هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
شما تو یکی از حساس ترین موقعیتای زندگیتون قرار دارین. بدلیلی که دست خودتونه و درباره ش مینویسین، مرگ و زندگی تون یا یه چیزی به همین مهمی به جادو کردنتون بستگی داره. ولی وقتی شما طلسمتون رو که باز هم دست خودتون هست اجرا میکنین، هیچ اتفاقی نمی افته.
توصیف کنین. مهم هم نیست چند خط بشه. ما اینجا متری نمره نمیدیم. (کپی رایت هک) (بیست و پنج نمره)


- بگم عنتونین خوردم بیخیال میشی؟
- نه دیگه، عنتونینم بخوری بیخیال نمیشم.
- حالا یعنی تو جدی بودی؟ من شوخی کردما.
- من کاملا جدی هستم، بودم و خواهم بود.
- لابد بعدا هم در همین نقطه وای خواهی ساد.

مرگخوار نقاب دار ابتدا نگاهی به اطراف محوطه کرد، سپس یک نگاه به آفتاب که در آسمان میدرخشید کرد، بعد از آن عرق یقه ردایش را با دست خشک کرد و سپس...

تق!


صدای کله خالی ریگولوس تا دوردست ها پیچید و حتی در سرزمینی بسیار دورتر ملت فکر کردند که صدای توپی است که برای سال نو به صدا در می آید و نشستند وسط تابستان بساط سفره هفت سین چیدند و حتی برنامه ریزی شمال را کردند!

- لااقل سیمان بریز خب لامصب توی اون کله بی صاحاب مونده.
- حالا واسه چی اونطوری چپ و راستتو نگاه کردی؟
- ترسیدم به جرم کودک آزاری ببرنم دفتر.
-

فلش بک:

ریگولوس با پوکرفیسی تمام ایستاده بود و از داخل پنجره قلعه، به دریاچه سیاه که رو به رویش گسترده شده بود نگاه میکرد.

- بیا شرط بندی کنیم، حوصلم سر رفته.
- ها؟ شرط بندی؟
- آره آره، هرکی بتونه با وینگاردیوم لویوسا ماهی مرکب غول پیکرو از دریاچه بکشه بالا، جایزش شیشصد گالیونه.
- بعد هرکی نتونست چی؟

آرسینوس چند ثانیه مکث کرد...
- بریم تو راه بهت میگم.

بدین ترتیب آن دو واقعا و حقیقتا به سوی دریاچه حرکت کردند.

پایان فلش بک!

آرسینوس و ریگولوس مستقیم در زیر آفتاب ظهر گاهی نشسته بودند و سنگ کاغذ قیچی بازی میکردند و البته به طرز جالبی هر بار هم مساوی میشدند. پس از سنگ کاغذ قیچی رفتند سر وقت گل یا پوچ که حتی در این هم با هم مساوی شدند.

- آقا اصلا بیخیال، تو شروع کن، میدونم که خیلی علاقه داری زودتر شروع کنی.

ریگولوس چوبدستی اش را بیرون کشید. ریگولوس نگران بود. چشمانش ورقلمبیده شده بودند. لپ هایش باد کرده بودند. رگ هایش نیز متورم شده بودند.

- ریگولوس حالت خوبه؟
- وینگاردیوم لویوسا!

همچنان که ریگولوس چوبدستی را حرکت میداد، ماهی مرکب غول پیکر در حالی که در میان هوا بندری میزد نیز بالا می آمد.
ریگولوس به ماهی نگاه کرد.
ماهی نیز به ریگولوس نگاه کرد.
به نظر میرسید برق عشق در حال تشکیل شدن در میانشان است که ناگهان ریگولوس او را رها کرد.
- آه... نه... نمیتونم تحمل کنم یکی دیگه هم دچار برق جذابیت من بشه و تا ابد در فراغم بمونه. آخه همونطور که میدونی من هنوز میخوام ادامه تحصیل بدم.

آرسینوس یک قدم جلو آمد. چوبدستی اش را از جیب ردا بیرون کشید. سپس نفر عمیقی کشید و به سوی ماهی مرکب که میخواست آرام آرام بار و بندیلش را جمع کند و برود در عمق دریاچه گم و گور شود، نشانه گیری کرد.
- وینگاردیوم له ویوسا!

ماهی مرکب غول پیکر یکی از بی شمار دستانش را بالا آورد، سپس با گره زدن آن دست در یکدیگر موفق شد حالتی مثل شست را به وجود بیاورد و آن را مستقیم به آرسینوس نشان دهد.

- لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی.
- خب، بریم حالا شرطتو انجام بدی؟

نیم ساعت بعد:

- امم... پروفسور...

آرسینوس به دفتر دایره ای شکل و زیبای دامبلدور نگاه دیگری کرد. سپس برای لحظه ای با مدیران فقید هاگوارتز چشم در چشم شد. اما بعد خودش را جمع و جور کرد و به دامبلدور نگاه کرد.
- بله... میتونم صحبت کنم پروفسور؟
- البته پسرم، صحبت کن. اتفاق بدی برات افتاده؟
- راستش... پروفسور... نمیدونم چطوری بگم... ولی من به شما علاقه خاصی دارم.
- اوه... پسرم... عشق... چقدر زیبا. مطمئنم که تو میتونی برام جای خالی گلرت رو پر کنی. بیا شکلات بخور که در مورد آینده بیشتر صحبت کنیم.

آرسینوس به سرعت خشتک درید و از محل حادثه گریخت.
دامبلدور لبخندی زد، جاروی کوییدیچ قدیمیش را از گوشه ای از دفتر برداشت و به سرعت به دنبال او رفت. به هر صورت عشق چنین هیجاناتی را نیز به دنبال دارد. مخصوصا که تنها بر اثر یک "وینگاردیوم له ویوسا" به وجود بیاید!

بگردین برا این طلسم بشدت بغرنج کاربرد پیدا کنین و نام ببرین و توضیح بدین. بسیار بغرنج. بسیار خطیر. (پنج نمره)

در کتاب تاریخ استاد نیچه از این طلسم به نام "هیچیوس ماکسیما" نام برده شده. به این صورت که شما با چوبدستی خود به سوی هدف نشانه گیری میکنید. سپس یک نگاه جذاب به حاضرین در صحنه می اندازید و بعد مقداری هوا، همچنان که استاد در لپ خود جمع کردند، در لپ خود جمع میکنید. زمانی که هوا جمع شد، شما کاملا آماده شلیک میباشید. کافی است بگذارید حاضرین نزدیک شدنتان به انفجار را ببینند. البته زمانی که به انفجار نزدیک شدید، نترکید به هیچوجه. ترکیدن کلا کار خوبی نیست. زمانی که موفق شدید جلوی ترکیدن خود را بگیرید، عربده ای رو به حاضرین بزنید، زمانی که عربده را هم زدید و آنها هم از شدت ترس شلوار های خود را زرد کردند طلسم شما آماده است. نوش جان!

البته از دیگر کاربرد های این طلسم به روایت مرلین کبیر که از حاج تراورز مرحوم نقل شده، میتوان به ترساندن ملت داخل دستشویی اشاره کرد، که با این روش شخص اجرا کننده طلسم با تمام سرعت آنهارا بیرون میکشد و خود به جای آنها وارد تالار اندیشه می شود تا افکار خود را بگشاید و ذهن خود را قدرتمند سازد.

خطرناک ترین چیزی که یه نفر میتونه باهاش مواجه بشه چیه؟ (پنج نمره)

خطرناک ترین چیزی که ممکن است یک انسان در این زمان با آن رو به رو شود این است که نشیمنگاهش را تکانی دهد، از روی صندلی پشت مانیتور بلند شود، سپس در اتاقش را که به دلیل مدت ها باز نشدن، از تار عنکبوت و نه چیز دیگری، سفید شده را بگشاید. زمانی که گشود ببیند که خانه خالی است. البته خانه خالی به طور کلی خیلی هم خوب است و نمونه ای از بهشت بر روی زمین است. اما در اینجا منظور از خالی، این است که حتی وسایل خانه، یعنی یخچال، تلویزیون و... را نیز برداشته باشند و برده باشند. از آن ترسناک تر این است که انسان از خانه خارج شود و ببیند کلا در یک جای دیگر هست. و بعد برود یک آینه پیدا کند و ببیند انقدر نشسته است پای کامپیوتر تبدیل شده به زامبی. بعدش هم دولت میاید شکارش میکند و حسابی دهانش آسفالت میشود.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۸ ۱۳:۴۶:۱۳
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۸ ۱۴:۰۳:۳۵
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۸ ۱۶:۰۵:۲۶


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
ارشد گریفم!


1- تکلیف اول!

- ریخت! دِ داره می‌ریزه بازم! باز کن این لعنتی رو هاگر...

و دوباره ریخت! هری در میان سیلی از مواد قهوه‌ای که در جهت رعایت ادب و بلاک نشدن آن‌را شکلات می‌نامیم گرفتار شده بود و هی می‌ریخت، می‌ریخت و سیل انبوه تر می‌شد. اگر فقط یک جواب رد به هاگرید می‌داد و کیک شکلاتیش را نمی‌خورد تا اسهال نگیرد و تبدیل به کارخانه ی شکلات سازی از نوع زنده نشود، هیچ وقت این‌طور نمی‌شد و اسهال طور پشت در قفل شده ی دستشویی منتظر اتمام عملیات سنگین هاگرید ملقب به بیت الکیک نمی‌ماند.

- بیبین، مال منم داره می‌ریزه، بورو یه دست شویی دیگه خب!
- اگه بود که می‌رفتم یارو. در رو باز کن تا آوادا نصیبت نکردم.
- من از زمونی که با موتور گازی برداشتم آوردمت دم در خونه ی خاله اینات تا زمونی که ولدمورت رو به فنای عظما دادی وردی جز اکسپلیا مکسپلیا ازت ندیدم، آوادا ماوادا کوجا بود باو؟

در میان ریختن ها و دیالوگ هایی که به عنوان استراحت بین ریختنی گفته می‌شدند، هری احساس کرد که دیگر بس است! او فقط یک ورد بلد نبود، او پسر برگزیده بود! البته پسر برگزیده‌ای که اسهال طور در حال ریزش پشت در دست شویی بود. ساده ترین کار استفاده از ورد آلوهومرا بود، یادش آمد که این ورد را در کتاب دوم توانسته بود انجام دهد، پس حالا هم می‌توانست.

- آلوهومرا دادا!

ولی خب، زرشک! به معنای واقعی عرض می‌کنم، زرشک! هیچ اتفاقی نیفتاد. از پشت دیوار چهارم، جایی که ملت خواننده و نویسنده نشسته بودند صدای خنده می‌آمد. باز هم بازیچه ی دست آن‌ها شده بود. همه چیز از وقتی شروع شد که یک عدد نویسنده با مغز بیمار او را یتیم کرد و انداخت زیر دست و پای یک عدد دادلی و بعد هم او را رها کرد در جامعه تا جنایت کار شود و فرد بی‌گناه و معصومی مثل ولدمورت را بکشد. از آن به بعد هر کس و ناکسی از او استفاده کرده بود. یکی او را مدیر یک سایت کرده و نامش را عله گذاشته بود تا در بین سیم سرور ها خفه شود، یکی او را تنها به اکسپلیارموس مجهز کرده بود که کلا به یک شخصیت مثل همساده ی کلاه قمرزی تبدیل شود و در آخر هم یکی او را یک فرد مسهل نشان داده بود که در و دیوار سایت را به رنگ قهوه‌ای مزین می‌کرد و حتی نمی‌توانست کاری را که در سال دومش انجام داده بود تکرار کند.

- دیدی نتونوستی هاری جون؟ راستی این کودوم مترجم بی‌صواطی بود اسمت رو گذاشته بود هاری؟ همه که مث من باصواط و طهثیل کرده نیستن که!

نمی‌توانست بفهمد هاگرید چه می‌گوید، صداهای همراه با ریختن بلندتر از صدای هاگرید شده بودند. شاید همین الان وقت مناسبی برای به نمایش گذاشتن اکسپلیارموسش بود، شاید واقعا این ورد به درد او می‌خورد. شاید می‌توانست از پسر برگزیده ی مسهل پشت در دستشویی به پسر برگزیده ی مسهل جلوی در دستشویی بدل شود.

- اکسپلیارموس دادا!

و باز هم... زرشک! با این ورد دسته ی در دستشویی کنده شد و مستقیما در ناحیه‌ای فرو رفت که کارخانه ی شکلات سازی را فی الفور تعطیل کرد. هری شروع کرد به تغییر رنگ، تیره و تیره تر شد و در آخر مانند قطعه‌ای شکلات تلخ بر زمین افتاد و مرد! در همین لحظه در دستشویی باز شد و هاگرید که هاله‌ای سبزرنگ احاطه‌اش کرده بود بیرون آمد و گفت:
- هری دادا، تموم شودا. می‌خوای بورو دست به آب و خلاص شو، خیلی حال می‌ده بوخودا!

اما هری در کار نبود و شکلاتی به جای او روی زمین افتاده بود. هاگرید بدون توجه به موقعیت، شکلات را قورت داد و ملچ مولوچ کنان در افق محو شد.

2- تکلیف دوم!

این طلسم بغرنج همون آلوهموراست. دیدی تو رول که چقدر مهم و حیاتیه و عملا مرگ و زندگی رو تعیین می‌کنه. تازه تو کتاب دو هم به درد هری خورد و نذاشت همون بیده کلش رو زخمی تر کنه. برای کاربردای دیگش می‌خوام یه کاربرد مهم رو مثال بزنم که ریشه داره در خودت آق معلم. فرض کن پست تدریست آمادست و فقط یه دیقه رفته بودی آب بخوری. میای می‌بینی در قفله و کلیدم دست والدین گرامی و می‌گن بیا در کانون گرم خونواده و نشین پای این جفنگیات که مغزت پر از کرم می‌شه و دیوونه می‌شی اون وقت ما باس پول تیمارستانت رو بدیم. فقط هم یه دیقه مونده تا اتمام فرصت تدریس و کافیه یه ارسال رو بزنی و خلاص ولی نمیتونی اون در لعنتی رو باز کنی در نتیجه چی به دردت می‌خوره؟ آ باریکلا! بازم توضیح بدم آق معلم؟ چی بنویسم خوشت بیاد نمره بدی آقا معلم؟ آق معلم؟ از بچگی آرزو داشتم به معلم بگم آق معلم ولی از ترس پس گردنی نگفتم، ببخشید مجبور شدم عقدم رو سر تو خالی کنم.

3- تکلیف سوم!

راستش خطرناک ترین و بدترین چیز احساس پوچیه. بدون هیچ شعار یا اینایی می‌گم. این پوچی وقتی رخ می‌ده که هیچ هدفی نداری یا اگه داری هیچ راهی برای رسیدنش بهش نیست. علاوه بر اون هیچ کس هیچ انتظاری ازت نداره یا در حقیقت هیچ شکلاتی محسوبت نمی‌کنه که به خودت حداقل بگی آره من فلان کار رو کردم برای همین فلانی ازم انتظار داره. در نتیجه درونت خالی می‌شه و نمی‌دونی کی هستی و یا حتی چی هستی.

خطرناکیش به اینه که این پوچی چه مزمن باشه چه فقط یه ثانیه باشه همراهت، افکاری میان سراغت که فقط تو فکر افراد دیوونه یا تیمارستانی می‌گذره. شاید هم دیوونه ها همونایین که این پوچی رو به شکل مزمن دارن و این افکار همیشه همراهشونه. این‌که انسان سلامت عقلانیش رو از دست بده حتی برای یک ثانیه به نظر من یکی از خطرناک ترین موقعیت هاست که ریشه در پوچ و تهی بودن داره.


All you touch and all you see, is all your life will ever be


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
1-شما تو یکی از حساس ترین موقعیتای زندگیتون قرار دارین. بدلیلی که دست خودتونه و درباره ش مینویسین، مرگ و زندگی تون یا یه چیزی به همین مهمی به جادو کردنتون بستگی داره. ولی وقتی شما طلسمتون رو که باز هم دست خودتون هست اجرا میکنین، هیچ اتفاقی نمی افته.
توصیف کنین. مهم هم نیست چند خط بشه. ما اینجا متری نمره نمیدیم. (کپی رایت هک) (بیست و پنج نمره)


لوئیس در آشپزخانه خانه گریمولد نشسته بود.خانه خالی بود و از گرمای بخاری لذت میبرد.کم کم احساس گرسنگی در او پدیدار شد.به سمت یحچال رفت و در آن را باز کرد اما یخچال به جزء یک پارچ آب و مقداری کره خالی بود.پس باید خودش چیزی درست میکرد.شاید می توانست با جادو یک خوراکی ساده درست کند.اجاق را روشن کرد اما شعله زیر دیگ تنها چند لحظه دوام آورد و بعد خاموش شد.لوئیس دستش را دراز کرد که دیگ را بردارد اما دیگ از جایش پرید و مانع اینکار شد.لوئیس زیر لب گفت:
- یادم نبود اینجا دیگ هاش زنده است!
لوئیس دوباره و دوباره اینکار را کرد اما باز هم اجاق روشن نماند.یعنی باید خودش را برای موضوعی به چنین سادگی خسته میکرد؟! مطمعناً نه.یکی از انگشتانش را شعله ور کرد و زیر دیگ را نشانه گرفت و...

بـــــــنگ!

لوئیس شعله ای بسیار بزرگتر از آنچه که فکر میکرد درست کرده بود و با پرتاب کردن آن آشپرخانه را زیر و رو کد.اجاق منفجر شد لوئیس هم به بیرون آشپرخانه پرتاب شد.لوئیس پیا پی سرفه کرد.احتمالاً تا چند هفته باید با سرفه سَر میکرد.از جایش بلند شد و لباسش را تکاند تا دود را از روی آن بلند کند اما در آشپزخانه چیزی دید که احتمالاً عجیب ترین شیعی بود که لوئیس تا به حال دیده بود.دیگ زنده اکنون آتش گرفته بود و به سمت لوئیس می آمد.بی شک یک دیگ زنده و آتشین بسیار خطرناک بود.لوئیس چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت:
- اگومنتی

اما اتفاقی نیفتاد.لوئیس ورد دیگری را امتحان کرد:
- ایمپدیمینتا!

اما باز هم اتفاقی نیفتاد.اکنون دیگ رو به روی لوئیس ایستاده بود و خانه هم بر اثر انفجار در حال سوختن بود.لوئیس اینبار پایش را شعله ور کرد و با لگدی دیگ را توی آشپزخانه فرستاد.در را بست و از زیر در تمام آتش توی آشپرخانه را جذب کرد تا مانع آتش گرفتن کل ساختمان شود.
پس از چند لحظه دیگر آتشی باقی نمانده بود اما دیوار ها و سخف به شدت سیاه شده بود که احتمالاً با جادو درست میشد.لوئیس در را باز کرد و متوجه شد که آشپزخانه را نابود کرده است.دیوار ها، سخف و کف آشپزخانه سیاه شده بود.میز تکه تکه شده بود و هر قطعه آن در یکجای آشپرخانه افتاده بود.انواع وسایل آشپزخانه مثل قاشق و چنگال ها پخش شده بودند و بعضی هایشان هم در دیوار فرو رفته بودند.دیگ زنده هم روی زمین افتاده بود و دیگر آتشین نبود.لوئیس احتمالاً اولین بچه ای بود که توانسته بود با یک دیگ یک آشپرخانه را درب و داغان کند.

2- بگردین برا این طلسم بشدت بغرنج کاربرد پیدا کنین و نام ببرین و توضیح بدین. بسیار بغرنج. بسیار خطیر. (پنج نمره)

بسیار بغرنجیوس بسیار خطیریوس

شما تو متن تکلیف گفته بودید: بسیار بغرنج.بسیار خطیر.من با اضافه کردن یه "یوس" به انتهای صفت هایی که شما نام بردید.این ورد رو به وجود آوردم.این ورد همون کاری که شما گفتید رو میکنه:بسیار بغرنج میکنه، بسیار خطیر میکنه.
ورد من کاملاً طابع چیزیه که شما گفتید!


سوال ویژه دانش آموزان رسمی:
3- خطرناک ترین چیزی که یه نفر میتونه باهاش مواجه بشه چیه؟ (پنج نمره)


خودم!...چیه؟! چرا اینطوری نگاه میکنید؟! خب من قدرت شعله ور کردن خودم رو دارم، یه جادوگرم، یه ویزلی ام که یعنی کل خانواده ویزلی پشتم هستن و اگه با یکی از ویزلی ها مبارزه ای رو شروع کنه با همه ویزلی ها شروع کرده، محفلی هم که هستم.خطرناک تر از من مگه وجود داره؟ البته احتمالاً کسایی هستن که در جنبه های دیگه ای خطرناکن!




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۳:۲۰ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
مـاگـل
پیام: 279
آفلاین
طلسم ها و ورد های جادویی-جلسه اول


_یعنی چی؟ همینطوری نمیتونن بمیرن!
_آدمن دیگه. میمیرن.
_حتی آدما هم همینطوری نمیفتن بمیرن آلبوس!
_همینطوری نمرده، میبینی که اول شیر زده تو زندگیمون بعد مرده، آلبوسم عمته.
_خب مگه تو دامبلدور نیستی؟
_نه من شیمبلدور م برادرش.
_دوستان میشه یکی تلفن بزنه حراست ایشونو به بیرون راهنمایی کنن؟!
_خیلی لوسی، من ریگولوسم داشتم روبالشی عوض میکردم متاسفانه پکید سر صورتمون شد محتویات. بم میاد؟! چسب چوب بیارم این لحظه رو ابدی کنم؟
_اممم... خب... ببین ریگولوس. یا هرچی که اسمت هست.
_نمیخوای اعتراف خاصی بکنی؟ مثلا اینکه شبیه پاچینو و آلِ پاچینو شدم؟ و تمام این مدت عاشقم بودی؟
_میخوام یه خواهشی ازت بکنم.
_نه نه نه نه خانم من قصد ازدواج ندارم... میدونی؟! جدای از اینکه هنوز سهممو از زندگی نگرفتم و قصد ادامه تحصیل دارم، و باید بیام شبانه هاگوارتز رو تموم کنم، احساس میکنم آفتاب جذابیتمم دیگه غروب کرده. :pretty:
_معلمِ... ورد های جادوییِ ما مُرده.
_خدا رحمتش کنه ولی راستشو بخوای من مردِ بزرگی ام! و رفت و آمد انسان های کوچیک نمیتاند من را بر بتاباند از مسیری که همی-
_فقط، یک روز.
_بعد میریم دنبال کارمون انگار که هیچوقت همدیگرو ندیدیم؟! لابد بعدشم باید ادای پسر قارون رو در بیارم و بعدم معلوم شه واقعا آقاجونم بوده، بعدم باهات ازدواج کنم، هن؟! الانم باید ماشینتو هل بدم؟! کریم؟! کدوم کریم؟! :pretty:
_میخوام که...
_کریم آق منگل؟! :pretty:

زنی که مو های قهوه ای اش را محکم پشت سرش جمع کرده بود و کت و شلوار سیاه رنگی هیکل کشیده اش را می پوشاند، صاف ایستاد و هوا را با حرص از میان دندان هایش بیرون داد.
_نمیدونم کی هستی و اینجا چیکار میکنی و چی داری میگی. ولی...
_...یه روز پیدام میکنی و میکشی م؟
_کلاس ورد های جادویی ده دقیقه ی دیگه شروع میشه و نمیخوام دانش آموزای من بفهمن که معلمشون مُرده. تو میری و این یک جلسه رو تدریس میکنی و حق التدریس دریافت میکنی. مهم نیست چه مزخرفی میگی، تا جلسه ی بعد معلم جدید پیدا میشه و بعد میگیم که تو اخراج شدی.

مردِ جوان و مو مشکی دست هایش را در جیب های شلوار جین سیاه رنگش فرو کرد و با چشم های همیشه نیمه باز و خونسردش به زن خیره شد. صدای تیک تاکِ ساعت را هم به کلی نادیده گرفت. نُه دقیقه. هشت دقیقه.
_اینجا چیکار میکنم که حقیقتش اومدم... آم... ریز نمرات بگیرم، واس خاطر گواهینامه.
_کلاس پونصد و پنجاه و دو.

در حالیکه دور میشد، زنِ میانسال توانست مجسمه ی طلایی کوچکی را که قبلا روی یکی از طاقچه ها دیده بود، توی دستش ببیند که پشتش پنهان کرده بود. دندان هایش را به هم فشرد.
_ریز نمرات.

***

زمانی که در کلاس باز شد و هیکل باریک و درازی که سرتاپا سیاه پوش بودنش حتی دراز تر نشانش می داد، در حالیکه سرش را خم می کرد تا به چارچوب در برخورد نکند داخل آمد، در عقب کلاس عده ای سعی داشتند یکدیگر را آتش بزنند و کمی جلوتر معلوم نبود چرا همه همدیگر را داریوش صدا می زنند. اما چیزی که بدیهی بنظر میرسید، این بود که تمامی دانش آموزان بدون اینکه به تازه وارد حتی نگاهی بیندازند انتظار داشتند روی یکی از نیمکت ها جا خوش کند.

با صدای برخورد انگشتان باریک و بلندی به تخته ی کلاس، خب... رک باشیم، هیچ کس پشم هم حساب نکرد باریک و بلند و فلان.
_دوستان... دوستان! سکوت رو رعایت کنید! تو! آره خود تو که داری سعی میکنی اون دختر بیچاره رو آتیش بزنی! اون عقب!

نیشخند زد.
_مدل موهاتو دوس دارم. جری، دماغ دوستتو گاز نگیر، بعد از کسانی که دماغ دارن بیشتر از همه از کسایی بدم میاد که دماغ دسته ی اول رو گاز میگیرن. البته نمیدونم اسمت جریه یا نه و نمیدونم واقعا چرا اینو گفتم و خب... گاز هم میگیری بگیر چیکارت کنم.

نفس عمیقی کشید. غر غر های زیر لبی اش را کسی نشنید.
_هر استاد ورد های جادویی ای حداقل دو سه روز فکر میکنه که چه وردی رو آموزش بده.

دستش آهسته توی جیبش مشت شد و نیشخندش سر جای اولش برگشت.
_یا اصلا آموزش بده یا نه.

مدتی نسبتا طولانی با نیشخند مرموز کلاس را نگاه کرد و منتظر شروع سکانس بعد ماند ولی طبق معمول کسی اهمیت خاصی نداد و نیشخندش به پوکرفیسِ همیشگی تبدیل شد.

اما سر و صدای حاکم بر کلاس، بنظر نمی رسید مدت زیادی عمر کند.
_قلم من نیست.
_به عنتونینمون!
_در واقع کیف منم نیست.
_به عنتونی-کتاب منم نیست.

در مدتی حتی کوتاه تر از چند ثانیه، تمام سر ها زیر میز ها گیر افتاد و تقریبا تمام کلاس دنبال گمشده هایشان بودند. استادِ جوان لبخند ملیحی زد و در حالیکه کوله پشتی اش-یا شاید هم "اش" نه- را روی زمین می گذاشت، قلم پرش-یا شاید هم... خب...- را در دست گرفت و با آن چند ضربه ی آرام به کتابِ توی دستش زد.
_خوشحالم که میبینم بالاخره سکوت حاکم شده.

راستش را بخواهید سکوتِ لعنتی بیشتر بدلیل آشنا بودنِ آزار دهنده ی وسایل توی دست ریگولوس بود که وقتی داخل می شد همراهش نبودند.

سخاوتمندانه لبخند زد.
_همونطور که میدونین، این کلاس کلاسِ معجون سازیه. من میخوام به شما یاد بدم چگونه شهرت رو توی بطری بریزین و چگونه افتخار دم-
_پروفسور ببخشیدا، منتها... نخیر.
_آم... ببخشید میشه بپرسم اینجا کلاسِ چیه؟
_ورد های جادویی، غلط نکنم.
_غلط میکنی. ایش. میگفتم. اینجا کلاس ورد های جادوییه. و من میخوام بهتون یاد بدم چگونه شهرت رو... آم... ول بدین و چگونه افتخار... در کنین.

دانش آموزان که پس از یک خط و نصفی گوش فرا دادن به سخنرانی های حماسی پروفسورِ ناشناس انتظار طلسم با ابهتی مثل طلسم مرگ را داشتند، منتظر جمله ی بعدی ماندند.
و البته وا رفتند.

_امروز میخوام بهتون یاد بدم که... خب... هیچ طلسمی نکنین.

در مقابل سکوت مرگبارِ کلاس، سخاوتمندانه پلک زد و سر تکان داد. قلم پرِ بچه ی مردم را روی میز انداخت، چوبدستی اش را بیرون کشید و بالا گرفت.
_به این صورته. دقت کنین. خواهش میکنم خیلی دقت کنین. حیاتیه. مهمه. تو امتحانای سمج میاد. چوبدستی تون رو بالا میگیرید... و بهش خیره میشید. تمرکز میکنید... تمام تمرکزتونو میخوام ببینم.

سی ثانیه ی آینده را، دانش آموزان صرف انتظار برای حرکت بعدیِ پروفسور کردند. اما راستش را بخواهید بطرز دردناکی بنظر می رسید که نهایتِ حرکت زدنِ پروفسور در همین حد باشد.

سرش به سمت کلاس چرخید.
_دیدین؟!

بیش از چیزی که لازم بود دیده بودند حتی.

_در مرحله ی بعد، در حالیکه تلاش میکنین چوبدستی تون رو مث من نگه دارین و هیچ کار نکنین، بطور همزمان هیچی هم نگین. که این مرحله خیلی...

چشمانش روی چوبدستی متمرکز شده و...
_خیلی...

چپ شدند.
_مهم و سخته. امتحان میکنیم.

در چند ثانیه ی آینده، بنظر می رسید پروفسور فشار زیادی را متحمل شده باشد. سرخ شده بود و لپ هایش باد کرده بودند، انگار که از درون در حال انفجار باشد. انفجاری که راستش را بخواهید همان لحظه رخ داد.

_پیاز! پیااااز‍!

چوبدستی اش را پایین آورد.
_چقدر دلم میخواست این کلمه رو بگم! دیدین؟ حتی منم ممکنه موفق نشم! من که انقدر جذابم!

به یکدیگر خیره شدند. کسی جرئت نداشت بخندد.


عاه! تکالیف!
در صورت امکان تصمیم دارم یک سوال رول نویسی در سوال های خودم طرح کنم.
شما تو یکی از حساس ترین موقعیتای زندگیتون قرار دارین. بدلیلی که دست خودتونه و درباره ش مینویسین، مرگ و زندگی تون یا یه چیزی به همین مهمی به جادو کردنتون بستگی داره. ولی وقتی شما طلسمتون رو که باز هم دست خودتون هست اجرا میکنین، هیچ اتفاقی نمی افته.
توصیف کنین. مهم هم نیست چند خط بشه. ما اینجا متری نمره نمیدیم. (کپی رایت هک) (بیست و پنج نمره)

بگردین برا این طلسم بشدت بغرنج کاربرد پیدا کنین و نام ببرین و توضیح بدین. بسیار بغرنج. بسیار خطیر. (پنج نمره)

سوال ویژه دانش آموزان رسمی:
خطرناک ترین چیزی که یه نفر میتونه باهاش مواجه بشه چیه؟ (پنج نمره)
بلی، کاملا هم ریونکلایی. استاد عاشق سوالات بی ربط بودند.
جواب نمیخوام، جوابِ خالی نمیخوام. توضیح میخوام. کوتاه یا بلند یا هرچی.
دانش آموزای مهمانم میتونن اینو جواب بدن. صرفا گفتم یاداوری کنم چون دوس دارم بخونم جوابارو.

زت زیات.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
مـاگـل
پیام: 512
آفلاین
ریونکلا: 38

آنتونین دالاهوف:
برداشت غلط دالاهوف از حرف پروفسور پرودفوت جالب بود و تیکه های طنز قشنگی داشت. مخصوصا آخرش که ملت زدن پروفسور رو ناکار کردن!

نقل قول:
پرچم سفیدی به جلو آمد و از پشت آن یک سانتور بزرگ با ریش پرفسوری، آرام از پشت پرچین بیرون آمد

پرچین وسط جنگل ممنوعه؟!
گذشته از اون، دوتا آمد توی جمله ات داری که شکل رول رو خراب میکنه. اگه اولی رو به جای "آمد"، "آمده" نوشته بودی، خیلی بهتر بود.

نقل قول:
و بعد از گفتن این جمله، تیر کمانش را درآورد و در حالی که مانند شصت تیر، تیر به سمت دالاهوف پرت میکرد و یک تیر به نشیمنگاه دالاهوف خورد و او مانند فنگ پا به فرار گذاشت، سانتور هم به دنبال او انداخت...

این جمله خیلی طولانیه و ممکنه خواننده در حین خوندنش گیج بشه. بهتر بود اینجوری می نوشتیش:
بعد از گفتن این جمله، تیر کمانش را درآورد و مانند شصت تیر، تیر به سمت دالاهوف پرت کرد. یکی از تیرها به نشیمنگاه دالاهوف خورد و او مانند فنگ پا به فرار گذاشت. سانتور هم به دنبال او انداخت...

یکم سریع بود توصیفت و اگه اینجوری از سرعتش کم میکردی، خیلی بهتر میشد.

29!

اوتو بگمن:
داستان حمله یکم گنگ بود. مگه شاگردا حلقه نزده بودن؟! پس چرا یهو شاگردا مسئول مراقبت از یک جهت شدن و آوندیر مسئول مراقبت از جهت دیگه؟! اگه دایره تشکیل دادن، باید بتونن از همه جهت مراقبت کنن دیگه.

موضوع دیگه علامت گذاریه. توی توصیف کردن سعی کن عجله نکنی. پاراگراف اولت خیلی سریع پیش رفت ولی با استفاده از علامت های نگارشی میتونستی سرعتش رو کنترل کنی. بهتره جمله های طولانی رو به جمله های کوچکتر تقسیم کنی تا خواننده وسط جمله ای که نوشتی گم نشه.

"جرات" و "دوئه" رو اشتباه نوشتی ولی در نظر نگرفتم.

مگه قرار نبود تا من برگردم باشه؟! با این حال برگشت هگرید رو ازت قبول کردم و اون حس امنیتی که آخر رول انتظار داشتم رو ازش گرفتم.

28!

لینی وارنر:38
پست خیلی خوبی بود و واقعا لذت بردم. فقط قبل از ارسال باید یک دور میخوندیش تا اون چندتا ایراد تایپی باقی مونده اش رو برطرف کنی.

30 حلالت!

هافلپاف: 31

لاکرتیا بلک:
طنزش بد نبود و اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده، شاگردها با خودشون درگیر شدن، جالب بود. اما برسیم به اشکال های رول.

اول اینکه ریداکتو طلسم طناب پیچ کردن نیست. طلسم طناب پیچ کردن اینکارسروسه. طلسم ریداکتو اونه که اجسام رو پودر میکنه! اگه تاثیر طلسم ها رو اشتباه بنویسی، واقعا بد میشه. برای مثال فکرش رو بکن که ولدمورت به سوروس اسنیپ کروشیو بزنه و بجای شکنجه، سوروس خلع سلاح بشه. همونجور که میبینی، این خیــلی بده!

نقل قول:
استاد پردفوت با چهره ای متعجب وارد میدان شد و خشمگین به دانش آموزان خیره شد

تعجب و خشم با هم؟! واقعا نمیتونم این دوتا احساس رو با همدیگه در عان واحد تصور کنم..!
28!


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۳ ۲۱:۰۷:۲۳

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
ارشد ریونکلاو

*
-

این فریاد دانش‌آموزی سال‌اولی بود که از دانش‌آموزان بزرگ‌هیکل دور افتاده و شدیدا احساس خطر کرده بود. اما علت این حس خطر هوای صافی بود که جای خود را به فضایی مه‌آلود می‌داد.

دانش‌آموزان با ترس عقب‌عقب رفته و فاصله‌شان را از یکدیگر کم می‌کنند و حلقه‌ای که تکشیل داده بودند را کوچک‌تر می‌کنند. با دیدن هوایی که به خاطر مه رو به تاریکی می‌رفت، زمزمه‌های "لوموس دوئه" گفتنشان بلند می‌شود.

- نکن؟
- چی‌ کار نکنم؟
- کرم نریز!
- کرمم کجا... اوه عنکبوت!

به همان سرعتی که حلقه‌ی دانش‌آموزان تنگ شده بود، به همان سرعت نیز گشاد می‌شود تا جایی که دیگر اثری از حلقه نمی‌ماند و جای آن را دانش‌آموزان پریشانی فرا می‌گیرد که جیغ‌کشان و فریادزنان از این سو به آن سو می‌گریختند.

- پتریفیکوس توتالوس! پتریفیکوس توتالوس! پتریفیکوس توتالوس! پتریفیکوس توتالوس...

دانش‌آموزی با جثه‌ی کوچک اما شجاع، قرار را بر فرار ترجیح داده بود و کنار دانش‌آموزِ عنکبوت‌زده(!) مانده بود و با شلیک‌های متوالی طلسمِ بدن‌قفل‌کن، سعی داشت عنکبوت‌ها را یکی یکی از بدن او جدا کند. البته نشانه‌گیری‌اش آن‌قدرها خوب نبود. زیرا یکی از طلسم‌هایش به جای عنکبوت، خود دانش‌آموز مذکور را هدف قرار داده و او را با صدای گرومپی همانند مجسمه بر زمین می‌اندازد و از دفاع در برابر عنکبوت‌ها باز ‌می‌دارد. ولی انصاف را رعایت کنید. شجاعتش قابل تحسین نیست؟

آوندیر با مشاهده‌ی این وضعیت آشفته، سریعا به سمت دانش‌آموزی که عنکبوت‌ها از بدنش بالا می‌رفتند می‌دود. با یک بشکنِ جن خانگی، عنکبوت‌ها بر روی زمین افتاده و با بیشترین سرعتی که در توانشان بود از میان دانش‌آموزانی که از ترس بالا و پایین می‌پریدند عبور کرده و در دل تاریکی گم می‌شوند.

- این اصلا نشانه‌ی خوبی نبود. آوندیر حضور آکرومانتیولارو حس کرد!

درست است که آوندیر جن‌خانگی توانمندی بود، اما هنوز کوچک‌تر از آن بود که بداند چه چیز را چه وقت باید بگوید؛ و چه چیز را باید پنهان نگه دارد. دانش‌آموزان که با رفتن عنکبوت‌ها برای لحظه‌ای آرام گرفته بودند، با شنیدن حرف جن‌خانگی دوباره از نو وحشت کرده و به تکاپو می‌افتند.

- نترسین، نترسین! آوندیر از شما محافظت کرد. فقط چوبدستی‌هارو آماده نگه داشت و به آوندیر اعتماد کرد. به طلسم‌هایی که یاد گرفتین فکر کرد. شما جادوگر و ساحره بود، شما توانمند و قوی بود! و ما همه با هم ازین جنگل نجات پیدا کرد. به خودتون ایمان داشت.

چه کسی فکرش را می‌کرد که روزی فرا رسد که یک جن‌خانگی هدایت انسان‌هایی رم کرده را برعهده گیرد و با سخنرانی قوی خود نه تنها آن‌ها را آرام کرده، بلکه شجاعت را نیز به وجودشان تزریق کند؟

دانش‌آموزان بار دیگر آهسته و بی‌حرکت سرجایشان می‌ایستند. چشم‌هایشان را تیز کرده و به دقت در دل تاریکی به دنبال حرکت عجیبی می‌گردند تا به موقع از خود دفاع کنند. آیا ممکن بود که آن عنکبوت‌های کوچک، آکرومانتیولاها را به دنبال خود به آنجا بکشند؟

گزینه‌ی صحیح بله است. از هرجهت ممکن، عنکبوت‌هایی عظیم‌الجثه تاریکی را شکافته و به سمتشان خیز برمی‌دارند. دانش‌آموزان به سختی آب دهانشان را قورت می‌دهند و با نگرانی نگاه‌هایی بین یکدیگر رد و بدل می‌کنند.

عده‌ای بی‌وقفه هرطلسمی را که به ذهنشان می‌رسید ادا می‌کنند. فریادهای "دیپالسو" از هر سو شنیده می‌شود. دانش‌آموزِ کوچک‌جثه‌ی داستان ما نیز همچنان به طلسم "پتریفیکوس توتالوس" پافشاری می‌کند. اما بدن این عنکبوت‌‌ها مقاوم‌تر از آن بود که این طلسم‌ها در آن‌ها اثر کند.

- من از آتیش استفاده کرد و اون‌هارو دور کرد. شما هم تو چشم‌هاشون طلسم زد. ما حتما موفق شد.

با شعله‌های آتشی که آوندیر ایجاد می‌کند، تعدادی از آکرومانتیولاها از ادامه‌ی حرکتشان باز می‌مانند و عده‌ای دیگر خشمگین‌تر از قبل به جلو هجوم می‌آورند. تعدادی از آن‌ها توسط نشانه‌گیری‌های دقیق دانش‌آموزان سال‌بالاتری و با طلسم "استیوپفای" بیهوش می‌شوند.

اما در این میان از همه عجیب‌تر مشاهده‌ی دو چشمی بود که در نقطه‌ای بسیار دوردست شروع به درخشش کرده بود. همانند چشم‌های گربه‌سانان بود که در تاریکی می‌درخشید. دانش‌آموزان سال اولی ترسویی که برای نجات حرکتی نکرده بودند، فریادزنان با اشاره‌ی دستشان آن‌سو را به دیگران نشان می‌دهند.

آکرومانتیولا کم بود... حالا باید انتظار هجوم موجود جادویی دیگری را نیز می‌کشیدند؟ هرچه نور دو چشم بیشتر نزدیک‌تر می‌شد، بیشتر به بزرگی جانور پیش‌رویشان ایمان می‌آوردند. عده‌ای از دانش‌آموزان همچنان پا به پای آوندیر می‌جنگیدند و این امید را داشتند که جانورِ در راه، حداقل این عنکبوت‌های غول‌پیکر را دور کند. نجات از خود موجودِ ناشناس، در مرحله‌ی دوم قرار داشت.

عده‌ای با بلند شدن صدای بوقی که خیابان‌های آشنای لندن را در ذهنشان تداعی می‌کرد، با تعجب دست از مبارزه می‌کشند.

- ماشین بابامه!

پسرِ مو قرمزی که ویزلیِ شماره شونصدم نام داشت، این را رو به دیگران فریاد می‌زند. دانش‌آموزانِ مشغول فرصتی برای هضم ماجرا نمی‌یابند، اما ترسوها به سرعت به سمت ماشین که حالا دیگر به آن‌ها رسیده بود هجوم می‌برند. درهایش چهارتاک باز بود و آماده برای پذیرششان بود.

اما ماشین آنقدر بزرگ نبود که گنجایش حضور تعداد زیادی از آن‌ها را داشته باشد. در میان مبارزه‌ای که با آکرومانتیولا در جریان بود، مبارزه‌ی دیگری میان دانش‌آموزانی که برای ورود به داخل ماشین سر و کله می‌شکانند در جریان بود.

همان موقع که آتش‌های آوندیر توانش کم می‌شد و دانش‌آموزانِ کوشا از مبارزه با آکرومانتیولاها خسته، نوری شروع به تابیدن می‌کند و آن‌ها را وادار به بستن چشم‌هایشان می‌کند. ناپدید شدن نور همانا و حضور دوباره‌ی استاد طلسم‌ها و وردهای جادویی در میان آن‌ها نیز همانا!

در حالی که نور امیدی در دل دانش‌آموزان که خاک و خون(!) عرق می‌ریختند ایجاد شده بود، استاد طلسم‌ها به سمت ماشین می‌رود و دانش‌آموزانی که در جنگی بی‌پایان برای ورود به ماشین به سر می‌بردند را به کنار می‌راند.

بی‌معطلی چوبدستی‌اش را بیرون آورده و طلسمی را زیرلب فرا می‌خواند. ظرفیت درون ماشین، چندین برابر حالت عادی‌اش می‌شود و لبخندی بر لب دانش‌آموزانی که به تماشای استادشان نشسته بودند می‌نشیند.

- زودباشین بچه‌ها! کوچیک‌ترا سوار ماشین بشن و با آوندیر به قلعه برگردن. بقیه همراه من تا رسیدن به قلعه شجاعت از خودتون به خرج بدین.

دانش‌آموزانی که شجاعت لازم را در خود می‌دیدند و آماده برای جنگیدن بودند، سرجایشان منتظر می‌مانند. ماشینِ پر شده با چندین‌بار بوق زدن در دل تاریکی به حرکت در می‌آید و راهِ قلعه را می‌پیماید. سایرین نیز به دنبال استاد خود به حرکت در می‌آیند. دیگر حتی اگر خطری نیز تهدیدشان می‌کرد، استادشان را برای دفاع داشتند...




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
مـاگـل
پیام: 430
آفلاین

-لوموس!
-اگه چشمای کورتو باز کنی خورشید رو وسط آسمون میبینی!
-خواسم فضا مثه فیلما شه!

دانش آموزان حلقه ای بزرگ درست کرده بودند و با چشمهایی که از حلقه شان هم بزرگ تر بود، چهارچشمی پشت بوته هارا میپاییدند. در وسط حلقه هم آوندیر ایستاده بود و با چهره ای متعجب به دانش آموزان نگاه میکرد. در پشت بوته ها دنبال چه میگشتند؟!مطمئنا جانوران جادویی از پشت بوته ها نمی آمدند، او باور داشت که خطر همیشه از جایی می آید که انتظارش را نداریم.آوندیر چند قدمی نزدیک تر رفت تا به یکی از دانش آموزان این موضوع را بگوید.با تردید ضربه ای به شانه دختری مو طلایی زد و...
-واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!

آوندیر در واقع نفهمید که چه اتفاقی افتاده است. فقط میدانست که به محض آن ضربه آرام، گویی که دشمن از زمین و هوا حمله کرده باشد حلقه شان پاشیده شد و دانش آموزان شروع کردند به جیغ زدن دست جمعی، اگر کسی از موضوع خبر نداشت فکر میکرد یک گروه کر بدصدا درحال آواز خواندن هستند.آوندیر فریاد زد:
-واقعا که!با شما باید رفت شکار ارواح!

دانش آموزان ساکت شدند و به معنای واقعی کلمه دهانشان را گل گرفتند...آنها ننگ استادشان بودند.دخترک مو طلایی که عامل این بی نظمی بود، با لبخندی شرمنده گفت:
-ببخشید...فکر کردم یه سنتوره!
-سنتور؟

دختر دیگری که قیافه ای جدی داشت، آستین دخترک دیگر را گرفت و با لحن خشکی جواب داد:
-اون سانتوره!
آوندیر:
-به نام ژوپیتر!از دیدن شما دانش آموزان بسی شادیم!
گله سانتور ها در گشت روزانه شان برای دیدن گروه تدریس اوراد آمده بودند و با چهره هایی که حاکی از احساسات مختلف بود به آن ها خیره شده بودند.اما دانش آموزان فقط یک احساس داشتند و آن هم زنده ماندن بود، برای همین تسترالی از میان جمع فریاد زد:
-ریداکتو!
-چرا مرا طناب پیچ میکنی؟!حمله!

تیرها بی امان بر سر دانش آموزان میریختند و دانش آموزان گویی که در دنیا همین یک کلمه را بلد هستند، فریاد میزدند:
-پروتگو!
-طلسم های دیگه رو هم اجرا کنید!
-سونوروس!

طلسم بلند کردن صدا؟واقعا با چه فکری این طلسم را اجرا کرده بود؟آوندیر سرش را به نشانه تاسف تکان داد و در حال که در میدان میدوید و سعی برخاتمه دادن این بچه بازی ها داشت به همان دختر موطلایی برخورد کرد.
-آکیو!

پس از دقیقه ای لشکری ازگربه های سیاه وارد میدان شدند..همینشان کم بود!
-پرینگو!

این صدا، صدای هری پاتر بود که طلسم آتش زدن را به یک درخت نشانه رفته بود..اگر پسر برگزیده شان این بود، چه انتظاری از دیگران میشد داشت؟()
-اینجا چه خبره؟!

استاد پردفوت با چهره ای متعجب وارد میدان شد و خشمگین به دانش آموزان خیره شد و زیر لب گفت:
-دارن با خودشون میجنگن؟
آوندیر دوان دوان به سوی استاد رفت و با ناراحتی گفت:
-اینا دیوونن!

در اصل دانش اموزان مثل دیوانه ها با خودشان می جنگیدند...سانتور ها مدتی پیش، وقتی فهمیدند که این جوجه جادوگرها مرد نبرد نیستند به سوی ضیافت ناهارشان رفته بودند. گلرت گفت:
-با چه فکری اینارو تنها گذاشتم؟

دانش آموزان رو به گلرت:


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۸:۲۷ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
بعد از رفتن پروفسور جنگل در سکوت مرگ باری فرو رفت. دیگر هیچ کدام از دانش آموزان حتی جریت نفس کشیدن را هم به خود نمی دادند و کاملا می دانستند با کوچکترین حرکتی امکان زنده ماندن و برگشتنشان به قلعه به صفر می رسد زیرا جنگل اصلا جای امنی نبوده و نیست، مخصوصا حالا که هم بدون استاد و هم تقریبا بی دفاع شده اند. اوتو که پشت به پشت تراورز ایستاده بود، با تردید گفت:
- به نظرت طلسم محافظ شکسته شده؟!
- نمی دونم ولی...

صدای نعره خفیفی از دل تاریک جنگل به سوی دانش آموزان هجوم آورد که نشان از تمام شدن مهلت آرامششان بود. دیگر حتی بچه الف خانگی هم داشت از ترس به خود می لرزید با این حال، مصمم ایستاده بود و چشم هایش لحظه ای از جنگل برداشته نمی شد. بعد از مدتی کوتاه بلاخره آویندر همچنان که به جنگل خیره شده بود با صدای زیر و نازک خودش رو به دانش آموزان فریاد زد:
- یه دایره تشکیل بدین... دخترا وسط، پسرا دورشون... چوب دستی هاتونم آماده کنید و به هیچ عنوان از خودتون صدای اضافی تولید نکنین... اصلا نمی خوام کسی اسیب ببینه و فقط در صودرت لزوم از چوب دستی تون استفاده کنید... مفهموم شد؟! در ضمن یادتون باشه طلسم هایی که می فرستید، نشونه گیریشون درست باشه تا به خودمون صدمه نزنین.

دانش آموزان به نشانه تایید سرشان را تکان دادند و به سرعت دستورات بچه الف را اجرا کردند. طولی نکشید که آرایش آن ها به نظم رسید اما هنوز جنگل ابهت خودش را داشت. باد میان درختان بی روح می وزید و بوته های کف جنگل را با خود می رقصاند. دیگر کم کم صداهایی مبهم فضای جنگل را فرا گرفت و آرامش گذرای مکان را با خود به گور برد. آویندر چند لحظه بعد از تمام شدن صداها بشکنی زد و خودش را با دو استخوان ضخیم که می شد فهمید شاید استخوان پای یک فیل است، مسلح کرد. سپس چند قدم جلوتر از بقیه دانش آموزان رفت و گفت:
- اماده باشین... از دو طرف حمله می کنن... من جلو رو می گیرم پشت با شماست چون احساس می کنم اونور تعدادشون کمتره...

یکی از دانش آموزان که به شدت ترسیده بود و می لرزید، رو به دراکو کرد و گفت:
- اونا چیه؟ فک کردم یه چیزی اون جا دیدم!
- لوموس دویه!

و نوری از چوبدستی دراکو قلب سیاه جنگل را شکافت. بوته های زیادی در هم پیچ خورده بودند و رنگ سبز آن ها دیگر به دلیل نبود نور به سیاهی می زد. حتی تنه درختان هم در آن نور رنگ دیگری داشتند اما با تمام این ها، هیچ چیز آنجا نبود جز تکان خوردن بوته ای معمولی.
- آهای داری چی کار می کنی؟ اون لعنتی رو خاموش کن، احمق!

و دراکو با حرکت آرامی نور را خاموش کرد. سپس رو به الف خانگی با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- خوب حالا، انگار چی کار کردم.

در این حین بود که ناگهان از کنار همان بوته، موجودی با چنگال هایی تیز و پشتی قوز، جستی زد خود را محکم به آویندر کوبید که در اثر آن آورندر با درختی برخورد کرد، ناله ای سر داد و بی هوش شد! صدای جیغ ها بلند شد و دانش آموزان شروع به پرتاب کردن افسون ها کردند.
- پروتگو دیه!
- ایمپدیمنتا!

ولی به دلیل سنگین بودن جو ترسناک جنگل، افسون ها فقط میان درختان می رفتند و گه گاهی به آنها می خوردند. تا اینکه بلاخره یکی از میان جمعیت فریاد زد:
- بس کنین!... اون رفته... نه... وایسین!

با این صدا دانش آموزان از کار خود دست کشیدند و به سمت گوینده این دیالوگ که کسی بود جز تراورز خیره شدند.
- خوب، میگی چی کار کنیم؟ وایسیم تیکه تیکمون کنن!
- تو ساکت، الان که در امانیم.

اورلا که عصبانی شده بود، فریاد زد:
- نیستیم، اون استاد خل و چلمون...

اما دیگر نتوانست به حرف هایش ادامه دهد چون یکی از همان موجودات از میان جنگل به دژ دانش آموزان هجوم آورد، همه را کنار زد و خودش را روی اورلا انداخت!
- کـــــــــــــمک... کمـــــــــــک... خواهش می کنم... آخ!
- لعنت به همـــــــــــــــــــتون... ایمپدیمنتا!

چنگال های موجود سرعتش گرفته شد و درست لبه صورت اورلا متوقف!
- دیـــــــــپالســـــــو!

موجود نعره ای کشید و به سمت تاریکی محض جنگل پرتاب شد! دوباره سکوت جنگل را مزین کرد. دانش آموزان بعد از صدماتی که دیده بودند، بلند شدند و دور اورلا را گرفتند.
- حالت خوبه؟!
- ازت ممنونم اوتو، نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم!
- چیزیت که نشد؟!
- دیگه نمیشه...

همه دانش آموزان برگشتند و گوینده دیالوگ آخر خیره شدند. هاگرید آمده بود...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲:۳۷ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*


جلسه چهارم
تکلیف: شما به همراه همکلاسی هاتون وسط جنگل ممنوعه در محاصره ی موجودات جادویی قرار گرفتین و تا زمانی که استادتون برگرده، باید دوام بیارید. توی رولی که مینویسید، باید از هرکدوم از جلساتی که تا حالا تدریس شده، حداقل یک طلسم وجود داشته باشه. جلسه ی اول، دوم، سوم و چهارم.



شب که نه، نصفه شب بود. دانش آموزان پشت به پشت هم ایستاده بودند و آماده حمله موجودات جادویی جنگل ممنوعه بودند. البته کسانی که مته به خشخاش میگذارند، میتوانند اینطور در نظر بگیرند که جادوگران پشت به پشت هم و ساحره ها پشت به پشت هم با حفظ اصل تفکیک جنسیتی ایستاده بودند ولی کسانی که مثل نویسنده به این مسائل جزئی اهمیتی نمیدهند میتوانند اینطور در نظر بگیرند که جادوگر و ساحره بصورت مختلط پشت به پشت هم ایستاده بودند.(انسان مجبور است چه چیزهایی را که توضیح بدهد. مبادا سوء تفاهم شود.) بگذریم.

خلاصه، دانش آموزان بصورت گرخیده ایستاده بودند و چوبدستی بصورت سیخ شده روبرویشان قرار گرفته بود و آماده شلیک طلسم بودند که صدایی با افکت "خِش خِش" از پشت پرچین ها آمد. در تاریکی کامل، همه دانش آموزان آرام دستان همدیگر را گرفته بودند و دندان هایشان به هم ساییده میشد و انتظاری جز دیدن یک غول بی شاخ و دم را نداشتند. البته باز نیاز به توضیح است که کسانی که مته به خشخاش میگذارند، میتوانند اینطور در نظر بگیرند که جادوگران دستان همدیگر و ساحره ها دستان همدیگر را گرفته بودند و با حفظ اصل تفکیک جنسیتی ایستاده بودند ولی کسانی که مثل نویسنده به این موارد جزیی...

خلاصه، دالاهوف که از بقیه دانش آموزان سنش بیشتر بود را جو گرفت و به جلو آمد، چوبدستیش را مانند گنگسترها از جیبش بیرون کشید، زیر لب زمزمه کرد "لوموس" و بعد از روشن شدن چوبدستیش خطاب به بقیه گفت:
_ آرامش خودتونو حفظ کنید. خودم نفله ش میکنم!

دالاهوف چوبدستیش را روبرویش گرفت و گارد گرفت و آماده حمله و فرستادن طلسم های مرگبار مسلسلی شد که... پرچم سفیدی به جلو آمد و از پشت آن یک سانتور بزرگ با ریش پرفسوری، آرام از پشت پرچین بیرون آمد و گفت:
_ امممم.... سلام.

دالاهوف کمی سرش را خاراند و با تعجب گفت:
_ تو یه موجود جادویی هستی؟
_ آره خب!
_ خب آره و مرگ دیگه. الان باید بکشمت!
_ چرا عزیزم؟ ما میتونیم با هم دوست باشیم.

باز هم دالاهوف با تعجب بیشتر سرش را خاراند و گفت:
_ نه. پرفسور پرودفوت گفته ما باید از خودمون دفاع کنیم و بزنیم موجودات جادویی رو نفله کنیم!

در همین لحظه دالاهوف چوبدستیش را بی هوا به سمت سانتور، گرفت و فریاد زد:
_ ریداکتو!

که البته سانتور جا خالی داد و طلسم به درخت پشت سرش خورد و درخت پودر شد!

سانتور برگشت، به درخت نگریست و گفت:
_ خوبت شد الان عزیزم؟ بیخودی یه درخت به این قشنگی رو پودر کردی!
_ عزیزم باباته! پرفسور گفته ما باید بزنیم شما رو نفله کنیم!
_ پرفسور خب بیخود گفته. ما میتونیم از راه مذاکره همه مشکلات جهان رو حل کنیم.

سپس سانتور به آسمان نگریست و گفت:
_ الان من خودم سال هاست دارم با ماه مذاکره میکنم تا با خورشید دوست شه و وقتی این میاد اون یکی نره ولی نمیشه.

دالاهوف که به سلامت عقلی سانتور شک کرده بود، گفت:
_ امممم... در هر صورت تو هر چی بگی بازم من باید بزنم بترکونمت!

در این لحظه خنده روی لب سانتور از بین رفت، پاهای پشتیش را به زمین کوباند و گفت:
_ هیچ وقت یک سانتور را تهدید نکن!

و بعد از گفتن این جمله، تیر کمانش را درآورد و در حالی که مانند شصت تیر، تیر به سمت دالاهوف پرت میکرد و یک تیر به نشیمنگاه دالاهوف خورد و او مانند فنگ پا به فرار گذاشت، سانتور هم به دنبال او انداخت...

بعد از دور شدن سانتور و دالاهوف، دانش آموزان به یکدیگر نگاه کردند و مردد بودند که ناگهان باز هم صدای خِش خِشی از پشت پرچین ها آمد و دانش آموزان پشت به پشت هم و دست در دست هم ایستادند و گارد گرفتند. البته شایان ذکر است کسانی که مته به خشخاش میگذارند میتوانند اینطور فرض کنند که جادوگران جدا و ساحره ها جدا پشت به پشت و دست در دست...

خلاصه، در تاریکی عمیق جنگل، موجودی از لای پرچین ها بیرون آمد که آبی رنگ بود و البته طبیعتا آماج طلسم های رنگارنگ و متنوع دانش آموزان قرار گرفت:
_ اینسندیو!
_ سرپنسورتیا!
_ ایمپدیمنتا!
_ دیپالسو!
_ آویس!
و ...

بعد از فرو نشستن گرد و خاگ و آتش و تکه های خرد شده اجسام، موجود آبی رنگ در حالی که لباس هایش تکه و پاره شده بود و موهایش مانند برق گرفته ها سیخ شده بود، با حال و روزی، زار و نزار، روبروی دانش آموزان قرار گرفت و آن ها تازه متوجه شدند که او همان پروفسور پرودفوت بود. گلرت پرودفوت که چاقو میزدی خونش در نمیامد، در حالی که بزاق دهانش به اطراف میپاچید و دسته ای پرنده به دور سرش میچرخیدند، فریاد زد:
_ فقط میخوام بدونم کدوم دانش آموز خَری برای حمله از طلسم "آویس" استفاده کرده؟!



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
مـاگـل
پیام: 512
آفلاین
اسلیترین: 30

ورونیکا اسمتلی:
نقل قول:
- الان دکمه اش رو می زنم بیاد پایین. هوچی بازی در نیار.

جملات دستوری همیشه با علامت تعجب تموم میشن. درستش اینه:
نقل قول:
هوچی بازی در نیار!


نقل قول:
دراکو در اون شرایط اگر از پاتیل هم در می آمد می رفت خودش را در دستشویی دخترانه طبقه دوم غرق می کرد...

اینجا کلمه ی میرفت اضافیه.

نقل قول:
تازه داشتم یاد می گرفتم بوقی!

نحوه ی صحیح نوشتنش اینجوریه:
نقل قول:
تازه داشتم یاد می گرفتم، بوقی!

مثال دیگه اش:
نقل قول:
تازه داشتم یاد می گرفتم، دراکو!

اینجور جاها قبل از اسم، یا چیزی که جای اسم میاد، کاما قرار میگیره.

نقل قول:
ارّّه رو حال کردی! فول شارژ، با باتریِ سلولیِ لیتیم یونی.

چرا بعد از اره رو حال کردی، به جای علامت سوال، علامت تعجب گذاشتی؟!
بعد از باتری سلولی لیتیم یونی، با توجه به اینکه این جمله با هیجان گفته شده، باید در آخرش علامت تعجب قرار بگیره. توی علامت گذاریت بیشتر توجه کن. اگر خواستی هم میتونی توی اینترنت در مورد علامت گذاری ها یکم مطالعه کنی.

به خاطر مورد های بالا، چون تازه واردی، از همش با هم، یک نمره کم کردم.

نقل قول:
نکند فکر کردید فقط پاتر نسل وسط آن جا را بلد است؟ اگر این چنین فکر کردید، باید بگویم اشتباه کردع و بهتر است، یک سری به کارگاه نمایشنامه نویسی بزنید.

اینجا رو من اصلا متوجه نشدم چی میگه. بعد از نوشتن، یک دور پستت رو با صدای بلند بخون که اگر جایی از پستت جا افتادگی، غلط تایپی، یا نامفهمومی داشت، برطرفش کنی. توی این قسمت، هم غلط تایپی داره، هم نا مفهومی!

نقل قول:
تنها چهره اش را در هم کشید و تنها با نگاهی "آیلین اند ورونیکا"یی یک گوشه نشست.

این جمله رو خودت بخونیش، به نظرم دلیل کم کردن نمره رو تشخیص بدی. اگر متوجه نشدی، بگو تا توی پیام شخصی برات توضیح بدم.

بعد از تموم شدن این پست، پودر شدم!
حالت معمولیش هم اونی بود که دوئه داشت!

27

ریونکلاو: 38

آنتونین دالاهوف:
پست خوبی بود و ایرادی توش ندیدم.
30

لینی وارنر:
ایرادی توش نداشت ولی برای 30، کافی نبود.

29

اورلا کوییرک:
نقل قول:
فروینت تریا

فورپوینت اسمشه، اما وردی که باید بخونی تا فعال بشه، "پوینت می" هستش!
البته این چیزی نیست که بخوام به خاطرش امتیاز کم کنم.

شروعش یکم گنگ بود. اگه در مورد شروع مسابقه و اینکه اصلا چی شد که اینا توی مسابقه شرکت کردن توضیح میدادی، 30 رو بهت میدادم ولی اشکالی نداره. 29 هم داداش کوچیکه ی 30ـه! چون از طلسمات متنوع استفاده کردی، فقط یه نمره ازت کم میکنم.

29

هافلپاف: 36

رز زلر:
همونجور که گفتم، حالت فراشارژ شده، یه حالت ناپایداره. پس از این حالت برای طلسم هایی که تاثیراتشون قراره باقی بمونه، مثل ایمپریو که به پایداری طلسم وابستگی شدید داره، استفاده نمیکنیم.
نقل قول:

برخلاف روز های گذشته لاکهارت جلوی در نبود بلکه استاد دفاع در برابر سیاه جلوی در ایستاده بود.

من نقش لاکهارت رو اینجا متوجه نشدم. توی کتاب، لاکهارت تنها سِمَتی که توی هاگوارتز داشت، استادی درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. با توجه به اینکه کسی به اسم لاکهارت توی ایفا نداریم، وقتی توی رول میگید لاکهارت، آدم لاکهارت کتاب مد نظرش میاد و این باعث ایجاد مشکل توی رولت میشه. به این نکته دقت کن!

افراد تحت طلسم فرمان تا جایی که ما دیدیم، هیچ فکری از خودشون روی رفتارشون ندارن. فقط توی یه خلسه فرو میرن و از دستورات اطاعت میکنن. اینکه یه فرد تحت طلسم فرمان از خودش ابتکار به خرج بده، زیاد قابل قبول نیست!

از اشکالات بالایی، فقط از دومی و سومی نمره کم کردم. اما چیزی که واقعا باعث شد که نمره ات کم بشه مورد زیر هستش:

1. من ازتون خواسته بودم سه حالت مختلف طلسم ها رو نشون بدید، اما شما دو حالت شارژ شده و فراشارژ شده رو نشون دادید؛ و اگر "اد اُبیِکتوم پریموم موماتوم" یه ورد واقعی باشه، با توجه به تدریس جلسه ی دوم، یه طلسم محسوب نمیشه و یه تغییر شکله. پس حالت شارژ، فراشارژ و... نداره.

26

گیبن:
تا جایی که ما دیدیم، کروشیو رو فقط به صورت کروشیو اجرا کردن و چیزی مثل دوئه یا تریا ازش ندیدیم. همونجور که از آواداکداورا حالت دیگه ای ندیدیم. پس سعی کن فقط همون کروشیو رو استفاده کنی. به خاطر این مورد نمره ای کم نشد.

نقل قول:
گیبن آرام ولی این دفعه پر سر و صدا از کلاس خارج شد ! فکر اینکه با درس های امروز میتونه دشمنانش رو مغلوب کنه یک لحظه راحتش نمیگذاشت !

علائم نگارشی (؟ ، ! . ؟! ؛ ...) به کلمه ی قبل از خودشون می‌چسبن و با کلمه ی بعدی، یک اسپیس فاصله دارن. حالت تصحیح شده:
نقل قول:
گیبن آرام ولی این دفعه پر سر و صدا از کلاس خارج شد! فکر اینکه با درس های امروز میتونه دشمنانش رو مغلوب کنه یک لحظه راحتش نمیگذاشت!

با توجه به اینکه تازه وارد هستی، به خاطر این موضوع، فقط یک نمره ازت کم میکنم.

دوئل ریونکلاوی ها و هافلپافی ها جالب بود. البته شکست خوردن سریع دو نفر از ارشد های ریونکلاو، یکم مزه ی این دوئل رو از بین برد. اگر بیشتر روی دوئل تمرکز میکردی و صحنه ی دوئل رو بهتر به تصویر میکشیدی، از اون یک نمره ی بالا میگذشتم و بهت 30 میدادم.

29

لاکرتیا بلک:
نقل قول:
آسمان سیاه سیاه بود.نه ستاره ای،نه ماه و مهتابی.صدای موج ها که به صخره خزه بسته می خوردند،با صدای شیون جغدها درهم می آمیخت و اورا وحشت زده میکرد.هر صدایی،هرسایه ای،هر غرشی و حتی صدای نفس های خودش هم دلش را میلرزاند.نگاهش را از موج ها بر گرفت و به درختان بلوط و صنوبر خیره شد که انگار از ترس موج ها به یکدیگر پناه برده اند.

همون جور که به گیبن هم گفتم، علائم نگارشی (؟ ، ! . ؟! ؛ ...) به کلمه ی قبل از خودشون می‌چسبن و با کلمه ی بعدی، یک اسپیس فاصله دارن. حالت تصحیح شده:
نقل قول:
آسمان سیاه سیاه بود. نه ستاره ای، نه ماه و مهتابی. صدای موج ها که به صخره خزه بسته می خوردند، با صدای شیون جغدها درهم می آمیخت و اورا وحشت زده میکرد. هر صدایی، هرسایه ای، هر غرشی و حتی صدای نفس های خودش هم دلش را میلرزاند. نگاهش را از موج ها بر گرفت و به درختان بلوط و صنوبر خیره شد که انگار از ترس موج ها به یکدیگر پناه برده اند.


از عکسی که گذاشتی خیلی خوشم اومد. عکس قشنگی بود. راستش این پایان برای یه رول ادامه دار، پایان خوبی بود. چون نفر بعدی از ادامه ی اینجا رو می نویسه. اما برای یه پستِ تکی، اگر قراره پایان باز بذاری، باید مطمئن بشی به اندازه ی کافی اشارات انجام دادی که خواننده پایان رو حدس بزنه. اینجا ممکنه یه جوری بتونه فرار کنه، ممکنه نتونه. اشاره ی خاصی که بتونه عاقبتش رو نشون بده توی رولت نداشت. شاید اگه کنار اون فانوس چندتا اسکلت افتاده بود، ما میتونستیم اینجوری تصور کنیم که شخصیت اول داستانمون هم از این ماجرا جون سالم به در نمیبره. در هر صورت، خوب بود.

29


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.