هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 118
آفلاین
اسب دزد دریایی به اسب ناسازگاران حمله کرد.


وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
اسبمون میره سراغ فیل‌شون...دوئل سوروس اسنیپ و اما ونیتی از تیم تفاهم داران و مارا...



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۴:۱۲ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
تفاهم‌داران V 2.0

مادام ماکسیم - فیل
الکساندرا ایوانوا - رخ
تام جاگسن - وزیر
سیوروس اسنیپ - اسب


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۲ ۴:۴۶:۱۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۳:۴۶ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

گریفیندور

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۰۵:۳۷ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
از میان ریگ ها و الماس ها
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 402
آفلاین
اهم اهم.
ترکیب جدید تیم مارا:

رخ: ملانی استانفورد
اسب: آموس دیگوری
سرباز: افلیا راشدن
فیل: اما ونیتی

با تچکر.


بپیچم؟

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
ایوای گوشنه VS اون یکی گوشنه!


سوژه: هاگرید کاشف!



تخت چوبی، با نشستن مرد پشمالو بر رویش، ترق و تروق دلنشینی کرد و دو طرفش به سمت بالا برگشت و جایی که مرد نشیمنگاهش را بر روی آن قرار داد، گود افتاد و له شد.
دختر بچه‌ی موقرمز، که طی حرکات فیزیکی روبیوس هاگرید زیر تخت افتاده بود، کله اش را از زیر پتوی گره خورده بیرون آورد و لبخندی تحویل او داد.
-اوخ! بیبین چی کارش کردم... عه وا... نه نه... دوروس میشه... عه! بچه تو اون زیری؟

هاگرید در حالی که با دستپاچگی سعی داشت تکه های تختِ شکسته را سر جای خود قرار دهد، با دستِ آزادش که به اندازه ی درِ سطل آشغال بود، بر سر ویزلیِ کوچک ضربه ای محبت آمیز زد که باعث شد او دوباره زیر تخت فرو رود.
-خوب... آهان! دوروس شد! بچه کتابت کوجاست؟! بیار بیبینیم.

هاگرید که توانسته بود تکه چوب ها را با ملافه بپوشاند، با ظرافت روی تخت نشست، پتوی گلی گلی وصله پینه را روی خود پهن کرد و ویزلی را از جایی بیرون کشید و کنار خود نشاند.
-خوب... کوجا بودیم؟!

دخترک موقرمز، کتاب قصه ای را به دست هاگرید داد و با خرسندی روی زانوی او جا خوش کرد.
-جایی نبودیم... قراره اینو برام بخونی!

هاگرید به کتابِ کم برگی که از شدت کهنگی ورق ورق شده، و با هر تکان ممکن بود فرو بریزد، چشم دوخت.
جلد کتاب به قدری چرک مرده بود که عنوان کتاب به سختی قابل تشخیص بود.
او خواند: "بچه‌ غاز"!
هاگرید سعی کرد تمرکز کند. کار سختی بود.
به هر حال حتما کتاب مفیدی بود.
او کتاب را باز کرد و صفحه ی رنگیِ کتاب نمایان شد.
-اووممم... خوب، یکی بود یکی نبود، غیر مرلین مهربون هیچکی نبود! یه روز بچه غاز... رف پیش مامانش. بعد بش گوف من نمیخوام غاز باشم... من... من... من میخوام خرس باشم!

هاگرید با دستپاچگی کلمات را ادا کرد و نگاهی به بچه، که ساکت و انگشت در بینی نشسته، و محو داستان شده بود، انداخت. ظاهرا کودک بسیار راضی بود.
-... خوب... مامانِ بچه غاز بهش گوف تو نمیتونی خرس باشی... چون توی غازی! پر داری! باید پرواز کنی! بعدم مامانش بهش گوف بیا با هم بریم گردش. میتونی با خودت گوربه‌تو هم بیاری...؟

هاگرید فکر کرد چطور یک غاز میتواند حیوان نگهداری کند؟ لابد میشد به هر حال.
او به خواندن ادامه داد. از قسمتی که بچه غاز با مادرش قهر کرد گذشت.
بعد بچه غاز تصمیم گرفت گرگ بشود... ویزلی با شادمانی زوزه کشید.
بچه غاز گاو شد... ویزلی مذکور درحالی که نفسش را از داخل بینی اش به شدت بیرون میداد دور اتاق دوید. او ادعا کرد که اینجا گاو منظور گاو وحشی بوده است.
هاگرید رسید به جایی که بچه غاز میخواست فیل بشود:
-... بچه غاز رف پیش عمو فیله... بعد خواست فیل بشه. ولی عمو فیل بهش گوف نه! چون تو خورطوم نداری! نمیتونی که با نوکت مث فیلا آب بوخوری...

هاگرید مکث کرد. سوالی بسیار ضروری ذهنش را مشغول کرده بود.
-وایسا بیبینم... وقتی فیلا با خورطومشون آب میخورن مزه ان دماغ نمیده؟!

دختر شانه هایش را بالا انداخت.
هاگرید چند لحظه به صفحه ی کتاب خیره شد.
چنین چیزی را هیچ گاه، در هیچ کتابی ننوشته بودند... و... او هاگریدی دانا بود!

هاگرید با این افکار نعره ای بلند زد. کتاب را به گوشه ای پرتاب کرد و از روی تخت پایین پرید. طیِ این حرکت، کودک موسرخ به هوا پرتاب و از لوستر آویزان شد.
هاگرید هیجان زده، درحالی که موهایش از همیشه ژولیده تر به نظر میامد پتوی گل‌گلی را هم به سویی پرتاب کرد، با فریاد "یافتم" از اتاق بیرون رفت و دخترک مو قرمز را درحالی که داخل پتو پیچیده و از لوستر آویزان شده بود تنها گذاشت.

***

-نه! بیبینین! گوش کونین! شوما که قشنگ گوش نمیدید! باید اینو به انجومن حیمایت از فیلا بگیم! این موشکل بوزورگیه! گوناه دارن که فیلا! باید بذاریم اونام یه بارم شوده بتونن آب خوشمزه بوخورن. این خیلی کفش بوزورگیه!

هاگرید، وسط آشپزخانه در هم و شلوغ ایستاده بود و سعی میکرد بلند تر از صدای گفت گوی اعضای خانه‌ی شماره دوازده، به آنها راجع به فیل ها هشدار بدهد.
همه پشت میز غذاخوری کیپ هم نشسته بودند و بلند بلند، بی توجه به او که دستانش را مانند آسیاب بادی در هوا تکان میداد، کره و مربا را دست به دست میکردند.
مالی برای صرفه جویی در وقت، روی صندلی ای ایستاده بود و از همانجا همزمان هم صبحانه را روی اجاق درست میکرد و هم بر دیگران نظارت میکرد.

-ولی... ولی... اونا گونی گونی فیل میبرن!

نمیدانست چگونه با گونی فیل میبرند. ولی اعلام کرد دیگر.
مالی ویزلی، لقمه ای به دست پسرش داد و با کفگیرش ضربه ای به هاگرید زد.
-بشین یه چیزی بخور! همونجوری اونجا واینسا! فقط جا گرفتی!

سپس او را جایی، روی زانوی دامبلدور و کنار لونا هل داد.
-بابا جان سنگینی یکم...

هاگرید با صورتی برافروخته، روی صندلی اش جا به جا شد.

-من پودینگ میخوام! پووودینگ!
-داعاشم! تو روی سرِ من جا داری! اصن این حرفو نزن! بیا بشین رو سرم!
-نه داعاش! اصن نگو! بیا تو بشین رو سری من.

و مالی هنوز مانند گردباد در آشپزخانه به این و سو و آن سو میرفت و بشقاب هارا پر میکرد.
او نیمرویی را جلوی هاگرید گذاشت. هاگرید تنها به آن زرده‌ی نیم‌پز شده که درحال سرازیر شدن از گوشه ی بشقاب بود خیره شد و سعی کرد تمرکز کند.
مالی وقتی دید او فقط متفکرانه به بشقابش خیره شده است. خودش قاشق را از دست او گرفت و لقمه را دهان او چپاند.

هاگرید دیگر تحمل نداشت. هیچ کس برای او ارزش قائل نبود.
-مگه نمیگم مزه ی ان دماغ میده؟!

همه دست از خودن و آشامیدن و حرف زدن برداشتن.
چهره ی مالی لحظه به لحظه سرختر میشد و موهای کم پشت قرمزش، پریشان تر.
-عه...؟ غذای من پس مزه ی... آره روبیوس؟!

چند لحظه طول کشید تا هاگرید دریابد که از حرفش چه برداشت کرده اند. سلول های مغزش خسته بودند دیگر. وقتی یک روز تمام در اندیشه‌ی طعم آبِ فیل ها باشید، دچار کند ذهنی میشوید. شاید هم هاگرید خودش کند ذهن بود که مهم نیست قطعا.

دقیقه ای بعد، او درحالی که هنوز گیج و منگ به نظر میرسید، در اتاق طبقه ی بالا، جایی که ویزلی هنوز از لوستر آویزان بود، انداخته شده بود.

او نگاهی به اتاق که انگار در ان طوفان آمده بود، انداخت.
در گوشه ی این طوفان، کتابی کم برگ و در حال مرگ به چشم میخورد.
هاگرید گرومپ گرومپ کنان، درحالی که کل خانه زیر قدم هایش به طرز خطرناکی میلرزید، به سمتِ کتاب رفت و آن را از روی زمین برداشت.
دختر درحالی که بین زمین و هوا تاب میخورد از بالا با شک نگاهی به او انداخت.
هاگرید دست دراز کرد و به راحتی او را پایین آورد. سپس لای کتاب را باز کرد و رو به ویزلی کرد:
-خوب... کوجا بودیم؟!


تامام!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۰ ۲۳:۵۴:۰۴


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 459
آفلاین
نقل قول:
از بین سوژه های مرحله‌ ی اول که در پایین آمده، یکی را به دلخواه انتخاب کنید و آن رابه جای شخصیت خودتان، در مورد شخصیت رقیبتان بنویسید.

«بزرگ‌ترین رقیب هر شخص،
خود اوست.»
-پروفسور سمیعی–


حکایت حسادت الکساندرا ایوانوا، گوشنه، از بولغارستان، نسبت به روبیوس هاگرید، گوشنه، از اینگیلیستان


داستان کلی: الکساندرا ایوانوا، گشنه، از بلغارستان، سالیان درازی را با مادام ماکسیم، چشم و دل‌سیر، از فرانسستان، زیر یک سقف زندگی می‌کرده. تا اینکه روبیوس هاگرید، گشنه، از انگلستان، چشم و دل مادام ماکسیم را می‌برد. الکساندرا و هاگرید، سال‌ها با هم گشنگی کشیده‌بودند. با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند. با هم خرابکاری و آبروبری کرده‌بودند. اما حالا این‌طور واویلا شده همه چیز. الکساندرا ایوانوا که از این شکست ضربه‌ای سفت می‌خورد، نسبت به روبیوس هاگرید، هم‌گشنگی سابق و رقیب عشقی فعلی خود حسادت می‌ورزد. حتی توی یک صحنه، الکساندرا با مونوپاد بالای کوه می‌رود و در حالی که هلیکوپتری دور خودش می‌چرخد، تندتند تکرار می‌کند که: عاشقتم. عاشقتم. می‌خوامت. دیوونه‌تم. می‌میرم بدون تو. که به دلایلی سیاسی که بر همه واضح می‌نماید، این قسمت در اثر پایانی حذف شده. در پایان، متوجه می‌شویم که حسادت در نگاه ماست. اگر دیدگاهمان را تغییر بدهیم حسادت به ملسی یک حبه قره‌قروت اعلا می‌نماید.

ولی هاگرید! ایوا که خودش دختره!
خب...؟ بوراتون موتاسفم. حقا که لیاقت مردوم ما، همین ووزارت نیم‌بند هاج تراورز موتحجره.


-حالا! حالاحالاحالا، همه دستا به بالا...

دست دو نوگل توی قاب بالا رفت، نفسی از انتهای جان کشیدند تا ریه‌های نیم‌وجبی‌شون پر بشه و بتونند بخش دوم ترانه رو ادا کنند.

-به این عروس و دوماد، بگید هزار ماشالّا!

یک نیم‌چه ماکسیم و ربع‌چه ایوا، نشسته رو به میزی که توش، یک کیک مشتی و سفره‌دار، از این‌هایی که وسطشون موزه بود، داشتند این ترانه رو می‌خوندند و شادی و این‌قبیل کارها... ماکسیم لباس عروس پوشیده بود و ایوا،

ولی هاگرید! ایوا که خودش دختره!
جوواب ابلهان خاموشی‌ست.



ایوا کوچولو، دست برد توی کیک. یک تیکه ازش کند و گذاشت دهنش. بعد رو کرد به مامانش و پرسید:
-مَمَن، مَمَن، این کیکه چیه؟

ممنْ بلغاری مامان هستش یحتمل. ممنش گفت:
-موزه مامان. موز!

هم... ممنش بلغار نیست یحتمل!

دوربین برای لحظه‌ای روی صورت ماکسیم کوچولو ایستاد. تصویر ثابت شد و صدای محیط قطع شد. بیخیال تصویر متوقف‌شده‌ی توی دستگاه پخش فیلم می‌شیم و به توصیف اتاقی می‌پردازیم که دستگاه پخش توش بود و حالا متوقف شده‌بود رو چهره‌ی ماکسیم. اتاق جالبی بود. گوشه به گوشه‌ش پر شده بود از تصاویر ماکسیم. ایوا بزرگه با یه خال «ماکسیم» کوبیده روی بازوش، نشسته بود توش و حالا دیگه کوچولو نبود؛ واسه خودش دومادی شده بود.

ولی هاگرید...


در ادامه، مونولوگی می‌شنویم از ایوا.

-هاگرید کثیف. تو عشق منو دزدیدی... انتقاممو ازت می‌گیرم. هیچ‌وقت با یه بلغار در نیفت. هیچوقت... من گشنمه و خون تو مغزم نیست و قلبم زخم شده. من زیاد باادب نیستم... و فقط یه کم مودبم... من... بلغارم، درسته که مادری پریزاد دارم و خواهرانی مانند گل. ولی... شاید فک کنی ربطی نداره ولی...

تصویر کوچک شده


موزیکی لایت در فضای کم‌نور جگرکی طنین انداخته بود. دو هیبت عضلانی روبروی هم نشسته بودند و با هر تکونی که به خودشون می‌دادند، ترک‌های جدیدی به صندلی‌های نیم‌بند زیر پاشون اضافه می‌کردند.

-قلوه‌هاتون خارجیه؟ چارتا سیخ برای من بیارید. با یه سان‌شاین.
-من هم دوتا شوماره 9 می‌خوام، یه دونه 9 بزرگ، یه شماره 6 مغزپخت، یه شماره 7، دوتا 45... یه‌دونه‌ش پنیر داشته باشه... و یه دونه نوشابه خانواده. نوشیدنی هم می‌خوام...
-به جز نوشابه خانواده‌تون یعنی؟
-سانشا! سان...سا... ساشا!

دخترک ماگل گارسون، متعجب از تماشای دو شخصیت آنتیک روبروش، سفارش‌ها رو توی دفترچه‌ش نوشت و رفت قلوه و دوتا شماره 9 و یه دونه 9 بزرگ و یه 6 مغزپخت و یه 7 و دوتا 45 -که یه‌دونه‌ش پنیر داره – و یه نوشابه خانواده و دوتا سانشا... چیز... سان... ساشا بیاره.

-خیلی منتظر همچین فرصتی بودم...
-چه فورصتی؟
-همین دیگه... ما... تنهایی... خیلی رومانتیک و خارجیه.
-بوله. من هم خیلی مونتظرش بودم ماد... پروفسور... ماکسیم! من... می‌تونم شما رو به اسم کوچیکتون صدا کنم؟
-راحت باشید... هاگرید...
-ممنونم... پس از این به بعد همون مادام خالی صداتون می‌کنم.
-مادام؟ وای... شما خیلی بامزه‌اید هاگرید...
-شما هم راحت باشید مادام. منو به اسم کوچیکم صدا کنید...
-چشم... روبیوس...
-ولی! اسم کوچیک من که روبیوس نیست.
-عه؟ نمی‌دونستم.
-بله. روبیوس اسم وسط منه. اسم کوچیکم لورد هستش.
-بله... لرد، خوش‌حا...
-عرض کردم لورد.
-بله... راستش یه مسئله‌ای هست که من رو نگران کرده... یه سری پیام تهدیدآمیز که اخیراً دارم می‌گیرم... از طرف کسی که مربوطه به گذشته‌ی من... کسی که تو هم خیلی باهاش رفیقی.
-لورد؟

بیرون جگرکی، ماشین‌ها می‌رفتند و می‌اومدند. پیاده‌رو شلوغ بود و یک جارو، تکیه داده بود به شیشه‌ی جگرکی. سخت نبود که فکر کنی صرفاً یک جاروی معمولیه که برای تمیز کردن اونجا گذاشته‌شده... بله، سخت نبود، در صورتی که جادوگر نمی‌بودی و در زندگی‌ت، مسابقه‌ی حرفه‌ای کوییدیچ ندیده‌بودی. بله...
بله جانم،
اینطوریاس!


تصویر کوچک شده


ایوا، این بلغار خشمگین شده، پنهانی وارد آشپزخانه جگرکی شد. اونجا پر بود از گوشت و نوشیدنی و کباب و عشق و حال. ایوا گشنه‌ش شد. بود از اول هم. بخشی از شخصیت‌پردازیشه. برای همین دست برد و یواشکی یکی از آشپزها رو خورد و رفت بالای سر میز سفارش‌ها. و یک بطری پلاستیکی از تو کیفش در آورد و ریخت روی سان...سا...ساشاها.

-ماکسیم... اگه کسی نمیتونه تو رو داشته باشه، می‌خوام سر سگ توت بجوشه.

اگر خوب دقت می‌کردی، می‌دیدی که روی بطری توی دستش نوشته اسید. بله جانم. ما با یک انتقام روبروییم. انتقامی که درختی‌ست روییده از دانه‌ی حسادت. ایوا حسادت می‌کرد.
دقایقی بعد، دختر گارسون بالای سر سفارش‌ها اومد. بی که متوجه بوی مرموزی که از لیوان سانش...سا...ساشاها می‌اومد بشه، بردشون و گذاشتشون سر میز.
ایوا خیمه زده بود روی شیشه‌ی جگرکی و منتظر مرگ ناشی از اسید دو کفترچاهی جلو چشمش بود.



تصویر کوچک شده


-لورد!؟
-بوله مادام؟
-فکر کنم به جای سانشاین، برامون آب‌قره‌قروت آوردن... من عاشق چیزای ترش خارجی هستم.
-مشتی هستن مادام. تا باشه ازین اشتباها...

بله. لوله گوارش نیمه‌غول‌ها با اسید چیزیش نمی‌شه. نتیجه می‌گیریم که.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
مسابقه پلی آف بین روبیوس هاگرید از تیم پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید و الکساندرا ایوانوا از تیم تفاهم داران: از بین سوژه های مرحله‌ ی اول که در پایین آمده، یکی را به دلخواه انتخاب کنید و آن رابه جای شخصیت خودتان، در مورد شخصیت رقیبتان بنویسید.


سوژه: مرکز توجه!
شما به‌طور ناگهانی شدیدا مشهور می‌شید. احتمالا اولش براتون خیلی لذت‌بخشه یا حتا سعی می‌کنین از این موقعیت برای نفع و لذت شخصی استفاده کنین. اما ممکنه در ادامه این موضوع اونقدرها هم براتون خوب پیش نره. چطور معروف می‌شید و چه اتفاقاتی رخ می‌ده؟

سوژه: ترک!
یکی از عادات بد شما داره به خودتون یا اطرافیانتون آسیب می‌زنه، در نتیجه تصمیم می‌گیرن شما رو ترک بدن. چه عادتی دارید و چه نوع آسیبی می‌زنه؟ عملیات ترک دادن شما چگونه انجام می‌شه و آیا موفقیت‌آمیزه؟

سوژه: ریا!
شما به دلیلی قصد دارید وانمود کنید خودتون یا وضع زندگیتون طور دیگریه. مثلا برای پز دادن به کسی خودتون رو خیلی خوشبخت نشون میدید، یا برای اینکه از مالیات فرار کنید خیلی بدبخت، یا برای اینکه بتونید مرگخوار شید خیلی سنگدل. چرا و چگونه این کار رو میکنید؟

سوژه: حسادت!
شما به یک فرد خیلی نزدیک که رابطه خوبی باهم دارید حسادت میکنید. چرا؟ چجوری سعی میکنید حرصتونو خالی کنید؟

سوژه: کشف!
شما یه کشف بزرگ دارید که فکر میکنید میتونه دنیا رو متحول کنه... اما کسی حرفتونو نمیپذیره و مورد تمسخر واقع میشین. اون کشف چیه و به کجا میرسه؟ آیا میتونید دیگران رو درموردش قانع کنید؟

سوژه: وصیت!
آخرین وصیت های قبل مرگتون رو انجام بدید. پستتون میتونه به شکل وصیت نامه باشه، یا رولی که توش درحال وصیت به شخص یا اشخاصی هستین.

برای فرستادن پست هاتون در همین تاپیک، تا آخر روز پنجشنبه 20 آذر فرصت دارید.
موفق باشید!


ویرایش شده توسط ورنون دورسلی در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۰ ۲:۴۹:۲۷



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
یعنی با وزیرشون می‌خوان بیان اسبمون رو تسخیر کنن؟ هِه! کور خوندن.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۹ ۲۱:۳۲:۰۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 459
آفلاین
عذر می‌خوام شما گفتید مهم نیست مهره‌تون چی باشه ولی چند بار مطالعه کردم. نگفتید اگه وزیر هم باشه مهره‌مون، میشه یا نه.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۱۶:۰۷ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
سرباز ناسازگاران

vs


شاه بی نام



سوژه:رفاقت

-اهمم...میتونم بیام تو؟
-بیا تو...

پومانا با چهره ی خشمگین به گابریل که با کیف دستی رنگ و رو رفتش دم در خوابگاه ایستاده بود نگاهی کرد و دوباره پرده های تختش رو کشید.

-ببین...من واقعا متاسفم.
-...
-پومانا؟
-متاسف نباش.
-من میدونم که اینکار خطرناکه اما...
-خطرناکه؟...نه بابا! فکر میکردم فقط برای تفریح داریم انجامش میدیم.

گابریل که ظاهرا تلاشش بی نتیجه بود، سرش رو پایین انداخت و به کیف دستیش چشم دوخت.


"فلش بک- دیروز"

مثل هر روز صبح،افتاب خوابگاه دایره شکل دخترونه هافلپاف رو روشن کرد. آروم آروم، صدای خمیازه های بچه ها در خوابگاه ها پیچید. صبح دوشنبه،کسل کننده ترین روز هفته بود؛ برنامه ی درسی هم کمک چندانی نمیکرد:


نقل قول:
صبحانه
دو ساعت معجون سازی با اسلیترین
یک ساعت کلاس تغییر شکل با ریونکلاو
ناهار
دوساعت پیشگویی با گیریفیندور
یک ساعت گیاهشناسی با اسلیترین
شام


هیج روزی به اندازه ی دوشنبه خسته کننده نبود،تنها وقتی سرحال میومدن که وقت شام بود و تا میومدن یکم از شامشون لذت ببرن...بدعنق ظرف های غذا رو روی لباساشون چپه میکرد.

-صبح شده؟
-دوشنبه؟...وای نه!
-امروز همه دخترا دیر بیدار میشن...وقتی بیدار شن من تو برج شمالی باید چایی دم کنم.
-کتابخونه هم که امروز بسته هست...آخه چرا؟
-کرونا میگیرم آخر.

صدای آه و ناله ی هافلپافی ها در تمام قلعه شنیده میشد.

سرسرا:

-الان معجون سازی داریم؟
-آره...اونم سر صبح!
-بدتر از این نمیشه.

اما بدتر از این هم میشد. درهای سرسرا با ضربه ی محکمی باز شد و شخصی آشنا وارد شد.

-پرفسور؟
-لاکهارت اینجا چی میخواد؟

لاکهارت مثل همیشه با شنل ارغوانی رنگش به همراه کفش های سبز رنگی که به گفته ی خودش وقتی بندون، پیک مرگی که تنها با لبخند زدن شکستش داده؛ اونا رو بدست آورده.
با لبخند اغراق آمیز همیشگیش و با قدمهایی استوار به سمت میز اساتید گام برداشت و دقیقا در مرکز سرسرا ایستاد.

-اهم اهم...همه صدای منو میشنوید؟

بچه ها به هم نگاه میکردن؛ نه در برنامه ی درسی، نه در تابلوی اعلانات و نه در هیچ کجای این قلعه، برگه ای مبنی بر حضور پرفسور لاکهارت وجود نداشت.

-می بینم که همه صدامو میشنوید...
-پرفسور لاکهارت؟...الان وقت صبحانه هست نه تدریس!

لاکهارت که انگار مدتها بود منتظر پاسخ دادن به این سوال بود با لبخندی مکارانه روبه مگ گونگال کرد:
-اومدم به این بچه ها...درس زندگی بیاموزم!

لاکهارت بی توجه به جمعیت حیرت زده با بیخیالی همیشگیش به سمت میز گیریفیندور رفت.

-هری؟...هری بیا اینجا.

هری که خودش رو بین ملانی و یوآن مخفی کرده بود با شنیدن اسمش جا خورد اما نشنیده گرفت.
-هری؟...پسرم بلند شو بیا دیگه.

هری که انگار شکست خورده بود با ناراحتی بلند شد و به سمت لاکهارت رفت.

-آه هری...یادته همیشه نقش اول نمایشنامه های من بودی؟
-خیلی مزخرف بودن.
-چیزی گفتی هری؟
-بل...نه پرفسور.
-خوبه...خب هری، امروز قرار نیست در نقش بندون یا گرگینه فرو بری؛ قراره با من دوئل کنی!

گفتن این حرف برای لاکهارت بسیار آسون به نظر می رسید اما درک،هضم و کلی چیز دیگه برای هری و اساتید نه.

-دوئل پرفسور؟
-آره هری...آره.
-پرفسور لاکهارت این کار...بر خلاف قوانینه!

لاکهارت پوزخندی زد و گفت:
-هری؟نکنه تو قوانین رو نوشتی؟
-اممم..امم..نه پرفسور لاکهارت...اما خوندمشون.
-جدی؟

تا هری فرصت کنه جوابی بده، لاکهارت وردی به سمت میز ریونکلاوی ها فرستاد و باعث وحشت همگان شد.

-گلیدوری...معلومه چِته؟
-مینروا...آروم باش.
-آروم باشم؟سر صبح اومدی داری کل سرسرای بزرگ رو از بین می بری! بعد میگی آروم باش؟

لاکهارت نگاهی به جمعیت بهت زده انداخت. این اولین بار نبود که پرفسور مک گونگال سر استادی داد میزد، اما همیشه این صحنه لذت بخش بود، به خصوص که اون فرد لاکهارت باشه.

-خیلی خب!...مثل اینکه باید تو فضای باز انجامش بدم.
-از چی حرف میزنی گلیدوری؟

لاکهارت بی توجه به مک گونگال قلم پر ظریفی از تو جیبش در آورد و گفت:
-میدم به آقای فلیچ بچسبونن دم در ورودی...بعدا می بینمتون.

لاکهارت با پوزخندی اغراق آمیز از سرسرا خارج شد. پس از دقایقی پچ پچ های پی در پی جادوآموزان فضای سرسرا رو پر کرده بود.

-ساکت باشید!...درسته که نیم ساعت از برنامه ی درسی عقبیم،اما بهتره تا دیر نشده برید سر کلاساتون.

مک گونگال اینو گفت و با عصبانیت از سرسرا خارج شد. بچه ها یکی یکی از سرسرا خارج میشدن. در همه جای مدرسه خبر لاکهارت و کاری که میخواست انجام بده پیچیده بود و از دم هر کلاسی که رد میشدی یا استادی داشت بچه هارو توجیه میکرد که اون فقط یه اشتباه بوده یا هم بچه ها دسته دسته تو کلاسهای خالی جمع میشدن و نظریه میدادن. نزدیک های ظهر شده بود و بچه ها تازه از کلاس تغییر شکل برگشته بودن، کلاس مثل همیشه نبود؛ بیشتر وقت کلاس پرفسور مک گونگال داشت درباره ی نظم و ترتیب حرف میزد و از همه خواهش میکرد که لاکهارت رو به عنوان الگو خود قرار ندن.
بعد از به پایان رسیدن کلاس تغییر شکل سیل جمعیت از کلاس ها سرازیر شد. در روزهای عادی همچین جمعیتی در راهرو ها نبود. بیشتر بچه ها ترجیح میدادن وقتی راهرو ها خلوته از کلاس بیرون بیان که یه وقت وسط جمعیت درز های کیفشون پاره نشه!
اما امروز همه میخواستن به سمت سرسرا برن، چه کیفشون پاره شه چه نشه. اساتید برای اینکه این شلوغی رو بر طرف کنن راه های مختلفی انجام دادن اما هیچ یک ثمر بخش نبود.
وقتی بالاخره جمعیت به سرسرا رسیدن با منظره ای غیر منتظره مواجه شدن.

-سلام به همه!...میدونم گرسنه اید اما، اول زندگی بعد غذا.

لاکهارت لبخندی زد و از روی میز هافلپافی ها پایین اومد.
سرسرا تغییر کرده بود، اونم خیلی! بجای پرچم های هر گروه که معمولا از سقف سرسرا آویزون بودند؛ حالا پرچم هایی به رنگ زرد و بنفش آویزون بود، در وسط هر پرچم علامت ماه هلالی شکلی دوخته شده بود. بر روی میز های طویل سرسرا که معمولا در این ساعت، ظرف های نقره ای رنگ بر روی اونها بود، حالا پارچه هایی به رنگ پرچم ها انداخته بودند؛ تنها تفاوت پارچه ها در این بود که بین هر هلال، چند نقطه ی زرد رنگ اون هارو بهم وصل کرده بود.
در وسط سرسرا لاکهارت با شنلی سبز رنگ و لباشی کرمی رنگ ایستاده بود و به همه لبخند میزد.

-گلیدوری!

صدای داد پرفسور مک گونگال بود، قیافه ی پرفسور هم نشون میداد که زیاد خوشحال نیست.

-پرفسور مک گونگال!

لاکهارت که عین خیالش نبود با لبخند همیشگیش خودش رو به مک گونگال رسوند که با چهره ای سرخ بهش خیره شده بود.

-گلیدوری من چند بار باید بهت تذکر بدم؟
-تذکر؟...مینروا من فکر میکردم که دامبلدور مدیره این مدرسه هست.
-معلومه که هست...اما الان رفتن لندن!...تا فردا هم برنمیگردن، مسئولیت این مدرسه هم به من سپرده شده.

این بحث و گفت و گو هر لحظه جالب و جذاب تر میشد. کسانی مثل گابریل که معمولا سر در کتاب دارن و در همه جور موقعیتی کتاب میخونن، حالا جذب این گفت و گو شده بودن.
لحظه به لحظه ی این بحث و جدال، ارزش از دست دادن 22 صفحه از یک کتاب رو داشت.

-که اینطور...خیلی خب مینروا، من میدونم عصبانی هستی...اما ببین!

لاکهارت با اشاره ی دست سرسرا رو نشون داد که حالا تغییر رنگ داده بود.

-گلیدوری!...الان من به کجای این سرسرا باید بنازم؟
-کجاش؟همه جاش.

مک گونگال هر لحظه عصبانی تر میشد و لاکهارت هر دقیقه رو اعصابتر. شاید اگه نویل، کمی دیرتر به سرسرا میرسید، حالا تنها اسکلت این قلعه برجا مونده بود.

-لانگ باتم؟
-ببخشید...پرف..سور!
-چیشده لانگ باتم؟
-پرفسور...پوما...

اما مک گونگال نتونست جملش رو کامل کنه چون گابریل با داد و فریاد به سمت نویل اومد.

-چیشده؟اتفاقی براش افتاده؟کرونا گرفته؟دِ بگو دیگه!

نویل با صدای داد گابریل از جا پرید و به ترس به صورت گابریل خیر شد.

-چرا منو نگاه میکنی؟حرف بزن.
-ام...امم...

گابریل هر لحظه خشمگین تر میشد. چرا نویل نمیتونست حرف بزنه؟ چرا اینقدر ساکت بود؟اتفاقی برای پومانا افتاده بود؟

-نویل!...برای پومانا چه اتفاقی افتاده؟
-گابریل آروم باش من اینجام!

پومانا از بین انبوه دانش اموز ها خودش رو به گابریل رسوند و اونو به کناری کشید.

-مشکل بر طرف شد؟

مک گونگال با قیافه ای عصبانی به گابریل خیره شد بود، انگار هر لحظه ممکن بود اون رو مجازات کنه.

-بل...بله پرفسور.
-چه عالی!امیدوارم دیگه شاهد هم...

اما لاکهارت متوقفش کرد.

-مینروا...به نظرم بهتره این دوتا رو مجازات کنیم!
-مجازات؟...گلیدوری تو امروز چِت شده؟
-اره مجازات...به خاطر بهم ریختن جو!
-جو؟

اما لاکهارت اعتنایی به مک گونگال نکرد، فقط به گابریل خیره شد که حالا داشت زهره ترک میشد.اگه مجازات میشدن همش تقصیر اون بود، اگه بلایی سرش میومد چی؟اون وقت نمی تونست خودش رو ببخشه.

-خب خب...چطوره که بفرستمتون تو جنگل ممنوعه؟...یا اینکه، اقای فلیچ شمارو تنبیه کنه؟...شاید هم بهتر باشه...آره خودشه!
-چ...چی پرفسور؟
-چطوره که با هم دوئل کنین؟

سکوت، کل سرسرا و قلعه رو در بر گرفته بود. تمام دانش آموزا به لاکهارت خیره شده بودن؛ انگار هر لحظه ممکن بود که وردی به سمت گابریل شلیک کنه. پرفسور مک گونگال برای اولین بار هم که شده بود سکوت کرده بود، گویی به نظرش این نتبیه کافی بود.

-نظر شما چیه پرفسور؟
-من...من نظری ندارم.
-امشب!...در سرسرا ی بزرگ آماده باشید دخترا.

لاکهارت اینو گفت و به سرعت از سرسرا خارج شد. گابریل هم قبل از اینکه پچ پچ های بچه ها اوج بگیره، از سرسرا بیرون رفت.

"پایان فلش بک"

امشب مثل هر شب نبود! شبها معمولا آروم و بی سر و صدا بود. اما امشب این چنین نبود. در راهرو ها همه با دست گابریل رو نشون میدادن و دربارش چیز هایی میگفتن.
گابریل حاضر بود تمام دار و ندارش رو بده، اما اینطوری بهش نگاه نکنن. حس میکرد الان شده هری پاتر! در طول کلاس های عصر، تمام مدت سرش درد میکرد. حس میکرد زخمی مثل هری بر روی پیشونیش به وجود اومده و حالا داره زق زق میکنه.
بعد از پایان یافتن کلاسها، خودش رو در خوابگاه سعی کرد مخفی کنه اما انگار پومانا زودتر اونجارو رزرو کرده بود. به هرجا که قدم میذاشت پچ پچ ها اوج میگرفت؛ انگار نه انگار که اونجا ایستاده بود.

شب:

بالاخره وقتش رسیده بود. تاریکی بر قلعه حکم فرما شده بود. گابریل در طول روز چندها بار کتابهایی که مخصوص دوئل بود رو مطالعه کرده بود اما هر کتاب از اون یکی خشن تر بود. تقریبا میشد گفت که دوئل های دوستانه وقتی اتفاق میوفتاد که هر دو طرف متوجه باشن.
اما به نظر نمیومد پومانا متوجه باشه؛ سال پیش هم به خاطر خطر بسیاری که تهتدیدش میکرد، به جلسات کلوپ دوئل نمیومد و حالا بعید بود فرق دوئل دوستانه و مرگبار رو بدونه.
ساعت برزگ سرسرا نشون دهنده ی این بود که باید هرچه زودتر لباس می پوشید و تا نیم ساعت دیگه با پومانا دوئل میکرد.

تالار هافلپاف:

با رد کردن تابلوی میوه ها، بشکه های سرکه ی هلگا هافلپاف نمایان گشت. گابریل ضربه ای زد و بعد از لحظاتی وارد تالار شد. با ورود اون، تمام تالار به یکباره ساکت شد.
رز دست از ویبره زدن کشید، اگلا پیپش رو خاموش کرد، سدریک بالشتش رو برداشت و از پلکان خوابگاه بالا رفت، رودولف مجله ی ساحره هارو کنار گذاشت و علی دست از خوردن شله برداشت.
صحنه ی بدی بود. گابریل بی توجه به چهره های نگران بقیه سرش رو پایین انداخت و از پلکان مارپیچی خوابگاه دخترانه بالا رفت.

تق تق

صدایی نیومد.

-پومانا؟

انگار پومانا رفته بود. آروم در رو باز کرد و در تاریکی اتاق بدنبال پومانا گشت.

-یعنی کجاست؟...آخ سرم! چرا شمع هارو خاموش کرده؟

گابریل بلند شد و سرش رو مالید. با وردی شمع هارو روشن کرد و دوباره مشغول گشتن شد؛ اما انگار پومانا رفته بود.

-احتمالا تو سرسرا منتظرمه...بهتره لباسم رو بپوشم.

گابریل به سمت چمدونش رفت و از زیر تختش بیرون کشید. بر روی چمدون قهوه ای رنگش دو حرف حک شده بود"G T" به یاد روزی افتاد که در کوچه ی دیاگون چمدونش رو گرفته بود و در همون فروشگاه با بهترین دوستش آشنا شده بود؛ اما حالا داشت با همون دختر ریز نقش دوئل میکرد.
از داخل چمدون یه دست لباس به رنگ زرد برداشت و به همراه شنلی سیاه پوشید؛ دستکشی سیاه بدست کرد و موهاش که بر روی صورتش ریخته بود کنار زد. بعد از عوض کردن لباس از پلکان پایین رفت و به ساعت نگاهی کرد؛ تنها 5 دقیقه وقت داشت! خوابگاه خالی بود، انگار همه مشتاق دیدن مرگ گابریل و پومانا بودن.

دخمه ها خالی بود و صدای پرفسور اسنیپ یا هیچ استاد دیگری شنیده نمیشد. راهرو ها هم چندان متفاوت نبود، هیچ کسی در راهرو ها جز چند تابلو وجود نداشت. اما برخلاف راهروها و دخمه، دم در سرسرا قلقله بود! صدها جادوآموز از کوچک و بزرگ ایستاده بودند و درباره ی دوئل گابریل و پومانا حرف میزدن. فرد و جرج دم در ایستاده بودن و شرط می بستن، هری هم داشت برای ویلبرت و رز لحظه ای که با دراکو دوئل کرده بود رو بازگو میکرد.
با نمایان شدن گابریل از داخل راهروها همه با دست مشغول پچ پچ کردن شدن؛ بعضی ها سرش رو تکون میدادن و بعضی دیگر بهش می خندیدن.

سرسرا:

تنها چیزی که در اون لحظه باعث خوشحالی گابریل بود سرسرا بود! سرسرا دیگه مثل ظهر بنفش نبود؛ بجاش یکی از میز های طویل سرسرا رو در وسطش قرار داده بودن و بر روش پارچه ای قرمز انداخته بودن. در اون سر میز پومانا با چهره ی عصبی ایستاده بود، لباسی زرد زنگ پوشیده بود و موهاش رو بسته بود.در کنار سمت چپ و راست میز، صدها جادوآموز ایستاده بودند و به گابریل خیره شده بودن؛ حس خیلی بدی بود، صدها چشم بهش چشم دوخته بود. تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه، برای همین به سمت میز حرکت کرد.قبل از اینکه به میز برسه به میز اساتید نگاهی کرد.
پرفسور دامبلدور بر روی صندلی همیشگیش نشسته بود و با نگرانی گابریل رو نگاه میکرد، اسنیپ هم لبخندی اغراق آمیز تحویل گابریل داد؛ لاکهارت که در کنار اسنیپ نشسته بود لبخندی تصنعی زد. در این میان پرفسور مک گونگال که بسیار مضطرب به نظر میرسید در وسط میز ایستاده بود تا قبل از دوئل قوانین اصلی رو به هر دو، توضیح بده.

-نگاش کن!
-به پا نیوفتی!
-نگرانی؟...آخی!
-گابریل تیت...میخوای جای پاترو بگیری؟
-حیف شد...ویزلی حالا دشمن تو میشه!
-خفه شین!

با داد گابریل بار دیگر سرسرا در سکوت فرو رفت.اما این سکوت خیلی بهتر از پچ پچ های پی در پی بچه ها بود.
حالا مصمم تر شده بود، سعی میکرد حس درونش رو ساکت کنه اما هر لحظه هیجانش برای دوئل با پومانا بیشتر میشد. انرژی پیدا کرده بود، حس قدرت داشت. وقتی تونسته بود صدنفر رو با یک داد، ساکت کنه...پومانا رو هم میتونست با یه ورد خلع سلاح کنه.
با پرشی به بالای میز رفت، هر لحظه قدمهاش محکم و استوارتر میشد. هر لحظه به پرفسور مک گونگال نزدیک و نزدیکتر میشد.تنها یک قدم با پرفسور فاصله داشت که متوقفش کرد! و با دست دیگرش به پومانا علامت داد؛ پومانا چندان مصمم به نظر نمیرسید، در واقع عصبی بود، چوبدستیش رو محکم فشار میداد و صورتش قرمز بود. از قرار معلوم هیچ وقت تصور این لحظه رو نمیکرد.
لحظاتی بعد هر دو در روبه روی هم قرار داشتند. پومانا عصبی بود، به نظر می رسید قبل از اومدن به اینجا، چند قرص اعصاب خورده بود.گابریل هم عصبی بود، اما حس هیجان اضطرابش رو کاهش میداد.

-اهممم!...خوب گوش کنید.

جمعیت بالاخره از گابریل چشم برداشتند و به پرفسور مک گونگال نگاه کردن.

-خب...امروز قراره شاهد دوئل دوشیزه تیت و دوشیزه اسپراوت باشیم. خب همونطور که میدونید دانش آموزان بالای 15 سال تنها مجاز به انجام دوئل هستند، اما...

مک گونگال مکثی کرد. انگار بغض گلوش رو گرفته بود.

-اما به نظر پرفسور لاکهارت...این مجازات بسیار مفید است.

جمعیت حالا مشغول رصد کردن لاکهارت بودن که حالا با لبخندی جواب همگان رو میداد. با شروع حرف مک گونگال همه از لاکهارت چشم برداشتند.

-خب...فکر نکنم مطلب دیگری مونده باشد، بنابراین شروع میکنیم.

مک گونگال به عقب رفت و با دستانش به گابریل پومانا اشاره کرد. گابریل قدمی برداشت و بعد تعظیم کرد، پومانا هم همین کارو کرد.

-چوبدستی ها آماده!

گابریل با حرکت سریعی چوبدستیش رو مثل شمشیری جلوی صورتش گرفت، پومانا هم همین کارو کرد ولی با تاخیر؛ انگار که سعی داشت حرکات گابریل رو تقلید کنه.

-با شماره ی سه شروع می کنیم...یک...دو...سه!

گابریل بر روی پاشنه ی پا چرخید و ده قدم به عقب رفت، اما پومانا که چیزی سر در نمیاورد، تنها چرخید و یک قدم به عقب رفت.

-دوشیزه اسپراوت...8 قدم دیگه بردارید!

لحن حالت مک گونگال چنان زننده بود که گابریل هم احساس شرمندگی پیدا کرد و خودش رو سرزنش کرد. پومانا 8 قدم دیگر برداشت و بعد دوباره چرخید، حالا رو در رو بودن.

-حواستون باشه، آسیبی به طرف مقابل وارد نکنید! تنها در حد افسون هایی ابتدایی.

افسون های ابتدایی؟ کار گابریل خیلی آسون بود! نیازی نداشت بخواد که هی ضد طلسم بفرسته. میتونست تنها با یک افسون ابتدایی دوئل رو برنده شه؛ اما لحظاتی بعد تصویر ترسناکی در ذهنش دیدار شد!
پومانا بر روی زمین افتاده بود و با صورتی خشمگین گابریل رو نگاه میکرد. همه مشغول هو کردن گابریل بودن و پرفسور مک گونگال با عصبانیت سر گابریل داد میزد که مگه نگفته بودم افسون های ابتدایی؟
افسون خلع سلاح افسونی پیشرفته بود! تنها کسانی که در جلسات کلوپ دوئل شرکت کرده بودن، از نتیجه ی اون با خبر بودن. اما پومانا هیچی نمیدونست! این عادلانه نبود.

-شروع کنید!

صدای فریاد مک گونگال گابریل رو از جا پروند! اولین افسونی که به ذهنش میرسید رو به سمت پومانا شلیک کرد؛پومانا خیلی راحت ورد رو دفع کرد، در واقعا نیازی به دفع کردن نبود! گابریل افسون روشنایی رو به سمت پومانا فرستاده بود.
شلیک خنده ی جمعیت سرسرا رو پر کرد. چقدر میتوست خنگ باشه که در دوئل اینکار رو بکنه؟ مطمئن بود که رکوردار شده. اما خودش رو جمع کرد، پومانا هر لحظه ممکن بود افسونی بفرسته.
لحظاتی بعد در کمال تعجب پومانا افسون خلع سلاح رو به سمت گابریل فرستاد اما افسونش ناقص بود و بجای اینکه گابریل رو خلع سلاح کنه، خودش خلع سلاح شد!

-دوشیزه اسپراوت!

پومانا در اونطرف میز به پشت بیهوش افتاده بود. جمعیت میخندیدن و با صدای بلند گابریل و پومانا رو مسخره میکردن. مک گونگال دوان دوان خودش رو به پومانا رسوند و لحظاتی بعد پرفسور فلیت ویک هم چندی بعد به پرفسور پیوست. اما صدای همهمه و خنده ی جمعیت هر لحظه بیشتر و بلندتر میشد. کم کم صبر گابریل داشت لبریز میشد. در ذهنش مشغول فکر کردن به چیزهای دیگه بود.

-الان پومانا بلند میشه...پرفسور دامبلدور هم پایان دوئل رو اعلام میکنه...باهم دست میدیم...
-هه هه هه هه
-هه هه...

دیگه واقعا نمی تونست تحمل کنه!

-دامبلدور 100 امتیاز بهمون میده...جایزه میگیریم...دوباره باهم دوست میشیم...

اما صدای خنده همچنان میومد.

-سرپنسورتیا!

گابریل وردی به وسط جمعیت شلیک کرد. جیغ و داد جمعیت به هوا رفت و سقف سرسرا رو به لرزه در اورد. تعدادی از سرسرا بیرون رفتند و تعدادی هم با جیغ داد به هر طرف می دویدن!
دامبلدور که انگار بسیار از این وضعیت آشفته بود از جا برخاست و به سمت مار رفت.
-ایوانا ایواناسکا!

با حرکت چوبدستی دامبلدور، مار از وسط آتش گرفت و سوخت؛ جمعیت با عصبانیت به گابریل، که حالا سعی در به هوش اوردن پومانا داشت نگاه کردن.


پایان.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۸ ۲۰:۵۱:۱۰
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۹ ۱۰:۴۹:۵۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.