جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 2 کاربر مهمان
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1399 12:56
تاریخ عضویت: 1399/05/25
تولد نقش: 1399/05/28
آخرین ورود: چهارشنبه 17 مرداد 1403 10:31
از: ما هم شنیدن!
پست‌ها: 219
آفلاین
بعد از گذشت زمان زیادی فنریر داوطلب شد و به سراغ کلاغ ها رفت. البته فقط چند کلاغ بی پر و بال در حال مرگ باقی مانده بودند؛ اما کلاغ ها که خیلی هم از ظاهر او خوششان نمی آمد پر کشیدند و همه با هم به دور ترین نقطه از پارک مهاجرت کردند.
از آن طرف محفلی ها و هاگرید صندوقچه به دوش که چاره ای جز اتحاد دوباره نداشتند پیش مرگخوار ها بازگشتند و دو ملت سیاه و سفید دوباره متحد شدند.

_ یعنی باز باید ناز نقشه رو بکشیم؟

نقشه در خود مچاله شد و درحالی که فین فین میکرد به سمت صندلی کهنه ای رفت و گوشه آن نشست.

_ خب مهربون باشید باهاش، گناهی نکرده که! انقد گوگولی و ناز و ملوسه.

بلاتریکس چشم هایش را با کلافگی چرخاند:
_ خب حالا که خیلی گوگولی و ناز و ملوسه برو ازش جای شیشه عمر رو بپرس.

پلاکس چمدان پر از وسایل نقاشی اش را برداشت و کنار نقشه نشست:
_ من درکت میکنم، من و تو دردمون یکیه! هیچکس دوستمون نداره!

نقشه تکانی خورد و صدای هق هقش به هوا رفت.

_ میگم ویب، میخوای نقاشی تو بکشم؟ بعدش که حالت خوب شد بریم پیش اونا. خب گناه دارن دیگه! این همه تلاش کردن، تو ام کمکشون کن زودتر رهبر هاشون مثل قبل بشن.

نقشه هم دل نازکی داشت، اصلا هم لوس نبود. گوشه هایش را تکانی داد و باز شد. لبخند ملیحی زد و ژست خوشگلی گرفت.
پلاکس سه پایه سبز رنگی را روی زمین بنا کرد و بوم کوچکی روی آن گذاشت، سپس قلمویش را از پشت گوش بیرون کشید و مشغول شد.

نیم ساعت بعد پلاکس دوباره قلمو را پشت گوشش گذاشت و بوم را به سمت ویب چرخاند:
_ بفرما، اینم نقاشی غم و غصه شما.

نقشه برخلاف انتظار لبخندی زد و بوم نقاشی را در جیبش جا داد:
_ خوبه، حالا بریم کمکتون کنم!

ملت ها با خوشحالی فریاد کشیدند و پلاکس را تشویق کردند. حواس هیچکس به کلمه ای که ویب به زبان آورده بود نبود.

_ عه ارباب!
_ عه پروفسور!

هری، دامبلدور را که یک توت فرنگی شده بود؛ و بلاتریکس لرد سیاه را که یک ماهی شده بود از روی زمین برداشتند.
لرد سیاه در دستان بلاتریکس بالا و پایین میپرید:
_ آب... آب... داریم می‌میریم!

لینی سریعا تنگ پر از آبی ظاهر کرد و لرد را درونش انداخت.

_ وایی ارباب چقدر خوشگل شدین.
_ فقط دهان این را ببندید.

بلاتریکس از خدا خواسته از پاهای پلاکس گرفت و سرش را کشید و یکهو ول کرد.
پلاکس به نقطه دوری پرتاب شد اما سریعا بازگشت. چون زبان نقشه را بلد بود.

_ خب ویب، حالا بگو شیشه عمر کجاست!
_ کلاغی که شیشه عمر دستش بود مامان شده و باید از جوجه هاش مراقبت کنه. برای همین بابایی من شیشه عمر رو داد دست یه فرد قابل اعتماد.
_ و اون فرد قابل اعتماد کیه؟
_ خب درستش اینه که بگید چیه. شیشه عمر الان دست یدونه از این مجسمه هاست که علاقه زیادی به پیاده روی داره.
_ و تو میگی اون مجسمه الان کجاست؟
_ نه دیگه پررو نشید، تا همین الانشم باهاتون راه اومدم بر خلاف قوانین سوژه بود.

ملت ناامید و خموده روی زمین نشستند تا هم چاره ای بیاندیشند، و هم در این فاصله نفسی بکشند و استراحتی بکنند.

_ من میگم باید ببینیم یه همچنین مجسمه های کجا دوست دارن برن!

تام سرش را خاراند:
_ خب معلومه دیگه، قصر!
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1399 09:48
تاریخ عضویت: 1395/10/01
تولد نقش: 1395/10/02
آخرین ورود: سه‌شنبه 8 آبان 1403 13:21
از: من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
پست‌ها: 539
آفلاین
- کی داوطلبه؟

طبق معمول، هیچکس داوطلب نشد.
هیچوقت مرگخواران برای انجام کاری داوطلب نمی‌شدند.

- گفتم داوطلبی هست یا نه؟

بلاتریکس خودش هم می‌دانست که هیچکس قرار نیست داوطلب شود و در آخر باید به زور متوسل شود.
- حالا که داوطلبی نیست، پس من خودم انتخاب میکنم.

با این حرف بلاتریکس، مثل همیشه، همه‌ی مرگخواران سعی کردند پشت نفر دیگری قایم بشوند.

- لیسا؟

همه با خوشحالی، لیسا را به جلو هل دادند تا کاملا در دید بلاتریکس قرار بگیرد.

-من که میدونی از کلاغا خوشم نمیاد. یه طوری سیاهن که انگار مرگخوارن. لابد پس فردا هم میخوان بیان توی خونه ریدل ها زندگی کنن.

لیسا واقعا انتخاب مناسبی نبود.

- افلیا؟

باز هم مرگخواران با خوشحالی، افلیا را به جلو هل دادند.
هنگام هل دادن افلیا، چند نفر دیگر از مرگخواران هم زمین خوردند و دست پای بعضی از آنها هم شکست.

- برو ببین شیشه عمر دست کدوم کلاغه.
- باشه. میرم. ولی می‌ترسم وقتی برسم اونجا همه کلاغا فرار کنن. خودت که منو می‌شناسی.

درست می‌گفت. افلیا بدترین انتخاب ممکن بود.
حالا باید فکر می‌کرد چه کسی مناسب ترین انتخاب است.
قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1399 09:36
تاریخ عضویت: 1399/06/03
تولد نقش: 1399/06/03
آخرین ورود: جمعه 5 شهریور 1400 15:00
از: بدشانس بودن متنفرم!
پست‌ها: 54
آفلاین
افلیا با ذوق و شوق در حالی که از هیجان بالا و پایین می پرید گربه سیاه را در آغوش کشید. گربه سیاه نماد بدشانسی بود. افلیا از اینکه کسی را شبیه خود یافته بود ذوق مرگ شده بود.
.
همانطور که محکم گربه را در دستانش میفشرد گفت:
-گربه...فکر کنم فقط من تو رو درک میکنم...تو هم برای بقیه گربه ها بدشانسی میاری مگه نه؟...اونا هم همیشه از دستت عصبانی هستن ...اره؟
-ما را از دست این دیوانه نجات دهید!

اما افلیا انقدر غرق در احساس همدلی شده بود که نه فهمید گربه همان اربابش است و نه دید که بقیه با صورت هایی وحشت زده دویدند و فرار کردند.

-اهم اهم!
افلیا با شنیدن صدا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. چند مرد بدنساز و گولاخ درحالی که چاقوی سلاخی در دستانشان میدرخشید انجا ظاهر شده بودند. افلیا نمی‌دانست آنها از کدام ناکجا آبادی در سوژه ظاهر شده‌اند...اما خب شده بودند دیگر!

یکی از آنها رو به مردی که ظاهرا رییس بود کرد.
-ارباب! یه دختر و یه گربه اینجان!

رهبر چشمانش را چرخاند و به پیشانی‌اش کوبید.
-نگو که بعد از اون همه آموزش خصوصی نمیدونی باید چیکار کنی! نصفشون کن!

دستان افلیا از ترس لرزید و گربه از دستش افتاد.
گولاخ سلاح‌اش را بالا گرفت تا ان را بر سر افلیا فرود بیاورد. اما در اخرین لحظه افلیا به او نگاه کرد... او هم به افلیا نگاه کرد....نگاه آنها در هم گره خورد و سیل اتفاقات خوب و خوش شانسی بر سرگولاخ و گروه بیچاره‌اش جاری شد.

چاقوی این یکی گولاخ اشتباها به اون یکی گولاخ خورد و اون گولاخ را به دیار باقی فرستاد. اون یکی گولاخ هم امد بزند تو سر این یکی گولاخ ولی با مشت بزرگش بر سر رهبرشان کوبید وآن را درجا کشت. آن یکی گولاخ هم که این اوضاع را دید پا به فرار گذاشت!

مرگخواران به دسته کلاغ هایی که روی درخت کنارشان نشسته بودند نگاه کردند...
-خب حالا کی داوطلب میشه بره پیش کلاغ ها؟
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در 1399/8/10 10:23:57
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در 1399/8/10 10:36:24
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در 1399/8/10 10:53:16
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در 1399/8/10 10:58:07
کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1399 08:22
تاریخ عضویت: 1399/01/11
تولد نقش: 1399/01/23
آخرین ورود: دوشنبه 18 مرداد 1400 21:45
از: وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
پست‌ها: 349
آفلاین
پایین_پیش محفلی ها

حالا پروفو چجوری کول کنیم؟

ویلبرت این را گفت و نا امیدانه منتظر این شد که بقیه پا پیش بگذارند.هری زخمش را بهانه کرد و در رفت.سیریوس افتاد پشت موتورش و زد به شیون آوارگان و جوزفین هم افتادن دنبال ویب را بهانه کرد.
-جوابش پیش اون گنده بکه.

زاخاریاس به هاگریدی اشاره کرد که آن دور ها نشسته بود و برای خودش بساطی برپاکرده بود:
-جانتر،امانج آس،جنرال،ماینجرفت کسی نبود؟به محض اینکه ده نفر بشیم راه می افتیما.

هاگرید پشت درختان مشغول برپا کردن بساط گیم نت در غیاب یوآن بود و گاو صندوق را به ریشش گرفته بود.یا باید تا آخر الزمان به هاگرید بازی میکردند تا او را راضی کنند یا باید فکر دیگری میکردند.

آن بالا_پیش مرگخوار ها



بر خلاف محفلی ها،امکانات و دم و دستگاه مرگخواران زیاد بود.اعضای بدن تام پخش و پلا روی زمین شده بود و تقریبا معلوم بود که آن بالا چه خبر است.اعضای بدن تام روی هوا چرخ میزدند و هر از گاهی دنبال کلاغی میکردند.آن پایین به گورستان کلاغ ها تبدیل شده بود اما چشم مرگخواران دنبال آخرین کلاغ روی درخت بود:
-رودولفففف،رودولففففف،هی هی،رودولفففف،رودولففففف،هی هی!

حالا تنها قلب تام مانده بود و رودولف.چشم امید مرگخواران به دستانی بود که دور طناب گره شده بود و آماده پرتاب قلب تام به سمت آخریدن کلاغ بود.کمان رها شد و به سمت کلاغ پرواز کرد:
-چیکار میکنید؟ منم گابریل.

گابریل از مدت ها پیش در سوژه رها شده بود و کلمه *تمیز* مختص او حتی در خلاصه ها هم یادی ازش نمی شد.رودولف رو به گابریل کرد و گفت:
-وایسا ببینم.تو دیگه چرا اینجوری شدی؟
-مگه نشنیدید هیولای هالووین توی مرلینگاه چی گفت؟گفت اگه کسی کلمه های *خوب* و *بد* و *تمیز* را به کار ببره...

اما کار از کار گذشته بود.در کسری از ثانیه کلاغ و گلبرگ غیب شدند:
-نمیدونم گول زدم یا بنگ اما حالت طبیعی ندارم.

گابریل نگهبانی شده بود به سان نگهبان خانه خانم شاکری و لرد گربه ای شده بود به سان
گربه های خانم شاکری:
-مرلین خانم شاکری را لعنت کند که نه وقتی زنده بود سود میرساند نه وقتی زنده است سود میرساند.

ناگهان از دور مرد بدنساز و گولاخی ظاهر شد که با گونی و چاقوی سلاخی به سمت مرگخواران حرکت میکرد.
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1399/8/10 8:25:59
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1399/8/10 8:31:51

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1399 07:37
تاریخ عضویت: 1397/06/21
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
خلاصه تا این پست:
هیولایی لرد و دامبلدور رو تغییر شکل داده و گفته تنها راه شکستن طلسم اینه که شیشه ی عمر هیولا رو از کلاغی که اونو دزدیده پس بگیرن و براش بیارن. راهنماشون نقشه ای سخنگو و بسیار لوسه به نام ویب. نقشه محفلیا و مرگخوارها رو به پارکی آورده که لونه کلاغه س. هر وقت هر کسی کلمه ی "بد" یا "خوب" رو به زبون بیاره، بطور رندوم لرد و دامبلدور تغییرشکل میدن. الان دامبلدور گاوصندوق شده و محفلیا شک کردن که شیشه عمر هیولا داخلش باشه و لرد تبدیل به گلبرگ شده.
______________________
-ببین، هوشی...
-یوشی.
-سوشی؟

دختر ژاپنی که اسم غذای موردعلاقه اش را شنید ذوق کرد و گلبرگ گیلاسی که باور نمیکرد از لردی پرابهت به گلبرگ صورتی رنگ سرگردانی تبدیل شود را رها کرد.
اما این رها کردن دقیقا زمانی اتفاق افتاد که پاتریشیا لرد را فوت کرده بود تا نجاتش دهد.
-بر باد رفته شدیم.

-بدویید، ارباب گم بشن همتون مثل این بینز شفاف میشد.

مرگخواران از ترس بینز شدن با آخرین سرعت به دنبال گلبرگ دویدند. هوهوخان باد مهربان از آن بالا با لبخند مهربانانه ای به این تلاش نگاه می کرد. ناگهان مرگخواری ایستاد.
-اربابو بهمون پس بده.

بلاتریکس نیز ایستاد تا با کروشیویی مرگخوار را به خود بیاورد.
-کروشیو! مرگخوار که گریه نمیکنه... جمع کن خودتو...
-هوووو هوووو گریه نکن پسرم. بیا اینم گلبرگی که میخواستی، هووووو.

هوهوخان گلبرگی که از عصبانیت گلبرگ قرمزی شده بود به دست پسر مرگخوار داد.
-ارباب.
-حالمان از این داستان بهم می خورد.

-کلاغ نوک سیاه قارقارو سر کن.
-قاااااار... قاااارررر...
-مسافرم اومد شهرو خبر کن.

-کدام احمقی اینهمه سروصدا راه انداخته است؟

مرگخواران که از برگشت اربابشان خوشحال بودند، به صف شدند.
-ارباب، ما به جایی از پارک رسیدیم که نقشه نشون میداد.
-شیشه عمر هیولا پیش یکی از این کلاغاست.

-کدام کلاغ؟ ما خودمان را می خواهیم.

-کلاغ نوک سیاه؟
-قار؟
-شیشه عمر ندیدی؟
-نار.
-لونه بعدی.

-مل آبی رنگ ما؟ آن بالا چه میکند.
ملانی که در یک دستش صابون و در دست دیگرش سوییچ ماشین بود با صدای لرد نگاهش را از کف لانه گرفت و به پایین نگاه کرد.
-ارباب! یادتونه من چیزای براق دوس داشتم؟ این کلاغا هم دوس دارن. درکشون میکنم...
-بله؟
-چیز... یعنی ازشون بدم میاد ارباب، ولی شیشه هم براقه! احتمالا توی لونه شونه.
-هوم... یاران ما، ما تنهایی فهمیدیم که شیشه عمر هیولا براقه و درون یکی از این لانه هاست. از درختان بالا رفته و برایمان پیدایش کنید.

آن طرف-محفلیون
-یعنی باید پروف رو باز کنیم؟
-چاره ای نداریم، صدای شیشه از توش اومد!

-بییییییب بیببببب بیبببب بیییب!
-چته نقشه؟
-اولا که درست صحبت کن. دوما که شیشه دست کلاغه، کلاغه توی باغه.
-راست میگه ها!
-خب پس کی پروف رو کول میکنه که به باغ بریم؟
بپیچم؟
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1399 03:27
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 19:03
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 560
وزیر سحر و جادو، مدیر فنی دیوان جادوگران، ارشد گریفیندور
آفلاین
نـاگهـــــان همه چیز با صدای مهیبی که انگار از بلندگوی وانتی‌های همه چیز خَر کوچه‌ها بیرون می‌آمد، Pause شد. همه چیز و همه کس از حرکت ایستاد.
- کاااااااااات !

عوامل پشت صحنه این فیلم یعنی فیلم «ماموریت غیرممکن» وارد کادر شدند. عوامل خیلی زیاد بودند. آنقدر زیاد که کادر دوربین مملو از آدمیزاد شد. کورممد، نورممد، توحید، جمشید، عمو، خاله، شاکری، نادری، شفیعی جم، مهراد جم، عوامل منوتو، عوامل اینو اون، کریم باقری، استاد باقری، سرهنگ علیفر و هر کسی که واقعا ذره‌ای به سوژه ارتباطی نداشتند.

کارگردان فیلم که اکبر فرهادی نام داشت. او هرگز مانند برادر کوچکترش، کارگردان موفقی نشده بود. فیلم‌های ضعیفی همچون «رودولف از قفس پرید»، «درخشش ابدی یک ذهن مشنگ» و «باشگاه مشت زنی حاج ماروولو شیرموز فروش و برادران» را در کارنامه داشت که هرگز مورد توجه مردم و منتقدان قرار نگرفته بود. امیدوار بود این فیلم بتواند بالاخره اسکار را برایش به ارمغان بیاورد.

اکبر فرهادی شخصا پیش قدم شد و به طرف دوربین آمد. نزدیک و نزدیک تر شد. آنقدر نزدیک که فقط دماغ و لبهایش درون کادر دیده میشدند. سپس لب گشود:

آیا از لــوس شدن سوژه خستـه شده‌ایـــد؟
آیا به دنبال یافتن آن کــلاغِ دم سیاه که به قول شهره غار غارو سر میکنه هستیــد؟
آیا مشتاق دوباره جان گرفتن سوژه هستید؟
پس منتظر چی هستید؟ هم‌اکنون این موزیک را پلی کنید!


به دستور کارگردان، موزیک با صدای غار غار یک کلاغ آغاز شد! کسی فکرش را نمی‌کرد این موزیک انقدر سمی و تحریک کننده باشد. اولش هنوز یخ مجلس باز نشده بود. همه برای رقصیدن قند در دلشان آب شده بود. اما از خجالت قرمز شده بودند و فقط یکدیگر را نگاه می‌کردند.

ملت قبل از اینکه اکبر بیاد وسط:

اکبر اول آمد وسط. سپس چندین دختر گل منگولی که دامن پوشیده بودند وارد صحنه شدند. رودولف معطل نکرد. پشت بند رودولف سایر مرگخواران ریختند وسط. ماروولو کف زمین رقص آمبولانسی میزد. بینز تخصص خاصی در بندری داشت. شانه‌هایش مثل زلزله چندین ریشتری تکان می‌خوردند. محفلی‌ها هم برای اینکه کم نیاوردند، به وسط صحنه هجوم آوردند. ویلبرت و هری آنقدر نزدیک به هم می‌رقصیدند که کارگردان به فکر سانسور نسخه نهایی افتاد. سیریوس با شلوار کردی آمد وسط و رقصی معروف به رقص «جواتی!» را انجام میداد.

ملت بعد از اینکه اکبر اومد وسط: تصویر تغییر اندازه داده شده


بعد از انجام شادی و خوشحالی که در دل همگی مانده بود، کارگردان برگه‌های تازه‌ای را از آسیتنش بیرون آورد. آنهارا لوله کرد و آرام آرام به سمت بازیگران فیلم برد. بازیگران از نحوه حرکت کارگردان کم کم دچار ترس و استرس شدند. وامصیبتا! میخواهد با برگه‌های لوله شده چه بکند؟!
- این برگه‌هارو بگیرید! سناریوی اصلاح شده‌ست. برید داخل اتاق گریم بشینید مثل آدم بخونیدشون و بعد برید جلوی دوربین.

داخل اتاق گریم سناریوی اصلاح شده را خواندند و بعد از اینکه سرجای قبلی‌شان مقابل دوربین قرار گرفتند، با صدای «حرکت» کارگردان، مجددا ضبط شروع و ادامه یافت...
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در 1399/8/10 4:40:42
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1399 01:57
تاریخ عضویت: 1392/03/24
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 01:17
از: م ناامید نشین.. بر میگردم!
پست‌ها: 416
آفلاین
ـ داعاش. اونور پروفسور رو بگیر بلندشون کنیم.

ـ بابا من.. آخ.. نمی تونم.. آخ زخمم!

هری و ویلبرت داعاش بودند. داعاش ها شکلک های شبیه هم می زنند و در انجام کارهای گروهی بی نظیرند و مشغول جا به جا کردن پروفسور دامبلدوری بودند که تبدیل به صندوقی سنگین شده بود. درسته بی نظیر بودند ولی زورشان نمی رسید. به هر حال صندوق بسیار سنگین بود و دامبلدور هم در طول مهمانی هالووین کمی زیاده روی کرده و دو سه بشقاب لرزانک پلو با سس پیاز خورده بود. حالا ما کار نداریم که پروفسور چرا زیاده روی کرده و این حرف ها اما خب، این شکلی بود و جا به جا کردن پروفسور بسیار سخت.

ـ سولام. کومکی از من بر میاد؟

که البته هاگرید منتظر جواب هم نماند و صندوق را به همراه ویلبرت و هری ای که به آن چسبیده بودند، جا به جا کرد و جایی دیگر گذاشت. شاید برای شما سوال پیش بیاید که چرا اصلاً در وهله ی اول صندوق باید جا به جا می شد. به مرلین قسم اگر من هم بدانم. اما در همین حین که صندوق جا به جا شد، صدای چیزی از درون صندوق، نظر محفلی جماعت را به خودش جمع کرد.

ـ باباجان این صدای چی بود؟ از کجا اومد؟

ـ پروف. صداش از توی شما.. یعنی توی دل شما.. آم یعنی توی صندوق در واقع اومد.

محفلی ها ساکت شده بودند. همه داشتند تصور می کردند که چه چیزی ممکن است درون صندوق باشد و البته به این هم فکر می کردند که کی, کِی, کجا، با کی، چی‌کار و چطوری وارد صندوق شده. سیریوس از دل این همه محفلی برخاست. سیریوس عنصر نامطلوبی بود که این سیستم قصد حذف کردنش را داشت. سیریوس یک انقلابی بود از نسل چگوارا. اما سیریوس حذف نمی شد. شاید رقص هالووین را می شد حذف کرد اما سیریوس را نه. او خود یک ایدئولوژی بود که در دل این سیستم رشد کرده و بزرگ شده و بال و پر باز کرده بود.

ـ هری و ویلبرت فاصله اجتماعی رو رعایت نکردین. شاید وقت مناسبی برای بیان کردنش نباشه ولی..

ـ نیست.

و دوباره سیریوس رفت. مثل رفتن جان از بدن سوژه. اما در همین حین هاگرید که صندوق را جا به جا کرد، متوجه چیزی در محل قبلی صندوق شد. کلید را برداشت و به بالا گرفت. حالا متوجه شدید نویسنده ی این پست چرا در ابتدا صندوق را جا به جا کرد؟ بله بچه های عزیز. این قسمتِ کلید اسرار درباره ی قضاوت زودهنگام بود. امیدوارم پست آموزنده ای بوده باشه. اما از آنجا که باید یک پایان مناسب و جذاب هم داشته باشیم یک توحید ظفرپوری چیزی جفت پا آمد و تئوری خودش را بیان کرد که حتی حواس مرگخوارانی که می خواستند لرد را از دست یوشی بقاپند را هم پرت کرد.

ـ یعنی ممکنه شیشه ی عمر هیولا توی صندوق باشه؟
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در 1399/8/10 2:00:20
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در 1399/8/10 3:33:22
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: جمعه 9 آبان 1399 23:54
تاریخ عضویت: 1399/05/18
تولد نقش: 1399/05/31
آخرین ورود: پنجشنبه 7 مرداد 1400 01:46
از: ارباب دورم نکن
پست‌ها: 123
آفلاین
بلاتریکس مرگخواران رو در گوشه ای جمع کرد و نقشه اش رو با انها در میان گذاشت سپس با لبخندی جوکر مانند به طرف یوشی رفت و سعی کرد مودب به نظر بیاید.
_شما اسمت چیه؟
_ئه وا. توی پست قبل نگفتم؟ خب حالا میگم . یوشی هستم . میزوهو یوشی

بلاتریکس که سعی می کرد حواس یوشی رو پرت کنه تا ایزا و پاتریشیا به پشت سر بنده خدایی که جسارت کرده بود ارباب مرگخواران رو در دست هایش بگیره برن‌.

فلش بک یک ربع پیش
_من سعی می کنم حواسشو پرت کنم بعد دو نفر از شما ها میرین پشت سرش و برگ یا همون ارباب رو فوت می کنین تا بیوفته زمین ولی اگه ارباب آسیب ببینه خودم آسیبتون می کنم
_ما غلط کنیم یه ارباب آسیب بزنیم.
_کسی به هلوی مامان آسیب بزنه‌؟ نه نه نه . اگه کسی اینکارو بکنه ابشو میگیرم میدم گیلاس مامان نوش جان کنه.
_خوبه . حالا کی داوطلب میشه بره ارباب رو فوت کنه؟
سکوتی سنگینی فضا گرفت . انقدر سنگین که اعضای بدن تام از هم پاشید که خب برای هیچ کس اهمیتی نداشت ولی سوال این بود ، چه کسی جرات داشت ارباب رو به زمین بندازه‌؟
ناگهان مرگخوار ناشناسی ایزابلا و پاتریشیا رو جلوی پای بلا انداخت.
_اینا داوطلب شدن .
ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در 1399/8/9 23:58:30
!Warning
Risk of biting
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: جمعه 9 آبان 1399 22:32
تاریخ عضویت: 1399/07/23
تولد نقش: 1399/07/27
آخرین ورود: شنبه 11 شهریور 1402 17:33
از: چوبدستی متنفرم!
پست‌ها: 10
آفلاین
_عه ارباب کجا دارن میرن؟! بریم بگیریمشون.
_این باد هم که دقیقا همین الان باید هوس تند شدن بکنه!
_یارانمون، گفتیم بیاید مارو بگیرید!

گلبرگ گیلاسی که با باد همنشین شده بود...اگر از زاویه ی دیگه ای به قضیه نگاه میکردی خیلی هم شاعرانه به نظر میرسید. اما البته که از نظر مرگخوار ها اصلا هم شاعرانه نبود...

_چه شاعرانه شد! یه گلبرگ صورتی کوچولو که توی باد تاب میخوره.

شاید هم بود.

_به جای این حرفا برو اربابو بگیر.

_یارانمون...دیگه زحمت نکشید. مارو گرفتن!
_چه گلبرگ خوشگلیه. منو یاد وطنم میندازه. یادش بخیر...
_مارو بده به یارانمون، ملعون!

یوشی به دور و اطراف خود نگاهی کرد تا صاحب سخن را بیابد. اما در اطرافش مگس هم پر نمیزد. البته به جز مرگخوار و محفلی هایی که از فاصله ی دور بهش زل زده بودند.

_توهم زدم..یه لحظه فکر کردم صدای اربابو شنیدم.
_ما اینجاییم. تو دستت. با آرامش و بدون اینکه غفلتا توی هوا ولمون کنی مارو بده به یارانمون.
_انگار این گلبرگه داره حرف میزنه. چرا عین ارباب حرف میزنه؟ متقلب! آممم فقط شانس آوردی که من گرلبرگ شکوفه های گیلاسو خیلی دوست دارم. برام نوستالژیکن. وگرنه ولت میکردم، بعدش توی هوا گم میشدی یا حتی دست نا اهل میوفتادی!

مرگخوارا بلاخره متوجه شدن که وقتشه به خودشون بیان و اربابشونو از یک دختر ژاپنی مو قرمز که معلوم نبود از کدوم نا کجا آبادی پیداش شده نجات بدن.
_اربابمونو پس بده تا شفافت نکردم!
_هوم؟ ارباب چیه؟
_زود، تند، سریع اون گلبرگی رو که دستته پس بده!
_آها! خب از اول میگفتین دنبال چی اید.
_حالا که گفتیم. بده!
_خب گفتین منم جوابتون میدم. خودم پیداش کردم پس مال خودمه. بهش نگاه چپ کنید گازتون میگیرما!
ویرایش شده توسط میزوهو یوشی در 1399/8/9 23:10:24
در برابر دندون هام همتون شت و پت میشید، گمونم!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: جمعه 9 آبان 1399 20:13
تاریخ عضویت: 1398/03/19
تولد نقش: 1398/03/19
آخرین ورود: دوشنبه 20 فروردین 1403 23:41
از: دست شما
پست‌ها: 454
آفلاین
توجه: هدف ماموریت مشترک یک "خوشگذرونی دورهمیه"، مسابقه یا جنگ و دعوا نیست. سعی کنیم خوش بگذرونیم و حواسمون باشه دیگران هم کنارمون بهشون خوش بگذره.

جهان مردگان:

- من اینو نمی‌خوام، یه گوشش کمه!
- این کثیفه، یه تمیزشو بده به من... اصلا خودم تمیزش می‌کنم.
- نژاد این چیه؟ یه روسیش رو بده، یه بولشویک واقعی، این ریقوعه.
- به‌به، چه سر و پنجه‌ای، چه کمالاتی.

مرگخواران و محفلی‌ها در صف ایستاده و هرکدام گربه‌ای را زیر بغل زده بودند تا به جهان زندگان برگردند.


ته پارک:

میخ و چکش یک گوشه روی زمین افتاده بودند، تک و تنها روی زمین.

- تو! تو بیا و ما رو از اینجا بردار بذار اونجا، با توییم.
-شرمنده داداش، ژبون شکشی بلد نیشتم.
- همین الان جواب ما رو دادی!
- شی؟ هان؟ متاشفانه متوجه نمی‌شم دوشت عژیژ.

لردِ چکش در سرجایش بی‌حرکت دراز کشیده و با تماشای آسمان حرص می‌خورد.

- وووو! هوووو!
- برای چی جیغ می‌زنی پیرمرد، سرمون رفت.
- من پیرمرد نیستم! من یه میخم!
- خوش به حالت. چقدر دلمون خواست.

دامبلدور سرخوشانه حول محوری مشخص به دور چکش می‌چرخید و از سرعت و چست و چابکیت خودش لذت می‌برد فریادهای سرخوشانه می‌زد.

- آهای! یکی بیاد ما رو از دست این نجات بده!

پاق!

بر روی درخت‌ هیکلی پدیدار شد. هیکلی بسیار بزرگ.

خرچ.

درختچه درون زمین فرو رفت.

- سولام.

پاااااااااااااق

روی شانه‌های هاگرید دو ردیف مرگخوار ظاهر شدند.

- آخیییش! چه قیلوله‌ای کردم... شماها داشتین چی‌کار می‌کردین؟ حرکات آکروباتیک؟ بد نیس... ولی بذاریدش برای بعد. فعلا یه کدومتون بره تاکسی بگیره، من دلم واسه بابا هیولام تنگ شده.

نقشه کمی خودش را در طول و عرض کشید و سپس به سمت سر خیابان به راه افتاد.

- یکی ما رو از اینجا بلند کنه! ما از دست این پیرمرد دیوونه شدیم! هی دور خودش می‌چرخه، هی جیغ و داد می‌کنه.

مرگخواران در اثر حرکت پر شور و شوق از ارتفاع سقوط کرده و افتان و خیزان به سمت میخ و چکش هجوم بردند. بلند شدن هاگرید همانا و نمایان شدن محفلی‌های له شده زیر او نیز همانا.
- عه! پوروف، چه قدر "خوب" که دوباره شوما رو می‌بینم. آخ! چه "بد" شد.

حالا در سر جای میخ و چکش، یک گاو‌صندوق بود و یک گلبرگ قرار داشت.

- یارانمون! باد ما رو برد!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1399/8/9 20:37:33
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1399/8/9 22:13:23

...Io sempre per te