کهنه وارد هافلپاف!1-در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد؟-اه تو جادوگری؟! عخعخعخعخ( افکت مردن!)
این اولین برخورد یک ماگل با یک جادوگر بود که نتیجه ی خوشایندی برای ماگل بخت برگشته به دنبال نداشت!برای کسب اطلاعات بیشتر برخورد دوم را بررسی می کنیم.
- اه تو جادوگری؟!

-آره!
- عخعخعخعخع!
از پشت صحنه اشاره می کنند که با این وضعیت نمره نمی گیریم! پس فست فوروارد می کنیم به برخورد 543 ام که برای اولین بار یک ماگل از زیر دست جادوگرها زنده در رفت! :
تدی و آندرومیدا مدت مدیدی بود که با خوبی و خوشی و با رعایت موازین آسلامی! با هم دوست بودند! تد پسری جذاب، با کمالات و ساحره کش بود ولی در مقابل آندرومیدا لنگ می انداخت.

تدی در حالی که روی چمن ها دراز کشیده بود و به آسمان خیره شده بود لبخند ملیحی زد و گفت: آندو، هوای متبوعیه نه؟
آندرومیدا که تقریبا تمامی دیالوگ های تد را حفظ شده بود از سر بی حوصلگی آهی کشید و جواب داد: آره واقعا!
- من حس یه کفتر عاشق رو دارم آندو!
- چه لووووووووووس!

- خودت لوسی!

-تو لوسی!
.
.
.
.
حقیقت این بود که آندو و تدی هر دو به شدت لوس بودند! ادامه ی مکالمه ی ارزشی این زوج برای صرفه جویی در وقت، حذف شده است!
تدی دوباره به آسمان خیره شد و گفت: حالا از اینا که بگذریم، من خیلی خوشحالم که صاف و صادقیم! رازی بینمون نیست!
- اهم...اهمم... آره! واقعا خیلی خوبه که رازی نداریم!

- تو مشکوک می زنی! رازی هست که به من نگفتی؟!
- نه به مرلین!
-مرلین کیه؟! من می دونستم داری به من خیانت می کنی!

و اینگونه بود که آندرومیدا ناچار شد برای ساکت کردن تدی، حقیقت را برایش تعریف کند. برای خوانندگانی که اگر از صد متری ریون رد شوند، با سنگ می زننشون، باید گفت که آندرومیدا ساحره بود!

-ععع! تو ساحره ای؟!

من حتی فکرشم نمی کردم!
- خیلی هم دور از ذهن نبوده ها! فکر نکردی آخه کدوم ماگلی اسم بچشو میذاره آندرومیدا!

ولی ببخشید که بهت نگفته بودم! نمی دونستم واکنشت چیه!

- هووم...جا خوردم ولی اشکالی نداره عزیزم من به این چیزا اهمیت نمیدم!
آندرومیدا با شنیدن جملات تدی، اشک در چشمانش حلقه زد و منقلب شد.
- اوه تدی من می دونستم تو از اوناش نیستی! حالا که فهمیدم منو واسه خودم دوست داری وقتشه این طلسم هایی که روی خودم اجرا کرده بودم رو هم بردارم!
- چی؟! صبر کن ببینم...
قبل از اینکه جمله ی تدی تمام شود، آندرومیدا چوبدستی بیرون آورد و به طرف صورتش گرفت و چند کلمه زیر لب زمزمه کرد. نور درخشنده ای تابید که باعث شد تدی چشمانش را ببندد، وقتی باز کرد با منظره ای روبرو شد که هوش از سر هر جنبنده ای می برد!
- یا سنت جاستین! کو آندو!؟
- من آندوئم! گفتم قیافه واقعیم رو ببینی

تدی که حالا واقعا شک داشت که آندو مخفف آندورانیک تیموریان است یا آندرومیدا! از وحشت چهره ای که میدید زبانش بند آمده بود و عقب عقب می رفت!
آندو جادوی دیگر کرد و شونصد کیلو اضافه وزنی که تا به آن لحظه با جادو پنهان کرده بود را آشکار کرد! تدی پس از دیدن این صحنه سعی کرد فرار کند ولی توسط آندو دستگیر و به شدت مجازات شد! تدی که از همان اول هم آدم سطحی نگری بود، بعد از دیدن چهره ی واقعی آندرومیدا حقیقتا قادر به ادامه ی رابطه نبود ولی آندرومیدا آنقدر به زور معجون عشق در حلقش ریخت که زیر پوستش رسوب داد!

و به این ترتیب تدی دلباخته ی آندرومیدا باقی ماند!
حاصل آزدواج این دو، تانکس بود که بعدها به هاگوارتز رفت و در گروه عظیم الشان هافلپاف مأوا گزید! و بعد هم با لوپین ازدواج کرد و ... (نیاید هی برای تانکس واسه گروه های دیگه درخواست بدید، تانکس هافلیه خانم! یا آقا!

)
2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)مار که پیر بشه قورباغه سوارش میشه! 
روزی روزگاری قورباغه ای در برکه ای زندگی می کرد و با قورقور هایش سعی می کرد جنس مخالف را جذب کند!( فصل 7 زیست پیش!

) اما در این امر موفق نبود و فقط جغد و مار و راکون! و خلاصه شکارچی های مختلف را جذب می کرد که مجبور میشد با هزار جور بدبختی از دستشان فرار کند. اما قورباغه ی قصه ی ما دست از تلاش نمی کشید و کلا هی سعی می کرد جنس مخالف را جذب کند!
بالاخره بعد از مدت ها قورقور کردن، گذار یک قورباغه ی مونث دلربا به برکه افتاد راستش همچین دلربا هم نبود،اصلا دلربا نبود! ولی قورباغه ی داستان ما از کمبود امکانات رنج می برد و به مثل کفش کهنه در بیابان نعمت است، اعتقاد راسخی پیدا کرده بود.

به همین دلیل بی لحظه ای درنگ با چند جهش خودش را به هدف رساند و با جنتلمنانه ترین لحنی که سراغ داشت گفت: آه بانو!بالاخره به قورقورهای من پاسخ دادید! بیاید با هم زندگی تشکیل بدیم!

قورباغه خانم از گوشه ی چشم به صورت ایشش واری، به قورباغه ی مذکر( نویسنده از اینکه برای قورباغه ها اسم نگذاشته، سخت پشیمان است!) نگاهی انداخت و گفت: از وضع زندگیت برام بگو! خونه داری؟ ماشین؟
- خونه؟! ماشین؟! ولی من قورقور کردم، قاعدتا باید بر اساس کیفیت قورقور تایید صلاحیت شم دیگه! شوخی نکن
- باو اینا دیگه قدیمی شده! تو چه دوره ای زندگی می کنی تو! اصلا من میرم تو هم تا آخر عمر واسه خودت قور بزن اینجا! جونت در آد!

- نه غلط کردم! خونه که همین برکه هست برو واسه خودت بچرخ همش مال منه!

- ماشین؟!
و اینگونه بود که قورباغه ی داستان ما از برکه خارج شد تا به این در و آن در بزند و مرکبی جور کند. اما پس از مدت ها جستجو به هیچ جایی نرسید! در اوج ناامیدی بود که به گوشش رسید که مار پیر و دانایی در آن نزدیکی ها زندگی می کند که سرد و گرم زمانه را چشیده است و جواب هر سوالی را می داند. قورباغه با شوق و اشتیاق نزد مار رفت.
- ای مار دانا! محتاج مرکبی هستم به مقصود آزدواج! راهی نشانم بده!
مار دانا نگاهی به قورباغه انداخت و در فکر فرو رفت. سکوت همه جا را در برگرفته بود و مار دانا مشغول فکر بود. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه پس از 4 ساعت مراقبه به سخن آمد و گفت:
قناعت! قورباغه از آنچه می شنید منقلب شد. کلامی به غایت عمیق و آموزنده! اما قورباغه ی داستان ما، آموزنده و پند آموز حالیش نبود و ماشین می خواست!

از این رو به خاطر وقتی که تلف شده بود به شدت عصبانی شد و زد همه زندگی مار را به بوق کشید! در حین نابود کردن زار و زندگی مار بود که فکری به ذهنش رسید. با جهشی بلند روی مار پرید و سوارش شد! مار هم که ابتدا به این صورت

در آمده بود، خواست مقاومت کند ولی وقتی دید خانه و زندگی اش ویران شده با خودش فکر کرد حداقل اگر بگذارد قورباغه سوارش شود، جایی برای زندگی و نانی برای خوردن دارد!

این شد آنچه شد!
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1394/5/10 22:12:10
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1394/5/10 22:14:12
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1394/5/10 22:41:14
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1394/5/10 22:43:35
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1394/5/10 22:46:58
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1394/5/10 22:51:29
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1394/5/11 0:29:51
وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!