چقدر قوی. خانم شاکری مرد. و نگهبان. مردند جفتشون. کف و خون شاکری و کلاغها در هم آمیختهبود و فضا حسابی آخرالزمانی شدهبود. رودولف که بغض کردهبود، بیخیال کلاغی شد که همین چند لحظه پیش به قصد بسمل کردن برش داشتهبود و چاقو به دست خودش رو به سمت نعش بیجان و یخزدهی بانو شاکری رسوند و شروع به عر زدن کرد. شماها راجع به قدرت عشق چی میدونید؟ عشقی که میتونه طلسم مرگ رو، درسته! مرگ رو از آدم دور کنه. دامبلدور، در حالی که یک سرش از اون سرش کلفتتر بود، غلتزنان خودش رو به رودولف رسوند و دست دور گردنش اومد بندازه اما یادش اومد دست نداره.
-باباجان!
سکوت شکستهشد. رودولف فینی کرد و برگشت سمت میخ.
-دوست داشتم الان دست دور گردنت بندازم باباجان.
رودولف همچنان ساکت بود. چشمهاش پرتاپر از خون.
-باباجان میخوام یه چیزی بهت بگم... دلت برای مردهها نسوزه رودولف.
نگاه کن منو! عه! چرا دارم حرف میزنم؟ من میخم. بشیر جان؟
بشیر خیلی سریع بالای سر میخ و رودولف آمد و گفت:
-خوب.
و دامبلدور تبدیل به یک میخ دهندار شد و به حرفزدنش ادامه داد.
-میگفتم... دلت برای مردهها نسوزه رودولف. ببین من رو. ببین اربابت رو. لطفاً اگه میشه دلت برای ما بسوزه.
رودولف دوباره فینی کرد و با بغض گفت:
-نمیتونم.
-چرا باباجان؟
-شماها ساحره نیستید.
و بعد چاقوی توی دستش رو تا انتها فرو کرد توی قفسهی سینهش. صدای جیغ بلاتریکس از آن سمت بالا رفت.
-کدوم گوری میری مردک؟ داری چه غلطی میکنی؟ رودولف! با من حرف بزن.
رودولف مردهبود. بلاتریکس چاقوی دهنیشدهی رودولف رو برداشت و خودش رو کشت. و بعد پشت سرش، دونه دونه آدمهای داخل کادر که حالا پنیک کردهبودن از این همه خون، افتادند به جون همدیگه.
-باباجانیان؟ یکیتون بیاد من و تام رو هم بکشه. ما دست نداریم. بشیر؟
-
نیمساعت بعدباد میخورد به درختهای توی پارک و جوی خون راهافتاده، داشت سفت میشد و اینور و اونور دلمه میزد. سکوت همه جا رو گرفتهبود. اما از پشت بوتهها صدای کشیده شدن چیزی تیز روی زمین میاومد. بینز درحالی که داشت از اضطراب به خودش میلرزید، تند تند چاقو رو(همون چاقو دهنیه) فرو میکرد توی خودش. اما چاقو از توش رد میشد. نهایتاً بیخیال شد و رفت بالای سر جنازههای تپهشده.
دنیای مردگان
محفلیها و مرگخوارها در فضایی پر از شخصیتهای خارج سایتی ظاهر شدند. نور ضعیف و کافهای این جهان بیسقف و بیروح رو پوشوندهبود.
-شما هم حسش میکنید؟
سایهای از پشت، بزرگ و بزرگ شد و نهایتاً بالای سر جماعت رو تماماً سیاه کرد. او کسی نبود جز...
-
- شما اینجا چیکار میکنید؟
شیشهی عمرم رو آوردید؟
-نه. مردیم.
-
-ببخشید.
-
-میشه مارو زنده کنید؟ قول میدیم تغییر کنیم.
قول میدیم اگه بهمون فرصت بدید هم شیشهی عمرتونو پیدا کنیم هم... هم... هرچی.
هیولای دوسر حسابی شاکی بود. ولی سعی کرد متمدن برخورد کنه. تا ده شمرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-شدنش که میشه...
-ولی؟
-ولی محدودیت داریم.
-یعنی چی؟
-یعنی باید تا قبل از طلوع هالووین زندهتون کنم تا بشه. تاریخش بگذره فاسد میشین.
-خب حله. زندهمون کن تا قبل از طلوع هالووین.
-پیشنیاز داره. به ازای هر زنده شدن به یه گربه احتیاج داریم.
-اوه. اینجا گربه داره؟
-اول خبر خوبو بدم یا بد رو؟
-بد.
-خبر خوب اینه که تنها حیوونی که اینجا به وفوور پیدا میشه گربهس. خبر بد اینه که چند دقیقه پیش یه خانوم شاکری نامی اومده...