هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
قلعه نورمنگارد

-خب، برایان، چون نویسنده عوض شده، دیگه به این نقش احتیاجی نداریم.

-پس لطف کنین باهام تسویه کنین!من اینجا خاک صحنه خوردم!

-بسیار خوب، تسویه وقتی انجام میشه که سوژه تموم بشه ولی چون شما الان دارین میرین...500گالیون رو به حسابتون در گرینگوتز واریز می کنم.

-راستی یکی از اون مانتیکور ها بازوم زخمی کرد، اون هیپوگریفه هم که هنوز جای پنجه هاش روی صورتمه!

-اون به ما مربوط نمیشه برایان ... باید با شرکت بیمه تماس بگیری.

-گرفتم!مدرک می خوان که در حین فیلمبرداری زخمی شدم!

-بسیار خب یک جغد براشون میفرستم.

برایان از کارگردان تشکر کرد و از قلعه بیرون رفت.

(مکالمه برایان و کارگردان. مدیونین اگه فکر کنین این چرت و پرتا برای طولانی شدن رول بود!)


چند دقیقه بعد


ملت محفلی:

کارگردان وارد قلعه شد و نگاهی به محفلیا انداخت که مانند لشگر شکست خورده به او زل زده بودند.
کارگردان گفت:

-چیه؟!چرا همتون به من زل زدین؟هان؟!پاشین برین سرکارتون!

مایکل کرنر گفت:
-می دونین جناب کارگردان، نمی دونیم باید چی کار کنیم...یعنی اصل سوژه این بود که برای ریاست بین ما اختلاف بود ولی حالا که هاگرید رییسه، نمی دونیم چی کار کنیم!
رون ویزلی گفت:
-باید تا فردا صبر کنیم تا ریاست هاگرید تموم بشه و بعدش دوباره می تونیم بجنگیم!

-چی؟!...یعنی می خواین صحنه ای رو اجرا کنین که ملت هر شب می بینن؟!مگه من الکی به شما حقوق می دم؟!

اورلا گفت:
-من اصلا نباید وارد سوژه می شدم، این جور چیزا روی حس بازیگریم تاثیر منفی می ذاره!اصلا با منم تسویه کنین!
-آره منم دیگه ادامه نمی دم...
-با منم تسویه کنین...
-اصلا این سوژه از اول جای کار زیادی نداشت...
-چقدر هر روز دعوا کنیم...

کارگردان که عصبانی شده بود گفت:
-ساکت... :vay: ... تا پایان سوژه هیچ کسی نمیتونه از داستان خارج بشه...این قانونه!

-پس چرا با برایان تسویه کردی؟!

-برایان پارتی داشت!...ناسلامتی پدربزرگ رییس محفله ها!چون از بالا سفارش شده بود، می پرید وسط سوژه!... ببینم اصلا هاگرید کجاست مثلا رییس محفل ها!

چند لحظه بعد هاگرید با کلاه و پیش بند آشپزی اش وارد اتاق شد و گفت:
-ملت سپید...جمع بشین این جا...ماموریت داریم.

محفلی ها که از بیکاری خسته شده بودند با اشتیاق نزدیک هاگرید جمع شدند.
هاگرید با دستان غول پیکرش، محفلی ها را شمرد و گفت:
-درست میشه...دارم یک کیک جدید اختراع می کنم، اگه نفری یک تسترال بیارین تکمیل میشه...پس ماموریتتون اینه که برین تسترال بیارین!

هاگرید:
ملت محفلی خشمگین به کارگردان نگاهی کردند.ادوارد گفت:
-این بود نبوغ نویسنده جدید، جناب کارگردان؟!

کارگردان با خشونت از صحنه بیرون رفت تا نویسنده جدید را اخراج کند و شخص دیگری را جایگزین کند.




ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۱۸:۰۹:۲۵

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
_كـــات! آقا كاتش كن ببينم!... هوي! نويسنده ي تسترال مانند! اصن چرا تسترال مانند؟ تو خود تسترالي! بلا نصبت به تسترال اصن!
_ سر من داد نشكا! باباي مرحوم هم سرم داد نمي كشيد... فقط دو تا پس گردني حرومم مي كرد! براي شادي روحش يه فاتحه بخونين!
دست اندركاران سينما سه بعدي:
_ به من چه ربطي داره كه بابات چيكار مي كرد؟ فاتحه بخوره تو سرت! بيا بشين ببينم اين خزعبلات چيه سر هم كردي! زدي سوژه را شهيد كردي! الان من چه غلطي كنم؟ ها؟
نويسنده:

سكانس١٠٩، بريم:

ملت محفلي از پنجره به بيرون زل زنند و شروع به فكر كردن، كردن!( نفهميدين چي شد مشكل از نوشتن من نيست مشكل از كم بود هوش ريوني شماست! )

در اين زماني كه ملت رو دكمه ي حركت آهسته فكر مي كردند، نويسنده ي قبلي اخراج شد و نويسنده ي جديد نشست تا فيلم نامه ي تازه بنويسد.

ملت از پنجره بيرون را نگاه كردند و در ذهن همه ي فرزندان يك جمله بود" ما شكست مي خوريم". ولي ملت محفلي بايد پايداري مي كردند حتي اگر از روي زمين محو مي شدند، پس طي يك اقدام شجاعانه( ابله هانه!) تصميم گرفتند بمانند و تا زماني كه مرگ آنها را از هم جدا كنه...بميرند، بجنگند.

از آنجايي كه فعلا محفل رئيسي نداشت هركس سر هرجايي كه دوست داشت مي ايستاد، يكي عقب و يكي جلو! اين به طور قطع بدترين آرايش نظامي تمام دوران ها از عهد ژولاسيك به بعد بود. سبك آرايش محفليون تن فرماندهان نظامي را در گور لرزاند.

درست در زماني كه آرايش تاريخي تكميل شده بود، و محفلي ها آماده ي جنگ بودند، ققنوس پروف دامبلدور از ميان لشكر ظالم يزيد پديدار شد و نوري را در دل فرزندان روشن كرد.

ارباب نورمنگارد جلو رفت و ققنوس را گرفت و نامه اي كه به پايش بود را باز كرد. ققنوس با بال زدن ناراضي بودنش را از اينكه به جاي جغد استفاده شده بود بيان كرد ولي محفليون اينقدر مشغله داشتند كه رسيدگي بِه مشكل يك حيوان در آخر ليست كارهايشان بود، وَلا اينكه اين حيوان ققنوس، حيوان مقدس محفل باشد!

ادوارد شروع به خواندن نامه كرد:
نقل قول:
فرزندان عزيز!
خاك بر سراتون!... از اونجايي كه شما در پيداكردن عضو خفني همچون من شكست خورديد، تصميم گرفتم كمك تان كنم، ولي تا پايان تعطيلات نمي تونم رياست محفل را داشته باشم، پس به روال قبل هر روز يك نَفَر رئيس مي شه !

من با گلرت صحبت كردم و قرار شد تا زماني كه گريمولد دوباره بازسازي شود محل ستاد محفل به نورمنگارد منتقل شود.

امروز هاگريد رئيس محفل است و روز هاي بعد را خودتان به توافق برسيد!

رز دخترم كم ويبره برو، چهار ستون بدن منِ پيرمرد رو در تعطيلات نلرزون!


ادوارد خواندن نامه را تمام كرد و ملت مانند هيپوگريف گلرت بهم زل زدند. ناگهان هاگريد از وسط جمعيت فرياد كشيد:
_ با فرياد كيك به سمت نورمنگارد! افراد، چپ چپ، راست راست!

در قسمت بعد ببينيد كه چگونه رييس بعدي محفل رياست مي كند!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۱۲:۵۴:۳۸



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ملت محفلی که توانایی مبارزه با ممد ریدل ها را نداشتند، وارد خانه شدند و با هر طلسمی که بلد بودند، در ها را قفل کردند و سپس وارد هال شدند و عجیبترین منظره را دیدند:
برایان دامبلدور، در ظاهر گرگی اش کنار پنجه طوفان نشسته بود و ظاهرا هر دو کاملا با هم رفیق شده بودند!برایان با دیدن ملت محفلی، به ظاهر انسانی اش تغییر چهره داد اما جای پنجه های هیپوگریف روی صورتش به چشم می خورد.

گلرت پرسید:
-چی شد برایان؟مگه اون...؟
و با دست به پنجه طوفان اشاره کرد.برایان پاسخ داد:
-وقتی زیر پنجه هاش بودم به ظاهر گرگیم تغییر شکل دادم و با پنجه طوفان صحبت کردم و ازش عذر خواهی کردم اونم قبول کرد.

برایان بر سر هیپوگریف دست کشید و پنجه طوفان، به آرامی با نوکش به سر برایان زد.
گلرت دوباره پرسید:
-ظاهرا داشتین به جیزی می خندیدین.
برایان پاسخ داد:
-آره بابا...هیپوگریفت خیلی باحاله.داشت بهم جوک میگفت!

-جوک می گفت؟!مگه تو می تونی حرفاشو بفهمی؟

-اگه جانورنما باشی و در شکلی جانوری باشی؛ البته که میتونی...همه تو باهاشون حرف می زنی و هم حرف های اونا رو میفهمی.

هاگرید گفت:
آخ جون! من یکی عاشق کیکم و یکی هم عاشق جوک!حالا چه جوکی گفت؟

برایان با به یاد آوردن جوک، لبخندی زد و گفت:
یه روز لرد میره سلمونی همه می خندن! لرد میگه:
-زهر نجینی! اومدم آب بخورم!

ملت محفلی:

ملت محفلی آن چنان بلند در حا خندیدن بودند که اشک از چشمشان می آمد، اما ناگهان؛ با صدای جیغ اورلا کوییرک خنده ها متوقف شد.
هاگرید پرسید:
-چی شده اورلا؟

اورلا در حالی که از پنجره بیرون را تماشا می کرد، با صدای لرزانی گفت:

-اونا...مرگخوارا...همراه شون...همراه شون... .

ملت محفلی به سمت پنجره ها هجوم بردند و با دیدن آن منظره، به شدت وحشت کردند:
بازهم مرگخواران دسته دسته وارد محله گریمولد می شدند، اما این بار همراه شان وحشی ترین موجود جادویی بود:پنج مانتیکور غول پیکر.

حتی هاگرید هم که به شدت به موجودات وحشی علاقه داشت؛ نتوانسته بود ترسش را پنهان کند.
برایان با لحن جدی خطاب به محفلیون گفت:

-دیگه بسه!...هرچی مسخره بازی درآوردیم بسه...الان وقته عمله...دیگه نباید اجازه بدیم کسی کشته بشه... .

برایان با دست به کریچر اشاره کرد و گفت:
-کریچر، ابرفورت و ریتا توی هاگزمیدن.سریع بهشون پیغام بده که اینجا به کمکشون نیاز داریم و این که هر چقدر هم می تونن با خودشون نیرو بیارن...بعد هم به آلبوس پیغام بده که فوکس رو بفرسته اینجا...عجله کن.

کریچر تعظیمی کرد و به طبقه دوم خانه رفت.ظاهرا ظهور مانتیکور ها چنان باعث ترسش شده بود که فراموش کرده بود برایان اربابش نیست.
برایان دوباره رو به ملت محفلی گفت:

-الان یازده شبه...ما باید تا نیمه شب مقاومت کنیم تا نیروی کمکی برسه...اگه تا اون موقع نیروی کمکی نرسید، همه تون به هاگزهد آپارات کنین تا اونجا دوباره نقشه بکشیم... سوالی هست؟

دست گلرت بالا رفت و گفت:
-ظاهرا بد ترین قسمتشو فراموش کردی برایان...مانتیکور ها رو چی کار کنیم؟

برایان آهسته در گوش پنجه طوفان چیزی زمزمه زد کرد و پنجه طوفان به نشانه تایید به آرامی به او طعنه زد.
برایان با خوشحالی گفت:

-می دونستم قبول می کنی... مانتیکور ها با من و پنجه طوفان... اگه خوش شانس باشیم فوکس هم بهمون ملحق میشه...بازهم سوالی هست؟

دست رز زلر بالا رفت و پرسید:
-می تونم موقع نبرد ویبره بزنم؟!

برایان: ...خوب اگه فکر میکنین به درد میخوره، انجامش بدین.

چند لحظه بعد؛ در خانه شماره 12 باز شد و ملت خشمگین محفلی به سمت مرگخواران حمله کردند و پشت سر آنها، هیپوگریف و گرگ سفید و غول پیکری به سمت پنج مانتیکور حمله ور شدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۲۳:۰۴:۰۷


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
شب تاریک بود و اعضای محفل ققنوس در خواب بودند. بر خلاف شب های قبل، اطراف خانه ی گریمالد بسیار شلوغ بود. لرد ولدمورت تعداد زیادی از ممد ریدل‌های خودش را برای گرفتن انتقام رودولفوس لسترنج و مرلین کبیر (رحم الله اجمعین) فرستاده بود و فکر میکرد در یک حمله ی شبانه می تواند محفل ققنوس را تصرف کند.
- ساختمون شماره ی نه... شماره ی ده... شماره ی یازده... بعدی خودشه بچه ها. آماده باشید!

اولین طلسم "بمباردا" آغازگر جنگ بود. پس از باز شدن در، مرگخواران با تمام سرعت به درون ساختمان ریختند اما ساختمان کاملا خالی بود.
- ممد، به نظرت اینجا پایگاه محفل ققنوسه؟!
- نمیدونم ممد. ولی توی فیلم که این شکلی نبود که...

ممد ریدل ها، کچل، بی دماغ و کوسه، مشغول بحث بودند که هری پاتر از در وارد شد. پیش از آنکه ممدها بتوانند کاری انجام دهند، هری موهایش را کنار زد و زخمش را نشان ممدها داد. ممدها که تا به حال سریال می تی کومان را تماشا نکرده بودند، سعی کردند از گوشه ای بگریزند که پنجه ی طوفان همانند برادر کایکو وارد کادر شد و راه فرار را بر مرگخواران بست؛ تعدادی را لگد کوب کرد و به تعدادی از مرگخواران کله زد! تا پایان درگیری ها، کله زخمی رو به روی تنها خروجی ساختمان ایستاده بود و زخمش را به نمایش میگذاشت.

نیم ساعت بعد!

هری پاتر در حالی که چهل-پنجاه ممد ریدل را به هم طناب پیچ کرده بود، آن ها را به سختی از ساختمان خارج کرد. خارج از ساختمان شماره ی سیزده گریمالد که مرگخواران به آن حمله کرده بودند، برایان دامبلدور قرار داشت.
- مرگخوارا باز به یه خونه ی دیگه حمله...

گفته های برایان دامبلدور توسط پنجه ی طوفان نا تمام ماند. هیپوگریف که هنوز برایان دامبلدور را به خاطر طلسمی که به سمتش فرستاده بود به یاد داشت، بعد از یک سه گام بی نقص، جفت پا در حلق پیرمرد فرو رفت و پس از آن، جسم بی جان پیرمرد را کشان کشان وارد خانه ی شماره دوازده کرد.
----------------------------------------
کلمات و ترکیب های سخت:
کوسه: پسر بالغی که صورتش به صورت کامل ریش در نمی آورد.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۲۳:۰۳:۰۳

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
ساعتی بعد ملت محفلی که از بزن بزن و جنگ و دعوا خسته شده بودند و در گوشه ای مشغول نفس نفس زدن بودند، با لذت به دعوای هاگرید و هری نگاه می کردند. هاگرید که در هر ثانیه هزار ضربه نثار هری می کرد، با فریاد از او می خواست که مدیریت را قبول کند. سرانجام هری برای رهایی از این مخمصه پذیرفت و به قاعده خاتمه داد.

ملت همه با اشتیاق به هری چشم دوخته بودند و منتظر سخنان ارزشمند ریاست جدید بودند.

هری که اشتیاق همگان را دید فرمت ریلکس به خود گرفت و لب به سخن گشود:
-اهم...اهم... ببینید ریاست محفل کار آسانی نیست و هر کسی نمی تواند آن را بپذیرد مگر افراد با تجربه و آلبوس دوست! اینکه من قبول کردم باری از مشکلات محفل بر دارم به این معنی نیست که شما ها هیچکار نباید بکنید و همه ی کار ها رو من باید انجام بدم بلکه به این معناست که همچون گذشته که محفل بر پایه ی عشق و محبت و همکاری و همیاری پا بر جا بوده است، اکنون نیز همان گونه است بنابراین باید دست به دست یکدیگر بدهیم و...

ملت محفلی که علاقه ای به گوش دادن به سخنان هری را نداشتند،با بی حوصلگی به جوگیر بودن هری فکر می کردند. اندکی بعد، این تفکرات به مرز دیوانگی رسید به صورتی که هری در اتاق تنها ماند و ملت محفلی یک به یک برای هوا خوری به بیرون رفتند و فقط هاگرید به حال خوابیده، در حالی که صدای خر و پفش به آسمان می رسید، در اتاق باقی ماند.

ساعتها می گذشت اما هری تازه به بحث درباره ی چگونگی همکاری و همیاری محفلیون سخن می گفت. آن قدر صدایش بلند بود، که حتی محفلی ها که در بیرون مشغول استراحت بودند، مجبور شدند پنبه در گوش بگذارند.

بیرون از خانه گریمولد

-به نظرتون چطور ساکتش کنیم؟
-من میگم بیایم خفش کنیم.
-اونوقت کی بیاد ریاست کنه؟ تو میری؟
-
-من میگم بریم افسون بی صدایی بر روش انجام بدیم تا از شر صداش خلاص بشیم. من نمی دونستم این انقدر بی جنبس...

سرانجام تصمیم بر این شد که هری را به هر صورت ممکن ساکت کنند.

ساعتی بعد


درحالی که خورشید، گوش هایش را گرفته بود و با عصبانیت پرتو هایش را از مردم گرفته و جای خود را به ماه داده بود، شب به صورت عجیبی فرا رسید.

نزدیک نیمه شب بود و ملت محفلی در خواب عمیق به سر می بردند. به جز هری که همچنان در حال سخنرانی بود. آن هم بدون صدا و در سکوت!

سخنرانی هری بالاخره تمام شد و او با چشمان گشاد شده به ملت خوابیده خیره ماند اما این خیره ماندن زیاد دوام نیاورد و فریاد های بی صدای او جایگزین نگاه هایش شده بود.

مرگخواران دوباره حمله کرده بودند اما هری نمی توانست دوستانش را صدا کند!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲:۰۰ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ظاهرا بعد از فرود آمدن های ملت محفلی و جمع شدن آنها، ملت مرگخوار پس از کشتار بسیار، گریمولد را ترک کردند و محفلی ها در سکوت کامل خانه کاملا ویران شده شماره12 را نگاه می کردند.
سایه شخص بلند قامتی از دور نمایان شد و چند لحظه بعد؛ برایان دامبلدور بالای سر ملت محفلی ایستاده بود.
-ببین برایان...خواهش می کنم...اصلا لازم نیست تاسف بخوری...وقتی تو هم توی قبری باشی که با توالت عمومی اشتباه بگیرن...

برایان دستش را بالا آورد تا هاگرید را ساکت کند. برایان با لحن مهربانی رو به ادوارد بونز کرد و گفت:
-بخاطر تو اومدم ...پسرم؛ کمی دقت داشته باش...من بعد از دادن اخبارریتا به محفلی ها، سریعا به هاگزمید آپارات کردم...اونوقت چطوری مرلین روی من فرود اومد و من کشته شدم؟تا دیگه نپرم وسط سوژه و ببو... .

ناگهان چشمان برایان برقی زد، لبخند از روی لبانش محو شد، چهره ای کاملا جدی گرفت و به ادوارد گفت:
-اصلا تو به چه حقی به یکی از دامبلدور ها توهین کردی؟!...من پدر پدربزرگ آلبوس، رییس این محفلی هستم که تو توی اون عضوی ...بهت نشون میدم چطوری یک دامبلدور عصبانی میشه... .

برایان در حال گفتن این کلمات چوبدستی اش را درآورد، و بدون این که به ادوارد فرصت پاسخ دادن بدهد،اولین طلسم را شلیک کرد.ادوارد، به اندازه کافی سریع بود تا جاخالی بدهد و دوئل آغازشد.

ملت محفلی با چهره های خواب آلود و خسته دوئل را تماشا می کردند:با این که برایان با سرعت بیشتری طلسم ها را شلیک می کرد،اما ادوارد هم می توانست جاخالی بدهد.

دوئل تا یک ربع طول کشید و در آخر، ادوارد از غفلت برایان استفاده کرد و توانست او را خلع سلاح کند.ادوارد قاه قاه خندید.
برایان ابتدا به چوبدستی و سپس به ادوارد که در حال خندیدن بود نگاهی انداخت؛ موجی از خشم به برایان هجوم آورد، احساس می کرد گرمایی بند بند وجود و حتی تک تک سلول هایش را به جوش می آورد و چند لحظه بعد گرگ بزرگ و سفیدی به ادوارد حمله کرد.

تدی لوپین با هیجان گفت:
-هی جیمز نگاه کن...ظاهرا برایان گرگینه اس.!آخ جون!

جیمز سیریوس با لحن خواب آلودی گفت:
-آخه نابغه... یک نگاه به آسمون بنداز...کجای ماه کامله؟احتمالا برایان یک جانورنما، یا یک همچین چیزیه.

-اوه...شرمنده

برایان در ظاهر گرگی اش به ادوارد حمله کرد، ادوارد چندین طلسم شلیک کرد اما برایان در ظاهر گرگی اش مقاوم تر بود.او، ادوارد را روی زمین خواباند و پنجه بزرگش را روی سینه ادوارد گذاشت.

برایان به خوبی می توانست ترس را در چهره ادوارد ببیند و از این بابت خوشحال بود اما ناگهان طلسمی از سمت دیگر به پهلویش اثابت کرد و باعث شد دوباره به ظاهر انسانی اش برگردد.
برایان به اطرافش نگاه کرد و ابرفورت را دید که چوبدستی اش رابه سمت اش گرفته.
ابرفورت لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست بابا بزرگ...گمونم این پسره به اندازه کافی ادب شد.

برایان و ادوارد با چهره های خشمگین به یکدیگر نگاه کردند اما هیچ یک چیزی نگفتند.
ابرفورت، خطاب به ملت محفلی گفت:
-من از طرف آلبوس اومدم، اون یک نامه به من نوشت و ازم خواست تا با یکی از طلسم های اختراعی خودش،این خونه رو تعمیرکنم...ممنون میشم که چند ثانیه سکوت کنید آخه این طلسم تمرکز زیادی می خواد.

ابرفورت چوبدستی اش را درآورد و رو به خرابه خانه گرفت و کلمات نامفهومی را زمزمه کرد، معلوم بود طلسم پیچیده ای است زیرا چهره اًب، قرمز شده بود.
چندلحظه بعد خانه مثل روز اولش سالم شد.

همگی وارد خانه شدند و ابرفورت شروع به صحبت کرد:
-تا زمان برگشتن آلبوس من محفل رو اداره می کنم، فردا به هرکدوم از شما ماموریت ویژه ای داده خواهد شد اما فعلا به اتاقاتون برین و استراحت کنین...پدربزرگ، میشه چند لحظه بیاین این جا؟باید باهاتون مشورت کنم.

ابرفورت و برایان وارد آشپزخانه شدند و ملت محفلی به اتاق خوابشان رفتند.




فردای همان روز



ملت محفلی، راس هفت صبح از خواب بیدارشدند و کاملا سر حال و قبراق؛ به طرف آشپزخانه رفتند، هیچ اثری از برایان و ابرفورت نبود اما نامه ای روی میز به چشم می خورد.
اورلا نامه را برداشت وشروع به خواندن کرد:

نقل قول:
ملت محفلی عزیز

من و بابا بزرگ مشکلات محفل رو بررسی کردیم و مشغول حل آنها بودیم که من ناگهان بیاد آوردم آلبوس فقط از من تقاضای تعمیر خانه را داشت و نه ریاست محفل!

پس؛ من و پدربزرگ تصمیم گرفتیم به هاگزمید برگردیم وامیدواریم شما موفق باشید!



پ.ن:بابابزرگ گفت که حتما بگم هرجا که لازم شد، وارد سوژه میشه!


پس از اتمام نامه اظهار نظر محفلی ها آغاز شد:
-واضحه که اونا دروغ میگن!مشکلات محفل اینقدر زیاده که هیچ کسی حاضر به ریاستش نیست!

-حتی با همه امکاناتش!

-حالا کی رییس میشه؟

-به من هیچ ربطی نداره!

-منم نمیشم!

-به من چه!

و باز هم روز از نو و روزی از نو!...شلیک طلسم های رنگاورنگ و کیک های هاگرید!

باز هم هیچ کس نمی خواست ریاست محفل را، حتی با تمام مزایایش بپذیرد!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
اندرون قبر

- گفته بودن شب اول قبر سخته ها ولی فکر نمی کردم اینقدر درد داشته باشه!

آخه یه قبر و چند نفرن؟ با کدوم دین و آیین و مذهبی حساب کردن آخه؟ به هر حال گوینده دیالوگ بالا به دلیل حفظ آبروش از من خواسته که ناشناس بمونه!

هاگرید که از به خاطر اون ژن لعنتی غولیش از همه بالاتر بود و نه چیزی (مثلا دست و پا و جوراب ) تو حلقش بود و نه مشکل کمبود اکسیژن سطوح پایین رو داشت، وظیفه گفتن باقی دیالوگهای این بخشو به عهده گرفت:

-میگم به نظر شما این قبرهای چن طبقه که باب شده از همین مشکلات داره؟ هییی فنگ زبونتو از جیب من در بیار پسر خوب!

دانگ که کله و فیس نورانیش کلهم زیر بغل هاگرید مدفون شده بود با صدای خفه ای گفت:

- من تو سفری که به شرق داشتم سوار یه قطار هندی شدم.. کافر نبینه آقا وضع از این بدتر بود.. هوی کی اون پشته؟ آرومتر وحشی!

- من ربک؟!
- واعات؟!
- صد بار به پروف گفتم یه حاجی نورانی برامون بیار تو گریمولد به این احکام واقف بشیما.. گوش نکرد .. یکی بیاد ببینم این یارو چی میگه!
- میگم من ربک احمق؟!
-

و نکیر و منکر محترم وقتی می بینن از یه ایل آدم رو به روشون کسی پاسخگو نیست گرزهای آتشین از شلوار کردیشون در میارن و..

-
پووشووووووومپ!!٪

بعله.. با اولین ضربه گرز که خوشبختانه به خطا رفت قبر منفجر شد و همه به هوا رفتند.. حتی مرلین روی قبر!!


روی باغچه


- ارباب خاک بر سرت کنه! اون سیستم تخلیتو سر تخته بشورن ما هرجا میریم شکار تو باید بوقت بگیره؟

رودولف غرغر کنان با آفتابه پر آب به سمت محلی که مرلین در آن بار بر زمین نهاده بود در حال حرکت بود که ناگهان با انفجار بالا در مقابلش رو به رو شد و مجبور گشت از آب و آفتابه در دستش برای خودش استفاده کنه!

البته لحظاتی بعد هاگرید که از همه سنگینتر بود و نتیجتا زودتر از همه پایین اومده بود دقیقا روی رودولف که در حال استعمال آفتابه بود فرود اومد و در کمال تاسف و تأثر رودولف مربوطه در اثر بیرون زدگی لوله آفتابه از حلقش کشته شد!


خب حالا بقیه محفلی ها با عنایات نور می تونن بسیار آهسته و آروم فرود بیان و هیچ کدوم حتی یه خراشم برندارن.. محل خومونه زورمون زیاده می تونیم ژانگولر باشیم همینه که هس!

- عاقا ما کجاییم؟ هیپوگریفم کو؟ ادوارد پسش نیاورد؟

و ادی از گوشه کادر بیرون اومد و هیپوگریف رو تحویل گلرت داد.

- هی داوش ادی تو قرار بود یه کار دیگه ای هم بکنی تو این پست..
-

و با صدای پاق خفیفی پیرمردی ظاهر شد اما از بخت بد دقیقا روی یادگاری به جا مونده از مرلین قبل از به هوا رفتن!

- اه.. اه .. کی اینجا بوقیده؟ مرگخوارا همه شهرو خراب کردن بس نبود اومدن اینجا هم بوقیدن؟ یعنی یه جو فرهنگ… قااااااارپششپفف

بعله! مرلین از هوا برگشته دقیقا روی سر برایان دامبلدور پیر نق نقو فرود میاد و هم خودش می میره هم برایان که دیگه نتونن بیان وسط سوژه ببوقن و داستان خراب شه.

البته دقیقا اطلاعی از اینکه چرا همه رو هم فرود میان نداریم و هیچ عقل سلیمی اینو نمی پذیره ولی مهم این بود که رسالت نویسنده در برگردوندن سوژه به مسیر اصلی انجام شده باشه.. که شد.

حالا جماعت محفلی به همراه رز ساندویچ شده جلوی خرابه های گریمولد وایستادن و به این فکر می کنن که چطور باید قرارگاه رو بسازن و رهبر موقت بعدی چه کسی باید باشه.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
زلزله که اوضاع را ناخوشایند می دید، به درگاه ایزد خندان تمسک جست و طلب زمین لرزه ای بس آتشفشونی و گدازه دار کرد تا از فرصت بهره بجوید و متعاقب آن بپیچد به بازی اما پاسخی جز «سیر داغ» دریافت نکرد. از اونجایی هم که نگاه محفلیون هر لحظه به صورت تصاعدی شبیه به نگاه امت شریف دم باجه عابر بانک حین واریز یارانه میشد، رز تصمیم گرفت کلا بمیرد !

انّا المرلین و انّا إليه راجعون !

محفلیون زلزله را که هنوز ویبره می زد کف پیچ کرده بودند و در حال خاکسپاری وی در باغچه خونه عاقوی همساده بودند...
رز: «منو بیارین بیرون ! من زنده ام ! تمارض بود. »

مایکل در حالی که بدون چوبدستی و جاسم پسندانه باغچه رو بیل میزد خطاب به جنازه کفن پیچ گفت:

- بخواب بابا قبر یخ کرده ! تصویر کوچک شده

هاگرید: آره موافقم. این تنش هنوز گرمه فکر میکنه زنده ست. توجه نکنید. این مرده اش هم ویبره میزنه ! تصویر کوچک شده


بقیه محفلیون هم به شکل دو دل، زنده ی مرده نما رو دور و بر خانه مخروبه گریمولد دور میدادند تا نهایتاً او را به سوی سرای ابدی اش بدرقه نمایند.

فنگ اشک ریزان لب گوری که مایکل حفر می کرد چمباتبه سگانه زده بود و با اندوه خزعبلاتی زمزمه می کرد:
«عوووع عوووو. اوهو؟ اوهو...عوووووو (پنجاه کیلو گوشت لخم بدون چربی رو میخواین بندازین توی قبر؟ شما چه امت ناشکری هستین به جان فلافی ! حداقل بذارین یه گاز مورچه ای بزنم ازش قبل تدفین ! ) »

پیش از آنکه محفلیون بتوانند جنازه لرزان رو به سمت باغچه هدایت کنن، صدای انفجاری مهیب از خیابون مجاور موجب دانلود انتحاری و بی مقدمه مقادیر زیادی پپسی کولا و کیک شکلاتی از پر و پاچه ملت حاضر در خیابان شد و صد البته که محفلیون نیز از این قضیه مستثنی نبودند.

((( در این حین کارگردان رول جهت تزکیه نفس و تطهیر مزاج عمومی کاربران اقدام به تبلیغ ایزی لایف میکنه )))

کفن حاوی رز لرزونک همونجا داخل باغچه میوفته زمین. به هدایت گلرت و مایکل، همه محفلیون به غیر از کفن، داخل قبر حفر شده شیرجه میزنن و ضمن ریختن مقادیری از خاک عالم بر سر خودشون، با اشاراتی مجهول از نوک چوبدستی شون جرقه های چارشنبه سوری میزنه بیرون و به شکل قلابی و نمادین بالای قبر رو چمن می پوشنه تا مثلا از حمله ناگهانی مرگخواران در امان بمانند.

گلرت: «دانگ؟ کجایی؟ این کلتو بیار اینجا رو روشن کن ببینم چه خبره این پایین ! »

صدای دنگ از بین ذرات خاک به سختی به گوش می رسید:
«گلرت ! کدوم طرفی؟ بذار دارم پیدات میکنم...آها...آآآ... پیدا کردم... الان دستم روی کله توئه دیگه. درسته؟ چقدر نرمه ! شامپوت چیه؟ صحت یا گلرنگ؟ »

«جیییییییغ ! ته ته ته تخ! »
«دستتو بکش بی ناموس ! »
«دانگ ! میشه خواهش کنم دستتو از توی معده ام بکشی بیرون؟ »
«واق واق واق (دالایی لاما ! لدفن شیرازیخانه منو لگد نکن ! »

بلاخره پس از فتح فضای زیر قبر و تجارب ارزنده، دانگ نورانی موفق میشه کله اش رو در نقش نورافکن در مرکز قبر قرار بده تا همه دورش جمع بشن.

گلرت: «دوستان دقت بفرمایید. بحث جدیه. بعد از به بوق کشیدن 11 سپتامبر بود ستامبر بود چی بود... الان حمله کردن خیابون 4 جولای... همین بغلی. الانه که برسن اینجا. ما باید آبروی محفلو بخریم ! »

ملت:

هاگرید که قسمتی از موهای سرش بالای قبر از روی چمن های باغچه بیرون زده بود وارد بحث شد:
«بیکاریم مگه؟ ندیدی پروف چطور پیچوند؟ ندیدی رز چطو .... راستی خواستم بگم رز بیرون جا مونده. »
گلرت: «رز که خدا بیامرز شد.»
مایکل: نه باو. شوخی معنوی کردم باهاش ببینم شب اول قبرش چطوریه ! تصویر کوچک شده

ملت:
گلرت: «از این لحظه من رهبری رو بر عهده میگیرم. خاک بر سرمون شد. »

در این حین قطعات بهم پیوسته و نمناک کلوخ و خاک بر سر آنها فرو ریخت...


بالای سرشان – روی باغچه

«رودولف ! کجایی پسر؟ ول کن او ماگل های زبون بسته رو. اون طفلی تریزومی 21 داره. جادوگر پیدا کن بکش. بیا اینجا اول. من پیر مردو اینجا نکار. اون آفتابه طلایی منو ور دار بیار اینجا. کارم تمومه. »


دوباره درون باغچه !

محفلیون که از صدای آسمانی مرلین متوجه عمق فاجعه و به یغما رفتن نظافت عمومی شخصیت ایفای نقششون شدند، ناخودآگاه رز کفن پیچ رو تصور می کردند که احتمالا بالای سرشان توسط مرگخواران به عنوان دستمال مرطوب یا حوله حمام استفاده میشد.

هاگرید: «دوستان. من نمیدونم آیا شما هم به همونی دارین فکر میکنید که من فکر میکنم... اما احساس میکنم کله ام داره آبیاری قطره ای میشه »


فرسخ ها دورتر – لب ساحل دریا

دامبلدور در حالیکه از ریش چند متری اش یک مایو با طرح پرچم آستاکبار درست نموده بود، زیر آفتاب تابان در جوار یک چتر لیمویی فرو شده در شن زار ساحل لم داده و ضمن ور انداز کردن حوری آباد اطرافش کرم ضد آفتاب به تن نحیفش می مالید که یکهوع لرزش ابزاری از درون ریشش تمرکزش را بهم زد. دست در ریشش فرو کرد و چراغ خاموش/روشن کن معروفش رو بیرون کشید. مثل بچه نازش کرد که به موجب آن یک صفحه ال سی دی از پهلوش بیرون زد و چهره کریچر از پس لوگوی اسکایپ بر اون نقش بست.

«اوه ! سلام کریچر ! چی شده مزاحم ماموریت من شدی؟ کجایی؟ حالت خوبه؟ اون مخروبه کجاست؟»

کریچر در حالی که خودش رو از زیر آوار و آجر و سنگ بیرون میکشید صورتش را جلوی وسیله ارتباط جمعی اش رساند و گفت:
«پرفسور دامبلدور باید توجه کرد که کریچر خواب بود که محفلیان خون لجنی گند زاده قارچ زاده باکتری زاده پارازیت زاده سرطان زاده و غیره، زلزله ساختند و کریچر این زیر دفن شد. »

«اوه ! چیزی نیست کریچ ! اینا طول میکشه منسجم بشن. بهرحال من ماموریت هستم. »

«پرفسور دامبلدور باید توجه کرد که محفلیون الان ناپدید شدند و مرگخوار جماعت الان در گریمولد ریخته شده مثل نقل و نبات ! کریچر احساس کرد پرفسور دامبلدور لباسش کم بود. پرفسور آیا بغل ساحل بود؟»

دامبلدور: «اوه ! نه کریچ. من نزدیک غار هستم. دارم میرم شکار هورکراکس. هوا گرمه خیلی گفتم جامه بدرم ! »

در این حین یک فروند حوری ماگل و پوست کنده شده حین عبور از ناکجا با کله جلوی تبلت چراغ قوه نمای دامبل ظاهر میشه و ضمن درود و بوس فرستادن به چهره مفلوک کریچر در پشت خط و همچنین بیان عمومی جمله "آی لاو یو PMC" ، از منظره خارج میشه.

دامبلدور در حالیکه سرخ شده بود، سر دوربین جلوی چراغ قوه رو به صورتش نزدیک تر میکنه و رو به کریچر میگه:
«کریچ ! ببین پسر. این الان یه نمونه هورکراکس بود که شکارش کردم. نشون میده تام ریدل هم زمانی عاشق بوده و از ظاهر عشقش هورکراکس ساخته. لامصب خیلی هم خطرناک بود. نزدیک بود عاشقش بشم اصن »

کریچر: «پرفسور دامبلدور باید هر چه زودتر کمک فرستاد. اینجا وضعیت خراب بود. ای کاش پرفسور بود. »

دامبلدور: «نگران نباش. الان برای برادرم آبرفورث پیغام میفرستم بیاد کمک ! »

دامبلدور ضمن قطع کردن مکالمه، شروع به فرستادن پیغام برای آبرفورث میکنه.
(( کارگردان در اینجا احساس میکنه رول داره از چارچوب هری پاتری خارج میشه و وابسته به تکنولوژی خواهد بود. در نتیجه به محض اینکه دامبل دکمه ارسال پیغام رو میزنه، هدویگ از داخل صفحه ال سی دی چراغ قوه میزنه بیرون و به سمت آبرفورث و هاگزمید پرواز میکنه... ))


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۲۲:۰۴:۱۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۲۲:۱۰:۰۷
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۲۲:۱۲:۴۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۲۲:۱۴:۰۳
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۲۲:۱۷:۴۳

----------



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ملت محفلی در کیسه خواب، روبروی خانه شماره 11 و 13 گریمولد خوابیده بودند و البته خرابه شماره 12 هم کف خیابان را کاملا مدفون کرده بود.هریک از ملت محفلی در خواب واکنشی داشت:
ظاهرا اورلا کوییرک مشغول دستگیر کردن مجرمان بود، هاگرید در حال خوردن بزرگترین کیک جهان بود و اصلا تعجبی نداشت که کیسه خوابش نا پدید شده بود!، تدی لوپین مشغول زوزه کشیدن بود، زلزله همچنان ویبره می زد و خلاصه؛ این ملت محفلی در کابوس دیدن، دست ارسطو عامل را از پشت بسته بود!

برایان دامبلدور، با صدای ترق مانندی ظاهر شد، و با تاسف نگاهی به ملت محفلی انداخت؛ سپس چوبدستی اش را درآورد و افسون موفلیاتو را اجرا کرد.
بعد؛ چوبدستی اش را روی گلویش گذاشت و گفت:
-بطنین!

صدای بلند برایان باعث شد تا ملت محفلی سه متر از جای خود پرش کنند و دوباره به زمین فرود بیایند!

-سلام پرفسور دامبلدور کی برگشتین؟
-احمق...این که دامبلدور واقعی نیست.برایانه!
-ببخشید!

ناگهان هاگرید گفت:
-کیسه خوابم کو؟کی دزدیدش؟خودش خودشو معرفی کنه!وگرنه...

برایان گفت:
-ظاهرا جنابعالی وقتی داشتین بزرترین کیک جهان رو نوش جان می کردین اشتباهی کیسه خوابتون خوردین!

هاگرید:

برایان چوبدستی اش را تکان داد و یک تلویزیون سه بعدی،ال ای دی ظاهر کرد.

-ایول برایان، امشب رئال بازی داره!
-طرفدار رئالی؟
-مگه چیه؟
-تا وقتی بارسا هست کی به رئال نگاه می کنه؟!
-اصلا کی به تو گفت خودتو بندازی وسط؟
-تو که برو کیکتو بخور!

ملت محفلی:
برایان: :vay:

-ساکت!

طنین صدای برایان ملت محفلی را میخکوب کرد.برایان چوبدستی اش را به طرف تلویزیون گرفت و آن را روشن کرد.
ریتا در تلویزیون ظاهر شد اما ظاهر همیشه زیبا و آراسته اش تغییر کرده بود:مو های همیشه مرتبش آشفته شده بود، عینکش کمی کج شده بود و شیشه سمت چپ عینکش کاملا فرو ریخته بود.دو زخم روی گونه اش به چشم می خورد و پیشانیش خراش بزرگی برداشته بود.

قبل از این که کسی راجع به ظاهر ریتا نظر بدهد، ریتا شروع به صحبت کرد:

-واقعا که!اصلا نمی دونم چی بگم!وقتی شما اونجا پیک نیک گرفته بودین و ویبره می زدین، مرگخوارا به هاگزمید حمله کردن و نصف بیشتر اونجا رو آتیش زدن البته ما به موقع تونستیم جلوی پیشروی آتیش بگیریم!خدا رو شکر کاراگاه ها به موقع رسیدن و گرنه هاگزمید خاکستر می شد.

با شنیدن نام کاراگاهان اورلا جلو آمد و گفت:
-چی؟! کاراگاها؟چرا کسی به من خبر نداده بود؟ می خواستم توی ماموریت جدید شرکت کنم!

ریتا پاسخ داد:
-بیچاره رییس اداره پنجاه تا جغد برات فرستاد!ولی ظاهرا سرکار خانم تیز پرواز چنان مشغول ویبره زدن بودین که همه جغدا رم کردن!

اورلا:

-این تلویزیونو غیب کن برایان!دیگه نمی خوام هیچ کدومشون ببینم!راستی یک چیزی یادم رفت بگم...اصلا احتیاجی نیست به خیابون11 ستامبر برین. خیالتون تخت! تمام مشنگای اون منطقه کشته شدن! بین علامت های شوم هم یک ذره آسمون دیده شده که اونم لرد، رودلوف رو فرستاده تا اونجا رو هم پر کنه!حالا تلویزیون غیب کن برایان!

برایان چوبدستی اش را به سمت تلویزیون گرفت و تلویزیون غیب شد.
برایان گفت:
-واقعا براتون متاسفم...شما هم به اندازه مرگخوارا تویاین قتل ها دست دارین، چرا همون موقع که ریتا گفت به خیابون 11ستامبر نرفتین؟

رز گفت:
-ولی من داشتم آماده شون می کردم!

-چطوری؟

-بهشون ویبره یاد دادم!

-می تونم ازتون بپرسم ویبره زدن به چه دردی میخوره!

رز:

برایان ادامه داد:
-خدا ریتا رو حفظ کنه.به موقع برای کمک اومد. اگه اون نبود هاگزمید خاکستر می شد!توی مبارزه سه تا از دنده هاش شکست. پنج تا شفادهنده ده ساعت روش کار کردن تا دوباره مثل اولش بشه. ولی شماها...واقعا متاسفم... .

برایان این را گفت و غیب شد.
ملت محفلی خشمگین به زلزله خیره شدند.

زلزله:چیه؟! می خواست بهم بگین ویبره به درد مبارزه نمی خوره!

ملت محفلی:



ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۱۴:۰۷:۵۳
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۱۴:۱۱:۴۳

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
-ناراحت؟ نه باو... این معماری کلاسیک غربیه. خیلی شیکه. مده اصن!
-نصفه خراب مده؟
-آره. فقط خوب شد ساکنین خونه های بغلی نیستن. مگه نه شاید دیر با این سبک از معماری هماهنگ می شدن...

رز با لبخند حاکی از خرابکاری به محفلیون نگاه کرد و گفت:
-خوبه! یه ویبره دیگه بزنیم برا امروز کافیه!
-.
-چیطور ویبره بزنیم؟ گوشنمونه تحلیل رفتیما!
- .

اورلا در حالی که با تعجب به ویرانه گریمولد نگاه می کرد گفت:
-الان باید چیکار کنیم؟
-مهندسی معکوس.
-جـــــــــان؟
- داشتم یه کتاب می خوردم،نوشته بود مهندسی معکوس! فک کنم باید پشت و رو باشیم در حالی که کله مون رو به زمینه و پامون رو به هوا ویبره بزنیم.
-ویبره بزنیم. ویبره بزنیم.

محفلیون که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند، ویبره ای زدند و پس از چند ثانیه، خانه گریمولد به خرابه ای یکسان با خاک تبدیل شد که قابلیت استفاده شدن به عنوان موزه خرابه های جنگ جهانی دوم را داشت.

-نورانی باد پیکر تمامی محفلیان! در سرزمین های تحت سلطه ی دالای لاما، کیسه هایی ساخته شده به نام کیسه خواب. در کشور عزیز و پهلوان پرور خودمان نیز مکانی ساخته شده به نام پارک!
-میگم دانــــگ! این کیسه خواب هموناییه که خوردنیه؟

محفلیون:

نیم ساعت بعد
-پاس بده...
-حواست باشه توپ نره رو منقل.
-گوشنمــــــــــه!
-واق واق.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.