لیسا تورپینهافلکلاو
دورا ویلیامز
رز که دلش میخواست اندی ثانیه هم که شده بر روی صندلی گرانبهایش لم بدهد، به سمت لایتنیا رفت. دم گوش راستش گفت:
_لیستو بخون تو!
اما صدای آهنگ لایت خیلی بلند تر از این بود که بخواهد به گوش راست یا حتی چپش برسد. این صدای بلند موسیقی، رز را ناچار کرد که ویبرهای بس عظیم بزند تا توجه لایت را به خود جلب کند. لایت با قیافهای سوالی به رز نگریست.
_لیستو بخون تو!
مغز لایت جملهی رز را این گونه پردازش کرد:
_از آهنگ عزیزت دل بکن و اسم چار تا مادهی به درد نخور را پشت تریبون برای ملتِ بی توجه، فریاد بزن.
اگر قبول نمیکرد، رز مستقیم به سمت لیسا میرفت. با این حال دلش نمیخواست، دل هم گروهی و همکارش را از خود برنجاند. به همین خاطر به پشت تریبون رفت. نگاهی به جمع حاضر انداخت.سپس با صدایی رسا مشغول خواندن مواد شد.
_شاخ تک شاخ؟
_فکرشم نکن اینو برداریم!
_هوم؟ها؟
_گفتم ما دنبال شاخ تک شاخ نمیریم.
_هی من چیزی نگفتم که!
_مهمه مگه؟ ذهن خوانی گفتن، دورایی گفتن!
_ذهن منو خوندی؟ قهرم!
در همان لحظه گیبن دستش را در هوا به اهتزاز درآورد.
_خب... گیبن و نولا... دنده تسترال؟
_این خوبه بگیریمش.
_قهرم... این چی چیه؟
دای پتوی سوزان را بالا برد.
_آفت گیاهان و جانوران؟
_این ...
آدر همان طور که به همگروهی هایش نگاه میکرد، دستش را بالا برد و مجال بحث نداد.
_ زهر نجینی؟
_این خیلی سخته من یکی که نیستم.
_اهه بابا خوبه که.
رودولف همان طور که قمه هایش را برای جلب توجه کردلیا تکان میداد؛ تلسکوپ آملیا را برای نشان دادن موافقت، بالا برد.
_گوش برقك؟
این اصلا به گوش دورا و لیسا نرسید چون سخت در حال دعوا بودند.
_پر مرغ توفان؟
_اصلا چی هست؟
_من میدونم! من میدونم! جیسون تو یکی از سفرهاش دیده.
و دستش را بالا برد. اما دورا با ضربهای خشن در شکم لیسا منجر شد، دستش را پایین آورد و دور شکمش بپیچاند.
_شاخه ي بيد كتك زن.
_خیلی خفنه!
_هیجان انگیزه.
_دوستان این مال خودمونه!
_خب دیگه کدوم گروه مونده؟
لیسا و دورا در حالی که با نگاهی خصمانه به هم نگاه میکردند؛ دستهایشان را بالا بردند.
_برید دنبال ریش سفید!
_یعنی چی؟
لایت همان طور که داشت از زندگی نا امید میشد، توضیح داد:
_ریش فردی که پیر باشه سفیده.
و همان طور که هدفون را بر روی گوشهایش قرار میداد، از جلوی تریبون پایین پرید و به رز ملحق شد.
چند دقیقه بعد تمام گروه ها خوشحال و شاد و خندان، دست در دست هم، از سالن خارج شده بودند. همه بجز دورا و لیسا! هر دو با قیافهای ماتم گرفته به نقطهی کوری خیره شده و به بدبختیهای زندگیشان فکر میکردند.
بالاخره دورا بحث جدیدی را برای ترک برداشتن سکوت ارائه داد:
- ببین همش تقصیر تو بود.
- حالا شد تقصیر من؟ تو همون اول ذهن منو خوندی. اگر اینکارو نمیکردی الان یه چیز بهتر داشتیم. اصلا برو اونطرف باهات قهرم! قهر!
- قهری که باش! فکر کردی من منتتو میکشم؟ من سرم شلوغه. امروز مجلهی مد اومده، میخوام برم کفشای گرونمو سفارش بدم!
و هر دو نخود شدند و به سمت خانه خودشان رفتند.
صبح روز بعد(ساعت یازده صبح)
لیسا و دورا در دستشویی پسرانه مغز هایشان را روی هم ریخته بودند تا فردی پیر و ریش ریش، پیدا کنند.
- حالا ریش کیو ببریم؟
- لرد سیاه ریشاش چه رنگیه!؟
لیسا برای دقایقی وارد کما شده و با سیلی که داشت به صورتش برخورد میکرد، به خود آمد.
_یه لحظه فکر کردم با چشم باز بیهوش شدی خواستم با سیلی به هوش بیارمت!
- نخبه...باهوش...دانشمند...ابو مرلین اسنیپ... لرد مو داره؟
_نداره؟
_نخیرم! لیزر کرده!
_پس کیه؟
- آممم.
_آمممم.
_آمممم.
_به به چه ساحرههای با کمالاتی. تو دسشویی پسرا چه کار میکنید؟
_عه سلام! دنبال ریش سفید میگردیم.
_آها خب من میدونم ولی مفتی که نمیشه! میشه؟
دورا که برای این جور موقعیت ها در تالار هافل به خوبی آموزش دیده بود، به سرعت قلم خود را در آورده، چیزی یاد داشت کرد و به پسر داد.پسر پس از دیدن محتوای کاغذ، چشمانش برقی زد.
_دامبلدور!
و از دستشویی خارج شد. لیسا و دورا هم با کف دست خود بر پیشانی یک دیگر کوباندند.
سپس هر دو چند ثانیه به فکر فرو رفتند. گرفتن ریش دامبلدور به این سادگی ها هم نبود!