اسبِ Queen anne's revenge
VS
اسبِ ناسازگاران
استیفن کینگ نویسنده بزرگی بود. کتاب هایش هم بزرگ بود، زیاد می نوشت و طولانی. می توانست به راحتی هزار صفحه کتاب بنویسد. اگر یکی از کتاب های دارن شان را به دست بگیرید پس از خواندن دویست صفحه کتاب را تمام خواهید کرد و حال آنکه استیفن کینگ فقط دویست و پنجاه صفحه را به مقدمه داستانش اختصاص میداد. کتاب هایش هم یکی از یکی پر فروش تر بودند. اما اخیرا رقیب جدیدی پیدا کرده بود که حسابی کازه کوزه اش رو به هم ریخته بود و او را کمی نگران می کرد.
غروب آن روز کینگ به خانه رولینگ رفته تا بود تا درباره کتاب جدیدش که راجع به هیولایی بود که دو سر داشت و بچه ها را تکه تکه می کرد با رقیب جدیدش صحبت کند. رولینگ ابتدا به او خوشامد گفت. سپس دو فنجان چای آورد.
-میدونی استیفن... ایده ات تا حد زیادی تکراریه. اینو قبلا نوشته بودی.
کینگ کمی چای نوشید.
-آره احساس کردم آشناست ها
... عه اون چیه رو دیوار؟ سوسکه؟
با شنیدن کلمه سوسک رولینگ جیغی کشید و از جا پرید و به سمت دیواری که کینگ به آن اشاره کرده بود برگشت. کینگ از فرصت استفاده کرد، بطری کوچکی از جیبش بیرون آورد.
حقیقت این بود که کتاب جدید بهانه بود. استیفن کینگ که بدهی هایش روز به روز روی هم انباشته و حساب مالی اش هر باری که یک جلد هری پاتر منحوس بیرون می آمد، کم تر و کم تر میشد ، احساس راسکلنیکفی را داشت که باید خودش و سایر جامعه نویسنده ها رو از شر پیرزن ربا خوارِ ثروت اندوزِ پول بالا بکش نجات می داد. کینگ آمده بود تا رقیبش را از میدان به در کند! لذا از قبل مقداری سم اعصاب نوویچوک تهیه کرده بود. این بود که تا سر رولینگ دنبال سوسک می گشت، با توکل و توسل به روح پاک مرحوم داستایفسکی سم را در فنجانش خالی کرد.
-عه شرمنده وا!...فکر کنم اشتباه کردم! حالا عیب نداره... بشین یه کم چایی بخور نفست جا بیاد!
رولینگ نشست و کمی چای نوشید. دستش را روی قلبش گذاشته بود و نفس نفس میزد. آماده بود بگوید که چقدر ترسیده بود اما سرش شروع به گیج رفتن کرد، فنجان از دستش افتاد و چشمانش جز سیاهی چیزی ندید و لحظه ای بعد، نقش زمین شد.
-شرمنده رولینگ جان... ممکن بود کتابت رو فروش کتاب من اثر بذاره. الانم که کشور ما رو به افوله و این صحبتا...شرمنده دیه. ایشالا کتابم فروش رفت به هوش بیای. البته بهتر که اصلاً به هوش نیای!
بدین ترتیب استیفن کینگ، در یک صحنه کاملا
برره ای رذیلانه رقیب خود را از میدان به در کرد. در لحظه ای که کینگ از خانه رولینگ خارج می شد، نوویچوک شروع به تخریب اعصاب رولینگ کرده بود. معمولاً اگر شما خود شخص پوتین نباشید، در اثر این سم یا به درک واصل شده، یا پدرتان حسابی در می آید و کارتان به بیمارستان می کشد. منتها رولینگ موجود خرشانسی بود! شما خودتان تصور کنید که این زن از آوارگی و فقر، با نوشتن چهارتا کتاب کودکان به این پول و پله رسیده بود. خلاصه که شانس طلایی اش یک بار دیگه هم بهش رو کرد و سمی که باید باعث مرگش می شد، در عوض یک جهش ژنتیکی روی یکی از نرون های خاکستری نیم کره چپ مغزش زیر بصل النخاع، درست جایی که وقتی به کریچر فکر می کرد فعال میشد، اتفاق افتاد. یک لحظه چشم های رولینگ باز شد. چهره اش طوری بود که دچار ارور 404 شده باشد. چیزی در عصب های مغزش جرقه زد و ناگهان دوباره بیهوش شد.
***
کریچر همه چیز را فهمید. تمام ماجرا را. او به تمام اسرار کائنات تسلط یافته بود. آن روز صبح که در کابینتش از خواب بیدار شده بود متوجه این موضوع شد. از کابینتش بیرون آمد. محفلی ها دور میز طویل نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند.
-صبح بخیر کریچ! بیا صبونه بزن!
جواب کریچر کاملا بی ربط بود.
-مرلین مرده.
محفلی ها ابتدا طوری نگاهش کردند که انگار کریچر دچار جنون شده است اما بعد به یاد آوردند که کریچر واقعا دچار جنون است و این قضیه کلا موضوع جدیدی نیست. در واقع بیشتر از خودشان متعجب شدند که چرا هنوز عادت نکرده اند.
کریچر روی میز پرید.
-ملت به کریچر گوش کرد. مرلین مرد. مرلین وجود نداشت. ما هم وجود نداشت. تنها هدف وجود ما پولدار شدن یه زن مشنگ بود!
-باشه کریچر. حالا میشه یه لطفی کنی و پاتو از تو ظرف کره عسل بیاری بیرون؟ خیر سرمون میخوایم بخوریمش ها!
کریچر به سمت زاخاریاس برگشت.
-خیار چرا حرفای کریچر رو نفهمید! تو اصلا وجود نداشت. تو مستقل نبود.
دامبلدور گفت:
-فرزندان روشنایی... کریچر حالش بده. بیاین بهش عشق بورزیم و به چشم موجودی ببینیمش که لایق دوست داشتنه.
محفلی ها، اگرچه فقط دل شان میخواست به کریچر به چشم موجودی نگاه کنند که لایق گردن زده شدن است، اما سعی کردند با نهایت محبت و لبخند به کریچر خیره شوند.
-چرا عین هیپوگریفا به کریچر خیره شد؟
-این نیروی عشقه باباجان!
کریچر گفت:
-پروف شما هم واقعی نبود. قصه شما رو تو کتاب ارباب هری که نوشت! ما همه داخل قصه بود! اینجا واقعی نیست!
دامبلدور بی توجه به اصل موضوع، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد گفت:
-ببینید فرزندان
...ببینید این لحظه رو
...عشق کریچر به ریگولوس باعث شد کل دنیا رو بخاطرش منکر شه.
-پروفسور چرا مزخرف گفت؟ ارباب ریگولوس دیگه کی بود... اینا همش کار اون زن بود. اون همه چیز رو کنترل کرد.اما باید شورش کرد... نباید گذاشت اون زندگیمونو کنترل کرد. ما باید خودمون زندگی خودمون رو ساخت!
هری گفت:
-دمش گرم بابا! من که دارم از برگزیده بودن لذت می برم!
شما هم از برگزیده بودن من لذت ببرید!
سر کادوگان که به تابلوی آشپزخانه آمده بود گفت:
-سخت نگیر هم رزم. لذت ببر از زندگیت. بهش فکر نکن.
گابریل افزود:
-آره کریچر بیخیال...
سپس خطاب به جمع گفت:
-راستی خبر دارین شوهرِ خواهر شوهر عمه سیریوس داره طلاق میگیره؟
-جدی میگی؟ اونا که یکسره عکسای عاشقانه می ریختن تو قدح اندیشه.
-آره دعواشون شده و...
کریچر به ادامه ماجرا گوش نداد. تعجب کرده بود که در مقابل حقیقتی که برایشان افشا کرده بود، ترجیح می دادند به صحبت های گابریل گوش کنند. آخر گور پدر شوهرِ خواهر شوهر عمه سیریوس! چه ارزشی داشت که چنین بحثی شود؟ خیر... آبی از محفلی ها گرم نمی شد. کریچر برای شورش علیه رولینگ به متحدین دیگری نیاز داشت. با اینکه اصلا از او خوشش نمی آمد، اما چاره ای نداشت جز اینکه سراغ او برود.
خانه ریدل -پس تو معتقدی که یه نفر پیدا شده که داره تک تک حرکات ما رو کنترل کنه؟
-کریچر معتقد نیست. مطمئنه.
لرد سیاه با چوبدستی اش بازی می کرد.
-چطور جرئت کرده ما رو کنترل کنه؟ اونم یه خون فاسد؟
کریچر بی حوصله توضیح داد:
-اون کلا تو رو خلق کرد. هدفش هم این بود که تو رو توی کتابش آورد و هفت دفعه شتکت کرد و کلی پول به جیب زد.
لرد سیاه کمی فکر کرد.
-خیلی خوب کریچر. ما این زن رو می کشیم. چه معنی داره یه مشنگ ما رو کنترل کنه؟
در این لحظه در اتاق، به نظر می رسید با لگد، باز شد و مروپ با لبخند ژکوند و ظرف میوه وارد شد.
-مامان مگه نگفتیم ملاقات خصوصی داریم کسی وارد نشه؟
مروپ سر تکان داد.
-عزیز مامان... برات میوه آوردم بخوری جون بگیری. باید همشو بخوریا.
-مامان چند بار بگیم تو کار ما دخالت نکنین! ما از شما میوه نخواستیم. اینقدر رو اعصاب ما نرید.
مامانِ درون مروپ بیش از پیش فعال شد.
-همین دیگه. من اینجا نوکر توئم! از صبح تا شب بشورم، بپزم و بسابم هیچ کس تو این خراب شده نیست یه لیوان آب دست من بده! من تو رو نه ماه تو شکمم نگه داشتم! میدونی چه دردی کشیدم؟ مادر نیستی که بفهمی! این جواب محبتهای منه؟ شما بچه ها همتون بی چشم و رو پر رویید!
مروپ پس از گفتن سیر ناسزا ها از اتاق بیرون رفت. لرد سیاه "مامان مامان" گویان از اتاق خارج شد اما درست لحظه که به در اتاق رسید به سمت کریچر برگشت.
-کریچر ما الان باید بریم دنبال مامان مون. مرلینی نکرده فکر نکنی لرد بچه ننه ای هستیم. بعدا میایم باهات صحبت کنیم. یه وقت فکر نکنی چون اون زن ما رو اینقدر با ابهت و قوی و صاحب هفت هشتا هورکراکس خلق کرده میخواستیم دست به سرت کنیما!
همین جا باش تا برگردیم.
لرد سیاه این را گفت و از اتاق خارج شد. خیر! قرار نبود کریچر موفق شود. لرد سیاه نه تنها گزینه خوبی نبود که حتی وقت تلف کردن هم بود. در حالی که مشتش را در هوا تکان می داد گفت:
-تو هیچم با ابهت نبود! تو حتی نتونست یه دبیرستان رو از چندتا بچه گرفت! میوه ات رو خورد بابا!
و سپس غیب شد.
کریچر که هم از جبهه سیاه و هم از جبهه سفید نا امید شده بود، ابتدا تصمیم گرفت خودش تنهایی دست به کار شود. مثل یودا تمرکز کرد و چشمهاش رو بست تا از نیروهای ذهنی تازه به دست آمده اش استفاده کند. تا کی باید رولینگ زندگی همه شان را دیکته می کرد؟ شاید وقتش بود که کریچر به رولینگ دیکته بگوید!
رولینگ که از سو قصد جان سالم به در برده بود و تازه از بیمارستان مرخص شده بود، روی تختش دراز کشیده بود و استراحت می کرد که ناگهان چشمش به گوشه اتاق افتاد!
- یا امام زاده چارلی! جن!
- جن نبود، کریچر بود! کریچر رو یادش رفت؟!
- به من نزدیک نشو من اینجا انجیل دارم!
- رولینگ خفه شد و گوش کرد! کاغذ برداشت و نوشت!
رولینگ که به این نتیجه رسیده بود که دارد عقلش را از دست می دهد، ناخودآگاه اطاعت کرد و دفتر و قلمی که همیشه دم دست داشت را برداشت.
- نوشت! نوشت! نوشت که این دختره گند زاده، هرمیون گرنجر با اون انجمن حمایت از جن های خونگیش، اصلاً هم خوشگل نبود شبیه اما واتسون نبود! سیاه سوخته بود!
رولینگ که انگار بهش وحی شده باشد، می نوشت. کریچر به سرش زد که دق دلی اش را به جز هرمیون، روی چند نفر دیگه که نا امیدش کرده بودند هم خالی کند.
- پروفسور دامبلدور بی ناموس بود! اون همیشه به چشم خاک بر سری به گلرت نگاه می کرد!
چشمای رولینگ چهارتا شده بودند
اما بدون پرسیدن سوالی، می نوشت.
- لرد سیاه اصلاً هم بی خانواده نبود، قایمکی یک دختر داشت!
مغز رولینگ از شدت دریافت این حجم از اخبار خاله زنکی، داشت منفجر میشد. از آن طرف کریچر دیگر تسمه پاره کرده بود:
- جرج ویزلی ویلی وونکا بود!
بعد از مرگ برادرش دنیای جادوگری رو ترک کرد کارخونه زد! .. .سوروس اسنیپ خون آشام بود!...جیمز پاتر یک زن دوم داشت!
زن دومش یه گوزن بود تو جنگل ممنوع!... آرتور ویزلی در حقیقت اردک پلاستیکی بود که مالی جادو کرده بود چون شوهر گیرش نمی اومد!
خلاصه بعد از آنکه دفتر رولینگ حسابی از جفنگیاتی که کریچر همه را خودش درآورده بود پر شده بود، کریچر بلاخره رضایت داد. تخت کناری رولینگ مریض دیگری خوابیده بود که کریچر از بالای تخت نام رایان جانسون را خواند. او نیز دفترچه ای به دست گرفته بود و مطالبی را که شخص دیگری به نام جارجار بینکس به او دیکته می کرد می نوشت.
-جار جار بهت دستور میده! تو لوک اسکای واکر رو نابود می کنی... اسنوک رو کشکی کشکی می کشی... کل فیلمت باید یه تعقیب و گریز بی معنی باشه! ری هم باید بشه قوی ترین جدای تمام دورانها فهمیدی چی می گم؟!
کریچر نمی فهمید آنها چه می گویند. از حالت مراقبه خارج شد. بعد از چند روز کریچر متوجه شد که این کار هم جز اینکه به صورت موقت دلش را خنک کرده بود و گویا وجهه رولینگ را هم اندکی در بین طرفدارانش خراب کرده بود، تاثیر چندانی نداشت. کریچر هنوز هم زندانی ذهن رولینگ بود و اصل وجودش، ساخته و نوشته کس دیگری بود.
باید به فکر ایده تازه ای می افتاد. کاملا واضح بود. قبلاً سعی کرده بود به اطرافیانش این را حالی کند اما شکست خورده بود، از طرفی برای شورش علیه رولینگ و رسیدن به زندگی مستقل به حمایت زیادی نیاز داشت. تصمیم گرفت کم کم مردم را با قدرت شان، اختیار، جبرِ رولینگ و لزوم مبارزه با او آشنا کند. ناگهان به ذهن کریچر رسید که بهترین کار آن است که تمام حرف هایش را در قالب کتاب به مردم برساند. این بهترین ایده بود.
طی روزهای آینده کسی کریچر را در خانه گریمولد ندید. رولینگ هم دیگه جن ندید. کریچر خودش را در کابینت مورد علاقه اش حبس کرده بود و به شدت مشغول نوشتن کتابش بود. حتی در طی این مدت از خوردن و آشامیدن نیز خودداری می کرد. بالاخره پس از روزها تلاش کتاب به اتمام رسید و کریچر نام کتابش را گذاشت چنین گفت سالازار.
صبح روز بعد کریچر نوشته هایش را برداشت و به طرف ساختمان وزارت سحر و جادو رهسپار شد تا مجوز های لازم برای چاپ کتاب را بگیرد. متاسفانه کریچر به روال کارهای اداری، که در اینجا یعنی دادن دو گالیون به هر مسئولی که می بینید، آشنا نبود لذا کارش ساعتها طول کشید. مدتها در صف های طویل می ایستاد و کارمند ها همه با دیدن کریچر اظهار تعجب می نمودند که تا به حال دیده نشده جن های خانگی کتاب بنویسند. بنابراین دقیقا نمی دانستند که موضوع کریچر به اداره موجودات جادویی، اداره چاپ و بررسی کتاب یا سازمان ت. ه. و. ع مربوط می شود. بالاخره پس از ساعت ها رفت و آمد و جا به جا شدن از این ور به آن ور، حاضر بود قسم بخورد که با تمام نقاط مختلف ساختمان کذایی طوری آشنا شده که پس از این همه سال زندگی در گریمولد هنوز آن طور که گریمولد را نمی شناسد. در آخر به اداره چاپ و بررسی کتاب بازگشت. یعنی همان اداره ای که از ابتدا آمده بود.
کریچر بخاطر قد کوتاهش روی میز جلوی چیزی ایستاد که او را خانم منشی صدا می زند. کریچر نمی دانست خانم منشی دقیقا چیست، اما بنظر می آمد جنسیت مونث گونه ای به نام منشی باشد. کریچر از ظاهر خانم منشی این طور استنباط کرد که گونه منشی ها دارای صورتی همچون قوس قزح و بینی کوچک و سربالایی هستند. در واقع بینی شان به قدری سربالا بود کریچر می توانست محتویات درون آن را به خوبی ببیند. چیزی در دلش بهم خورد.
منشی به کریچر نگاه کرد و گفت:
-مله؟
در دایره لغات کریچر کلمه ای به نام مله وجود نداشت.
-کریچر نمی دونه زبون منشی ها چطور بود. کریچر زبون جن های خونگی و ارباب ریگولوس ها رو بلد بود.
منشی بی صبرانه گفت:
-بفرمایید! امرتون؟
پس منشی ها هم زبان ارباب ریگولوس ها و جن های خانگی را بلد بودند! کریچر کتابش را روی میز گذاشت.
-کریچر این کتاب رو نوشت و خواست چاپش کرد.
منشی کتاب را برداشت و بررسی کرد.
-خا... شما سابقه نوشتن کتاب دیگه هم دارید؟
-نه این اولین باره که کریچر کتاب می نویسه.
منشی کتاب را بست و به دست کریچر داد.
-این طوری که نمیشه. شما می بایست حداقل سابقه نوشتن سه کتاب رو داشته باشین.
-یعنی چی؟ کریچر بار اولش بود.
-همین دیگه... باید سابقه داشته باشین.
-یعنی چی سابقه داشت؟ یعنی همه اونایی که کتاب نوشت هیچ وقت بار اول نداشت؟
-خیر. همه از بار سوم میان.
-این دیگه چه مزخرفی بود؟ مگه شد همچین چیزی؟
-دیگه منطق قضیه به ما مربوط نیست... مشکل شماست!
کریچر عصبانی شد. قدمی جلو آمد و یقه منشی را گرفت.
-خوب گوشاتو باز کرد مداد رنگی... کریچر روزها تلاش کرد تا این کتاب رو نوشت تا ملت با خوندنش شورش کرد و از بند رها شد و تونست زندگی خودشونو ساخت. نه مثل تو که توی ذهن یه نویسنده خلق شده بود تا نویسنده پولدار شد.
منشی اما خودش را زد به غش و ضعف و شروع کرد به داد و قال راه انداختن.
-آی! ملت! منو کشتن! کارمند اداره رو دارن می کشن! جغد بزنین به حراست!
معلوم نشد چه کسی به حراست جغد زده اما بلافاصله برادران محترم حراست ظاهر شدند و کریچر را درحالی که فریاد می زد که:
-من در آینده معروف شد. ملت کتاب کریچر رو خوند و با نقل قول کتاب کریچر خودشونو فرهیخته و روشن فکر معرفی کرد!
با خود بردند.
***
کریچر روز های بدی را می گذراند. دیگر نمی دانست چطور می تواند ملت را متقاعد کند که زندگی شان سراسر جبر است و می بایست شورش کنند و زندگی خودشان را بسازند. همه چیز در نظرش بی معنی می آمد. محفلی ها هر روز درگیر برنامه ها و ماموریت های جدید بودند و در اوقات فراغت به بررسی ابعاد مختلف طلاق شوهرِ خواهر شوهر عمه سیریوس می پرداختند و موضوع مورد علاقه شان این بود که شوهر آیا مهریه را بالا خواهد کشید؟ در نظر کریچر تمام این ها بازی بود. او دیگر نمی توانست مثل دیگران زندگی کند. یک لحظه احساس تنفر شدیدی بر او غالب شد. دقیقا از همه چیز متنفر شده بود... حتی ارباب ریگولوس!
ناگهان کریچر فهمید! مشکل از همین فهمیدن بود! از وقتی که کریچر حقیقت دنیا را فهمیده بود،یک روز خوش ندید. یک شب نتوانسته بود راحت بخوابد. ترجیح میداد طوری این واقعه از ذهنش پاک شود و دوباره بشود کریچر سابق. یعنی رولینگ و تمام مزخرفات مربوط به او را فراموش کند، ملت را با وایتکس تهدید کند و از همه مهم تر ارباب ریگولوس را بپرستد. کریچر باید دوباره به جنون می رسید و اتفاقا راه خوبی هم برای رسیدن دوباره به آن پیدا کرد!
چند ساعت بعد کریچر با یک گونی مقابل غاری که سابقا از آن متنفر بود، اما اکنون آن را چون بهشت می دید، ظاهر شد. گونی را روی زمین گذاشت. چیزی در گونی تکان میخورد.
-لرد سیاه اینقدر وول نزد! تو که اینجا رو دوست داشت.
-کریچر! به چشمای باسلیسک جدمون قسم میخوریم ميندازیمت جلو نجینی! ما رو بیار از اینجا بیرون شاید بخشیدیمت.
-اینقدر مزخرف نگفت!
کریچر دستش را برید و محل زخم را روی سنگی نزدیک غار گذاشت و در غار باز شد. کریچر گونی را گذاشت روی پشتش و وارد غار شد. از دریاچه مردگان عبور کردند. مردگان زیر آب قایق را دنبال می کردند در حالی که شرارت از نگاه شان می بارید البته بعد از این که مسافر قایق را می دیدند فریادی از وحشت می کشیدند و به زیر آب برمی گشتند چرا که کریچر نه تنها ترسی نداشت بلکه مشغول احوال پرسی شده بود و میگفت چقدر دوست می داشته که جای آنها باشد.
یکی از مردگان جامه دران به بقیه گفت:
-برگردین آقا برگردین! این اصلا از ما مرده تره!
بالاخره کریچر و لرد سیاه داخل گونی به جزیره کوچک رسیدند. قدح پر از مایع عجیب بود و نور سبزی که از آن ساطع می شد، جزیره کوچک را روشن می کرد. کریچر لرد سیاه را از داخل گونی بیرون آورد.
-لرد سیاه همون کاریو کرد که قبلا ارباب ریگولوس با کریچر کرد.
سپس به قدح اشاره کرد.
-همشو به کریچر خوروند!
لرد سیاه ترسیده بود. نه از کریچر... او همیشه از این غار و مرده های دریاچه می ترسید. حتی بار اول هم که آمده بود تا مدتها هر شب کابوس می دید و سالازار و جد و آبادش را نفرین می کرد. حتی بارها با خود میگفت کاش هورکراکس ام رو انداخته بودم جلوی مانتیکور. این دفعه هم به شدت ترسیده بود و تنها راه خروج هرچه سریع تر از غار همکاری با کریچر بود.
-ما بهت کمک می کنیم کریچر. یک دفعه احساس کمک مون اومد. دل مون میخواد کمک کنیم. نه این که فکر کنی از تو یا اینجا می ترسیم. فقط دلمون کمک کردن میخواد و بس.
لرد سیاه کاسه کنار قدح را برداشت. کاسه را پر کرد و در دهان کریچر ریخت. کریچر جیغ می کشید و چون ماری از درد به خود پیچید و بعد درد رفت بود. جز سفیدی چیزی نمی دید...
سه روز بعد در خانه گریمولد، صد در صد با لگد، باز شد و کریچر وارد شد. نگاه های پرسشگرانه محفلی ها روی کریچر مانده بود.
-چیه؟جن خونگی ندید؟
دامبلدور گفت:
-تو هم سلام به روی ماهت باباجان! حالت خوبه؟ نگرانت بودیم.
-الکی نگران بود. مگه کسی که ارباب ریگولوس رو دوست داشت حالش بد شد؟ چرا اینجا اینقدر کثیف بود؟
کریچر بطری وایتکسش را روی زمین خالی کرد. به سمت آشپزخانه رفت. گلدانی را که روی میز گذاشته بودند به زمین انداخت تا بشکند. لگدی هم به گربه هرمیون زد سپس وارد آشپزخانه شد و در را طوری کوبید که تابلو های نسل اول خاندان بلک نقش زمین شدند.
دامبلدور گفت:
-خوشحالم که حال کریچر مون خوب شده.
قطعا محفلی ها میخواستند سر به تن کریچر، مریض و سالمش فرقی نمی کرد، نباشد اما با لبخند و تکان دادن سر، حرف دامبلدور را تایید کردند.
سالها بعد پیشگویی کریچر درست از آب درآمد. سالها بعد کتاب کریچر معروف و محبوب شد. جوانان بعد از چاپ عکس هایی که اصلا ربطی به کریچر و کتابش نداشت، زیر عکس هایشان جملاتی از کتاب چنین گفت سالازار و همچنین هشتگ کریچر می نوشتند. شفادهنده معروفی نیز به نام وارین دی مالوی کتابی نوشت به نام وقتی کریچر گریست و به شهرت وی بیش از پیش کمک کرد. بدین ترتیب کریچر پایه گذار مکتب فکری اگزیکریچالیسم شد.