همینطور که کتی رو بالا گرفته بود مردم تماشا کننش تا یکی از این بچه خوشش بیاد و بخرتش:
+ دیوا دو دو
_ها؟! چیه بچه چی میگی؟!
+دادا بلو
_چه مرگته آخه؟! میشه مثل آدم بگی چیشده؟!
و شروع کرد به سخت تکون دادن کتی تا یه کلمه درستو حسابی حرف بزنه!!
_ دِ حرف بزن دیگه! زبونتو موش خورده؟
خرس گنده پنج سالشه هنوز حرف زدن بلد نیست.
هر کاری کرد تا چند کلمه از حرفای کتی بفهمه ولی نتونست!
_نه فایده ای نداره باید یه راه دیگه رو امتحان کنم.
پس اینطور شد که تصمیم گرفت خودش دست به کار بشه!
چوب دستیش رو در آورد و اون رو به طرف کتی گرفت:
_دِس لِترس فراپی (به حرف آوردن بچه)
حالا زود تا فروش نرفتی بگو ببینم چیه ؟!
+ عمو لرد وقتی من رفتم احساس تنهایی نکنیا دلت تنگ نشه هاا باشه؟!
اصلا چطوره اول از من کلی مراقبت کنی تا چاق و چله بشم بعد منو بفروشی باشه؟
مطمئنم پشیمون نمیشی و موقع به فروش رفتن من یه لبخند گنده رو لباته و خیلی هم خوشحالی.
این چیزیه که من میخوام!!
اون واقعا از بچه ها متنفر بود و میخواست یه سیلی بخابونه دم گوش کتی یا اصلا با صدای بلند داد بیداد کنه و بگه:
صداتو ببر ای بچه لوس و بی خرد!
ولی اینبار به جاش جز موافقت چاره ای نداشت چون کسی حاضر نبود بچه ای با سرو وضع داغون، موهای ژولیده پولیده بخره !!
پس بخاطر کار و کاسبیش هم که شده خواسته کتی رو پذیرفت.
رو کرد طرف مردمو گفت:
_ها چیه؟ چرا وایستادین نگاه میکنین؟ اصلا کی گفت بچه فروشی داریم اینجا، برین پی کارتون ببینم!
کیش کیش!!
و تو کتی راه بیوفت بریم.
و بعد راهش رو کشید و رفت کتی هم مثل جوجه اردک به دنبال مامان لرد قدم بر می داشت.
+داریم کجا میریم؟
_قبرستون!!
کتی با شنیدن این حرف لرد جا خورد و تصمیم گرفت دیگه لال مونی بگیره تا اوضاع از این بدتر نشده!
یه سی دقیقه گذشته بود که لرد جلوی رستوران لوکس و گرون قیمتی متوقف شد.
رستورانی 100 طبقه که پوشیده از پیچک بود و کلی چراغ و لوستر روشن داخلش بود.
زیر لب با خودش مدام حرف میزد:
_ما که پول نداریم پس چیکار کنیم ... از طرفی هم این بچه باید غذا بخوره ... حالا بریم ببینیم چی میشه شاید یه پولی تونستیم بدزدیم!!
بالاخره هر طور که شده هر دو وارد رستوران شدن و گوشه ای از رستوران نشستن.
لرد سر تا پا رستوران رو بر انداز کرد ...
کل فضا پر از رنگهای آبی و قرمز بود رنگ هایی که ازش نفرت داشت ...
نه تنها از رنگ ها بلکه از موسیقی آرومی که در حال نواخته شدن بود هم متنفر بود ...
بالاخره دست از بر انداز کردن رستوران برداشت و دست برد به سمت کتابچه مقابلش!
_این چه کتابیه؟ گذاشتنش برا مطالعه؟ پس چرا انقدر لاغر و صفحاتش کمه!!
کتی زد زیر خنده:
+اولا اون کتاب نیست منو غذای رستورانه دوما چرا حالا سرو ته گرفتیش؟!
و دوباره شروع به خندیدن کرد ... دیوانه وار میخندید !
کتی مدام از لرد ایراد میگرفت و روی اعصابش ویراژ میداد !!
لرد هم هر بار میخواست چوب دستیش رو بیرون بیاره و ورد آواداکدوراشو بخونه به پولی که نیاز داشت فکر میکرد و بیخیال میشد.
_هووی بچه ما سوپ مرغ سفارش میدیم تو هم همینطور،فهمیدی؟
+نه من سوپ مرغ دوس ندارم.
_این دفعه میگذریم ازت ولی یه بار دیگه رو حرف ما حرف بیاری تبدیل به مرغ میکنیمت افتاد یا نه؟!
پس حواست باشه تا دست از پا خطا نکنی چون دلمون نمیخواد دفعه بعدی تورو توی سوپ مرغمون ببینیم!
+ببین عمو جون تو هیچی برا از دست دادن نداری تو اربابی،لرد بزرگی،مهم تر از همه مثل اسمت خوشگلی ... اصلا برا تو چه فرقی داره آخه من تبدیل به مرغ میشم دیه ... بزار یه چیز دیگه انتخاب کنم حتی اگه مرغم بشم قول میدم اگه توی سوپ مرغت که دیده شدم باز بهت سلام کنم باور کن ...