هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۵۳ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵
#61

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
سوروس روی نقشه فرار لی لی فکر کرد و باخود گفت:
- زیاد وقت ندارم. باید یه نقشه درست و حسابی بکشم که بتونم لی لی رو از اونجا نجات بدم و ...
سوروس آه عمیقی کشید.اگر فقط لی لی را نجات میداد او هیچوقت نمی توانست طلسم باستانی اش را روی هری اجرا کند. آن وقت بود که هری میمرد و لرد سیاه هم هیچوقت از قدرت کنار نمیرفت و دنیای جادویی نابود میشد!
سوروس چاره ای نداشت پس پاورچین پاورچین به سمت در پشتی خانه لی لی و جیمز پاتر رفت و در را بدون نیاز به چوبدستی باز کرد.آنها به راستی در خانه با صفایی زندگی میکردند: یک پذیرایی کوچک و یک سالن بسیار زیبا
سوروس آرام از پله هایی که به طبقه بالا میرسید بالا رفت و با سه اتاق رو به رو شد. اتاق اول از سمت راست باید اتاق خواب میبود و اتاق رو به رویی هم اتاق هری و اتاق سمت چپ هم حمام یا دستشویی.لی لی حال باید در اتاق هری میبود پس سوروس در را با صدای قژقژش هل داد و وارد اتاق شد. حدس او درست بود و لی لی در کنار پسرش خوابیده بود.با دیدن این صحنه لبخندی روی لبان سوروس نشست اما ناگهان صدای کلیک خفیفی از طبقه پایین به گوش رسید. قلب سوروس در سینه فرو رخت. لرد سیاه سر رسیده بود و هر کس که سر راهش بود را کنار میزد آن هم با آواداکداورا معروف خودش!
سوروس نمیتوانست با لرد سیاه مقابله کند اگر هم می توانست فقط برای چند ثانیه و با مردن او شاید در آینده همه چیز عوض میشد پس سوروس فقط یک راه داشت و آن این بود که لرد سیاه را گمراه کند.خودش به ایده اش خندید. گمراه کردن لرد سیاه؟!
سوروس خود را خم کرد و از پله ها پایین آمد ولی یک لحظه با خود گفت:
- حالا چجوری گمراهش کنم؟
سوروس که دیگر از پله ها پایین آمده بود با قامت بلند و سیاه پوش رو به رویش مواجه شد. لرد سیاهی که هنوز شکست نخورده بود و در اوج قدرت خود بود!
با این فکر لرزه به اندام سوروس افتاد.ناگهان سر لرد سیاه بالا آمد و صورت او نمایان شد: صورتی که کمی چروک داشت و کرمی اش به زردی میزد و میشد فهمید که صورت لرد سیاه خشمگین بود... یا شاید متعجب... تشخیصش سخت بود.




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۵
#60

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
چرخید و چرخید و چرخید؛ و با هر چرخش، قلبش گرم تر شد.
حس می کرد همین چرخش ها هستند که ضربان قلب لیلی را به او باز می گردانند.
جلوی آن اتفاق را می گرفت. به هر قیمتی که شده. حتی به قیمت از دست دادن جان نه چندان باارزش خودش. در برابر زندگی لیلی هیچ چیزی ارزش نداشت.

بالاخره چرخش ها متوقف شدند و او در نقطه ای نزدیک خانه پاتر ها روی زمین افتاد.
این اولین بار بود که بعد از سفر در زمان، قادر به حفظ تعادلش نشده بود. جای تعجبی نداشت. از جا بلند شد و ردایش را تکاند. هیجان وصف ناپذیرش را می شد از ته رنگ سرخ گونه هایش فهمید.
لیلی زنده بود!
اهمیتی نداشت که نمی توانست او را ببیند. همین که می دانست لیلی در خانه ای که در مقابلش قرار داشت، در حال نفس کشیدن است، برایش کافی بود.

کمی دور و برش را بررسی کرد.

نقشه ای نداشت!

نمی دانست کدام تصمیم بهتر است. این بار جای هیچ اشتباهی نبود. باید به سراغ لرد سیاه می رفت؟ یا همان جا منتظر می ماند...و یا...سراغ عشق همیشگی اش می رفت و جلوی آن اتفاق شوم را می گرفت.
هوا کاملا روشن بود...و این یعنی هنوز فرصت کافی داشت. او سرنوشت را تغییر می داد! این بار به نفع خودش!

سیوروس جادوگر محتاطی بود. بی گدار به آب نمی زد. لابلای درختانی که در نزدیکی خانه قرار داشتند پنهان شد.
-باید چیکار کنم؟ می تونم لیلی رو از خونه دور کنم. اینجوری وقتی لرد سیاه میاد فقط اون دو تا توی خونه هستن...و لیلی زنده می مونه.

نقشه جوانمردانه ای نبود...ولی سیوروس در کمال تاسف دریافت که این نقشه هیجان زده اش کرده است.




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵
#59

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
از امدن و رفتن من سودی کو!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 674
آفلاین
سوژه جدید:

دامبلدور به اسنیپ نگاه میکرد که آرام آرام با ساعت دور گردنش مثل یک تصویر محو میشد...همان جا بی حرکت ایستاد تا دیگر اثری از ان یک دنده مو روغنی باقی نماند. در همان لحظه اسنیپ پریشان وارد اتاق شد!
دامبلدور لبخند تلخی زد.
-خوب سوروس خودت به حرفم پی بردی؟ بهت گفتم که نمیشه!
-نـ...نمی فهمم....این باید کار میکرد.....
اسنیپ هنوز درمانده و بهت زده بود و به سختی کلمات را ادا میکرد.
-سوروس ما هر کاری که میتونستیم انجام دادیم زمان برگردان نمیتونه مرگ رو تغییر بده اگه قرار بود لیلی زنده باشه الان این جا بود! میفهمی که چی میگم..؟
-ولی....لعنتی همش تقصیر منه... چشم هایش دیگر طاقت نیاورد و اشک هایش جاری شد
-ببین سوروس من تمام این مراحل رو گذروندم....وقتی خواهرم مرد منم همین طور بودم خودم رو مقصر میدونستم...فکر کردی من زمان برگردان رو امتحان نکردم؟....افسوس خوردن فایده ای نداره ما باید به فکر آینده باشیم....پسر لیلی زندس!....خودت میدونی اون به اصتلاح لرد سیاهت واسه همیشه پنهان نمیمونه اگه واقعا به فکر جبرانی.....
- خیلی خوب،باشه بسه دیگه...! لازمه یکم تنها باشم....
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. به یکی از پنجره های راهرو تکیه داد به بیرون خیره شد اشک بی اختیار از چشم هایش میچکید..مدام خودش را سرزنش میکرد
-لعنت به تو سوروس! لعنت به تو! همش تقصیر منه....اگه دهنم رو باز نمیکردم اون پیشگویی لعنتی رو نمیگفتم...کاش کر بودم اون پیشگویی اون زن دیوونه رو نمیشنیدم....خود لعنتیم لیلی رو به کشتن دادم....
واقعا امید داشت که با آن زمان برگردان بتواند همه چیز را درست کند اما با اتفاقاتی که افتاد...
اصلا دلش نمیخواست به آن ها دوباره فکر کند.
دامبلدور گفته بود که فایده ای ندارد...اما او نمیخواست قبول کند...
فلش بک - کمی قبل:

دامبلدور باز هم تکرار کرد:
-سوروس این کارت بی فایدس.....
-حداقل سعی خودم رو میکنم...این جواب میده....باید جواب بده...!
این را گفت و کوک ساعت را چرخاند و لحظه ای بعد سفرش در زمان شروع شده بود...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱ ۱۸:۱۷:۴۲

فراست بیش از هرچیزی، بزرگترین گنج انسان است که وقتی بر سر نهاده شود، هوش و خرد می آورد ...

Only Raven


هیچ چیز غیر ممکن نیست


جادوگران ، ریون ، ارباب=♥♥♥

تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۰۳ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
#58

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ـ لوموس!

به محض آنکه ارباب جوان طلسم را زمزمه کرد،چشمان خاکستری رنگش زیر نور نقره ای طلسم درخشیدن گرفت.

برق شرارتی در چشمانش هویدا بود که در سرزمین رب النوع درخشش تاب آنرا کس نمی اورد و شیطان پنهان درونش،روشنایی را وحشتزده میکرد.

آن شب آسمان صاف و آرام بود.آن آرامش شوم...خبر از واقعه ای شوم تر میداد.

آسمان آنشب به کبودی خون مردگی کهنه زیر پوست بود.گویی ماه را هم ابر های تیره کشته بودند.

طوری آرام و محطاتانه حرکت میکرد که صدای پاهایش هم به گوش نمیرسید.

ساعت درست 12 نیمه شب بود.هوهوی جغد ها خبر از آغاز حکومت تاریکی مطلق شب میداد.

در آن زمان ک آرامش مرموزی سر انجام در کل قلمرو شب برپا شد...صدایی در گوش تام نجوا کرد:
عجله کن...عجله کن...

این صدای همان ساحره بود.او تشنه به مرگ بود...تا به ازای شکستش یک قربانی دیگر را از آن خود کند.

از کنار اشیاء چوبی خانه پیرمرد که میگذشت،سایه اش شبح وار بر روی آنها حرکت میکرد.

چوبدستی خود را با هر صدایی به طرفی نشانه میرفت.
ذهنش درگیر بود.

در اتاق را باز کرد...در گوشه ای از اتاق جسمی وجود داشت که روی آن پارچه ای کشیده شده بود.

تام به آرامی جلو رفت.
نور چوبدستی اندک اندک بر پارچه رنگ و رو رفته ی جسم افتاد که مانند یک انسان ثابت و بی حرکت آنجا ایستاده بود.

تام پارچه را از روی جسم کنار زد.

چشمان خاکستری اش لحظه ای درشت تر شد.
مردمک چشمانش در برابر منبع نور کوچکش کوچکتر به نظر میرسید و مخمل خاکستری درون چشمانش بیشتر میدرخشید.

جسم روبه رویش یک انسان بود.انسانی که روزی نفس میکشید.
اما اکنون خیلی ساکت بود.
آنقدر ساکت که صدای نفس هایش هم در آن سکوت مطلق شنیده نمیشد.

او یک دختر بچه بود.چشمانش باز بود.هنوز آبی آبی بود.اما بی فروغ بود.
اثری از زندگی در کالبدش دیده نمیشد.

گویی با طلسمی سالها بود که خشک و صامت همانجا مانده بود.

صورت رنگ پریده اش که همچو عروسکی چینی همچنان بی حرکت مانده بود آشکار میساخت که او یک نوع اینفری نیست.

ان فقط یک جسد بود.جسد دخترکی که لب هایش را به هم دوخته بودند.

گویی سالگو علاقه داشت قربانی مخصوص به هر هورکراکس را نمادش قرار دهد.
زیرا به نظر نمی امد ان جسد یک هورکراکس باشد.

چوبدستی خود را که به طرف پایین تر گرفت...درست روبه روی کفش های سیاه کودکانه دخترک یک جای کلید،بر روی زمین دیده میشد.

تام به دنبال کلید گشت...کلید همانجا بود...در گردن دخترک گردنبندش کرده بودند.

آن را برداشت و کلید را بر روی جای کلید فرو برد و چرخاند.

دیری نپایید که زمین همان قسمتی که دختر کوچک آنجا بود شروع به چرخش کرد.مانند یک جعبه کوکی که عروسکی روی محور آن بچرخد...اما ملودی در کار نبود...

به جای آن صدای زمزمه ماری به گوش میرسید که فقط لرد جوان معنای آنرا میفهمید...

صدا به اهستگی زمزمه میکرد:
اگر تو صاحب حقیقی هستی...به زبان ما صحبت کن...تا راه را برایت باز کنیم.

تام لبخندی شیطانی زد.برق شرارت در چشمانش پیدا بود.
به زبان مار ها گفت:
پس این راه برای من باز شده است...

به محض آنکه تام آن کلمات را به زبان آورد،جسد در جای خود متوقف شد و صدا نیز دیگر شنیده نشد.

و پس از چند لحظه اتفاق عجیبی افتاد...

قفسه سینه دخترک خود به خود شکافته شد و در جایی که قلبش بایستی میتپید،گوی سیاه رنگی جای گرفته بود.

لبخندی پیروز مندانه بر لب های تام نشست.
همه چیز برایش زیبا بود.

البته تنها برای(او)...ارباب جوان.

فکر نمیکرد اینقدر راحت بتواند موفق شود.

برای او در هرصورت اهمیتی نداشت که از چه کسی ساخت هورکراکس را بیاموزد...او هیچ تعهدی هم نداده بود تا استادش را نکشد...

هرراهی برای او رفتنی بود.

تام همانطور که لبخند برلب داشت...دستش را به سمت گوی سیاه رنگ دراز کرد...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴
#57

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
تام آرام به سویش حرکت کرد. این بار صدای سالگو بالاتر رفت.
- با توام... هِی یارویی!

اما همچنان نزدیک تر می شد. چشمانش برق عجیبی داشت و دستانش عرق کرده بودند. همه چیز جز آن در برابر چشمانش در حال محو شدن بود. می دانست همین است و دیگر تمام! حال به یک قدمی آن رسیده بود و آن را مورد تسخیر خود می دید که ناگهان دستی از پشت او را گرفت و به دیوار چوبی کلبه کوبید!
- دِ لعنتی با توام! اگه دفعه بعد حتی نگاش کنی می کشمت! فهمیدی تسترال؟!
- اون چیه؟
- فضول سنج! به تو ربطی نداره!

و آن را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس یقه تام را رها کرد و کلافه به سمت آشپزخانه رفت. مشغول درست کردن قهوه بود که پرسید:
- خوب بگو بببنم چی شد؟ دیدیش؟!

تام روی صندلی نشست و بی خیال گفت:
- آره دیدمش!

سالگو برگشت، قهوه اش را برداشت و همچنان که به سمت تام می آمد، پرسید:
- خوب؟
- خوب چی؟
- چی شد چیزی بهت یاد داد؟

تام روی صندلی جا به جا شد و لبخند خبیثانه ای زد:
- آره یاد داد... خیلی چیزام یاد داد! فردا جلسه بعدی آموزششه!
- چن جلسس؟
- به خودم مربوطه!

سالگو قهوه اش را به دهانش نزدیک کرد و کمی از آن را چشید. باد همچنان شاخه ها را تکان می داد و ابر ها را به این سمت می راند. آتش شومینه با دودی خاکستری رنگ عجیب آرامشی به تام می داد. احساس گرمای آن، فکرش را برای تمرکز روی هدفش کامل آماده کرده بود. می دانست باید چه کار کند ولی هنوز موقع آن نشده بود! هنوز نه...!
- امشبو لازمه اینجا بمونم!

سالگو که قهوه اش را تمام کرده بود، فنجان را گذاشت و بی خیال گفت:
- ازت خوشم اومده. ولی فقط یه امشبو.

تام بلند شد، تشکری زیر لب کرد و به سوی پنجره رفت. دیگر نزدیک غروب بود و خورشید آخرین شراره هایش را به دامان آسمان می سپارد. در چشمان تام امید روزی که بتواند بدترین کار دنیای جادوگری را بکند، همچنان موج کی زد اما برای این کار لازم بود امشب کارش را تمام کند.

نیمه های شب...

زوزه گرگ ها ترسش را چندین برابر می کرد اما باید به خواسته اش می رسید. سردی هوا حتی از زیر پتو هم کاملا قابل درک بود. چک چک قطره های سقف نشان از باران می داد و وحشتناک بودن فضا را به اوج می رساند! تام آهسته چشم هایش را باز کرد. از همان اول هم خواب نبود، فقط نقشه را چندین بار در ذهنش مرور کرده بود تا اشکالی پیش نیاید پس پتو را بی سر و صدا کنار زد.

خانه تاریک بود و فقط صدای شرشر ناودان این سکوت محض را به هم می زد. چشمان تام سرانجام سالگو را یافت. آرام خر و پف می کرد و با هر نفسش پتو بالا و پایین می رفت...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴
#56

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
از خانه قدیمی بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
افكار شيطاني اش برگشته بودند! مي دانشت كه اگر او را نكشد بلايي به سرش خواهد امد!حدود صد بار اتاق را دور زده بود!ديوار هاي سبز پر رنگ با ان نوار هاي طلايي اورا نظاره مي كردند.پشت ان ميز اشرافي كه رويش ورقي از طلا بود نشست و طر فكر فرو رفت.......:
جنگلي وحشتناك بود.باد برگ هارا تكان ميداد و خش خشي خشن را ايجاد مي كرد.صداي هوهوي جغدي كه انگار شكاري كرده بود از دوردست شنيده مي شد!ابر هايي كه ارتشي خشمگين را درست كرده بودند و انگار هر لحظه منتظر دستور اتش بودند......درست روبروي جنگل ايستاده بود.احساس مي كرد هر لحظه به هدفش نزديك تر ميشود:جاودانه شدن!چقدر خوشحال بود ....ريدل جوان هنوزچشم هايش قرمز نبود و و صورتي مارگونه نداشت.......خنده شيطاني ريزي كرد و طلسمي فرستاد ،....:اكسترنالومتريك .!بعد از ان اشعه هايي رنگارنگ از نوك چوبدستي اش خارج شد و در ان جنگل سياه محو شد......منتظر ماند .......و بالاخره ان نور قرمز رنگ مورد علاقه اش كه نشان ميداد كسي در جنگل است نمايان شد........به داخل جنگل رفت.تمام حواسش بود كه طلسمي به او برخورط نكند !در سكوت كامل در جنگل راه مي رفت كه صداي طلسمي ان سكوت وحشتناك را بهم زد!
-اواداكداورا
خوش حال بود كه ان طلسم مرگبار حتما بايد با صداي رسا گفته مي شد مگرنه تا بحال مرده بود بر بشت درختي پناه گرفت و فرياد زد:براي جنگ نيومدم
اما ان مرد جواب نداد و شروع كرد به فرستادن طلسم هاي سياه تر......بعد از يك ساعت جنگيدن،بالاخره بر روي گل افتاد !همه ي بدنش كثيف و خون الود شده بود!ان مرد ميان سال بااي سرش امد و پايش را بر روي بدن ضعيف او گذاشت
با صدايي ترسناك كه بر تن هر كس لرزشي ايجاد ميكرد پرسيد:كيستي؟
جوان گفت:رييدل !اومدم تا مهارت ساخت جانپيچ رو به من نشون بديد
-سر در نميارم
-خوب هم سر درمياريد !من از نواده سالازار اسليترين هستم!فكر كنم شما خانواده مرا خوب بشناسيد
رنگ از صورت ان مرد پريد!سالازار!او نواده سالازار اسليترين بود!مطمن بود اگر به او ياد نمي داد بلايي سرش مي امد
گفت :چي مي خواي؟
-گفتم ،مهارت ساختن جان پيچ رو مي خوام ياد بگيرم
نميدانست چه بگويد؛قطعا اگر نمي گفت ميمرد .ولي نمي توانست مطمن باشد كه او از فرزندان سالازار باشد!ناگهان راهي به ذهنش رسيد:اگه نوادشي ثابت كن!
-چجوري؟
چندي فكر كرد و گفت:به زبان پارسل صحبت كن و سپس ماري دراز كه رده هايي قرمز بر روي ان ديده ميشد از نوك چوبدستي دراوش در امد
ريدل كمي فكر كرد و شروع كرد :دور شو!!!!!!!
اما مار گوشش بدهكار نبود
-گفتم دور مگر نه با مرگ بدي مواجه ميشي!!!!!!
مار بر خود لرزيد و به سرعت در ميان ريشه هاي درختي تنومند ناپديد شد
مردكه دهانش باز مانده بود گفت:فكر مي كنم تو واقعا خودشي!
و با دست اورا به سمت خانه اش كه بر چشمان تام نامريي بود دعوت كرد.

تام حركت كرد مرد ميانسال خانه را با طاسمي بر چشماني تام مريي كرد .داخل شد!خانه اي چوبي بود كه از سقفش اب مي چكيد.درچند جا از خانه صندلي ديده ميشد.مرد ميانسال به طرف اجاق رفت و با وردي اتش را مجبور به زبانه كشيدن كرد.چيزي در كنار خانه درخششي عجيب داشت......تام به طرف ان رفت ولي درجا مرد ميانسال جلوي اورا گرفت و گفت :نرو اونجااااا..........!
ولدمورت جديد جرقه اي در ذهنش امد و گفت:خودشه!!!!!!!!!!!



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۳۲ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
#55

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه (به دلیل نیاز سوژه):تام ریدل برای یادگیری جادوی سیاه به دنبال جادوگری به اسم سالگو می گردد که سرانجام موفق به پیدا کردن سالگو در جنگل میشود!
سالگو به دنبال آموزش ساخت جانپیج به تام ریدل،ابتدا از او میخواهد تا یکی از نزدیکانش را بکشد(تام هم یکی از همدوره ای هایش در پرورشگاه را برای این کار از بین میبرد)و سپس به او میگوید که خنجر باستانی که روح یک زن شیطانی در آن زندگی میکند،به او ساخت جانپیج را یاد خواهد داد،به شرطی که به دستورات آن شبح گوش کند...حالا آن شبح به تام میگوید که در ابتدا میبایست،تام سالگو را بکشد...

----------------


تام ریدل از اینکه کسی را بکشد ابایی نداشت...اما لحظه ای تردید کرد...
_سالگو رو بکشم؟!

چشمان شبح انگار که زنده شده و میدرخشید...و با همان برق موجود در چشمانش گفت:
_آره...نکنه میترسی؟!

تام ریدل ترسو نبود...ولی احمق هم نبود!سالگو به او گفته بود که این زن یک شیطان است و حقه های کثیفی دارد...اما حقه اش برای تام چندان هم پیچیده نبود...
_مطمئن باش که من مشکلی با کشتن سالگو ندارم...ولی...
_ولی چی؟!
_خب...متاسفانه من میدونم سالگو نمیمیره...اون خودش جانپیج داره!

لبخند بر لبان ساحره خشک شد...زیبایی فریبنده شبح،تقریبا محو شده بود...
_خیلی متاسفم جوون زرنگ...پس شاید بهتری راهی پیدا کنی تا جانپیجش رو نابود کنی...مطمئن باش زیاد هم بهت وقت نمیدم!

عصبانیت در صدای شبح موج میزد...مثل اینکه انگار آن شبح عادت نداست که حقه هایش برملا شود...اما تام ریدل همچنان که خودش را خونسرد نشان میداد رو به ساحره گفـت:
_شاید اون فقط یک دونه جانپیج نداشته باشه!

شبح آن زن قهقه جنون آمیزی زد و دور تام چرخید...
_واقعا فکر کردی کی جرات میکنه روحش رو به چند قسمت تقسیم کنه؟!همه اونایی که جانپیج دارن،بعد از اینکه یه جانپیج میسازن،دیگه دنبال ساخت یه جانپیج دیگه نمیرن...چون همون یه دونه رو خیلیا نمیتونن تحمل کنن...فکر کردی اینجا مغازه اس که چندتا جانپیج داشته باشی؟!فکر کردی کسی این قدرت رو داره که چندین جانپیج داشته باشه؟!فکر کردی سالگو یا هر کس دیگه این ریسک رو میکنه که با ساخت چندتا جانپیچ خودشون رو آسیب پذیر کنن؟!اینا یه مشت خیالاته جوون!

تام لبخندی زد...
_بله خیالاته!

تام این جمله را با همان لحنی گفت که به پورفسور اسلاگهورن گفته بود که سوالش از جانپیج فقط یه بحث علمی بوده!همان لحنی که به مدیر مدرسه اش گفته بوده که دیگر به کسی آسیب نمیرساند،به همان لحنی که به نواده هلگا گفته بود که فنجانش را فقط برای اینکه یک عتیقه نادر را دیده باشد،میخواهد ببیند!
زیرا که تام بدون شک میدانست که تحمل چند جان پیچ را دارد...قدرت این را دارد که چند جانپیج درست کند...و اینکه بدون شک خیلی بهتر از سالگو و امثال سالگو خواهد بود!
_من سالگو رو میکشم...ولی وقت میخوام....




ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۰ ۲:۳۸:۱۰



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴
#54

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
تام باچشمان سیاهی که در مقابل نور شمع میدرخشیدند خنجر جواهر نشان قدیمی را از قاب سنگی تار عنکبوت زده اش که برروی دیوار ان مکان با مهارت خاصی تعبیه شده بود برداشت و به ان خیره شد.
اکنون دیگر برق قرمز رنگ به وضوح در میان شب چشمانش تلالو میکرد.
لبخند شیطنت امیزی بر لبان تام نشست.
ـ این...همون خنجری نیست که درباره اش بهم گفته بودی؟
پیرمرد حرف اورا کامل کرد.
ـ خنجر کهن اولین سازنده هورکراکس در تاریخ جادوگری...
تام جوری زیر وبم خنجر را وارسی میکرد که گویی قصد داشت بدل انرا خودش بسازد.
ـ هنوزم تیزه،مثل روز اولش.
تام همانطور که با چشمانش برتیغه آبگینه خنجر که هنوز تیز تیز مانده بود تیغ میکشید این سوال را پرسید.
ـ نمیخوای بپرسی از کجا اومده؟
ـ نه
پیرمرد با شنیدن پاسخ او سکوت کرد.تام ادامه داد:
بعضی چیز ها از واضح بودن زیاد دیده نمیشن،میدونی استاد؟
پیر مرد لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
کم کم دارم به یه چیزایی درباره تو یقین پیدا میکنم که فکر نمیکردم درخور یک پسرنوجوان 16 ساله باشه.
تام بی مقدمه پرسید:
ـ باید چیکار کنم؟؟
ـ عجله نکن،هنوز وقت داری.
تام بلافاصه گفت:
ولی این فقط نظر شماست استاد.
پیرمرد به تام خیره شد،به صورت رنگ پریده ای که یک جفت چشم نافذ در ان میدرخشید.تفکر درخصوص انکه در ذهن تام جوان چه میگذرد حتی برای بزرگترین هورکراکس ساز قرن پیچیده بود.و این برای سالگو تعجب اور بود.انچه که در تصور او اکنون روشن شده بود ان بود که تام اماده تر از ان است که پله ها را یک به یک طی کند.قطعا قدم های کوتاه برای چنین شخصی ساده و مزخرف به نظر می امد.
سالگو بی مقدمه گفت:
سالهای سال پیش،درزمان نه چندان طولانی پس از ظهور مرلین،هنوز هم عده ای جادوی کهن رو فراموش نکرده بودن،جادویی که از سیاهی سرچشمه میگرفت...
تام بانگاهی اندیشه وار به حرف های پیرمرد دقیق تر شده بود.و اکنون ساکت تر از همیشه بود.
سالگو ادامه داد:
همونجور که قبلا برات شرح دادم،اولین سازنده هورکراکس یک زن بود.ساحره ای که با هدف جاودان شدن برای همیشه،اولین هورکراکس تاریخ رو ساخت.
تام حرف اوراکامل کرد:
با این خنجر...
ـ درسته،با یه خنجر.اما نه خنجری که انسان هارو باهاش کشت.
تام تقریبا حدس میزد که دلیل استفاده ساحره ی سیاه از خنجر صرفا برای قتل نبوده است.
پیرمرد خنجر را به نرمی از دستان تام بیرون کشید و بر تیغه ان دست کشید و ادامه داد:
این چیزیه که روحش رو باهاش کشت.به وسیله جادوی باستانی که هنوز هم از بین نرفته...هنوز در این خنجر نهفته است...
انگاه خنجر را دوباره بدست تام داد.
ـ باید روحم رو بکشم،با این خنجر،درسته؟
ـ درست فهمیدی.اما کشته شدن روح به معنای واقعی مرگ روحت نیست.فقط اسیب میبینه و به شبه ارواحی تقسیم میشه.
تام لبخند زد.برایش خیلی جذاب به نظر میرسید.عملی چنین مخوف نه تنها اورا از ساخت هورکراکس نترسانده بود بلکه اورا بیشتر به سوی هدفش دچار عطش میکرد.
پیش از اینکه تام چیزی بپرسد سالگو پاسخش را داد:
براساس نظریه اثبات شده،هنوز هم قسمتی از روح این زن در این خنجر پنهان شده.پس میتونی مطمئن باشی که نیمه شب امشب،اولین چیزی که میبینی روح یک ساحره جوان و فریبنده خواهد بود.
ـ ساحره جوان و فریبنده؟
ـ بله،این توصیفیه که میشه درباره روح اون زن ساحره انجام داد.تمام جادوگرانی که هورکراکس ساختن اون زن رو ملاقات کردن.
ـ خب،بعد؟
با اینکه انها کاملا تنها بودنند مرد محطاتانه شروع به حرف زدن کرد:
گوش کن تام،تو با یه شیطان ملاقات میکنی،و اون زن دستوراتی رو بهت میده.و کار تو هم عمل کردن بی چون و چرا از اون دستوراته حتی اگه برات سخت باشه.
تام برای بار دوم از عمل کردن به دستورات شخصی دیگر بیزار بود.چه برسد فرمانبرداری از یک روح!اما خودش میدانست که تنها راه همین است پس در چنین موقعیتی غرور معنایی نداشت.
پیرمرد اینبار با صدای محتاط تری گفت:
فقط مراقب باش...اون حقه های کثیفی بلده.

ساعت دوازده نیمه شب:

قرص ماه کامل بود.تابش پرتوانش بر شاخه های لخت درختان سر به فلک کشیده،انها را همچون اسکلت های سرد و سفید دستی نشان میداد که گویی سعی داشتند اسمان را چنگ بزنند.
تام به ساعت نگریست و نگاهش لحظه ای بر دوعقربه متوقف شده بر روی شماره دوازده ثابت ماند.
صدای ناقوس کلیسا در نقطه ی دور دستی از کلبه چوبی مخوف،ساعت دوازده نیمه شب را اعلام میکرد.
نگاه تام به طرف خنجر جواهر نشان برگشت.انرا برداشت و به ارامی در سرجای تعبیه شده اش بر دیوار سنگی قرار داد.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ناگهان دود سیاه رنگ سحر امیزی اندک اندک از کالبد اهنین خنجر رخنه کرد و به دنبال ان صدایی همچون اواز زنی شنیده میشد.اوازی اهریمنی با ملودی نامعلوم و مرموز که بدن را منجمد میکرد و گوش را تسخیر.
در نگاه تام ترسی دیده نمیشد.تنها برق قرمز چشمانش بود که با دنبال کردن دود اهریمنی که همچون ماری در هوا میپیچید لحظه به لحظه بیشتر می افزود.
سرانجام دود جمع و متمرکز شد و اندک اندک شکل گرفت تا انکه به روح زنی تبدیل شد.
نفس تام در سینه حبس شده بود.بی اختیار یک قدم به عقب رفت.
او در مقابلش شبح زن زیبایی را میدید که موهایش همچون الهه سپیده دم ابی رنگ،پوستش مانند بلور یخی سفید و چشمان قرمز رنگش تضاد زیبایی را با موهایش ایجاد کرده بود.
اما هیچ یک از اینها تام جوان را بر نمی اشفت،به جز جادوی سیاه جذب کننده ای که سالگو از ان به(شیطان)یاد کرده بود.البته این کار او،خودش را نیز مبدل به شیطانی بزرگ میکرد با این حال اکنون که در وضعیتی کاملا انسانی قرار داشت،باوجود قدرت جادویی که در وجودش نهفته بود یارای مقابله با نیروی جذب کننده اش را نداشت.
شبح چشمان بی فروغ و سردش را به تام دوخته بود.او با صدای زمزمه وار عجیبی شروع کرد به حرف زدن.
ـ نگاه کن!نگاه کن چه کسی منو از خواب بیدار کرده!بعد از سالها...
تام خودش را جمع و جور کرد.سعی میکرد جادوی جذب کننده زن را از خود براند.نگاهش را به سردی به شبح دوخت.
ـ از دیدنت خوشحالم ساحره گمنام.فکر میکنم بدونی چرا احضارت کردم چون...من همون هدفی رو دارم که توداری.
شبح ساحره در حالی که چشمان نافذش را لحظه ای از تام برنمیداشت به نرمی در هوا حرکت کرد و جلو امد.در صورتش نوعی نگرانی مصنوعی دیده میشد.
ـ تو اولین نفر نیستی،خیلی ها میخواستن مثل من باشن.اما هیچکس نتونست.نمیبینی؟من جاودانه تر از هرجادوگری ام!
تام در دل لحظه ای او را به خاطر اعتماد به نفس بی مورد و خیالات شیرین جاودانگی اش تمسخر کرد اما هنگامی که نابودی ابدی و زندانی بودن در اوج توهمات شیرینش که درظاحر هنوز در ذهنش به همراه داشت را به یاد اورد،اندکی بخاطر زندگی فلاکت بار او دلسوزی کرد.
ـ به من بگو...چجوری باید اینکارو بکنم؟؟
چهره شبح مشوش بود،ناگهان جیغ بلندی کشید و درحالی که روبه روی ماه کامل بیرون پنجره ایستاده بود صورتش را با دستان پوشاند و گفت:
پسرجوان!پسرجوان!این کار بسیار هولناک است!
ـ نه!این فقط یه بهانه است!تو بهم نمیگی چون نمیخوای کسی به جز خودت جاودانه شه!
شبح با شنیدن این حرف لبخند شیطنت امیزی زد و از جلوی پنجره کنار رفت.به طوری که نور ماه هاله اش را درخشان کرده بود وگفت:
نه...من به تو میگویم.اما هرکاری یک قیمتی دارد.
تام بلافاصله پاسخ داد:
به چه قیمتی؟
ـ به قیمت یک قربانی.
اینبار برای تام قربانی کردن کار ساده ای بود.
ـ چه کسی؟
شبح دور اتاق چرخی زد.موهای ابی اش در پشت سرش موج میزد.انگاه به تام نزدیک شد و زمزمه کرد:
ـ جسد سالگو رو برام بیار...چون بعد از آن،من استاد تو ام...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۵ ۱۳:۰۴:۲۹

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴
#53

گبریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۷:۵۹ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۹
از محبت خار ها گل می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
شاید اگر سالگو تام مروال رایدل را به انداز دامبلدور می شناخت این حرف را نمی زد؛ او از این که ضعیف خوانده شود متنفر بود؛ او از این که کسی بهش دستور دهد انزجا داشت.

در انتهای ذهن تام نقشه هایی در پرواز بود؛ او سالگو پیر دانا را به خاطردانشش می خواست و در اعماق ذهنش می دانست روزی که دانشش به اتمام رسد و چیزی برای ارائه به او نداشته باشد او را خواهد کشت تام مروال رایدل رقابت را نمی پذیرفت.

اما تام نمی خواست سالگو این ها را بفهمد در نظر او, او باید شاگرد زرنگ وفاداری می بود که برای بدست اوردن وفاداری سالگو هرکاری می کند پس ذهنش را از احساس خالی کرد او می توانست در مواقع عصبانیت با جادو منفجر شود اما, همچنین می توانست ارام باقی بماند ارامشی که خطرناک تر ز زهر باسیلیسک بود پس تام ارام گرفت و احساسات را از عقلش دور کرد و سالگو را از ذهنش بیرون راند ناگهان دوبار اطرافش همان غاری بود که شب به انجا امده بود.

سالگو با تعجبی امیخته به تحسین به او نگریست؛ تام اولین فردی بود که توانسته بود در اولین تلاش در های ذهنش را به روی او ببندد.پس با ملایمت گفت:
-تام واقعا نمی دونم چطوری این کارو می کنی, جادوی تو فوق العاده واسه یه فرد زیاد و این شانس در خونه هر جادوگری را نمی زنه اگه بتونی همون طور که من رو از ذهنت بیرون کردی, مادر طبیعت را هم از ذهنت بیرون کنی ما می تونیم به مرحله بعد ساختن هوراکس وارد بشیم, اما تام شکستن مرز های جادو تاوان دار, تاوانی که حتی برای جادوگران سیاه هم سنگین, سال های متوالی جادوگران سیاه دست و پا و چشمشان را فدای اهدافشان کردند, اما مواظب باش تام,مواظب باش چون کسی که هوراکس را می سازد قلبش را در ازای تاوان از دست می دهد.انتخابی که من کردم. پس اگر تحمل تاوانش را نداری بگذار وارد اخرین مرحله ساختن هوراکس نشیم .

اما برای تام مهم نبود در نظر او فقط قدرت اهمیت داشت, قلب او چه ارزشی داشت وقتی که قدرتی نداشت پس تام مودبانه رو به استادش کرد و گفت:
-من مطمئنم استاد, من هم می خواهم انتخابی را که شما سال ها پیش کردید بکنم.
پس سالگو به سمت کلب اش رفت و تام ره فرا خواند تا اخرین مرحله ساختن هوراکس را به او بیاموزد اما تام با وارد شدن به خانه پیر مرد با صحنه ای مواجه شد که انتظارش را نداشت پس گفت:
-اه خدای من..این ...این...


[Steve Jobs]
Ooh, everybody knows Windows bit off apple

[Bill Gates]
I tripled the profits on a PC

[Steve Jobs]
All the people with the power to create use an apple!

[Bill Gates]
And people with jobs use a PC

[Steve Jobs]
You know I bet they made this beat on an apple

[Bill Gates]
Nope, Fruity Loops, PC

[Steve Jobs]
You will never, ever catch a virus on an apple

[Bill Gates]
Well you could still afford a doctor if you bought a PC



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#52

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
- هی تام؟ چطوری پسر؟

دسته موی سیاهرنگ آستوریا در جلوی چشمانش به پرواز در آمد و قبل از اینکه تام واکنشی نشان دهد، دستان زنانه ای دور کمرش حلقه زد.

- آستوریا؟!

ممکن نبود. تام با تعجب به دختری چشم دوخت که قرار بود ته چاهی در حال پوسیدن باشد. آستوریا در حالی که با محبت صورتش را به سینه ی تام می فشرد، خود را بیش از پیش در آغوش او جا داد.

دستان تام بدون اینکه بداند چرا،ناخودآگاه به نوازش موهای آستوریا پرداختند.آستوریا مرده بود، تام این را می دانست ولی انگار مشکلی با این موضوع نداشت.

گرمی بدن آستوریا را حس می کرد. حسی که مدت ها بود تجربه نکرده بود . حسی که فراموش کرده بود ولی حالا از یادآوریش احساس رضایت می کرد.

- چرا منو کشتی تام؟ چرا؟

تام با چهره ای که از عرق خیس شده بود از خواب پرید.نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد.هنوز در همان غاری بود که برای خوابیدن انتخاب کرده بود. از تاریک و روشن هوا می دانست نزدیک های صبح است.لب هایش که از شدت خشکی به هم چسبیده بودند را تکانی داد و وردی ادا کرد. سپس جام آبی را که به تازگی ظاهر کرده بود به دهان برد و نوشید.

صدایی که از گوشه ی غار به گوش رسید، تام را از جا پراند: همیشه اولش با خواب شروع میشه.

تام به سرعت به طرف صاحب صدا برگشت. در نور کم غار، چهره ی سالخورده ی سالگو مشخص بود.

- تو از کی اینجا بودی؟ از وقتی خوابیدم؟

سالگو که انگار حرف های تام را نشنیده بود به آرامی از جای خود برخاست و به طرف ورودی غار حرکت کرد.

- توی خوابت چی دیدی؟

تام که هنوز از رفتار اخیر پیرمرد عصبانی بود با بی تفاوتی جواب داد: چیز مهمی نبود، یه خواب در هم و بر هم.

نمی خواست پیرمرد بداند که احساس ترحم پیدا کرده است، چیزی که برای خود تام هم عجیب بود.

- برای اولین هورکراکسم، برادر کوچیکم رو کشتم.هنوز اولین خواب رو فراموش نکردم. تا سال ها بعدش، هر شب بدتر و بدتر میشد.طولانی تر، واقعی تر.

سالگو که به ورودی غار رسیده بود، همانجا نشست و به منظره ی جنگلی بیرون که به تدریج با نور خورشید روشن می شد چشم دوخت.چهره ی پر چین و چروکش، در هم رفته بود.انگار که از چیزی منزجر شده باشد.

- این اولین بارم نیست که همچین کاری می کنم پیرمرد، تا به حال هیچ وقت همچین اتفاقی نیفتاده بود. نمی خواد در مورد وجدان اراجیف سر هم...

- یادت باشه با کی داری حرف می زنی پسرک احمق! نگران نباش، موضوع وجدان نیست. جادوی هورکراکس یه جادوی قدیمیه، وقتی با هدف ساختنش یکیو می کشی،بدون اینکه بدونی بخشی از جادو رو اجرا کردی.

سالگو چشمانش را از منظره ی درخت های صنوبر برداشت و به تام خیره شد.

- روحت شروع می کنه به تقسیم شدن. این خواب ها، یه واکنش از طبیعته. طبیعتی که سعی می کنه جلوتو بگیره و اگه یاد نگیری چجوری باهاشون مقابله کنی، عقلت رو از دست میدی... قبل از اینکه هورکراکس رو تموم کنی دیوونه میشی!

تام بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش بدهد، شانه هایش را بالا انداخت.قرار نبود از چند کابوس بی اهمیت بترسد، پیرمرد او را دست کم گرفته بود.

- حالا آماده شو، تا الان هر چی یاد گرفتی یه مشت ورد و جادو بوده. چیزی که می خوام بهت یاد بدم با همشون فرق داره. روی قدرت ذهنت تمرکز می کنیم.فقط یه کم ممکنه درد داشته باشه.

هنوز جمله ی سالگو به پایان نرسیده بود که تام درد غیرقابل تحملی در وجودش حس کرد. از سردرد، تقریبا کور شده بود. پلک زد تا شاید اطرافش را بهتر ببیند. دوباره پلک زد. فضای اطرافش کم کم واضح شد.دیگر در غار نبودند. در اتاق کوچک خاک گرفته ای ایستاده بودند که آشنا به نظر می رسید. خانه ی گانت ها، دقیقا همان طور که تام به خاطر داشت. "دقیقا" همانطور که تام به خاطر داشت!

- هاها... سعی کن منو از ذهنت بیرون کنی!... ذهنت بر خلاف چیزی که انتظارش رو داشتم خیلی آسیب پذیره!



ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۱۰:۵۲:۳۳

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.