چکیده:
این روزها همه جا صحبت از پاپا است!
یک مرد سیاه چشم، سیاه رو و البته متخصص در جادوی سیاه.
طبیعی است وقتی شخصی توانایی خاصی دارد صاحبان قدرت چه سفید و چه سیاه به دنبال اویند...
از طرفی فرد و جرج ویزلی توسط عمویشان یعنی گیدیون پریوت به مرگ تهدید میشوند ولی بعدا کاشف بعمل می آید که در واقع آنتونین دالاهوف بوده است که روی گیدیون طلسم فرمان اجرا کرده و او را مجبور به این کار کرده است. آنتونین به آزکابان می افتد و اینک...آلبوس دامبلدور در دفتر کارش نشسته است. با دست راستش فنجانی قهوه میخورد و با دست چپ ققنوس را نوازش میکند. ققنوسی که این روزها برای پرواز دوباره بیتابی میکند...
چشمان دامبلدور حالت غیر طبیعی ای پیدا کرده است. آبی، زرد، قرمز و سیاه میشود. مانند رنگین کمان مدام تغییر رنگ میدهد و سر دامبلدور آرام آرام از بالای نقشه به پایین آن می آید. از اقیانوس آرام میگذرد، به استرالیا میرسد و سپس به آسیا...چیزی روی نقشه توجهش را جلب کرده است...چیزی که از آن مطمئن نیست...
چشمان دامبلدور آبی رنگ و طبیعی میشود. دستی بر ریشش میکشد و صدایی شبیه صدای پرندگان از حنجره اش به گوش میرسد، سپس دستانش را بالا می آورد، پرهای دم ققنوس را لمس میکند و...
در خاورمیانه، این موقع مصادف با شب است. مردم مانند شب های عادی مشغول کارهای معمولیشان هستند و هیچکس متوجه شهابی که بی شباهت به ققنوس نبود و در آن شب مدام در آسمان آن منطقه از زمین میچرخید نمیشود...
لرد ولدمورت، در عمارت اربابیش است. با دست راست بر جام جهان بین جادوییش دست میکشد و با دست چپ نجینی را نوازش میکند. جام جهان بین، گوی سفید رنگی است که منقش به ماری سیاه رنگ است. ماری سیاه رنگ که دور تا دور آن پیچیده است. جام، به پنج قسمت تقسیم شده است. شاید شبیه قاره های مشنگ ها. قسمتی آبی رنگ است، قسمتی سبز رنگ، قسمتی زردرنگ، قسمتی قرمز رنگ و قسمتی سیاه رنگ.
حس ششم ولدمورت همیشه بینهایت قوی بوده است. بدون هیچ فکری بر قسمت سیاه رنگ متمرکز میشود... همانجایی که در آن موقع شب شهابی شبیه ققنوس در آسمان در رفت و آمد بود و گویا در جستجوی چیزی...
ولدمورت چوبدستی عجیبش را در دست میگیرد، و به زبان مارها چیزی میگوید. نجینی دهانش را میگشاید و ولدمورت به درون آن میرود. مارها میتوانند موجودات بزرگ را نیز ببلعند...
در خاورمیانه و در جایی به نام خلیج فارس، گشت های دریایی دو کشور که هیچکس نمیداند واقعا متخاصم هستند یا دوست با فاصله کمی از هم و با سوء ظن حتی در آن وقت شب مشغول گشت زنی هستند. ناگهان آب مواج میشود و گشت های کشور کوچکتر و حتی رزم ناو ها و ناوهای هواپیمابر کشور بزرگتر درون موج های متلاطم و سر به فلک کشیده خلیج فارس، گم میشوند.
در فردای آن شب، روزنامه ها تیتر زده بودند که در خلیج فارس گردباد دریایی آمده است اما هیچکس هیولای ماقبل تاریخ سبزرنگی را که منشا ایجاد گردباد بود و درون آب ها در جستجوی شخصی بود ندید.
پاپاتونده اما پاهایش را روی پاهایش انداخته بود، پف فیلش را میخورد و از اینکه طوری پنهان شده بود که هیچ کس نمیتوانست او را ببیند کیف میکرد. حدس ها درست بود اما هیچکس نمیدانست او واقعا کجاست. پرنده ای در آسمان است یا ماهی ای در آب. اما پاپاتونده خودش بود. خودش در بالاترین طبقه برج میلاد. برجی در خاورمیانه...
همه چیز خوب بود که ناگهان پاپا درون حفره ای سقوط کرد و با خاک و سنگ و شن دور خودش پیچید و لحظه ای بعد... درون سلولی در آزکابان روی تختی روبروی مردی سقوط کرد!
پاپا اینقدر قدرت داشت که به این راحتی از چیزی نترسد، ولی طبیعتا سرشار از تعجب بود. انگشتش را بسمت مرد گرفت و گفت:
_ من به چوبدستی احتیاجی ندارم! میتونم تو یه ثانیه دودت کنم بری هوا!
مرد از سایه در اومد و با خنده گفت:
_ آره میدونم! بخاطر همینه ظاهرت کردم.
پاپا: چطوری منو ظاهر کردی؟ تو کی هستی؟
_ آنتونین دالاهوف!
_ همون مرگخواره؟ در هر صورت برام مهم نیست کی هستی بگو چطوری؟
_ مرگخوار سابق! اوووم... با این!
دالاهوف آستینش را بالا زد و دارک مارک دست چپش را نشان داد...
پاپا: مگه با این ولدمورت رو احظار نمیکردید؟
_ چون دیگه مرگخوار نیستم، به این کار احتیاجی ندارم. یه ورد کوچیک داره که میشه ازش یه استفاده دیگه کرد. میشه بعنوان ظاهر کننده قویترین جادوگر سیاه حال حاضر جهان ازش استفاده کرد...
_ دفعه آخرت باشه همچین کاری بدون اجازه من کردی! از من چی میخوای؟
_ یه چیزی میخوام و یه چیزی در ازاش بهت میدم!
_ چی و چی؟
_ میخوام که یه نفر رو برام برگردونی و بهت کمک میکنم "ماده سیاه" رو پیدا کنی و اونوقت ولدمورت و دامبلدور کوچکترین دشمنانی هستند که باید بهشون فکر کنی. اونوقت میتونی زمین رو تصاحب کنی و بفکر غلبه بر "پادشاه سیاهچاله ها" باشی!
_ سیاهچاله؟ فتح جهان؟!
_ کی میدونه؟ شاید! ولی قبلش باید یه نفرو برام برگردونی چون میدونم قدرتشو داری!
_ خودت میدونی که فقط یه خواسته تو برآورده میکنم چون نمیخوام نظم زمین رو به هم بزنم! حتی پادشاه سیاهچاله ها هم در هر هزاره یک بار هم این کار را نمیکند! این کار بینهایت ضد نظم است!
_ باشه هر چی بگی قبول! فقط بلاتریکس رو برگردون و ازش بخواه بیاد اینجا! اون میتونه منو از این زندان نجات بده همونطور که دفعه قبل با هم از این زندان لعنتی فرار کردیم!
_ ولی منم میتونم این کارو بکنم! چرا اینو نمیخوای؟
_ انجام این کار توسط تو برام جالب نیست، میخوام مثل قدیم بلاتریکس اینکارو بکنه. تنها کسی که دوست دارم بازم باهاش باشم بلاتریکسه. بلاتریکسی که جلوی دادگاه و جلوی همه اون بزدل ها داد زد ولدمورت برمیگرده و به همراه هم به آزکابان رفتیم ولی با هم فرار کردیم...میخوام باز هم با اون از اینجا فرار کنم... تو فقط بیارش اینجا...دوست دارم داستان اینجوری باشه...
_ تو مگه مرگخوار نبودی؟ اینکه بخوای کسی بتونه بر دامبلدور مسلط بشه طبیعیه ولی چرا میخوای به من کمک کنی تا به ولدمورت و کلا هم نیروهای سفید و هم سیاه مسلط شم؟!
_ چون از سیاهی محض خوشم نمیاد! و همینطور سفیدی محض! در بازه هایی هر دو بودم. با تلفیق این هاست که نویسنده، جهان را به وجود آورد. نمیخوام هیچکدوم حذف بشن ولی ولدمورت و دامبلدور همین هدف رو دارن. میخوان همدیگه رو حذف کنن... من دوست دارم در سختی های زندگی و در مقابله با انسان های بدذات، سیاه باشم ولی دوست دارم زمان هایی هم باشه که سفید باشم، رنگین کمان را ببینم و با انسان های خوش ذات نشست و برخاست کنم...
_ خیلی حرف زدیم! من میرم بلاتریکس رو از قبرستان بیارم! منتظر باش!
پاپاتونده غیب شد و در قبرستان مرگخواران ظاهر شد جایی که فرد و جرج ویزلی و البته گیدیون پریوت شجاعت بخرج داده بودند و با استفاده از طلسم های گنج یاب، در جستجوی گنجی بودند که افسانه ها میگفتند پادشاه مارها، سالازار اسلایترین، در اینجا دفن کرده است...