هرکدوم از شما به اندازهی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلقهای پیشگویی و روشهای انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونهست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق میشین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد میخورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)**********آماندا در راهش به سمت کلاس پیشگویی بود تا کتاب و وسایلی را از آنجا قرض بگیرد و دوباره به سالن غذاخوری برگردد. در راهش با مردی رو به رو شد که تلوتلوخوران قدمهایش را برمیداشت. جلوتر رفت و نگاهی به مرد انداخت. سر و وضعش، کهنگی و فقیری را نشان میداد.
-جناب، شما کی هستین؟ کجا دارین میرین؟
-اهم اهم. من نوستراداموس هستم. کمی خسته هستم و قرار است به کلاسی بروم که دقیقا یادم نیست کجا بود. تو میدانی؟
-راستش یادم بود. حالا مهم نیست. گفتین چیکاره هستین؟
-پیشگو هستم. پیشگویی قهار از کشور عشق و دانایی، فرانسه.
آماندا لحظهای درنگ کرد.
-چه جالب. فکر کنم منم داشتم میرفتم کلاس پیشگویی.
-جدی؟ مگر چیزی از پیشگویی میدانی؟
آماندا نگاهی به او کرد. او که بود که چنین از آماندا سوال میکرد؟! مگر او اصلا از پیشگویی سر در میآورد که با یکی از ارشدهای ریونکلاو اینگونه صحبت میکرد؟! آماندا به لباسش خیره شد و با خودش فکر کرد که باید در برابر چنین جادوگر آشفتهای از هوش ریونکلاویها دفاع کند. البته یادش نمیآمد که باید در برابر چه دفاع کند.
-آره.
-بگو چه چیزهایی بلدی که کلاست را از طریق تو بشناسم و سطحش را بسنجم و اصلا هم قصدم به یاد آوردن روش پیشگویی خویش نیست!
خود نوستراداموس هم به نظر نمیآمد که بداند چگونه باید سطح کلاس را سنجید. ولی فقط جهت ضعیف نشان ندادن خودش این را گفت. به هر حال باید خفن و باهوش میماند... یعنی هنوز هم بود؛ فقط باید همینگونه به نظر هم میآمد!
-خب راستش... من تاریخ رو بسیار خوب بلدم. این تو پیشگویی کمکم میکنه!
نوستراداموس که چیزی به خاطر نداشت، ترجیح داد به حرفهای آماندا گوش دهد.
-اوه. بله. مثلا از تاریخ سال 1566 به بعد چیزی یادته؟
-آم.. آره! قطعا! مثلا میدونم چارلی چاپلین ملکه اسپانیا، مالک ابن الصابر پسر پادشاه ناپلئون بودن. ناپلئون هم که ملکهی پاناما بودن، میدونین که؟
نوستراداموس فقط به آماندا خیره شده بود.
-وایولت سوم همراه ویلیام کاسارد بر آمریکا حکومت کردن ولی متاسفانه در جنگی بسیار سخت با باراک حسن اوباما، تخت و تاجشون رو به او و زنش الیزابت چهارم میدن.
-آم...
-میدونین که در حال حاضر ریچاردها دارن بر بریتانیای کبیر حکومت میکنن و در تلاش هستن که حملات داریوش سوم رو از کشورشون دور کنن؟
-راستش...
-تاریخ چیز باحالیه! مثلا زاخاریاس لی حکومتش رو در سوییس به اله دواح باخت! تمام دولت و کابینه و دانش و علمش رو تو جنگ به کار گرفت ولی اون ازش برد!
-آه ببخشید.
نوستراداموس از اطلاعات بسیار پیچیده تقریبا نامفهوم آماندا هیچی نفهمید. ترجیح داد دوباره درباره پیشگویی از او سوال کند. حداقل آماندا که انقدر فراموشکار به نظر میآمد باید یک چیزهایی از پیشگویی بلد باشد!
-از تاریخ بگذریم. پیشگویی کن.
-پیشگویی؟ باشه.
آماندا نگاهش را مثل پروفسور سدریک خسته و خوابآلود کرد و به سقف خیره شد. انگار دارد پیشگویی میکند؛ در حالی که هیچ کدام از حرفهای سدریک را هم به یاد نمیآورد و بلد هم نبود پیشگویی کند.
-خب الان مدیر مدرسه عطسه میکنه.
-بله؟!
-درست شنیدین. عطسه میکنه. مدیر مدرسه، خانم مکگونگال، الان عطسه کنان از اینجا به سمت اتاقش فرار میکنه.
-ولی...
نوستراداموس که واقعا به دیوانه بودن آماندا مطمئن شده بود سرش را تکان داد و تا قبل از آنکه چیزی بگوید دوباره آماندا گفت:
-بعدا حتما سرتون شروع به خارش میکنه.
-ببین نیازی نیست آیندهی به این نزدیکی -که قطعا اتفاق نمیافته- رو پیشبینی کنی! یه چیزی دورتر رو پیشبینی کن.

آماندا کم کم ترسیده بود که همینهایی هم که گفته بود، درست نباشد! پس ترجیح داد از خودش نوستراداموس سوال کند.
-چقدر دور و چجوری؟
-مثلا...
در میان حرف او، صدای جیغمانند عطسهی زنی در راهرو پیچید و حرفشان را قطع کرد. سپس درحالی که به سمت دفتر میدوید و غر میزد، از جلو آماندا و نوستراداموس رد شد.
-این کی بود؟
-نمیدونم ولی همونطور که گفتم داشت عطسه میکرد!
آماندا که یادش نمیآمد آن زن چه کسی بود، ترجیح داد از این موقعیت استفاده کند و ان را به پیشگویی خودش ربط دهد. درحالی که درواقع هم تصادفا درست پیشبینی کرده بود!
-خب داشتم میگفتم. مثلا پیشبینی من قراره چه اتفاقی برام تو راه بیوفته! فکر کنم هنوز تا کلاس خیلی وقت باشه و تا اون موقع رو اگه پیشبینی کنی منم
یادم میاد چجوری پیشبینی میکردم میفهمم سطح کلاست چجوریه!
-باشه. الان میگم... تو راه... اممم... تو راه یه اتفاقی میوفته که حالت از اینم بدتر میشه. بهتر زودتر بری که این اتفاق نیوفته.
آماندا به خاطر نمیآورد اصلا چرا دارد باا این مرد صحبت میکند. پس ترجیح داد از انجا که زیاد صحبت کردن را دوست ندارد، مرد را پی کار خودش بفرستد و آماندا هم برود به اینکه در راهرو چه میکرد فکر کند!
نوستراداموس هم ترجیح داد از همصحبتی با دیوانهی فراموشکاری مثل آماندا دست بشوید و زودتر برود. هرچند، مطمئن بود هیچکدام از این پیشبینیهایش نمیگیرند.
نیم ساعت بعد – یکی دیگر از راهروهای هاگوارتزنوستراداموس با خستگی در حال قدم زدن بود و سرش هم بدجور به خارش افتاده بود. مثل اینکه پیشبینیهای دخترک کم کم داشت اتفاق میافتاد و این خبر خوبی نبود!
-تو هم امروز با استاد سدریک کلاس داشتی و با تاخیر رسیدی؟
-من نوستر...
-راستشو بگو داشتی چیکارا میکردی که انقدر دیر رسیدی. هان؟ اصلا نگران نباشیا! من به "پتونیا رازدار" مشهورم. راز تاخیرت رو با خودم به گور میبرم.
زن شروع کرد به صحبت کردن. نوستراداموس نگاهی با سردرگمی به او انداخت. سرش را محکمتر خاراند. کم کم حس کرد سرش را دارد از شدت خاراندن زخم میکند! زن رو به رویش همچنان داشت صحبت میکرد. میان حرفهایش که مثل واگنهای قطار که پشت سر هم میآمدند، گفت:
-من پیش...
زن امان حرف زدن به او نداد.
آماندا را کنار در کلاس دید. با نگاهی ملتمسانه نگاهی کرد که شاید بیاید کمکش کند؛ اما آماندا فقط نگاهش کرد و بعد به درون کلاس خزید. نگاهش فریاد میزد که اصلا او را به خاطر نمیآورد!
برگشت و به زن خیره شد. غیر ممکن بود! پیشبینی آماندا واقعا اتفاق افتاده بود و آماندایی که حتی نمیدانست چگونه پیشبینی کند، اینها را گفته بود!
فلش بک - چندین ساعت قبل از شروع کلاس – سالن غذا خوری-آماندا جــونـــم! میدونی چقدر دوست دارم؟
-من اصلا یادم نمیاد کی هستی که بدونم من رو چقدر دوست داری.
پتونیا از این جواب سر راست و قاطع آماندا شوکه شد. سرش را تکان داد و ادامه داد:
-مهم نیست.

فقط بدون خـــیــلـــی دوست دارم و میدونی وقتی یکی دوسِت داره باید براش صبحانهش رو همراه صبحانهی خودت رو بیاری؟!
-آم... یادم نیست که آیا اینم جزو ابزارهای نشون دادن محبت هست یا نه، ولی باشه.
آماندا رفت و ظرف صبحانه خودش و پتونیا را برداشت. وقتی سر میز رسید، به خاطر نمیآورد که کدام سینی برای پتونیا و کدام برای خودش بود. پس شانسی یکی را برای پتونیا گذاشت.
-وای نمیدونی عجب اتفاقایی افتا-

واااای!
پتونیا آرنجش به ظرف غذایی که آماندا کنارش گذاشته بود خورد و نیمرویی که تقریبا درست و حسابی زردهاش نپخته بود، همراه با لوبیا و نان تست کنار روی لباس و شلوار پتونیا ریخت.
-عه. این سینی برای من بود، اشتباهی گذاشتم.
آماندا بدون توجه به جیغهای پتونیا، نشست و شروع کرد به غذا خوردن تا بتواند همراه بقیه زودتر به همان کلاسی که داشتند و قطعا آماندا به خاطر نداشت، برود.
واقعا عجب روز سختی بود! همان بهتر که چیزی از آن را به خاطر نمیآورد!