سلینا خوب به دور و برش نگاه کرد و وقتی دید که همه مشغول کار های خود هستند و کسی توجه اش به او نیست، آرام آرام دستانش را که بر خلاف همیشه کمی رنگ پریده به نظر میرسید، انگار که خون در آ« ندویده است، ب گوی نزدیک کرد. از بچگی از پیشگویی و نگاه به اینده ترس داشت مبادا چیزی را میدید که دوست نمی داشت...
همین که دستانش سردی گوی پیشگویی را احساس کردند، ابر های تیره و تار درون گوی پیشگویی کنار رفتند و تصویر گربه ای زخمی که همه جایش را خون فرا گرفته بود، دیده شد. با آنکه صدایش را نمیشنید اما میدانست گربه ناله میکند چرا که او همه ی عمرش را با گربه ها سپری کرده بود و حرکاتشان را خود می شناخت و تشخیص حالت هایشان برایش دشوار نبود!
دستانش را به سرعت از گوی دور کرد. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و قلبش به سرعت می تپید. میدانست آنچه دیده تعبیر خوبی ندارد اما نمی توانست حس کنجکاوی اش را از دانستن تعبیر این نشانه ی غریب، خاموش کند.
کتاب تعبیر را برداشت و به فهرستش خیره شد در کتاب به توصیف چنین گربه ای نپرداخته بود. با خود کمی فکر کرد. شاید باید جدا جدا لغات را جستجو میکرد؟!
دوباره به کتاب نگاه کرد و به دنبال لغات گربه_زخمی_ناله گشت سپس تعابیرشان را در کنار هم قرار داد تا مفهوم آنچه دیده بود را بفهمد.
«به زودی روزی خواهد رسید که در جنگی بزرگ و ان زمان که انتظارش را ندارید شکست بزرگی را تجربه خواهید کرد شکستی سخت و ناگوار!»
چشمان سلینا بر روی عبارت ثابت ماند. او هیچگاه طعم تلخ شکست را نچشیده بود چرا که همواره در تمام نبر های خود پیروز شده بود...
کم کم حسی ناآشنا سراسر وجودش را فرا گرفت و آن حس، حس خشم بود. چگونه ممکن است او روزی شکست بخورد؟
با عصبانیت از جای خود بر خاست و گوی را که گربه همچنان در آن به چشم میخورد را به گوشه ای پرتاب کرد. گوی بر اثر ضربه شکست.
-امکان نداره...ناگهان توجه همه به سمت سلینا جلب شد و همه با نگاه های حیران سلینا را که هرگز اورا اینگونه بر افروخته ندیده بودند، نگاه می کردند. به ملکه ی گریفیندور که ابهتش زیر سایه ی خشمش دو چندان شده بود.
سلینا با دست های از خشم مشت شده بدون توجه به سایرین کلاس را ترک کرد. چنین سر نوشتی نباید اتفاق بیفتد نه برای او حداقل!