جادوفلیکس
توجه:
There isn't anyone to help you
Only me
And I'm the beast
The Lord of the Flies--
شب است. تابلوی ورودی
Pubby Pub زیر نور یک لامپ خیابانی قایم شده. از تویش صدای یک خانمهی خواننده میآید که پشت پیانویش نشسته و تنها
سرگرمی معدود مشتریان بار را فراهم میکند. ماه از این وضعیت راضی نیست. ماه وقت خوابش است، خانمه نمیگذارد، هی میخواند. تقصیر خودش هم نیست: امشب از جاهای رفیع دستور رسیده که بار باید بعد از نیمهشب هم باز باشد چون آدمهای گولاخ و خفن میآیند که خیلی ترسناکاند و همه جاها را باز میکنند. خود بار هم از این وضعیت معذب است. لپهای دراز شیشهایاش قرمزند و دو چشمش -دو لیوان نوشیدنی کرهای متقاطع بالای دهانِ بستهاش- را به پایینِ پلههایش دوخته.
Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song
درون بار فقط یک منبع نور میتابد که آن هم بالای سر خانمهی خواننده است. یک عالمه سرخی روی خانمه میپاشد، نوری که می جنبد و میلولد و سُر میخورد و میرود جذب سرخیِ یکدست لباسش میشود. زیر نور سرخ، لباس سرخ جان میگیرد و نفس میکشد و خودش منبع نور دیگری میشود که تمام بار را در سایهای قرمز به دام میاندازد.
سایه قرمز گرسنه است. سایه قرمز دنبال قرمزیِ بیشتر میگردد که ببلعد و قرمزتر شود. آنقدر اینور و آنور را نگاه میکند تا قرمزی مییابد. پیشبندش را میبندد، قاشق و چنگالش را برمیدارد و میپرد تا
غذا بخورد.
I heard he sang a good song
I heard he had a style
And so I came to see him, to listen for a while
And there he was, this young boy
A stranger to my eyes
البته
غذا متوجه نور قرمز نشد چون طفلک پوست که نداشت، توی پوستِ نداشتهاش هم خبری از گیرنده حس و عصب و مغز و نخاع نبود. غذا چیزی نبود جز یک نیمرو که توسط یک محور سینوسی در یک آسانسور برزخی ساخته شده بود.
غذا چشمان نداشتهاش را دوخته بود به هیبت عظیم و مهیبِ کنارش و آنقدر ترسیده بود که حتی نمیتوانست آب دهانش را قورت دهد. از دهانش کف بود که میتراوید و بزاقش بشقاب را تفمالی کرده بود.
-... و آخرین اتفاقی که این بنده حقیر یادشه هم این بود که همه با هم پرت شدیم وسط فضا. به جون بچههام دیگه هیچی یادم نیست.
بزرگوار شما باور بفر...
غذا با دیدن قلابی که به سمتش میآمد ساکت شد و به ادامه ترشح بزاقش پرداخت. قلاب از کنار غذا رد شد و تنها سه دکمه سرآستین طلاییرنگش به لبه بشقاب خوردند. غذا احساس کرد داشت در تفش غرق میشد.
-یه لیوان شیر دیگه، لطفا.
درِ پشت پیشخوان بسرعت باز شد و متصدی بار بدو بدو از تویش با یک لیوان شیر بیرون پرید. لیوان را با یک تعظیم عمیق به صاحبِ دست-قلاب داد و بدو بدو از همان در بیرون رفت.
Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song
رییس بزرگ تمام شیرش را با یک قلوپ قوی خورد و لیوان را روی پیشخوان گذاشت.
-و تلکفیموس پرایم؟
-باور بفرمایید هیچ خبری هم از اون کریهالوجوه ندارم. به جون بچههام...
رییس بزرگ روی صندلیاش چرخید و به خانمه خواننده نگاه کرد.
I felt all flushed with fever
Embarrassed by the crowd
I felt he found my letters and read each one out loud
I prayed that he would finish
But he just kept right on
غذا به صورتِ رییس بزرگ نگاه کرد که زیر کلاه لبهدار بزرگش قایم بود. صورت رییس بزرگ حالا با درخشش سرخی روشن شده بود. ولی هرچه بیشتر نگاه کرد، کمتر توانست در مغزِ نداشتهاش به توصیف درستی برسد. غذا فکر کرد بعدا که پیش بچههایش برگردد و وقایع امشب را تعریف کند و بچههایش از قیافه آقاههی مهیب و عظیم بپرسند، چه بگوید.
Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song
رییس بزرگ برگشت و یک بار دیگر تاریکی در صورتش بلند شد. این بار سرش را پایین برد و عمیق و طولانی به غذا نگاه کرد.
-به هر حال... اگه تو اینجایی، اونا هم باید همینجا باشن. ممنونم از وقتت.
رییس بزرگ از جایش بلند شد. و غذا احساس کرد برای اولین بار در زندگی کوتاهش آزاد است. غذا احساس کرد جهان بهترین چیزی است که در کل جهان وجود دارد. غذا احساس کرد بخاطر اینکه غذایی است که به هدیه فوقالعادهی آگاهی رسیده، بخاطر اینکه موجودیست که وجود داشتن را درک میکند، بخاطر اینکه بخشی از کیهانی بخشنده است که حتی به غذاها هم زندگی میبخشد، خوشبختترین است. همینطور که رییس بزرگ به سمت در میرفت، غذا تصمیم گرفت از این لحظه به بعد دندانهایش را توی گوشت زندگی فرو کند و با تمام وجود زنده باشد، آزادی را بچشد، روی برگهای خشک پاییز بپرد، سرما بخورد، کچل شود، و بچه هایش را بزرگ کند!
He sang as if he knew me
In all my dark despair
And then he looked right through me as if I wasn't there
And he just kept on singing
Singing clear and strong
وقتی خانمهی خواننده یکهو ساکت شد، غذا هیچ توجهی نکرد و گذاشتش به حساب پایان کار بار. وقتی هم که سر خانمه با جیر ناموزونی روی کلیدهای پیانو افتاد، گذاشتش به حساب خستگی خانمه. وقتی متصدی بار با وحشت در پیشخوان را باز کرد و بیرون پرید هم اتفاق خاصی نیفتاده بود. وقتی متصدی با صدای شدیدی روی میز و صندلیهای خالی بار پرت شد هم تقصیر سُری زمین بود. هیچکدام اینها به غذا ربطی نداشت. غذا روی بزاقش بالا و پایین میرفت و مشعوف از زندگیِ تازه بازیافتهاش، خیال میپرداخت.
حتی وقتی یاروی سیاهپوش و ماسکداری که خانمهی خواننده و متصدی را کشته بود بالای سرش آمد؛ حتی وقتی بشقابش را برداشت و محتویاتش را توی دهانش ریخت و حتی وقتی دندانهایش بدن غذا را پاره کردند. نه! غذا تازه به جادوی
وجود داشتن پی برده بود. زندگی باارزشتر از این بود که همهاش را سر نگرانیهای بیخود هدر دهد.
بیرون، رییس بزرگ به تابلوی بار چشم انداخت. به دو نوشیدنی کرهای متقاطع که از وحشت فلج شده بودند.
بعد چرخید و به پل رنگینکمانی عظیمی نگاه کرد که در دوردست چشمک میزد.
ماجراهای اوپس کده
نویسندگان، کارگردانان، مسئولان موسیقی متن، تدوین و بقیه چیزا:
وینکی
فنریر گری بک
فصل دوم
اپیزود پنجم:
پانک راک ۲
چند ساعت بعد، آزگارد - والهالا
اینکی همینطور پشت میز مانده بود و هی میخورد. اینکی هرچه دید و ندید خورد. اینکی هی میخورد، هی میگفت برایش بیشتر بیاورند تا بخورد. اینکی باز هم میخورد. اینکی خسته نمیشد. اینکی خستگی را هم میخورد.
شب شد. اینکی بلند شد و رفت توی آشپزخانه قصر نشست تا غذا را به محض آماده شدن تویش بریزند و داغ داغ بخورد و کمی تبخیر شود و برود توی هوا بخارها را هم بخورد و سرد شود، بیاید پایین، دوباره بخورد. اینکی روی زمین خزید و رفت در و دیوار آشپزخانه را هم درآورد و خورد.
-یا خود اودین! این چیه دیگه؟
اینکی چرخید و دسته آشپزها را دید که از ترس خورده شدن، یک گوشه خزیده بودند و گریه میکردند. و بعد یواش یواش رفت که آنها را هم بخورد.
-به به! عه، چه خبره اینجا؟
صدای والراون از چارچوبِ جویدهشده آشپزخانه بیرون پرید. خدای توهم به جوهر عظیم و خبیثی نگاه کرد که دندانهایش در نور اجاقهای آشپزخانه میدرخشید و داشت یواش یواش میرفت که آشپزها را آشپزی کند.
-نخورشون لطفا. غذا درست میکنن.
-اینکی حوصلهش سر رفت. چیکار کرد؟ :
ِ خبیثانهدرآتشاجاقها:
-تقصیر منه. عذر میخوام که میهمانان گرامیمون رو اینطوری تنها گذاشتم. پاشید بریم دور دور پس. آزگارد رو بهتون نشون بدم.
اینکی جمع شد و کوچک شد و خباثتش غرغرکنان رفت خانهاش و خودش هم دنبال والراون راه افتاد.
-اون یکی کجاست؟
-ویرسینوس رفت رگناروک پیش اودین و ثور و لوکی جنگید!
-نکنید از این کارا. خطرناکه.
والراون دروازههای والهالا را باز کرد و اخمهایش را در هم پیچاند.
-باید در اولین فرصت دستور بدیم رقص بارون برگزار شه. این حجم از گرد و خاک در شأن ما نیست.
والراون راست میگفت. غبار کمرنگ قرمزی که ویرسینوس روز قبل دیده بود، قرمزتر و بویخوندارتر شده بود و اینکی و والراون هم میتوانستند ببینندش و ببویندش و حتی دستشان را دراز کنند و بغل کنندش و باهاش دوست شوند. اینکی سرش را بالا برد و فکر کرد شاید به زودی غبار کوچولو آنقدر بزرگ شود که به دود تیره کارخانههای دوردستِ پشت آزگارد هم تنه بزند.
اینکی و والراون روی زمینِ سنگفرش شده، زیر نور ماه کامل و ستارههای یه عالمه، راه رفتند. از دور صدای بیل و کلنگِ ساخت و ساز میآمد. والراون توضیح داد دارند برای خودشان یک کلیسای نوتردام میسازند و قرار است نشانه عصر مشترک زندگی مردم نورس و جادو باشد و همین روزهاست که ساختش کامل شود و همه با هم جشن بگیرند و خوشحال باشند. اینکی به چراغانیهایی که مردم زیر خانههایشان کرده بودند نگاه کرد و یکهو فکر کرد چقدر جشن خوب است و همه باید همیشه جشن بگیرند.
بچهها روی سقف شیروانی خانههای مردم سُر میخوردند و میافتادند و هارهار میخندیدند. دستفروشهای خیابان از اینکه مجبور بودند هی بالای سرشان را نگاه کنند که مبادا اطفال سُرنده توی گاریهایشان بیفتند و سوغاتیهای نورسیشان را بشکنند، عصبانی میشدند و ابروهایشان را در هم گره میزدند و دماغشان را چین میانداختند و پیشانیشان را صاف میکردند و قرمز میشدند.
بالاتر، مردم با جاروهای پرندهشان در هوا ویراژ میدادند و گاهگاهی به بندهای رخت بین خانهها گیر میکردند و لای لباسها پیچیده میشدند و گره میخوردند و همانجا میماندند. اینجا بود که تیم کوییدیچ گریفیندور از غیب ظاهر میشدند و برشان میداشتند و پرتشان میکردند توی دروازه اسلیترین و کلی امتیاز میگرفتند و جام میبردند. دراکو از باختن تیمش ناراحت میشد و میرفت پیش اسنیپ گریه میکرد. اسنیپ هم که خیلی مهربان بود، بهش دلداری میداد و موهایش را شانه میکرد و غذایش را میداد و برایش داستان میخواند تا خوابش ببرد.
والراون یکهو پیچ خطرناکی برداشت و مسیرش را برد به سمت سالن طویلی با سقف شیشهای که بالای درش تابلوی
زندان عمومی آزگارد تاب میخورد و جلویش صف بزرگی از مردم تشکیل شده بود.
-اینکی دوباره زندانی نشد! اینکی همه رو کشت قبل از اینکه دوباره زندان رفت! اینکی زندان نخواست رفت! :
ِبهزنداننخواهندهرونده:
-زندانی نمیشی. بخشی از تورمونه.
اینکی محتاطانه دنبال والراون از درِ نیمهباز زندان عمومی آزگارد به داخل پاشیده شد. اما طی پاشیدنش متوجه دو چشم کوچک و زنده بالای تابلوی زندان نشد. و علاوه بر آن، قطعا متوجه نشد که چشمهای بالای تابلو دقیقا چشمهای والراون بودند ولی
دقیقا چشمهای والراون نبودند.
پشت در زندان، دو نگهبان چاق و چله و سیبیلو و میانسال و میانکچل در دو طرف یک میز، زیر نور مشعلِ آویزانی نشسته بودند و پول مردم را میگرفتند و میشمردند و بهشان بلیت میدادند. نگهبانان با دیدن خدای اعظمشان از جا پریدند.
-درود بر اعلاحضرت همایونی... عه...
نگهبان شماره ۱ یک لحظه سرجایش ماند و به نگهبان شماره ۲ نگاه کرد.
-وارالون کبیر!
-بله! درود بر همایون اعلیحضرت، وارلاون کبیر!
-آفرین. والراون هستیم. اومدیم از زندانیهاتون دیدن کنیم.
نگهبان شماره ۱ ریش گنده و بافتهاش را توی یقهاش انداخت و تبر دستیاش را برداشت و لای کش شلوارش آویزان کرد.
-بفرمایید اعلاحضرت واراون، از این طرف.
والراون و اینکی از این طرف رفتند و به جاهایی از سالن رسیدند.
دو دیوار شیشهای در طرفین سالن کشیده شده بود که تویشان پر بود از کلی آدم در قد و اندازه و شکل و شغل و پیشه و جنسیت گوناگون که دور هم میرقصیدند و داد و فریاد میکردند و بالا و پایین میپریدند
و میخواندند.والراون شروع به توضیح دادن کرد.
-بعد از اینکه ما بعنوان نماینده برحق و منتخب مردم آزگارد، جانشین خائن معدوم، اودین، شدیم، به همه شغل و زندگی و پول دادیم. نتیجتا آمار جرم و جنایت بشدت افت کرد. دزدی و قتل تبدیل به چیزایی شدن که فقط راجع بهشون میشه خوند. مردم دلشون برای هیجان و بیقانونی تنگ شد. پس تصمیم گرفتیم برای سرگرمی مردم یه زندان بسازیم. جایی که یه سری بیان با تصمیم خودشون زندانی بشن، و یه سری بیان و با تصمیم خودشون ببیننشون.
Breakin' rocks in the hot sun
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won
اینکی با خوشحالی به سمت یکی از شیشهها رفت و صورتش را بهش چسباند. اینکی تا حالا این حجم از شور و شوق و بیقانونیِ قانونمند ندیده بود. اینکی ذوق کرده بود.
I needed money 'cause I had none
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won
یکی از زندانیها مو و ریش وایکینگی یکی دیگر را کَند و دست و پای طرف را باهاشان بست. بعد هم یارو را بلند کرد و باهاش شروع به گیتار زدن کرد.
I left my baby and it feels so bad
Guess my race is run
She's the best girl that I ever had
I fought the law and the law won
میان کوه عظیم زندانیها، رون ویزلی دیده میشد که موشش را از دم گرفته بود و در هوا میچرخاند. پیتر پتیگرو در هوا داد میزد و به مرلین قسم میخورد که دیگر واقعا موش نیست و دم ندارد و رون لطفا بگذاردش زمین تا توی دیواری چیزی پرت نشده.
Robbin' people with a six-gun
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won
یکی دیگر از زندانیها دوتا چوبدستی از ردایش درآورد، چهارتا یاروی دیگر را برداشت و روی کلهشان شروع به درامزدن کرد.
I lost my girl and I lost my fun
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won
ریموس لوپین در سمت دیگر
شده بود. بالای سرش دامبلدور خودش را با ریشش به یک disco ball بسته بود و میچرخید.
عقبتر، وایکینگ گیتاریست، گیتار انسانیاش را در هوا چرخاند و روی زمین خرد کرد.
I left my baby and it feels so bad
Guess my race is run
She's the best girl that I ever had
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won
والراون با رضایت به جمع خلافکارانِ قانونیاش نگاه میکرد. کنارش اینکی با علاقه خودش را پاشیده بود روی شیشهی بین خودش و لشکر پانکها. و کنار این دو، نگهبان شماره ۱ بود که برای اولین بار متوجه یک جفت چشم روی سقفِ آسمانی سالن شده بود. چشمانی که دقیقا متعلق به والراون بودند ولی...
نه
دقیقا.
خیلی دورتر از آزگارد - یک هفته قبلگوستاف با زحمت خرمن گندم رو بلند میکنه و میذاره پشتش. بعد به آسمون نارنجی غروب نگاه میکنه و یادش میاد چقدر خستهست. صبح زود -به رسم روز قبلش و روز قبلترش و روز قبلترترش و حتی قبلتر- بابای گوستاف مامانِ گوستاف رو بیدار کرده و بهش گفته بره گوستاف رو بیدار کنه و بهش بگه باید هیفدهتا خواهر و برادر کوچیکترشو دونه دونه بیدار کنه و بردارتشون ببرتشون سر مزرعه تا به بابای گوستاف کمک کنن و کلی گندم و جو و شنبلیله برداشت کنن و بدن مامانِ گوستاف تا ببره شهر و همشونو بفروشه و پول در بیاره تا بتونن غذا بخرن و بخورن و سیر شن و بزرگ شن.
گوستاف عقبتر از صف طویل برادرا و خواهراش راه میفته. هیفدهتا عضو خونواده گوستافسون با کمرهای خمیده زیر بار خرمنهای گندم و جو و شنبلیله، از گوشه مزرعه به سمت خونهشون راه میافتن. مامان گوستاف از دوردست یه نقطه آبی توی چارچوب کلبه قهوهای خونواده گوستافسونه؛ رنگی که خیلی راحت به لباسای آبی اعضای خونوادهش وصل میشه. و بعد، آروم، غرق دریاچهی نارنجی- قرمزی میشه که از کوه خورشید سرچشمه میگیره.
گوستاف با بیحالی به شاهکار ونگوگ اطرافش نگاه میکنه و سعی میکنه آخرین باری که کاری بهجز کمک کردن توی مزرعه خونوادگیشون کرده رو یادش بیاد. و برای یه لحظه آرزو میکنه بتونه هرچه زودتر بزرگ بشه و از روستاشون بره. گوستاف به آزگارد فکر میکنه و همه داستانهایی که از زیباییش شنیده.
چیزی زانوی گوستاف رو گاز گرفته. بزرگترین بچه خونواده گوستافاینا به پایین نگاه میکنه و با ناامیدی دوتا انگشتشو خم میکنه و ملخ مزاحمو میپرونه. بعد بدو بدو مسیرشو ادامه میده تا زودتر از همه به شام برسه.
Sweet caress
Grazes my skin
It's loveless
These hooks sink in...
نیمهشبه. همه مردم روستا خوابیدن. قرص سفید و بزرگ ماه توی آسمون، مزرعه رو با یه ملافه نقرهای خفه کرده. نسیم شدیدی یهو شروع به وزیدن میکنه و از دور، تصویر محو یه سونامی سیاه پدیدار میشه.
گوستاف با فریاد شدیدی از خواب میپره. سر جاش میشینه و چشماشو میماله. بلند میشه و توی تاریکی به سمت پنجره کوچیک کلبه تلوتلو میخوره. و با کمال وحشت کابوسش رو پشت زمین پهن مزرعه پیدا میکنه.
قطعات شکستهی خونههای چوبی، وسایل مزرعهداری و اعضای تیکهشده بدن دام و آدم. همه سوار روی یک موج عظیم بدفرم از دریایی قرمز و سبز تاب میخورن. برای یه لحظه تصویر دریا تغییر میکنه و گوستاف به جاش یه غول با پنجههای طویل میبینه که به آرومی از لبه دنیا بیرون میخزه. و یک لحظه بعد، غول خزنده به فرشتهای معلق زیر قرصماه تبدیل میشه.
صدای وز وز لشکر ملخها توی دهکده میپیچه و زمین با سنگینی به لرزه در میاد.
Behind an angel's disguise
An insect preys
Mandibles cut like a knife
The Reckoning...
و گوستاف شدیدترین، عمیقترین و بنفشترین جیغی رو میکشه که دنیای وایکینگها تو عمرش دیده.