بسمه تعالی
سوژه نوین:- من دیگه نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم.
سدریک با چشمان نیمه باز و پف کرده این را به سایر مرگخوارانی که در انبار جاروهای خانه ریدل خودشان را جا کرده بودند گفت.
- منم نمیتونم. دیگه نمیکشم، نمی شه تحمل کرد اصن...
بغض راه گلوی بلاتریکس را گرفت , با دو دست صورتش را باد می زد تا جلوی فرو ریختن اشک هایش را بگیرد. دیگران نیز سری در تایید حرف های بلاتریکس تکان دادند و چند نفری که نزدیک به او نشسته بودند شانههایش را تسلی گرایانه فشردند. در همان لحظه در باز شد و مرگخواران از ترس اینکه مبادا لرد باشد هر یک خودشان را مشغول به کاری کردند.
ولی این لرد نبود که از در تو آمد، بلکه تری بوت؛ مرگخوار تازه وارد بود. هکتور که دست ایوان را در جمجمهاش می چرخاند و وانمود می کرد که مشغول معجون درست کردن است به تری گفت:
- تو اینجا چی کار میکنی؟
- واسه خودم می گشتم، از دیدنم خوشحال شدی؟
ایوان با دست دیگرش، دستش را از هکتور گرفت و آن را از جمجمهاش درآورد و به تری گفت:
- نه، این بچه بود افتاد تو دیگ معجون از اون موقع رو ویبره مونده. می گم... تو اومدنی ارباب رو ندیدی؟
تری لبخند عریضی زد و با شصتش پشت سرش را نشان داد:
- دیدم، لینی داشت ناخوناشونو کوتاه می کرد.
بلاتریکس هق هق خفهای کرد و مورگانا که در کنارش نشسته و دو زانویش را در آغوش کشیده بود، سرش را روی دو زانویش گذاشت و گفت:
- اون روزیم دیدم که داشت کله ارباب با شیشه پاک کن پاک...
بلاتریکس با آرنجش سقلمهای به مورگانا زد:
- کلهپاک کن! ... کله ارباب رو پاک میکرد؟
اشک در چشمان او حلقه زد و لبهایش لرزید و با بغضی که حالا راه گلویش را گرفته بود با صدای خفهای گفت:
- بعد اون روز من داشتم دمپاییاشونو واکسمیزدماومدگفتدمپاییواکسزدننداره...
بلاتریکس دیگر تاب نیاورد و صورتش را به دستانش پوشاند و با صدایی بلند های های گریست. تری که معذب شده و سعی داشت جو را تلطیف کند بدون آنکه مخاطب مشخصی داشته باشد گفت:
- حالا اون جورا هم نیستش که...
مورگانا بیپرده به میان حرفش پرید:
- ارباب دیگه ما رو دوست نداره، فقط لینی رو دوست داره.
سکوت محیط انبار را فراگرفت. حتی هقهقهای بلاتریکس هم متوقف شدند و همه به مورگانا چشم دوختند. مورگانا در جواب شانهای بالا انداخت.
- خب راست می گم دیگه!
- آه.
مرگخواران به این سوی و آن سوی انبار نگاه کردند ولی صاحب صدای را نیافتند که ناگهان پیکری از تنها چراغ آنجا آویزان شد. اسکورپیوس با دیدن شنل معلق در هوا جیغی زده و قصد متواری گشتن داشت که سرش به لبه در خورد و بیهوش شد و در وسط اتاق افتاد.
- کروشیو!
بلاتریکس که بسیار به تخلیه احساساتش نیاز داشت چوبدستیش را به سوی غریبه گرفته و طلسمی به سویش فرستاد و غریبه نیز موجود تیرهای که در دستش بود را به سمت طلسم گرفت و بعد پرتش کرد تا در دهان بازمانده اسکورپیوس تشنج کند.
- تو کیای؟ اون بالا چیکار میکنی؟
- خود خویشتن خویش یک اغفالگر میباشیم و قصد مغفولیدن جنابانتان را داریم و بر این سرای نیز میزییدیم.
- اون بالا داشتی میزاییدی؟
- خیر، میزییدیم.
رودولف که به چشمان مرد نگاه میکرد سخت به فکر فرو رفته بود و به سبیلش دست میکشید و پس از لحظاتی لبخندی زد و سری تکان داد و چشمکی برای مرد آویزان زد و بعد سرش را به سمت کسی که در کنارش بود چرخاند و در گوشش گفت:
- داشته یکی رو موقع زاییدن دید میزده... پدرسوخته!
چند ثانیه بعد لبخند از لب رودولف محو شد و به سرعت به سمت پنجره کوچک رفت و مشغول بررسی گوشه و کنار منظره شد و زیر لب زمزمه میکرد «کو پس؟»، چندی طول کشید تا مرگخواران چشمانشان را از رودولف برگیرند و دوباره به مرد آویزان از چراغ بدوزند. بلافاصله لوسی ویزلی سرانگشتانش را روی هم چسباند و با چشمانی نافذ به مرد نگاه کرد:
- تو می خوای اغفالمون کنی، چرا باید بهت اعتماد کنیم؟
- جنابانتان اشرار بوده و اغفال نمودن نیز شرارت است و شرارت بر اشرار عملی است نیک و خود خویشتن شخصی نیکوکار در هنگام نیکویی میباشیم.
لوسی سرش را به سمتی کج کرد و دهانش را باز کرد و دوباره بست و چند بار این کار را تکرار کرد و دست آخر سرش را به نشانه تایید تکان داد و سپس گفت:
- منطقیه!
- آه، جناب مجانبمان تنها بیان می داریم که اگر لینیای مباشد، لرد میبایست جایگزینی بر وی نهند و نیکتر از جنابانتان نیز مرگتناولگری نمی شناسیم...
حالا دیگر همه مرگخواران به مرد چشم دوخته بودند و لبخندی شرارتبار روی صورت هایشان نقش میبست، البته همه مرگخواران به جز رودولف که اکنون تا کمر از پنجره بیرون آمده و با جدیت همه جا را با نگاهش می کاوید.
دشت و دمن:- ببین لینی... بازیش اینجوریه که باید بری این تو.
لینی نگاهی به کیسهای که در مقابلش و ده چوبدستی که به سمتش گرفته بود کرد و آب دهانش را قورت داد:
- ب... باشه.
همزمان با ورود لینی به کیسه، بلاتریکس در آن را بست و کیسه را به درون چاهی که پشت سرش بود انداخت...