هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۷:۲۸ یکشنبه ۷ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
پسرک میخواست دنیا را به وسیله لرد فتح کند، اما از آنجایی که تا به حال حتی یک تپه کوچک یا حتی سرعتگیر خیابان را هم فتح نکرده بود کار سختی پیش رو داشت. تصمیم گرفت به یکی از کافه های خلوت خیابان برود تا ضمن نوشیدن قهوه و خوردن چیز کیک به آینده اش فکر کند.

- ... خب تو رو بگذاریم روی صندلی، آهان درست شد. ئه این چیه اینجا نوشته؟

پشت همان برچسبی که رویش عبارت "ارباب" نوشته شده بود یه نفر با دست خطی شکسته و وحشتناک مشخصات فنی یک شارژر را نوشته بود. پسرک با خودش فکر کرد که مگر ارباب شارژی هم وجود دارد؟!

در همین فکر بود که نقطه ای روی دست راست ارباب نظرش را جلب کرد. با آن که غیر منطقی به نظر میرسید شانه اش را بالا انداخت و سیم شارژر پاور بانکش را از همان نقطه به دست ارباب متصل کرد.

- ...میکشمت ملعون!

پسر به اطرافش نگاه کزد اما منبع صدا را نیافت. برای همین شانه ای بالا انداخت و به داخل کافه رفت تا قهوه و کیکش را سفارش بدهد.

در سمت دیگر:

- هی اون چیزی که از دور داره میاد لینی نیست؟
- چرا لینیه. باز هم که دست خالی برگشته.
- ... شترق...شوتوروق...تتق...تتوق!

لینی به مرگخواران گوینده جمله اول و دوم رسیده و جوری آنها را بهم گره زد و با یک چک افسری آب نکشیده نقش زمین کرد که آثار تعجب و ترس را میشد در چهره مابقی مرگخواران دید. ظاهرا هنگام خشم جثه کوچک لینی از قوانین فیزیک پیروی نمیکرد.

-هی لینی آرام ب...

لینی همچون داسی که خوشه های گندم را درو میکرد به میان مرگخواران رفته بود و هر کدام را با چک و لگد به گوشه ای پرتاب میکرد.
- وقتی...من...دنبال...ارباب...پرواز میکنم...شما هم...باید دنبالم...بیاین!

آخرین نفر بلاتریکس بود که در مقابل لینی ظاهر شد اما با دیدن او خشم لینی فروکش کرد و بدنش دوباره تابع قوانین فیزیک شد. برای همین به بلا نگاهی انداخت و گفت:
-من با چشمم مسیر سقوط لرد رو دنبال کردم. بیاین بریم اون سمت رو بگردیم.

بلا که از جنم و جذبه ناگهانی لینی خوشش آمده بود فریاد زد:
- شنیدین که پیکسی چی گفت تنبل های مفت خور! سریع تر بلند بشین و راه بیفتین تا خودمم چک و لگدیتون نکردم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
با این که لرد خاموش بود، اما به وضوح از چهره‌ش معلوم بود که از حضور این مهمان ناخونده اصلا خوشنود نیست.
اما برعکس، مهمان ناخونده بسیار از حضورش راضی و خرسند بود. طوری که رضایتش داشت به جاهای باریکی می‌کشید!
- اوه جناب... یه برچسب به اسم "ارباب" خورده روتون. عالیه. شما از این به بعد ارباب من هستین. هرگز شما رو رها نمی‌کنم. هرگز.

پسرک همزمان با گفتن این حرف، دستش رو محکم‌ به دور کمر لرد می‌ندازه و از سواری‌ای که در آسمونِ بی‌انتهای روز می‌گیره، لذت می‌بره.

حالا که لرد علاوه بر خودش، موجود دیگه‌ای رو هم حمل می‌کرد، سرعت خالی شدن باد افزایش پیدا می‌کنه و این‌بار به جای حرکت رو به بالا، حرکت رو به پایینی رو تجربه می‌کنن.

لرد همراه پسرک می‌ره و می‌ره... تا این که بالاخره بادش تموم می‌شه و با صدای گرومپی روی ماشینی فرود میاد، که شاید بهتر بود نمیومد! چرا که سقف ماشین کمی تو رفته بود و مردی که با عصبانیت و هوارکشان به سمتشون میومد به نظر صاحب ماشین میومد!

- هوی پسرک الدنگ! با اون عروسک گنده‌بکت رو ماشین من چه غلطی می‌کنی؟ زودباش بیا پایین ببینم.
- پایین که میام، ولی پایین اومدن من برات سقف نمی‌شه.

پسرک بعد از نجات معجزه‌آساش توسط لرد کمی پررو شده بود!
پسرک لردو زیر بغلش می‌ذاره، با جهشی از ماشین پایین میاد و در حالی که مرد با دمپایی دنبالش گذاشته بود، فرار رو بر قرار ترجیح می‌ده. بعد از مقداری تعقیب و گریز، بالاخره تو کوچه پس کوچه‌ای همون اطراف متوقف می‌شن.
- می‌بینی اربابم؟ با وجود تو من تو هیچ کاری شکست نمی‌خورم. نه می‌میرم نه گیر میفتم. مال خود خودمی.

پسرک اینو می‌گه و مجددا لرد به بغل به حرکت در میاد. ولی این‌بار نه به قصد فرار، بلکه می‌خواست دنیا رو با اربابش فتح کنه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱:۳۵ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۳۶:۵۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
آن بالا بالا ها–جایی که آسمان خراشیده میشود


- تو پدرمو کشتی...

درون آخرین طبقه ی آسمان خراشی وسط لندن، پسرکی مشنگ که دستان مشت کرده اش را جلوی صورتش تکان می داد، رو به روی ناپدری اش رقص پا میرفت.

- انتقام پدرم رو میگ... اوه...

بعد از درآمدن کمربند ناپدری ، پسرک مجبور شد در روند انتقامش ، به سراغ پلن بی برود.

- نه ، نیا... جلو...

او گلدان عتیقه روی طاقچه شان را با دو دست بالای سرش برد.

- میشکنمش ها!

ناپدری لحظه ای درنگ کرد و به یادگار عمه ی پدربزرگش چشم دوخت.

- تن عمه نصرت رو تو گور نلرزون پسره ی الاکلنگ... با پول اون گلدون میشه صد تای تورو خرید و آزاد کرد!

پلن بی موثر بود بنابراین پسرک همچنان دستانش را بالا نگه داشت. اما از آنجایی که او در ناز و نعمت و پنت هوس بزرگ شده بود و دست به سیاه سفید نزده بود بلند کردن گلدانی به آن بزرگی با آنهمه رنگ و لعاب مطمئنا برایش تبعاتی به همراه داشت.

- مگه نمیگم بذارش زمین؟

دستان پسرک از سنگینیِ گلدان میلرزیدند ، رگ های گردنش متورم و متورم تر میشدند و پاهایش خم و خم تر.

- بذارش زمیینن!

پسرک ذات اطاعت گری داشت. خدابیامرز ، پدرش از بچگی، تنها از بین دو جواب به او حق انتخاب می داد. "چشم" یا "چشم حتما". و اکنون ذات اطاعت گر پسر ، ذات اطاعت گرِ لرزان ، متورم ، خم و خسته ای بود.

- چش...

پسر اطاعت کرد. پسر گلدان را رها کرد. گلدان شکست. نقش و نگار های گلدان از هم گسستند و خرده شیشه هایش روی زمین پخش شدند و پدر ناپدری آمد جلوی چشمش.

- شرم بر تو.

پدر ناپدری این را گفت و برگشت و سر راه آشغالها را گذاشت دم در.

پسرک با بهت به لاشه ی گلدان نگاه کرد. دیگر امیدی به زندگی نداشت... بی شک او را شرحه شرحه می نمودند... بی شک او را زنده زنده میسوزاندند... و از همه بدتر... بی شک او را از ارث محروم می کردند...

- بابایییی... غلط ک...

چشم غره ی کمربند ناپدری پسرک را ساکت کرد.

با وجود آن کمربند دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت... نه قاتل پدرش ، نه قاتل هر کس دیگری... نه پلن ای نه پلن بی و نه حتی پلن سی... اکنون پسر باید جانش را برمی داشت و فرار میکرد.
او که دلش نمی خواست زجر کشش کنند ، به سمت نزدیک ترین پنجره رفت و خود را از طبقه ی شصت و چهارم آسمان خراش پایین انداخت.

.

.

.
پلاپ!

بعد از کمی بال بال زدن پسرک خود را روی بالونی بنفش و بدون دماغ یافت.
لرد–بالون که تازه موفق به کنترل مقداری از گاز های یاغیِ درون بدنش شده بود به عامل مزاحم چشم غره رفت و پسرک هم کمی روی لرد–بالون جابه جا شد تا ناجی زندگی اش را بهتر ببیند.

- سلام جناب!
- پفپف.
- من زندم جناب!
- پستفف ستت.
- خوبین جناب؟
- پفست فسست.
- اسم شریفتون جناب؟
-فستسس.
- خوشبختم جناب.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۳۰ ۱:۳۹:۴۹

˹.🦅💙˼



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۰:۴۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
لینی، با بال‌های کوچکش، به سرعت سعی می‌کرد بهترین ارباب دنیا را دنبال کند. اما گاز هلیومی که از دهان لرد ولدمورت خارج می‌شد، مانند سوخت موشک عمل می‌کرد و لینی به چشم خود می‌دید که چگونه اربابش دور و دورتر می‌شود.
ترکیبی از صدای مرگخواران پشت سر لینی شنیده می‌شد که فریاد میزدند؛ اما لینی هیچ چیز نمی‌شنید و همچنان به سرعت بال می‌زد.
در نهایت وقتی لرد سیاه در افق تبدیل به نقطه‌ای کوچک شد که دور خود تاب می‌خورد، لینی از حرکت بازایستاد و در حالیکه یکی از دستانش به سمت اربابی که دیگر خیلی دور شده، دراز شده بود، سرش را پایین انداخت و سعی کرد جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.
-من... من... حتما ارباب رو پیدا می‌کنم.

او برگشت تا به مرگخوارانی که زیر پایش بودند، دستورات لازم را بدهد اما وقتی برگشت، هیچ کس نبود.
-یعنی هیچ کدومشون دنبال ارباب ندویدن؟

گروه مرگخواران
-حالا چیکار کنیم؟
-واقعا کل مسیر رو دنبال ارباب پرواز کرد؟
-بعیده تونسته باشه به ارباب برسه!
-یعنی هم باید دنبال لینی بگردیم هم ارباب؟

هیچ کدام از مرگخواران نمی‌دانستند باید چه کنند. همه با حالتی گیج و منگ به همدیگر نگاه می‌کردند تا بلکه کسی اولین قدم را بردارد.
دوریا اولین قدم را برداشت؛ به سمت نزدیکترین درخت رفت، زیر آن نشست، پشتش را به تنه‌ی آن تکیه داد و چشمانش را بست.

-می‌خوای بخوابی واقعا؟

دوریا شانه‌هایش را بالا انداخت.
-لینی برمی‌گرده. اگر ما شروع کنیم دنبالش گشتن، نمی‌تونه پیدامون کنه.

استدلال درستی بود؛ پس همه‌ي مرگخواران تصمیم گرفتند منتظر بمانند. اما هیچ کدام نمی‌دانستند چیزی که انتظارشان را می‌کشد، یک لینی خشمگین است و هیچ گاه نباید منتظر بمانید تا لینی خشمگین پیدایتان کند.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
نه اینکه بنفش رنگ بدی باشد. مشکل اینجا بود که ترکیب آن به پوست لردسیاه نمی آمد. لینی با صدایی که فقط برای مرگخوارنا قابل شنیدن بود گفت:
-ارباب دارن بنف..بنفش میشن!
-ارباب رو چه به این رنگ های شاد و محفلی؟
-عه وا.آرررررره ارباب دارن تغییر رنگ میدن!
-نکنه دارن ری استارت میکنن؟!

کوین هم که از رنگ جدید لرد-بالون،رضایت داشت نخ را بیشتر کشید. فقط لینی بود که هنوز نظرات مرگخواران او را راضی نکرده بود لینی انگشت اشاره اش را روی بینی کوچکش گذاشت و بلند گفت:
-همگی ساکت. این صدای چیه؟

توجه مرگخواران به صدای کمی که از لرد-بالون می آمد جلب شد.

-کوین ارباب رو بکش پایین تر ببینیم چه می فرمایند.
-پفسسسسسسسسسسسسسس.
-
-پفسسسسسسسسسسسسسسسسسست!

ناگهان نخی که به لرد-بالون بسته شده بود پاره شد و باد داخل لرد با صدای پفسسسسست شروع به خارج شدن کرد.لرد بالون-با سرعت دیوانه واری به دور خودش و مرگخواران می چرخید و به این طرف و آنطرف می رفت.وزش باد از ناکجا آباد هم موجب حرکت سریعتر لرد-بالون شده بود.

-عه وا.ارباب!
-ارباب صبر کنید. کجا میرید؟
-بادکنکم لَفت!
-یکی اربابوووووو بگیرههههههه!

اما دیگر خیلی دیر شده بود. لرد بالون با سرعت هرچه تمام تر از مرگخواران دورتر و دورتر می شد.



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
همه ی مرگخواران، بی صبرانه منتظر باز شدن چشم های لرد سیاه بودند.
لرد سیاه، باد شد، ولی چشم هایش باز نشد. بیشتر باد شد، ولی چشم هایش دوباره باز نشد.

- تا جایی که جا داشت بادش کردم، حالا یه لحظه اجازه بدین...

مرد، دور دهن لرد سیاه را با چسب چسباند، آن را به نخی متصل کرد و بادکنک شناور را به دست کوین داد.
- روز خوش!

مرگخواران ناامید، به ارباب تپل شدشان نگاه می‌کردند و بعضی که بسیار بی تربیت و فاقد شعور بودند، خنده ی آرامی کردند.

لینی، در حالی که دور لرد سیاه-بادکنک می‌گشت، سوالی ذهنش را مشغول کرد.
- چرا صورت ارباب داره بنفش می‌شه؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه بطور ناگهانی خاموش شده. مرگخوارا فکر می کنن شاید شارژ لرد تموم شده باشه و باید شارژش کنن. توجهشون به بادکنکی که توی دست یه بچه اس جلب می شه و ازش می پرسن که بادکنکش چطوری روی هوا مونده. بچه هم توضیح می ده که پر از گاز هلیومه.

...................................................


لینی وارنر دفترچه یادداشت میکروسکوپی اش را ورق زد.
- گاز هلیوم در چشمه های آب معدنی و وسایل تولد فروشی یافت می شود.

دومی گزینه آسان تری به نظر می رسید. مرگخواران در حالی که لرد سیاه را حمل می کردند شروع به جستجوی مغازه کردند.

و خیلی زود آن را یافتند!

- سلام آقا! می شه لطفا اینو پر هلیوم کنین؟

مرد فروشنده نگاهی به لرد سیاه انداخت.
- این چیه؟

آیلین فورا داستانی سر هم کرد.
- امروز تولد این بچه اس( کوین را به جلو هل داد)... تم تولدش جادوگران قدرتمند باستانیه. اینم بادکنکشه.

فروشنده شروع به بررسی لرد سیاه کرد.
- این بادکنکه؟

-بله خب...
- این که اربابه!

مرگخواران شور و شعف و حیرت و همه چیز را بطور همزمان در خودشان احساس کردند. شهرت لرد سیاه تا کجا پیش رفته بود که ماگلی ناچیز و وسایل تولد فروشی هم او را می شناخت.

-البته من نمی دونما... روش برچسب زدین و نوشتین ارباب... که گم نشه لابد. به هر حال خیلی زشته. ولی باشه. پرش می کنم.

فروشنده، بسیار بی شعور و بی دانش و نفهم بود کلا!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
بچه با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- برای بالا رفتن بادکنک به گاز هلیوم احتیاج دارین. گاز هلیوم دومین عنصر سبک روی کل کره زمینه و جزو گازهای نجیب به شمار میره که قابلیت اشتعال نداره و برای باد کردن بادکنک گزینه مناسبیه. ولی چون مقادیر بسیار کمی ازش در طبیعت وجود داره مصرف بی رویه اون برای باد کردن بادکنک کار اشتباهیه و ضرر جبران ناپذیری به طبیعت میزنه!

مرگخوارها چند ثانیه بدون پلک زدن به بچه نگاه کردن. با اطمینان میشد گفت که هیچ کدام سر از حرف های کودکی که با پاپیون و کش شلوار جلویشان ایستاده بود و با بغض بستنی اش را لیس میزد در نیاورده بودند.

بلاتریکس سعی کرد خودش را داناتر از بقیه نشان دهد برای همین گلویش را صاف کرد و رو به باقی مرگخواران گفت:
-اهممم...این گفت گازش نجیبه؟یعنی نجیب زاده است؟! اینکه عالیه! کاملا در خور و در شان اربابه. ارباب فقط باید با گازهای نجیب زاده سر و کار داشته باشه!

کودک لیس دیگری به بستنی اش زد و گفت:
- البته نجیب و نجیب زاده دو مفهوم کاملا جدا هستن...اگه بخوام بیشتر توضیح بدم...

بلاتریکس به سمت پسرک خم شد و با مهربانی بی سابقه ای پرسید:
- اسمت چیه پسرم؟
پسر سینه اش را جلو داد و گفت:
- اسم من شلدون کوپره و با خانواده ام برای تعطیلات به...
قیافه بلاتریکس در کسری از ثانیه از مهربان به وحشتناک تغییر کاربری داد و گفت:
- دهنت رو ببند شلدون! کسی نظر تو رو نپرسید!

شلدون دوباره به زیر گریه زد. اما بلاتریکس او را نادیده گرفت و رو به بقیه مرگخواران گفت:
- زود باشین، برای به هوا فرستادن ارباب نیاز به پیدا کردن گاز نجیب زاده هلیوم داریم! فورا برام پیداش کنین!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
بعد از سوال مرگخواران، بچه نگاهی به آنان کرد.
-چه موهای قشنگی داری عمو!

مرگخوار مذکور لبخندی ملیح به بچه زد. متاسفانه چون مرگخوار بود چنان لبخند ملیحی هم نزده و کودک بعد از دیدن لبخند او شروع به جیغ زدن کرد!
بلاتریکس با کف دستش چنان روی پیشانی‌اش کوبید که صدایش کودک و مرگخواران که در هرج‌ومرج بودند را ساکت کرد.
-بگو. با. چی. به. پرواز. در. اومده!؟
-با... با...

کودک جیغی زد و همان‌جا نشست و شروع کرد به گریه کردن.

-بلا جدی هیچ بچه‌ای این ورا نیست که ازش سوال کنی؟ حتما باید همین باشه؟!
-راست میگه از اون یکی سوال کن.

بلاتریکس برگشت و به بچه‌ی دیگری نگاه کرد که سوییشرتی مشکی رنگ به تن و بادکنکی به شکل عجیبی در دستش دارد.
-بچه! این بادکنکت رو چجوری فرستادی هوا؟
-به تو چه!

مرگخواران شوکه شدند.

-به من چه؟! بزنمـ
-بلا! ارباب!
-بچه! یه بار دیگه ازت می‌پرسم! بادکنکت رو چجوری فرستادی هوا؟
-خب به تو چه؟
-این بچه دلش یه کرو...
-بلا!

مرگخواران فقط می‌توانستند بلاتریکس را صدا کنند و به ارباب اشاره کنند تا هر دفعه که بچه او را خشمگین می‌کند، کمی آرام‌تر شود.

-چی می‌خوای که بگی چجوری رفته هوا؟
-تو رو خدا انقدر سوالت رو بپرس، تا من بهت بگم نمی‌دونم و دوباره داد و بیداد راه بندازی! تو رو خدا!

مرگخواران برگشتند و بلاتریکس را نیز از بچه دور ساختند.
-همین بچه رو آروم کنین ازش سوال کنم.
-باشه!

بعد مرگخواران به دو دسته تقسیم شدند و دسته‌ای کودک را ساکت و دیگری بلاتریکس را آرام می‌کردند.
بالاخره بعد از تلاش‌های پی‌درپی، کودک آرام و بلاتریکس خشمش آرام گرفت.

-حالا، بچه‌جون، بگو با بادکنکت چیکار کردی که رو هوا مونده؟


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
مرگخواران، طنابی را از گوشه کناری پیدا کردند و با آن اربابشان را بادکنک گونه بستند. منتها، اربابشان به پرواز در نیامد.

- یه جاییش مشکل داره. من که میگم یه کار دیگه بکنیم.

از جوری که بلاتریکس پای تام مذکور را له کرد، میشد فهمید که اصلا از رد ایده اش خوشش نیامده.
- نه خیر! به جای اینقدر حرف و سخن بیهوده، بشین مشکلشو پیدا کن! هر جور شده همین ایدرو ادامه میدیم.

تام، با بغض فراوان، پای له شده اش را از چکمه های پاشنه بلند بلاتریکس بیرون کشید و رفت گوشه ای تا از درد کز کند.
در این بین، کودکی از کنارشان رد شد که بادکنکی شناور در هوا دستش بود.

- هی بچه، چجوری بادکنکت رو هوا وایساده؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.