هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#51

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
آستوریا با لحنی که کمی ناراضایتی در آن بود رو به تام کرد و گفت:
_اوه...واقعا متاسفم تام...میبینی که...یکم مشغولم امروز...واقعا ببخشید!

تام چند ثانیه ای به آستوریا زل زد...سپس فنجان قهوه ای که در دستش بود را بر روی میز گذاشت و ایستاد...
_اوه...بله...درک میکنم...پس بهتره منم زیاد مزاحمت نشم...فقط یه چیزی...نمیخوای نامزد من رو ببینی؟! اون الان روبروی ساختمون،توی خیابون وایستاده...فکر کنم از پنجره اتاقت بتونی ببینیش!

آستوریا که نمیتوانست کنجکاوی زنانه اش را پنهان کند و بسیار مشتاق بود تا ببیند چه کسی توانسته بود تام که جوان به شدت خوش چهره ای بود را شیفته ی خود کند،گفت:
_اِم...چرا...حتما!
_پس دستت رو بده به من تا بریم دم پنجره!

آستوریا دست تام را که به گمان او به نشانه ادب برای کمک کردن برای بلند شدن از صندلی اش،دراز کرد بود گرفت.
اما همین که دستش دستان تام را لمس کرد،تام به قصد جنگل هایی اسکاندیناوی،همان محلی که سالگو بود آپارات کرد!

جنگل های اسکاندیناوی

بدن زخمی و خونی آستوریا روی زمین افتاده بود و او که از شدت بریدگی ها درد میکشید،نمیتوانست هیچ حتی حرفی بزند...
تام اما بالاسر او سالم ایستاده بود و به آستوریا نگاه میکرد...سپس چوب دستیش را از ردایش بیرون آورد و خطاب به آستوریا گفت:
_نمیخواستم اینجوری بشه...نمیخواستم زجر بکشی آستوریا...ولی...یه چیزایی هست تو نمیدونی...الان هم بزرگترین لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که زودتر راحتت کنم...تو دوست خوبی بودی آستوریا...ولی من نیازی دیگه به دوست ندارم...آواداکداورا!

طلسم سبز رنگ درست به وسط سینه ی استوریا اصابت کرد و او را در جا کشت...تام طلسم دیگری به زبان آورد و جسد آستوریا را در هوا بالا برد و به همان صورت به سمت محل کلبه ی سالگو حرکت کرد.

هنگامی که تام به کلبه سالگو رسید،سالگو را دید که بیرون از کلبه که روی چاه اب کنار خانه اش خم شده بود...همین که سالگو تام را دید چند قدمی به سمت تام حرکت کرد و سپس ایستاد...تام هم جسد را آرام از هوا جلوی پای سالگو فرود آورد و گذاشت...
_این کیه جوون؟!
_یکی از معدود اشخاصی که میشناسمشون و بهم نزدیک بودن!
_هوووم...خواهرته؟!
_من خواهری ندارم...یعنی فکر نکنم داشته باشم!
_خب پس کیه؟!
_کسی هست که ده سال باهاش بزرگ شدم!

تام سالگو را دید که هنوز با چهره ی پرسشگرایانه ای به او نگاه میکرد...هیچ وقت دوست نداشت از گذشته تاریک و به نظر خودش،خجالت آورش حرف بزند...اما این بار مثل اینکه چاره ای نداشت...با لحن مردد و صدایی آهسته گفت:
_توی پرورشگاه!

سالگو چهره اش دگرگون شد...اما نه آن طوری که تام توقع داشت...چهره و نگاه سالگو به تام نگاه متعجب بود...ولی نه تحقیر آمیز!
_خیلی عجیبه...خیلی...جوون با استعدادی مثل تو چطور میتونه چنین استعدادی داشته باشه،در حالی که توی پرورشگاه بزرگ شده...ممکن نیست که تو خانواده اصیلی نداشته باشی!

تام فهمید که آن نگاه سالگو نگاه متعجب و البته تحسین کننده بود...تام هم به چشمان سالگو خیره شد و گفت:
_بله...ممکن نیست!

سالگو نگاهی به جسد آستوریا که زیر پایش بود انداخت...سپس به طور اعجاب انگیزی روی پاشنه پایش چرخید و به سمت کلبه اش رفت...در همین حالی که به سمت کلبه اش قدم برمیداشت به چاه آبی که همان جا بود اشاره کرد و گفت:
_جسد این بیچاره رو بنداز تو چاه...تو هم فردا صبح بیا که باهات کار دارم!
_اما...قرار بود در مورد "هورکراکس" چیزی بهم آموزش بدی!

سالگو ایستاد...گردنش رو کمی چرخاند وگفت:
_جوون...فکر کردی به این سادگی هاست که بتونی هورکراکس بسازی؟!فکر کردی فقط اینکه یک نفر رو بکشی کافیه...میدونی چه کارهای فجیع و البته درداوری باید انجام بدی تا روحت رو تکه تکه کنی؟!تو هنوز خیلی راه داری که بری جوون...برو همونطور که بهت گفتم فردا بیا!

سالگو به داخل کلبه اش رفت و در را بست!
تام نیز جسد را دوباره برداشت و به سمت چاه رفت...داخل چاه تاریک بود و چیزی داخل آن معلوم نبود...اما تام نیاز به هوش زیادی نداشت که بداند انتهای چاه پر است از جسد و اسکلت...صدای که بعد از انداختن آستوریا در اعماق چاه ساطع شد هم بر این امر مهر تایید بود...

تام به درپوش چاه را گذاشت سپس به اعماق جنگل رفت تا جایی راپیدا کند که شبش را آنجا صبح کند...در همن حال با خود به این فکر میکرد که آیا دوباره باید یک ماه صبر کند تا چیزی جدید از سالگو آموزش ببیند یا دیگر سالگو فهمیده که او با بقیه فرق دارد و همین فردا هم به او چیزی جدید می آموخت؟!یا اصلا درس بعدی که به تام آموزش میداد چه بود؟!تکه تکه کردن روح؟!ورد و طلسم های سیاه؟! ذهن خوانی؟! هر چه بود،تام مطمئن بود که از پس آن بر می آید...تام آمده بود که تا آخر جادو را برود...و حتی فراتر از آن!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۵ ۱۵:۳۶:۵۵



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#50

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
خلاصه:
تام ریدل برای یادگیری جادوی سیاه به دنبال جادوگری به اسم سالگو می گردد که سرانجام موفق به پیدا کردن سالگو در جنگل می شه.
سالگو به سختی قانع می شه که آموزش تام ریدل جوان را بر عهده بگیرد و برای اینکه درس هورکراکس رو به تام یاد بده بهش می گه که باید بره و یکی از افرادی رو که می شناسه بکشه و جسدش رو بیاره و تام هم تصمیم می گیره آستوریا که یکی از افرادی بوده که تام بهش دلبسته بوده و الان مدیر یتیم خونه ای هستش که تام و آستوریا در آنجا کودکی خود را گذرانده بودند.
__________________________
تام در حال نگاه کردن به چشمان آستوریا بود چشمانی که از کودکی با انها بزرگ شده بود.آستوریا از همان کودکی مهربان بود او تنها کسی بود که به خودش شهامت نزدیک شدن به تام را داده بود.تام به چشمان خاکستری آستوریا خیره شده بود چشمانی که هر کس به آنها نگاه می کرد در آنها غرق می شد.تام با تکان های مکرر دستان آستوریا مقابل صورتش به خودش آمد.
_تام؟چی شده چرا اینقدر تو فکری؟
تام که تقریباً هوشیاری کاملش را به دست آورده بود به آستوریا نگاه کردو گفت:
_تعارف نمی کنی بشینم؟
آستوریا که کاملاً فراموش کرده بود که تام را به نشستن در کنارش و خوردن فنجانی قهوه دعوت کند با خوشحالیی که کمی خجالت هم چاشنی اش بود رو به تام گفت:
_البته تام بفرما بشین.
تام با این حرف آستوریا بدون درنگ نشست که آستوریا دوباره گفت:
_راستی تام ازدواج کردی یا نه؟
تام تا به حال عاشق نشده بود شاید به خاطر آن بود که کسی تا به حال او را دوست نداشته و کسی برایش ارزش قائل نشده بود.اما نه کسانی هم به او توجه می کردند آن هم بخاطر قدرت خارق العاده ی او بود که باعث می شد همه از او بترسند.صدای آستوریا باعث بریده شدن افکار تام شد.
_هِی تام! کجایی پسر؟ نسبت به گذشته خیلی ساکت تر شدی!
تام که تمام سعیش را می کرد که به گذشته بر نگردد فکری به سرش زد که با استفاده از آن آستوریا را در جایی خارج از اینجا می توانست ببیند با خواست و میل خود آستوریا...با تمام شدن این افکار شروع کرد به صحبت کردن درباره زندگی دروغی...
_اُوه! آره ازدواج کردم .یعنی ازدواج که نه هنوز نا مزد دارم.برای همین اینجا اومدم تا برای جشن عروسیم دعوتت کنم.
تام با گفتن این جملات باعث می شد که آستوریا لحظه به لحظه ناراحت تر شود.وقتی چشم تام به آستوریا افتاد مضطرب بهش نگگاه کرد و گفت:
_اتفاقی افتاده؟
آستوریا که توانسته بود کمی خودش رو جمع و جور کند گفت:
_نه ،خب داشتی می گفتی.
تام بدون درنگ شروع کرد به گفتن بقیه حرفش...
_منو نامزدم امروز می خوایم بریم بیرون می شه ازت خواهش کنم که امروزت رو با ما بگذرونی؟
البته هرکس نداند تام خودش به خوبی می دانست منظورش از ما او و سالگو بود.


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۱۹:۱۳:۵۶


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲:۲۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
#49

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
آستوریا مسلما دیگر کودکی که از تام حمایت می کرد نبود...او هم بزرگ شده بود. درست مثل تام!
ولی حسی غریب به تام می گفت که آستوریا هنوز آنجاست. جمله ای از خاطره ای قدیمی در ذهنش جرقه زد.

- من هر جا برم آخرش بر می گردم اینجا تام. برای کمک به این بچه ها. آستوریا ها و تام های بعدی به من احتیاج دارن. به ما احتیاج دارن.

نفس عمیقی کشید و وارد شد.
بر خلاف انتظارش چیزی عوض نشده بود...دیوارهای خاکستری ...سقف کوتاه و نمناک...نور کم...و هزاران نگاه منتظر!
با هر قدمی که بر میداشت دری باز می شد و نگاهی کنجکاو و تشنه به این تازه وارد خیره می شد. این تشنگی را خوب درک می کرد...او هم بزرگ شده همانجا بود. تشنه توجه...تشنه محبت...
نگاهش را مستقیم به جلو دوخت و رفت...تا به اتاقی رسید که دری نسبتا بزرگ تر داشت. ایستاد. دو ضربه به در زد.

-بفرمایید!

در را باز کرد و وارد شد. مدیر زن جوانی بود...با نگاهی آشنا!
-آستوریا؟ خودتی؟ حدس می زدم!

خانم اسمیت به چهره جوان ناشناس خیره شد. چهره جذابی داشت. ولی این چیزی نبود که هویتش را آشکار کند. این چشم ها و این نگاه ذاتا خصمانه...فقط می توانست متعلق به یک نفر باشد.
-تام؟ باورم نمی شه...تو؟

تام لبخند زد و به طرف دوست قدیمیش رفت. دستش را به طرف او دراز کرد...ولی با حرکت بعدی آستوریا که او را به گرمی در آغوش گرفت غافلگیر شد.
-اوه...چیزه...دلم برات تنگ شده بود. و برای اینجا!

عجب دروغ بزرگی! خوشحال بود که آستوریا به چشمانش خیره نشده. حتی بدون ذهن خوانی هم می توانست آن نگاه متظاهر و ساختگی را تشخیص دهد.
لحظاتی بعد دو دوست قدیمی سرگرم نوشیدن چای و حرف زدن درباره خاطرات قدیمیشان بودند...آستوریا تعریف می کرد...تام می خندید و سرش را تکان می داد. ولی ذهنش فقط به دنبال یک هدف بود!
-چطوری بکشونمش یه جای خلوت...و بکشمش؟!




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
#48

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
- هی.. آقا پسر، میری کنار؟
نگاهی به جایگاه خود انداخت. درست میانِ پیاده رو ایستاده بود. اما این دلیل قانع کننده ای برای مزاحمِ تامِ جوان شدن نبود!
-میتونی از اون طرف بری!
انگشتان استخوانی و کشیده اش، حاشیه خیابان را نشان میدادند. حتی به خود، زحمت نگاه کردن به صاحب آن صدای زنانۀ ظریف را نداد، چه اهمیتی داشت؟

نگاهی به جایگاه خود انداخت. درست میانِ پیاده رو ایستاده بود. میانِ پیاده روی مقابلِ یتیم خانه. چشمانِ آبی رنگش، روی اسم یتیم خانه میلغزیدند. پرورشگاهِ " هپی لیوینگ" که سال ها کودکیش را در آن به سر برده بود. یک نفر از درونِ آن پرورشگاه. یکی از دوستان- یا شاید یکی از اطرافیانِ- سابقش! یک نفر، به اندازه کودکی هایِ خودش بدبخت و زخم خورده! از یاد آوری این مسئله به خود لرزید. از خشم، به خود لرزید!
- اما.. این سرنوشت کدومتونه؟

- آقا پسر.. میری کنار؟
عقب رفت، نه به خاطر درخواستِ کسی، تنها به خاطر اینکه خودش میخواست! دخترِ نوجوانی از مقابلش گذشت.

- کدومتون؟
چشمانش برق عجیبی زدند. برای قدرت، باید از دلبستگی ها جدا میشد. و این، او را تا ابد بی رحم نگه میداشت!
- من دلبستگی ندارم..
نفس عمیقی کشید: " تام مارولو ریدل، سعی کن با خودت روراست باشی!"

-من اینجا فقط یه دوست دارم!

دوست ها خوب نبودند. دوست ها، تنها از قدرتش استفاده می کردند و هیچ نیازی از او را برطرف نمی کردند. دوست ها احمق بودند، دوست ها جادو بلد نبودند! از مرگ یک خرگوش کوچولوی کثیف با نگاه تام، میترسیدند و تعجب می کردند. دوست ها.. مانند زالو های کثیف، قدرتش را می مکیدند!
- و اون دوست، تا قبل از غروب آفتاب از بین میره..

لبخندِ بی روحی بر لبانش نقش بست:
- و تو.. از بین میری، آستوریا اسمیت!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲:۰۲ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
#47

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

تام ریدل برای یادگیری جادوی سیاه به دنبال جادوگری به نام سالگو می گرده و در جنگل پیداش می کنه. سالگو به سختی قانع می شه که آموزش تام رو بر عهده بگیره.

______________

-درس اول هورکراکس!

تام سعی کرد بر خود مسلط باشد. سعی کرد خونسرد جلوه کند...ولی کلمه "هورکراکس" خلاصه تمام رویاهایش بود! به وضوح بر خود لرزید و این لرزش از دیدگان تیزبین سالگو پنهان نماند.
-آروم باش جوون...هنوز خیلی کار داری! برو یه نفرو بکش و جسدشو بیار تا کارمونو شروع کنیم.

تام فکر کرد اشتباه شنیده است. با لحنی مردد پرسید:
-بکشم؟...یعنی واقعا یکیو بکشم؟

جادوگر پیر سرش را تکان داد. نه تنها تام، بله هر شخصی هم که به جای تام بود می فهمید که معنی این سر تکان دادن "بله" است. جادوگر روی صندلیش نشست.
-واقعا یکی رو بکش. چیه؟ نکنه طلسمشو بلد نیستی؟

تام دستپاچه شده بود. ولی بیشتر از این که قادر به پنهان کردن دستپاچگیش نبود عصبانی بود.
-البته که بلدم. این کارو می کنم. چقدر فرصت دارم؟

سالگو نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. هیچ عقربه و هیچ نوشته و شماره ای روی ساعت نبود. تام نمی دانست سالگو چطور قادر به درک زمان از روی این ساعت است. ولی به هر حال جادوگر جواب داد:
-قبل از غروب برگرد. وگرنه من می رم می خوابم و تو با این شور و هیجانی که داری مجبور می شی تا فردا صبر کنی. و من یک شرط دارم. جسد باید متعلق به شخصی باشه که می شناسیش. می خوام اینجوری بهم ثابت کنی که در راه جادوی سیاه از همه چیز می گذری. حالا برو و قبل از غروب با دست پر برگرد.




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
#46

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۹:۱۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 732
آفلاین
تام ریدل جوان با بهت و حیرت به آنتونین بیهوش نگاه می کرد؛ هنوز نمی دانست چه جادویی باعث اینکار شده بود؛ هیچ طلسمی را ندیده بود که به پسرک ِ بیچاره برخورد کند؛ حتی سالگو چوبدستی اش را هم بیرون نکشیده بود. یعنی با ذهنش توانسته بود او را کنترل کند و به این وضع در بیاورد؟!

به سمت خانه ی سالگو حرکت کرد، در طول مسیر بازگشت، به اتفاقی که برای دالاهوف افتاده بود، فکر میکرد. قدرتی که توانسته بود او را اینگونه تحت کنترل در بیاورد، بی شک می توانست هر فرد دیگری را هم به زانو در بیاورد. حتی شاید آلبوس هم به سرنوشت او دچار شده بود؛ بیهوش در گوشه ای از این جنگل دراز کشیده بود و شاید وعده ی غذایی بعدی جانوران داخل جنگل می شد.
لرزید...
نمی دانست از فکر کردن به سرنوشت دو همراهش اینگونه شده بود یا از تغییر ناگهانی هوا. ایستاد... نه... حتما از سردی هوا اینگونه شده بود، او و ترس؟! هرگز! حتی خود سالگو هم نمی توانست او را بترساند، این همه راه نیامده بود تا بترسد. باید سالگو را شکست می داد. خودش باید تنها فردی می شد که جادوی سیاه را می داند، هیچ رقیبی نباید زنده می ماند.

خندید، صدای خنده اش در محوطه ی اطرافش پیچید؛ می دانست که روزی می تواند بر تمام رقیبانش غلبه کند و خودش بزرگترین جادوگر تمام اعصار باشد، حتی قوی تر از آن پیرمردی که الان جایی در این جنگل بود و از سرنوشت خود هیچ خبری نداشت. نمیدانست... مطمئن بود! باید اینگونه می شد.

در همین افکار بود که به خانه سالگو رسید، سالگو بیرون خانه خود نشسته بود و دقیقا به محلی که تام از آن جا آمده بود، نگاه می کرد. تام لحظه ای ایستاد و سرش را به نشانه ی احترام به استادش، تکان داد. سالگو پوزخند زد، توانسته بود تا این جوان ِ بی باک و جسور را آرام کند. بیشتر از بقیه طول کشیده بود، ولی در نهایت او هم تسلیم شده بود؛ یا شاید هم فکر میکرد که تام ریدل تسلیم او شده است.
- خب، تا الان و زودتر از موعد قراردادمون، من بهت دو درس یاد دادم، حالا تو باید به قرار دادمون عمل کنی.

- قرار، قراره.

- خب پس برای اولین دستمزد، من ازت...

- صبر کنین استاد! قبل از اینکه چیزی بگین، باید موردی رو یادآوری کنم!

سالگو از اینکه پسرک حرفش را قطع کرده بود، عصبانی شد، از طرفی از جسارت او خوشش آمد، برای همین تصمیم گرفت تا اجازه بدهد که حرفش را بزند.
- خب؟

- دروسی که شما تعلیم دادید، با اینکه بسیار خوب بودند، ولی من از شما نخواسته بود و شما به انتخاب خودتون، گفتین. پس دستمزد شما رو هم من تعیین می کنم و برای این کار، این ها رو به شما تقدیم می کنم.

تام، یک برگ درخت غان و یک سنگ ِ 7 رنگ را جلوی سالگو گرفت.

سالگو لبخندی زد، از ذکاوت این پسر خوشش آمده بود. تصمیم گرفت تا او را کنار خودش نگه دارد.
- خوبه! به یه شرط اینجا خواهی موند؛ دیگه نباید کسی رو وارد اینجا بکنی؛ اون پیرمرد راهش رو پیدا کرد و رفت؛ ولی اون پسرک ِ بیچاره تا زمانی که زنده ست، مثل دیوونه ها رفتار میکنه.

- بله استاد.




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#45

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
-خوب شد که اومدی، من و آلبوس گم شده بودیم!
در برابر لبخند پر از شوقِ آنتونین،با بی تفاوتی پلک هایش را بر هم گذاشت.
-آلبوس کجاست؟
نگاه آنتونین رنگ نگرانی گرفت:
-خب من... خواستم بیای اینجا تا... کمک کنی اونو پیدا کنیم!

سری تکان داد. گوشه لبش به سمت بالا متمایل شد:
-پس تو تنهایی؟
-اوهوم... حالا بریم دنبال آلبوس؟

تام چند قدم به جلو برداشت:
-تو هیچوقت نگفتی، سیاه یا سفید؟

آنتونین بدون جلب توجه، چند قدم به عقب برداشت.
-همیشه گفتم، خاکست...

فریادِ یخیِ تام، کلامِ پر هیجانِ دالاهوف را برید:
-پرسیدم کدوم، سیاه یا سفید؟

پسرِ ترسیده مقابلِ تام، به عمد نگاهش را معطوف درختان بلند، سبز و سر به فلک کشیده اطراف، و پس از چند ثانیه شروع به حرف زدن کرد. گویی صدای فریاد تام را نشنیده:
-اینجا رو نگاه کن تام... به نظرت درختای چنار قشنگ ترن یا سرو؟
نفس عمیقی کشید:
-اینجا رو... چقدر قشنگه! به نظرت آلبوس کجاست؟

تام اخم کرد. دهانش را با بی میلی باز کرد. از "نادیده گرفته شدن" متنفر بود.
-چند بار دیگه باید بپر...
فریاد خوشحال آنتونین، کلمات شمرده شمرده او را قطع کردند:
-اوه... عـــمـــه مـــارگـــارت!

آنتونین خیلی سریع چند قدم به عقب برداشت. دست راستش را بلند کرد و با ذوق بچگانه ای برای تام دست تکان داد.
-میشنوی؟ عمه میگه وقت عصرونس! من میرم... فردا تو مدرسه می بینمت!

دهان تام نیمه باز مانده بود. آنتونین پشتش را به او کرد و به سمت تخته سنگ بزرگی دوید.
محکم به آن برخورد کرد و بعد از خارج کردنِ اصواتِ نامفهوم از خودش، بیهوش شد.
-اون... چی شد؟

بلافاصله گرمای نفس های عمیقی را روی شانه اش احساس کرد. سعی کرد خونسرد باشد. چند لحظه بعد، زمزمه ای شنید:
-هیچوقت سعی نکن تا سرِ استادت کلاه بذاری! اینم درس دومه؛ تام مارولو ریدل!

تام، خیلی سریع به پشت چرخید:
-من نمیخواستم سرِ...

و سالگو رفته بود.



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
#44

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تام به آرامی چوبدستیش را به بالا آورد و سعی کرد خاطره ای پیدا کند تا با آن بتواند پاترونوسش را بسازد. هر گاه می خواست به دنبال یک خاطره خوش در ذهنش، کند و کاو کند، صدای آلبوس دامبلدور را می شنید که در یتیم خانه به او می گفت:

- تو یه جادوگری تام. یه افسونگر.


تنها خاطره ای بود که می توانست به کمک آن افعی عظیم نقره ای رنگش را ظاهر کند.و سپس چیزی را که می خواست برای آنتونین و آلبوس ارسال کند را در ذهنش زمزمه کرد « برای کمک می آم.» کمک؛ هیچ چیز به اندازه آن به نظرش احمقانه نمی رسید.قوی ها می برند و ضعیف ها می بازند.پس چرا باید به ضعیف ها کمک کرد تا باقی بمانند و یکبار دیگر هم ببازند؟! هیچ کدامشان آن قدر ارزش نداشت که او به خاطرش چوبدستی ارزشمندش را به حرکت درآورد، با این حال... نمی توانست خودش به تنهایی مشکل سالگو را حل کند. برای نقشه اش حداقل به یک نفر نیاز داشت.

از روی تکه سنگ بزرگ که رویش نشسته بود بلند شد و به آهستگی به جایی که احتمال می داد آلبوس و آنتونین در آن باشند حرکت کرد.از راه رفتن روی ردیف های ناهموار سنگ و جاده هایی که آزارش می دادند، به ستوه آمده بود، اما در دلش با خود مرور می کرد« این بهای قدرتمند شدنه، جناب لرد ». تا جایی که می توانست از آن اسم دوری می کرد.هیچ چیز او مانند دیگران نبود، او باهوش بود، قدرتمند بود، بیشتر از دیگران بود، حق این را داشت که نام دیگری داشته باشد! لقبی شایسته توانایی هایش! او حق داشت ارباب باشد.ارباب همه!

با این فکر سرش را بالا آورد و زیر لب زمزمه کرد:

- زنده باد ارباب بزرگ!

- بازم داشتی خیال بافی می کردی؟ اوخ! بیا کمک کن.

آنتونین جوان با لبخند به تام نگاه می کرد و از همگروهی سابقش انتظار کمک داشت. کمکی بهای خودش را می طلبید!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
#43

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
کوهستان در سکوتی عمیق فرو رفته بود و تنها منبع صدا آواز جغدها بر روی درختان بود. با این که تا چند ساعت دیگر آفتاب در افق میدرخشید اما تام هنوز بیدار بود. تمام شب فکر این که چگونه میتواند لرد جادوی سیاه شود خواب از سرش پرانده بود شاید باید کمی صبر میکرد اما بی شک او پسر صبور داستان نبود. پس چه چاره دیگری داشت؟در افکارش غرق شده بود که پاترونوسی او را خواند:
-سلام تام،پاترونوس قبلیم رو دریافت نکردی؟به هرحال من و آلبوس گم شدیم منتظر کمکت هستیم دوست خوبم!
-خفه شو لعنتی!

تام از جایش پرید و به صدای فریادش گوش داد که در میان درختان پژواک می انداخت. با خودش غر غر کرد:چه احمقایی هستن... فکر میکنن به این راحتی میتونن با من همسفر بشن و سالگو رو بکنن استاد محبوبشون...کور خوندن!

به سمت نهر آب رفت تا شاید بتواند کمی از این استرس ها فاصله بگیرد.آبی به صورتش زد ،همیشه این کار آرامش میکرد او حاضر بود بود دست به هرکاری بزند،از هرچیز و هر مانعی بگذرد تا جادوی سیاه را یاد بگیرد. تام مثل جوان های همسن و سالش نبود سختی روزگار را چشیده بود و هیچ ترسی برای رسیدن به اهدافش وجود نداشت. تام وقتی به دل کوهستان زد از خیلی چیزها گذشت از زیباییش،از زندگیش،از فرصت های طلایی و خوبی که برایش پیش می آمد و حالا عقب نشینی برایش بی معنی بود. حتی اگر مرگ هم حاصل این همه تلاش بود بازهم جلو میرفت!ناگهان لبخندی بر صورتش نقش بست که اورا چندین برابر جذاب کرد شاید فکری در سرش داشت... شاید میتوانست با حضور دو دوست مزاحمش،انتونین و البوس سریعتر جادوی سیاه را فرا بگیرد...امید دوباره در دلش سوسو زد.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳ ۱۴:۲۰:۵۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳
#42

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بعد از مدتی پیش رفتن درون جنگل، بالاخره سالگو می‌ایستد و با حرکت دستش تام را نزد خود فرا می‌خواند. تام با غرور و قدم‌هایی محکم جلو می‌آید و کنار سالگو قرار می‌گیرد ...
_خوب جوون...چوبدستی داری دیگه حتما...ها؟!

تام با تعجب به سالگو خیره شد...آیا سالگو او را مسخره کرده بود؟!این چه سوالی بود که از تام پرسیده؟!
تام با احتیاط و بسیار آرام چوبدستیش را بدون گفتن کلمه ای از ردایش خارج کرد.

سالگو نیز همین کار را کرد و از تام پرسید:
_مغز چوبدستیت چیه جوون؟!
_پر ققنوس...
_اوه!خیلی عالیه...خیلی!

سالگو بعد از گفتن این جمله سریعا جستی زد و طلسمی روانه تام کرد...اما تام نیز خیلی سریع طلسم را دفع کرد!
تام حیرت زده به سالگو نگاه کرد...او منتظر بود تا قدم بعدی سالگو را ببیند...آماده بود تا اگر طلسمی از طرف سالگو به طرفش آمد،آن را دفع کند...حتی به این فکر افتاد که پیش دستی کند و اول او به سالگو حمله کند...
اما سالگو چوبدستیش را پایین آورد و آن را در ردایش گذاشت...تام نیز چوبدستیش را پایین آورد...سالگو چند قدم به تام نزدیک شد و گفت:
_اشتباه...اشتباه کردی جوون!
_اشتباه کردم که طلسم رو دفع کردم؟!
_گلرت رو میشناسی جوون...گلرت گریندل والد...میدونی کی بود؟!
_البته...اون بزرگترین جادوگر قر...
_نه!

با فریاد نه سالگو،جمله تام را ناتمام ناتمام ماند...او به چشم تام خیره شد و گفت:
_اون یه احمقه!یه احمق!میدونی چرا؟!

اگر هر کس دیگری به غیر از تام بود و سالگو اینگونه به چشم او خیره شده بود،قلب اش از کار می افتاد...اما تام هر کسی نبود...اون حرفی نزد و فقط به زل زدن در چشم سالگو ادامه داد...
سالگو همانطور که چشم در چشم تام قرار داده بود گفت:
_گلرت شکست خورد...توی یه دوئل شکست خورد...کسی که توی دوئل شکست بخوره احمق نیست...نه...احمق کسیه که توی دوئلی به اون سطح صبر کنه،چوبدستیش رو پایین بیار و یا به حریفش فرصت بده...فهمیدی؟!

تام سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد!
سالگو نیز بلاخره چشم از تام برداشت...پشتش را به تام کرد و قبل از اینکه به راهش ادامه دهد گفت:
_درس اول این بود...حالا باید تا ماه بعد صبر کنی!

تام به فکر فرو رفت...او اصولا فرد صبوری به حساب نمی آمد...یک ماه هم به نظر او زیاد بود...اما اون پیمانی بسته بود...و مجبور بود صبر کند...و البته شاید مجبور نبود...او تام ریدل بود...مطمئن بود که راهی برای این موضوع پیدا خواهد کرد!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱ ۲۱:۵۴:۵۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲ ۲۰:۵۸:۲۳
دلیل ویرایش: راه رو نوشته بودم راه خو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.