آن بالا بالا ها–جایی که آسمان خراشیده میشود
- تو پدرمو کشتی...
درون آخرین طبقه ی آسمان خراشی وسط لندن، پسرکی مشنگ که دستان مشت کرده اش را جلوی صورتش تکان می داد، رو به روی ناپدری اش رقص پا میرفت.
- انتقام پدرم رو میگ...

اوه...

بعد از درآمدن کمربند ناپدری ، پسرک مجبور شد در روند انتقامش ، به سراغ پلن بی برود.
- نه ، نیا... جلو...
او گلدان عتیقه روی طاقچه شان را با دو دست بالای سرش برد.
- میشکنمش ها!
ناپدری لحظه ای درنگ کرد و به یادگار عمه ی پدربزرگش چشم دوخت.
- تن عمه نصرت رو تو گور نلرزون پسره ی الاکلنگ...

با پول اون گلدون میشه صد تای تورو خرید و آزاد کرد!

پلن بی موثر بود بنابراین پسرک همچنان دستانش را بالا نگه داشت. اما از آنجایی که او در ناز و نعمت و پنت هوس بزرگ شده بود و دست به سیاه سفید نزده بود بلند کردن گلدانی به آن بزرگی با آنهمه رنگ و لعاب مطمئنا برایش تبعاتی به همراه داشت.
- مگه نمیگم بذارش زمین؟
دستان پسرک از سنگینیِ گلدان میلرزیدند ، رگ های گردنش متورم و متورم تر میشدند و پاهایش خم و خم تر.
- بذارش زمیینن!
پسرک ذات اطاعت گری داشت. خدابیامرز ، پدرش از بچگی، تنها از بین دو جواب به او حق انتخاب می داد. "چشم" یا "چشم حتما". و اکنون ذات اطاعت گر پسر ، ذات اطاعت گرِ لرزان ، متورم ، خم و خسته ای بود.
- چش...

پسر اطاعت کرد. پسر گلدان را رها کرد. گلدان شکست. نقش و نگار های گلدان از هم گسستند و خرده شیشه هایش روی زمین پخش شدند و پدر ناپدری آمد جلوی چشمش.
- شرم بر تو.

پدر ناپدری این را گفت و برگشت و سر راه آشغالها را گذاشت دم در.
پسرک با بهت به لاشه ی گلدان نگاه کرد. دیگر امیدی به زندگی نداشت... بی شک او را شرحه شرحه می نمودند... بی شک او را زنده زنده میسوزاندند... و از همه بدتر... بی شک او را از ارث محروم می کردند...
- بابایییی... غلط ک...

چشم غره ی کمربند ناپدری پسرک را ساکت کرد.
با وجود آن کمربند دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت... نه قاتل پدرش ، نه قاتل هر کس دیگری... نه پلن ای نه پلن بی و نه حتی پلن سی... اکنون پسر باید جانش را برمی داشت و فرار میکرد.
او که دلش نمی خواست زجر کشش کنند ، به سمت نزدیک ترین پنجره رفت و خود را از طبقه ی شصت و چهارم آسمان خراش پایین انداخت.
.
.
.
پلاپ!
بعد از کمی بال بال زدن پسرک خود را روی بالونی بنفش و بدون دماغ یافت.
لرد–بالون که تازه موفق به کنترل مقداری از گاز های یاغیِ درون بدنش شده بود به عامل مزاحم چشم غره رفت و پسرک هم کمی روی لرد–بالون جابه جا شد تا ناجی زندگی اش را بهتر ببیند.
- سلام جناب!

- پفپف.

- من زندم جناب!

- پستفف ستت.

- خوبین جناب؟

- پفست فسست.

- اسم شریفتون جناب؟

-فستسس.

- خوشبختم جناب.
