بعد از اپارات کردن لرد حالا ورونیکا مونده بود وملت مرگخواری که با نگاه تاسف باری به اون زل زده بودن چون به خوبی میدونستن اسم این ماموریت((ماموریت غیر ممکن))نام داره.
ـ چیه؟ نگاه داره؟
تو چشمای ورونیکا عصبانیت موج میزنه.
ملت مرگخوار:
ـ یا از جلوی چشمم دور شین یا بیاین به من کمک کنین!
و از اونجایی هیچکس در جمع قصد نابودی عمرشو نداشت توی همون لحظه جمیع مرگخواران با لبخندی ملیح یک به یک اپارات کردن.
ـ ای بی معرفتای بوقی!شانس بیارین تو دردسر نیفتین چون اولین کسی که رو زخمتون نمک میپاشه منم!
ورونیکا اینو میگه و بعد از واژگون کردن میز رو به روییش و شکستن چند تا لیوان واستکان خیلی تند از مغازه میزنه بیرون.
که یهو چشمش میفته به سالازار اسلیترین!
ـ سالازار کبیر!میشه بپرسم اینجا چی کار میکنین؟
سالازار اسلیترین همونطور که همچنان ویبره میزد(به خاطر پیری)به سختی کمی راست شد تا بتونه دوشیزه جوان روبه روشو بهتر ببینه.و سرانجام بعد از تلاش های سخت و کسر مقدار زیادی انرژی بلاخره موفق میشه که ورونیکا رو ببینه.
ـ چیست دختریَم؟با من کاری داشتیه؟
ـ نه پدر جان،من از شما دارم میپرسم اینجا چی کار میکنین؟با کسی کاری داشتین؟
ـ بگذارید کمی فکر کنیَم.
و سپس ویبره زنان مشغول فکر کردن میشه.و اخرش بعد از5 دقیقه:
ـ اری یادمان امد!یادمان امد!
ـ خب؟
ـ ماامده بودیم اینجا برای دیدن نواده ایه مان.شنیده بودیم ابله مرغان گرفتیه استیه.
بعد شیشه ای رو از جیب رداش در اورد و گفت:
و این بودیه که ما برایشان معجونی شفا بخش اورده ایم تا به نواده ایه لردمان تقدیم کنیم.خودمان انرا برای نواده ایه مان درست کردیم.
ورونیکا:
ـ ولی سالازار کبیر،لرد که چیزیش نیست!به معجون هم نیازی نداره!شما هم بهتره برگردین خونه تون.
ـ شما مارا گیر اورده ایدیه؟این همه راه را تا اینجا امدیم!بادستان مبارک اسلیترینیمان برای نواده مان معجون درست کردیم!
ـ مگه شما اپارات نکرده بودین؟
و سالازار دوباره بعد از کمی فکر کردن:
ـ اره درست میگوییدیه.چرا به فکر خودمان نرسیدیه؟
ـ خب حالا به همون صورت دوباره برگردین دیگه!
ـ باشد پس ما رفتیم.
سپس اپارات میکنه و دوباره ایلین میمونه و افکارش و اینکه باید چی کار کنه.
اما سن سالازار اسلیترین پیر اونو به یاد چیزی میندازه.
ـ اولین قربانی درسته که در زمان سالازار اسلیترین زندگی نمیکرد اما قطعا باید خیلی قدیمی بوده باشه.فکر کنم بهتره از زمان بچگی لرد شروع کنم.
ورنیکا همانطور که عرض کوچه را طی میکنه تو افکارش غرق میشه.
ـ داری با خودت حرف میزنی ورنیکا؟
ورونیکا از فکر بیرون میپره و نظرش به طرف صاحب صدا جلب میشه.
ـ سلام ایلین!
ـ سلام رونیکای عزیز.میبینم باخودت حرف میزنی.
ـ چی؟ من که چیزی نمیگم!
ـ پس این حرفایی که تو ذهنته چیه؟
ـ اره راس میگی هواسم نبود تو میتونی بشنوی.
ـ ولی فکر کنم نیاز بود که بشنوم.
ورو وقتی میبینه ایلین همه چیزو میدونه اه بلندی میکشه و میگه:
ـ تو که همه چیو فهمیدی.خب،به نظرت باید چی کار کنم؟این ماموریت فوق مشکله!
و به ایلین نگاه کرد.اما متوجه شد که هنوز از چیزی مطمئن نشده.
ـ بذار ببینم،تو...کمکم میکنی؟
ـ چرا که نه!
ـ اوه واقعا ازت ممنونم.
ـ قابلی نداره.
ـ خب...تو چی میگی؟
ایلین لحظه ای تو فکر فرو میره ومیگه:
ـ ازاونجایی که من افکارتو شنیدم خودت هم تونستی تا جاهایی پیش بری.این یعنی که ماباید در ابتدا از کودکی لرد رو در نظر بگیریم و کم کم به جلو پیش بریم.
ورونیکا جمله ایلین رو کامل میکنه:
ـ وباید احتمالا یه لیست از قربانیان لرد بنویسیم.
ایلین بالحنی بی حوصله درحالی که سرشو میخارونه میگه:
اره فکر کنم.
ـ وای مرلین!اگه حتی بخوایم بدون توقف هم بنویسیم اینکار بیشتر از یک هفته طول میکشه! :worry:
ـ فکر اونجاشم کردم.فقط تو به من یه کاغذ بده.
ورونیکا تکه کاغذی از جیبش در میاره و میگه:
این چطوره؟
ایلین پوزخندی میزنه و میگه:شوخیت گرفته؟بزرگتر باید باشه!
اینبار ورونیکا میگرده و از اون اطراف یه کاغذ آچهار پیدا میکنه.
ـ این چطوره؟
ـ ببینم میخوای تو مسابقه نقاشی نقاشی شرکت کنی مگه؟بزرگتر!
ـ این خوبه؟
ـ بزرگتر!
ـ این چطوره؟
ـ خیلی بزرگتر!
ـ این؟؟
ـ خیلی خیلی بزرگتر!
ـ این دیگه خوبه!
ـ اَه!خیلی کوچیکه!
ـ چی میگی؟اینکه دو برابر قد منه!
ـ میگم بزرگتر!
ـ
ـ چی شد؟
ـ مرلین وکیلی دیگه من کم اوردم.شرمنده!
ایلین با ناامیدی چشمشو ازورو برمیداره ودر حالی که به نقطه نامعلومی زل زده میگه:
یه زحمت میتونی برام بکشی؟
ـ چی کار کنم؟
ـ یه کارخونه تولید کاغذ این پُشت مُشتا هست.برو هرچقد کاغذ لوله ای بود وردار بیار اگه هم دیدی کسی حرفی زد کارخونه رو منفجر کن!
ـ باشه حله!
چند دقیقه بعد:
ورونیکا بعد از چند دقیقه با چهره ای خشنود و 60متر کاغذ به دست وارد کادر میشه.
اما میشه از دور دود محوی رو توی اسمون دید.
ـ اینم کاغذ!
ـ ممنونم ورونیکا!
بعد ایلین چوبدستیشو روی شقیقه اش میذاره و مثل اینکه خاطره ای رو از ذهنش بیرون بکشه،حاله سیاه رنگی رو از ذهنش بیرون میکشه و اونو روی کاغذ پیاده میکنه.
و چند ثانیه بعد کاغذ پر از اسم میشه.
ورونیکا در حالی که با شگفتی به کاغذ بزرگی که قسمتیش تو دست ایلینه نگاه میکنه و میگه:
خدا پدرتو بیامرزه!کارمون راحت تر شد!
ـ من که اینجوری فکر نمیکنم.
ورو منظور ایلین رو خوب متوجه میشه.
ـ خب...اره.
ـ اینا همه اسامی قربانیان لرده.از اولین قربانی تا اخرین قربانی.
ورونیکا یه نگاهی به 60متر کاغذ میکنه و میگه:
کم نیست به نظرت؟
چشم ایلین هم روی کاغذ بلندی که تقریبا نصف کوچه رو پوشونده متمرکز میشه.
ـ چی بگم؟...
ـ خب دیگه بهتره شروع کنیم.اولین قربانی هادوتا بچه مشنگ ان با نام های:دنیس ویشاپ و امی بنسون.
لحظه ای تو چشمای ایلین اشک شوق حلقه زد و با خوشحالی گفت:وای ورونیکا!باورم نمیشه که من قراره با اولین قربانی لرد سرو کار داشته باشم!اولین قربانی های لرد ولدمورت!
ورونیکا هم با حالت ذوق زده ای تایید میکنه اما بعدش میگه:
یه چیزی رویادت رفته ایلین؟
ـ چه چیزی؟
ـ اینکه این دونفر حتی روحشون هم اینجا نیست!
ایلین دهنشو باز کرد تاچیزی بگه که یهو چیزی یادش اومد و باحالت مشوشی سکوت کرد.
ـ اره...اونا فقط مشنگ بودن! و مشنگ ها نمیتونن در همونجایی که مردن باقی بمونن.
ـ اوه مرلین!پس حالا چی کار کنیم؟تقریبا بیشتر ازنصف قربانی ها مشنگ ان! :worry:
ایلین تو فکر فرو میره.و بعد از چند دقیقه میگه:
یافتم!
ـ چی شد؟
ـ ماباید از احضار روح مشنگی کمک بگیریم!
ـ چی؟
ورونیکا بدجوری متعجب شده بود.
ـ ایلین...
ـ چاره ای نیست ورونیکا!راه دیگه ای سراغ داری؟
ـ اممم...بهتره اعتراف کنم که...نه!
ـ خب پس ماباید همینکارو بکنیم.
ـ چجوری؟
ـ با لباس مبدل و تغییر چهره بین مشنگا میریم و یه احظار کننده پیدا میکنیم!باید همین کارو بکنیم!
ورولبخندی میزنه ومیگه:
ـ عالیه!
ایلین از سر جاش بلند میشه و درحالی که به تندی راه میره میگه:زود باش ورونیکا،اول از همه باید وارد شهرشون بشیم.
ـ ببینم تو جایی رو سراغ داری؟
ـ فکر کنم!حالا اماده ای؟
ورونیکا دست ایلین رو محکم گرفت وگفت: بزن بریم!
و چند ثانیه بعد کوچه کاملا خلوت میشه...