هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
روز گرمی بود. کتی بعد از خرابکاری ای که با پسر همسایه ماگل جرمی کرده بود، مدت ها بود که به خانه او نیامده بود. کتی مانند یک دهه شصتی داشت جلوی پنکه صدا در می آورد. قاقارو هم گوشه ای راحت لم داده بود و بیخیال از هر چیزی چرت می زد. این کار جرمی را حسابی کفری می کرد. جرمی زیر لب غر غر کرد:
- تن لش!

جرمی و کتی از کلاس پیشگویی بازگشته بودند. کلاس واقعا جرمی را خسته کرده بود. مخصوصا از اینکه گابریل با آن کارش باعث زمین خوردن پلاکس شده بود، حسابی ناراحت بود. گابریل واقعا حقش بود اگر که جرمی با معجون مرکب پیچیده خود را جای کتی جا می زد و از قاقارو می خواست که برود و طوری پای گابریل را گاز بگیرد که سر دیگر جلسه ها نتواند حاضر شود!

- آخه مگه چه پدرکشتگی ای با پلاکس داشت که حتما باید پیشگویی های مسخرش رو روی اون انجام می داد؟ رابطه پلاکس و گابریل که مثل من و قاقارو نبوده آخه!

وقتی حرف از شباهت رابطه جرمی و قاقارو و رابطه گابریل و پلاکس شد، فکری به ذهنش رسید. بله! جرمی می توانست کاری که گابریل با پلاکس کرده بود را با قاقارو انجام بدهد تا بتواند حداقل کمی از حرصش در آن لحظه را بکاهد. فقط نیاز بود تا پیشگویی کند و پیشگویی هایش را عملی کند! پیامدش بیشتر از این بود که مورد عنایت دمپایی کتی قرار بگیرد؟

- کتی!

کتی که هنوز پشت پنکه نشسته بود با صدای رباتی ای که پنکه ایجاد می کرد گفت:
- بـ ـ ـ لـ ـ ـه!
- پاشو کتی می خوام برات پیشگویی کنم.
- مثل گابریل که نمی خوای مسخره بازی در بیاری، می خوای؟
- اطمینان میدم که اینطور نیست! مطمئن باش عزیزم!

آن نقشه شوم آنقدر ناگهانی بود که حتی خود جرمی هم نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. با این وجود که هنوز نقشه اش عملی نشده بود، می خواست خنده اش بگیرد ولی جلوی این کار را گرفت و لب هایش را به هم فشرد، که منجر شد به ریختن چند قطره تف روی صورت کتی.

- خب کتی! پیشگویی من از این قراره که قاقارو قراره تا کمتر از یک دقیقه دیگه، همون بلایی سرش بیاد که تو سر پسر همسایه مون آوردی.

منصفانه بود! کتی وسط سر پسر همسایه جرمی جاده ای باز کرده بود و برایش مصیبت تراشیده بود و حالا جرمی می توانست با این کار هم تلافی کند، هم حرصش را خالی. تا می خواست ماشین ریش تراش را بیاورد، کتی قاقارو را زیر بقل زده و فرار کرده بود؛ به همین دلیل جرمی قیچی ای که روی میز کنار دستش بود و قبلا داشت با آن عکس هایی که کتی از قاقارو گرفته و آنجا جا گزاشته بود را می برید را به سرعت برداشت و به سمت قاقارو حمله ور شد. چشم هایش را بست و سریع از نقاط مختلف بدنش هر چقدر مو می توانست قیچی کرد.
قچ قچ قچ قچ!

جرمی ابتدا زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند خطری نباشد. وقتی که مطمئن شد خطری نیست، چشم هایش را کامل باز کرد. کتی با کله ای که نصفش کچل بود، داشت طوری به جرمی نگاه می کرد که انگار آدم کشته. آدم که نکشته بود! فقط به جای یک جاده وسط کله قاقارو، چندین و چند جاده کج و کوله وسط سر کتی باز کرده بود! این به اون در!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام پروفسور! خوبید پروفسور؟ پیشگویی با موفقیت انجام شد پروفسور!


RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
سلام پروفسور دراکولا... عه نه دلاکور!
تکلیف:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
_______________________________
رابرت به عنوان آخرین نفر از کلاس خارج شد، او همیشه به عنوان آخرین نفر از کلاس خارج می شد چرا که اعتقاد داشت در خلوت بهتر می تواند وسایلش را جمع کند!
وقتی که داشت خارج می شد با خودش به پروفسور دلاکور بد و بیراه می گفت، بدون آنکه بداند پروفسور پشت اوست!
-رابرت چیزی می گفتی؟
رابرت که از ترس گرخیده بود با چهره ای رنگ پریده صورتش را برگرداند و با صدایی ریز گفت:
-نه پروفسور، چرا شما الان از کلاس بیرون اومدید؟
-باید به تو جواب پس بدم که چرا این موقع از کلاس خودم بیرون اومدم؟
-نه پروفسور، اما آخه...
-رو حرف استادت اما میاری؟ به استادت بد و بیراه میگی؟ رابرت تو باید سخت ترین تنبیه عمر بی ارزشت رو بشی! تو...
-پروفسور! تو رو خدا سخت نباشه!
-حرف استادت رو قطع می کنی؟ به تنبیه استادت اعتراض می کنی؟ رابرت جرمات داره سنگین تر میشه!
رابرت که نزدیک بود بزند زیر گریه ناگهان پروفسور را دید که با صدای بلند گفت:
-همه بیاین اینجا!
جادو آموزان که همگی به مرز دیوانگی رسیده بودند، خود را به کری و کوری زدند اما پروفسور به این راحتی پا پس نکشید او شخصا به دنبال جادو آموز های کر و کور رفت و آنها را هم آورد! تا اینکه با صدای بلند گفت:
-جادو آموزان، امروز رابرت می خواد برای اینکه از جرم هاش تبرئه بشه سه تا پیشگویی کوتاه مدت بکنه...
رابرت با شنیدن پیشگویی ناگهان بر خود لرزید، پروفسور با چشم و ابرو به رابرت علامت داد که بیاید و رابرت که نمی دانست چی کار کنه رفته وسط جماعت جادو آموز!
-عه خب چیز... سلام!
جادو آموزان با نگاه اتهام آمیزی به او نگاه کردند و بعد رابرت گفت:
-عه خب من پیشگویی می کنم... آهان!
رابرت ایده نابی به ذهنش رسید او رو به جادو آموز ها گفت:
-الان باید قهوه بخورید تا من پیشگویی کنم!
و بعد ناگهان با یک تکان دادن چوبدستی اش قهوه ها ظاهر شدند...
-خب بیاشامید!
پروفسور دلاکور و جادو آموزان با نگاهی اتهام آمیز تر به رابرت نگاه کردند و بعد با هم فنجون را هورت کشیدند:
-هورتتتتتتت!
رابرت سعی می کرد آرامشش را حفظ کند اما این کار بدون پول هایش بسیار سخت و طاقت فرسا بود، بلاخره رابرت به خودش آمد و گفت:
-خب الان همه قهوه‌شون رو خورده‌ن نوبت پیشگویی رسید، می خوام اولین پیشگویی ام رو درباره پروفسور بکنم، پروفسور لطفا فنجونتون رو بدید.
پروفسور با حالتی اتهام آمیز تر گفت:
-بیا رابرت.
و بعد فنجون را داد، رابرت به فکر این بود که چه خالی ای ببندد تا اینکه ناگهان چشمش به لرد افتاد، که در صد متری آنها داشت راه می رفت و به سمتشان می آمد، رابرت با صدای بلند گفت:
-پروفسور، پروفسور، الان یکی میاد که شما با دیدنش ویبره می رید و ناگهان لرد آمد و پروفسور شروع به ویبره رفتن کرد...
-وااای!
رابرت خواست از کلاس در برود اما نتوانست چرا که پروفسور یقه اش را از پشت به ستون گره زده بود...
-پیش بینی دوم!
رابرت یک آن گرخید به جادو آموزان و پروفسور نگاه کرد، او با یقه گره زده اش زیاد جایی نمی توانست برود بنابراین به سمت جادو آموز مورد نظر یعنی تری، چشمک زد و گفت:
-فنجونت رو بده تری!
تری پا شد و فنجان را آورد و بعد هم نشست و بعد رابرت گفت:
-هوممممم! تا دو دقیقه دیگه صندلیت میشکنه!
رابرت عاشق فن ها بی چوبدستی بود و سریع یک بشکن زد به سمت صندلی تری، تری گفت:
-اینکه چیزی نشد؟
شترققق!
صندلی تری شکست! رابرت خوشحال بود اما پروفسور نه! پروفسور رو به او گفت:
-خب بدک نبود، سومی هم بگو...
رابرت سه باره گرخید او دوباره فنجان پروفسور رو برداشت و بعد نگاه به وایتکس های آن طرف سالن کرد...
-پروفسور، پورفسور، بشکه وایتکس هاتون تا بیست ثانیه دیگه می ریزه...
-امکان نداره!
پلخخخخخخ!
تمام وایتکس ها ریخت، این پیش بینی رابرت درست از آب در اومده بود و او خیلی خوشحال بود، پروفسور شبیه دیوانه ها شده بود و گفت:
-آآآآآآآآآ!
و بعد با جیغ و داد شروع به دیویدن در سالن کرد، و جادوآموزان با لبخند به او نگاه کردند و رابرت هم ‌شروع به قهقهه زدن کرد!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱:۲۸:۰۸
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 110
آفلاین
سلام پروفسور عزیزم!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
___________

اما باورش نمیشد که این بهترین کلاس عمرش باشد.

در واقع ملانی مجبورش کرده بود سر کلاس پیشگویی باشد وگرنه اما هم قبلا این کلاس را گذرانده بود و هم علاقه ایی به این جور کارها نداشت، چون به نظرش همه این پیشگویی ها رسما یک نوع کلاهبرداری بود، خب او که خودش در این زمینه خبره بود، دیگر نیازی به این کلاس ها نداشت.
قسمت بدتر قضیه این بود که افراد پیشگو اصلا این حرفها را قبول نداشتند و کارشان را هنری و مهم میدانستند.

ولی انگار این کلاس فرق داشت. استادشان، پرفسور دلاکور، رسما داشت به آن ها کلاهبرداری یاد میداد و این چیزی بود که اما عاشقش بود. حالا که قرار بود اینطور پیشگویی کنند؛ اما بزرگترین پیشگوی قرن میشد.

بنابراین دستش را بالا گرفت و با حالت داراماتیکی گفت:
_استاد.....من فکر کنم چیزی رو دیدم که جادوکار ناخودآگاهم بهم میگه .....اوه اوه....داره واضح میشه! .....یخ! قراره همه قلعه یخ بزنه!همه جا  قطعه های بزرگ یخ میبینم!

همه با نگاهی پر از " این دیگه رد داده" به اما خیره شدند و پرفسور گفت:
_ امم... این خیلی خوبه داری تلاش میکنی ولی فکر  میکنم جادوکار ناخودگاهت اون طرفه کره زمینه! چون الان اینجا تابستونه عزیزم!

همه کلاس خندید و اما با اعتماد به نفس گفت:
_به زودی اتفاق میوفته پرفسور! پیشگوی درونم هیچ وقت اشتباه نکرده!

در همین لحظه زنگ خورد و پرفسور در اخرین لحظه گفت:
_همه تکالیفتونو بیارید....منتظر پیشگویی تو هم هستم وینیتی!

اما به محض تمام شدن کلاس به سرعت به خوابگاه برگشت و به زیر تختش شیرجه رفت و جعبه آبی کوچکی را بیرون کشید. چند وقت بود میخواست از آن استفاده کند و بلاخره زمان مناسبش فرا رسیده بود.
با ذوق در جعبه را باز کرد و پارچه چرمی تا شده ایی را از آن بیرون کشید.
در لای پارچه؛ چند تیکه مو بود. اما یکی از موها را بیرون کشید و با دقت در جیبش گذاشت و به سمت سرسرای بزرگ دوید.

در هاگوارتز میتوان به چند طریق چیزهای ممنوعه را به دست آورد.
یا اینکه خودتان آنها را بسازید؛ یا از بیرون بیاورید و یا بخرید.اما در اثر تجربه متوجه شده بود که دو راه اول دردسر فروانی داردو بهترین راه گزینه سوم است. بنابراین به جای ساختن معجون تغییر شکل با هزاران دردسر به راحتی یک شیشه از ان را از "جیمی جون دل" که از بچه های هافلپاف بود،خرید. در واقع این پسر میتوانست هرچیزی در جواب سوالش که "چی میخوای جون دل؟" بود را در ازای مبلغ مناسب تهیه کند.
اما تا شب صبر کرد و بعد از خوردن معجون و عوض کردن لباسهایش به سمت کلبه هاگرید به راه افتاد.

بعد از در زدن؛ هاگرید در را باز کرد:
_عه پروفوسور مک گونگال! سلوم! خوش اومدین! چی شده  که شوما این موقع اینجا اومدین؟

اما که الان در ظاهر پرفسور مک گونگال بود سعی کرد مثل او خشک و رسمی حرف بزند:
_ سلام هاگرید! راستش من برای ارتقا دانش بچه ها و آشتی جادوکاران و طبیعت وحشی یه فکری داشتم که فکر میکنم فقط تو میتونی عملیش کنی.

_ منو موگویی؟ چی هست؟

اما که سعی میکرد مشکوک به نظر نرسد با لحن غمگینی گفت:
_ خب راستش یه سری اژدهای کله غازی اهل داهات اطراف یورکشایر رو دست وزرات خوته موندن! حیوونکیا جایی برای موندن و تخم گذاری ندارن! از اونجایی که قلبم خیلی براشون گیلی ویلی میره میخواستم بگم بیاریمشون اینجا! هم اونا خونه دار میشن و هم بچه ها تجربه بزرگ کردن اژدها رو پیدا میکنن! برای همین ازت میخوام بری بیاریشون!

در حقیقت اگر هاگرید کمی دقت میکرد  متوجه میشد که اما نه تنها شبیه به پرفسور مک گونگال حرف نمیزد بلکه ایده اش بسیار دورتر از منطق پرفسور و حتی مدرسه بود ،ولی ایده بزرگ کردن اژدها مانند تفی بود که شمع منطق هاگرید را در همان ثانیه  اول خاموش کرده بود، بنابراین با فریاد هیجان زده ایی گفت:
_ یا خودا! من خیلی دلم تنگ شوده واسه بزرگ کردن آژدها! اسمشو بذاریم نوربرت؟

اما که خیالش راحت شده بود، گفت:
_اره اره هرچی تو بگی!فقط یه چیزی این باید یه راز بین ماها بمونه! که همه با دیدن اژدها سوپرایز بشن! بعدا هرچی شد بگو من گفتم. بعدم زود وسایلتو جمع کن که راه بیوفتی به سمت یورکشایر!
هاگرید که رسما داشت بالا و پایین میپرید گفت:
_ باوشه حتما! اخ جوون قراره بازم نوربرت داشته باوشم!

و بعد بدون خداحافظی برای جمع کردن وسایلش به درون کلبه دویید.
اما که قسمت اصلی نقشه اش را به خوبی انجام داده بود با آرامش به سمت قلعه قدم زد. حالا فقط باید منتظر آمدن اژدها میشد.
............

_هاگرید! عقلتو از دست دادی؟ این چیه با خودت آوردی؟ بدبختمون کردی!!!
پروفسور مک گونگال حقیقی با چهره قرمز شده داشت سر هاگرید فریاد میکشید.

چند اژدهای سبز آبی بزرگ با چشمهای عجیب چپ شده به طور عمودی به دیواره قلعه چسبیده بودند و یکی به صورت برعکس در آب دیارچه شناور شده بود.

قبل از آنکه هاگرید بتواند جواب دهد، ملانی که از اساتید تازه وارد بود گفت:
_اینا کله غازی دهاتی اند ....و بله بدبخت شدیم.

مک گونگال به سمت او برگشت و پرسید:
_ واقعا؟ نمیشه بفرستیمشون برن؟

_ دقیقا مشکل همینه! چشمهای چپ شونو دیدیدن؟ خنگ اند خنگ! نمیبینین مثل پشه چسبیدن به دیوار قلعه؟ اونیکی که معلوم نیست چرا تو دریاچه برعکسه!؟   مثل بقیه اژدها ها پرواز  نمیکنن که، عاشق سنگ های گرم اند که بچسبن بهش! و تادا! قلعه ما بهترین جاست!
بعد از حرف های ملانی، دیگر نه تنها مک گونگال بلکه بقیه اساتید مثل پاپکورن قرمز شده و منفجر شدند. در کنار آنها دانش آموزان هم وحشت کرده بودند و بیرون قلعه جمع شده بودند و به اژدها های عجیب نگاه میکردند.

هاگرید که برای دفعه ۱۲۴ ام به مک گونگال گفته بود که از خودش اجازه گرفته و با فریاد جدیدی مواجه شده بود، یک باره گفت:
_ اها، فهمیدم! باید کاری کونیم که قلعه یخ بزنه! اینا از یخ و سرما فراری اند!

بعد از پیشنهاد هاگرید؛ یکی از اساتید هم در یکی  از کتابهای کتابخانه مطلب مشابهی را پیدا کرد. ولی از آنجا که منجمد کردن  همه قلعه عملا غیر ممکن بود؛ تصمیم بر این شد که جاهایی که استفاده ندارد را منجمد کنند و در بقیه جاها برای دور کردن اژدها تکه های بزرگ یخ بگذارند.

در میان تعجب و چشم های درشت شده همه بچه های کلاس؛ پیشگویی اما به واقعیت عجیبی تبدیل شد. ولی نکته مهم این بود که هدف اصلی اما نمره کلاس پیشگویی نبود. در حقیقت  هاگوارتز تکه های یخ  را از " آقای یخ زاده اصل" که فردی از قطب شمال بود خریده بود. برای اما که حتی نقش پروفسور مک گونگال را بازی کرده بود، تبدیل شدن به آقای یخ زاده مرموز که کاری نداشت.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
دانش آموز ها در راه کلاس پیشگویی بودند، بیشترشان در حال پچ پچ کردن درباره ی پیشگویی شان بودند، بعضی ها هم که تکلبفشان را انجام ندداده بودند مانند آلانیس در حال سر هم کردن یک پیشگویی بودند.

- چطوره که بگم فردا آسمان ابری است؟ اووم، نه فکر نکنم باشه؟
ناگهان فکری به ذهنش زد.

با عجله از دانش آموزان دیگر جلو زد و خیلی زود خودش را به کلاس رساند. پروفسور دلاکور در حال تمیز کردن لکه ای از روی پنجره بود. بی سر و صدا به پشت میز معلم رفت، آرام کشوی میز را باز کرد، در همان هنگام دانش آموزان وارد شدند.

- سلام پروفسور.
- سلام پروفسور دلاکور.
- صبحتون بخیر پروفسور.

- بچه ها! اومدید؟ خب، بشینید.
سپس به سمت میزش آمد.

آلانیس با عجله کاغذی را از کشو بیرون کشید.
- خیلی خب، قبل من لاوندر براون هست ، بعد منم پروتی پتیل. خوبه!

سپس لیست دانش اموزان را دوباره در کشو گذاشت و سپس خیلی آرام به صندلی اش برگشت.

- خب بچه ها به ترتیب لیست جلو می ریم. امیدوارم تکلیف هاتون را انجام داده باشید.

پنج دقیقه بعد

-آلانیس شپلی، نوت توئه.

آلانیس نفس عمیقی کشید و آرزو کرد پیشگویی اش درست باشد.
- پیشگویی میکنم قراره بعد از من پروتی پتیل رو صدا کنید.

پروفسور دلاکور با تعجب به لیستش نگاه کرد.
- درسته! بسیار خب، نفر بعد پروتی پتیل.





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
سلام پروفسور دلاکور ! اینم تکلیف من

پروفسور گفت:
- خب یک دقیقه دیگه وقت داریم تا کلاس تموم بشه کی می خواد یه پیش گویی کوتاه مدت انجام بده ؟
بغل دستیم فورا دستشو برد بالا ولی از اونجایی که هم ته کلاس بودیم و هم به شدت به من چسبیده بود پروفسور دلاکور فکر کرد من دستم را بالا بردم . گفت :
- عالیه جسیکا ! عزیزم می شه بیایی اینجا ؟
- آآآآ خب خانم اممممم آها الان زنگ می خوره .
همان موقع زنگ خورد .
- دیدید گفتم !
آمدم به بیرون بروم که گفت :
- بچه ها همه صبر کنید جسیکا پیشگوییش رو بکنه بعد بریم . خب جسیکا حالا یه پیشگویی درست حسابی بکن .
- چشم پروفسور خب.....
یک نگاه به کل کلاس انداختم و ناگهان ایده ای به ذهنم رسید ! آرام آرام شروع کردم به دور کلاس راه رفتن و گفتم :
- خب پروفسور فکر کنم تازه چشم درونم باز شد . خب.....
به همه بچه ها نگاهی می انداختم و وقتی به بغل دستیم رسیدم ایستادم و قیافه ای نگران به خودم گرفتم :
- وای وای وای ! عجب چیزی می بینم ! یه اتفاقی برات می افته که خیلی وحشتناکه ! یه بیماری بد که اول..... چشمات، بعد موهات و بعد پوستت قرمز می شه و بعد صدات در نمی آد ! درست.... 3 ثانیه دیگه . بعد 3 ثانیه با تکان چوبدستی شروع به تغییر رنگ دادن کردم و بغل دستیم که داشت بهم می خندید متوجه شد همه به او زل زدند بعد دید که کاملا قرمز شده است و دقیقا موقعی که نزدیک بود از جیغ بنفش او همگی کر بشوی او را ساکت کردم . وقتی دید صدایش هم در نمی آید از جا پرید و از کلاس به بیرون دوید . گفت :
- خب پروفسور. حالا می تونیم بریم ؟
- بله فکر کنم....
به بیرون رفتم و از خنده منفجر شدم این هم یه نتقام خیلی قشنگ

امیدوارم خوب بوده باشه



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۵۲:۱۰ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
دراکو در درس پیشگویی استعداد نداشت. در واقع اکثر جادو آموزها این گونه بودند.تکلیف این جلسه انجام دادن یک پیشگویی بود که در کوتاه مدت به وقوع به پیوندد.
دراکو در این هفته مشغول تمرینات کوییدیچ بود و فرصتی برای انجام تکلیفش نداشت اما در نهایت فکری به ذهن او رسید که با یک تیر دو نشان میزد.
آن روز جادو آموز ها به کلاس پیشگویی رفتند‌.
بعد از ضد عفونی شدن توسط پرفسور دلاکور سر جای خود نشستند.
پروفسور از میز اول شروع کرد و پیشگویی های آن ها را شنید تا به میزی که دراکو پشت ان نشسته بود رسید.

_دراکو تو چه پیشگویی کردی.

- من پیشگویی میکنم پاتح نمیتونه فردا توی مسابقه کوییدیچ شرکت کنه.
دراکو پوزخندی به هری زد.

روز بعد

هری و رون به سمت زمین کوییدیچ می‌رفتند.
دراکو که پشت یک ستون کمین کرده بود ارام از پشت ستون بیرون امد و طلسمی که از کتاب های بخش ممنوعه یادگرفته بود ارام زمزمه کرد.
دراکو به سمت هری رفت گفت:چه خوشکل شدی پاتح.

-منظو...

ناگهان بدن هری شروع به خارش وحشتناکی کرد.

روی صورت و بدن هری جوش های بزرگ و سیاهی زده بود که از آن ها بوی نفرت انگیزی به مشام میرسید.
هری دستش را روی صورتش گذاشت و ناسزا گویان همراه رون به سمت درمانگاه رفت.

به نظر می‌رسید باید چند روز در درمانگاه بماند.

دراکو لبخندی زد و با خودش گفت:فکر هوشمندانه ای بود .

او به سمت زمین کویدییچ به راه
افتاد.





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
سلام پروفسور دلاکور!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
___________
الکس بر روی کاناپه گرم و نرمی در سالن عمومی گریفیندور نزدیک به شومینه ای که گرمایش به پای گرمای صمیمیت میان اعضای گروه نمی رسید، نشسته بود و به تکلیفی که پروفسور دلاکور به آن ها داده بود می اندیشید.
کتابی در دستانش به چشم میخورد گویی تصمیم داشت مطالعه کند، اما ذهنش به شدت مشغول بود و تمرکز کافی برای مطالعه را نداشت.
تصمیم گرفت دل را به دریا بزند و کاری کند و هر طور شده کاری کند تا پیشگویی اش به حقیقت بپیوندد.
بدون برنامه قبلی با صدای نسبتا بلندی شروع به صحبت کرد.
_بچه ها؟

انگار که صدایش به گوش هیچ کس نمی رسید. سالن شلوغ بود و هر کسی گوشه ای به کاری مشغول بود. این بار بلند تر گفت:
_بچه ها؟! یه لحظه گوش بدید.

باز هم توجهی نکردند، این بار فریاد زد.
_بچهههههههه هااااااااا؟!

همگی از فریادش جا خوردند، سکوت بر سالن حاکم شد. آرکوارت به نمایندگی از جمع جاخورده گفت:
_چیزی شده الکس؟

الکس لبخندی برای انبساط خاطرشان زد و گفت:
_نه. اتفاق خاصی نیافتاده فقط می خوام یه پیشگویی انجام بدم و مطمئنم که اتفاق می افته.

این بار جیسون با ابروهای بالارفته ای که کم مانده بود از کادر صورتش بیرون بروند و پوزخندی که سعی در پنهان کردنش داشت و ناشی از اعتماد به سقف کاذب الکس بود؛ گفت:
_حالا از کجا این قدر مطمئنی؟

الکس که در ذهنش به نقشه گنگی می اندیشید و همزمان سعی داشت فاصله اش را با محل شیشه های خون آستریکس تخمین بزند، لبخند نا مطمئن و مسخره ای زد و گفت:
_می دونم دیگه. حالا بگم؟

کتی، لوسی، اما و پیتر و بقیه سال اولی هایی که امروز در کلاس پیشگویی حضور داشتند منتظر غافلگیری های خوبی نبودند اما امید داشتند الکس دست به کار احمقانه ای نزند و خب امیدشان واهی بود.
الکس اهم اهمی کرد و از آن جایی که نمی دانست چه کند گفت:
_خب...خب من یه گوی لازم دارم تا این کار رو انجام بدم.

سال اولی ها نگاه های عجیبی رد و بدل کردند چون الکس واضحا دروغ گفته بود. در همین بین بابابزرگ ویزلی یک گوی از توی جیبش بیرون آورد که مرلین می دانست چطور آن جا بود و آن را به سمت الکس گرفت و گفت:
_بیا فرزندم، این هم گوی.

الکس که فقط به امید و امان مرلین داشت کارها را پیش می برد؛ گوی را از دستان آرتور گرفت و گفت:
_این جای سالن چیزی نمی بینم باید برم عقب تر.

بعد در همان حالت عقب عقب راه رفت. پاشنه چکمه های چرم اش روی کف سنگی سالن کشیده می شد و خللی را در سکوت سالن به وجود می آورد.
خودش را کمی به سمت چپ کشید تا به شیشه های خون نزدیک تر باشد و گفت:
_توی گوی می بینم که آستریکس قراره عصبانی بشه.

بعد جلوی شیشه های خون قرار گرفت و خودش را خیلی خیلی مصنوعی بر روی زمین انداخت و دستش را از قفسه هایی که شیشه ها بر روی آن ها قرار داشت آویزان کرد و در نتیجه شیشه های خون بر روی زمین افتادند و خورد و خاکشیر شدند. الکس خوشحال بود که نقشه اش تا اینجا به خوبی پیش رفته است. اما اعضای گروه که شاهد حرکات عجیب و غریب او بودند با فرمت "" به خون های پاشیده شده روی دیوار و شیشه های شکسته شده بر روی زمین نگاه می کردند. گوی شیشه ای بابابزرگ ویزلی هم از دستان الکس افتاده بود و به سمت گوشه سالن عمومی رفته بود.
آستریکس که انگار تازه ویندوزش بالا آمده بود چند قدم به سمت الکس برداشت و با فریاد گفت:
_چی کار کردی؟ مگه من شونصد بار نگفتم به شیشه خونای من دست نزن دا! اینا از خون های تازه محمدی بودن.

ملانی که ناظر گروه بود سعی کرد پادرمیانی کند.
_آستر الکس که حواسش نبود. حالا شیشه خون می گیری باز.

آستریکس و ملانی شروع به بحث کردند. بقیه اعضای سالن هم دوباره به کار خود مشغول شدند.
اما این وسط جیسون هم شاکی شده بود، هر چه نباشد او هم خون آشام بود. الکس ناگهان فکری به ذهنش رسید و برای عملی کردن آن چند قدم از جایی که ایستاده بود دور شد، به سمت لوسی رفت و طلسمی را روی او اجرا کرد. آن طلسم مافلیاتو بود که پیش از آن دیده بود گاهی هرمیون اجرایش می کند و از او خواسته بود تا آن را به او هم آموزش دهد.
سپس لبخندی زد و رو به بقیه گفت:
_الان هم جیسون عصبانی میشه و با لوسی دعوا می کنه.

لوسی که در حالت عادی هم صدایش کمی جیغ مانند بود از این احساس شنیدن وز وز ترسیده بود و شروع به فریاد و جیغ زدن کرد.
جیسون که جایی در همین نزدیکی نشسته بود با شنیدن جیغ های لوسی عصبی شده و فریاد زد:
_اه، بس کن لوسی! و گر نه به جای صبحانه فردام که الان الکس نابودش کرد خون تو رو می خورم.

لوسی اما، دست بردار نبود. جیغ هایش همچنان ادامه دار بود و از آن طرف سالن هم فریاد های ملانی که داشت دمپایی هایش را برای مستفیض نمودن آستریکس آماده می کرد به گوش می رسید. جیسون عصبانی تر شد، جلو آمد و رو به روی لوسی ایستاد. یقه ردای لوسی را در دست گرفت و فریاد زد:
_بسه!

لوسی از ترس چهره عصبانی جیسون و فریادش بالاخره ساکت شد.
آرکوارت که تاکنون مشغول صحبت با جیسون بود برای جدا کردن آن ها جلو آمد. جیسون بر سر آرکو هم فریاد کشید:
_آرکو دخالت نکن، من باید لوسی رو یه بار برای همیشه ادب کنم.

آرکو گفت:
_جیسون بیخیال شو. الان‌ هم با هم آشتی کنین عمو آرکو ببینه.

در همین لحظه آستریکس که در حال فرار از دست ملانی بود که به او می گفت باید با تازه واردها درست برخورد کند و دنبال او می کرد به جیسون که همچنان یقه لوسی ترسیده را چسبیده بود برخورد کرد و باعث شد بر روی زمین بیافتد.
این بار آستریکس بود که هدف گلوله های خشم جیسون قرار می گرفت:
_آستر فقط مرلین به دادت برسه، کاری می کنم جغدای آسمون هاگ به حالت گریه کنن.

الکس که اوضاع را از کنترل خارج شده می دید، تصمیم گرفت اعضا را به نوشیدن لیموناد دعوت کند و در لیموناد ها قرص خواب بریزد تا این ماجرا ختم به خیر شود. قرص های خواب را از خوابگاهش برداشت و آن ها را در لیموناد ها ریخت و گفت:
_بچه ها! بچه ها! بسه. بیاین لیموناد بزنیم.

همه با این فرمت "" او را نگاه می کردند و الکس با این فرمت "" آن ها را؛ اما در آخر لیموناد ها را خوردند و کمی بعد به خواب رفتند تا از به دیار باقی شتافتنِ لوسی و آستریکس، به دست جیسون جلوگیری شود و این روز پر ماجرا به پایان برسد و الکس درس گرفت که دیگر هیچ گاه پیشگویی نکند.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۴۴ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
تکلیف جلسه‌ی اول:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.

-----------------------
لوسیا سراسیمه از اینطرف اتاق به آنطرف میرفت.
حدود پنج یا شش روز را کاملا صرف پیشگویی کرده بود؛ اما فقط این روز ها را از دست داده و برای تکلیف هیچ کاری انجام نداده بود، نه اینکه انجام نداده بود، انجام داده بود یا حداقل، تمام سعی خودش را کرده بود.
تقصیر او نبود که در درس پیشگویی مانند حلزون ها بود و هیچ چیز سرش نمی شد.
پیشگویی هایش حتی راهی برای واقعی شدن نداشتند چون همگی از این قبیل بودند:
-الان بابابزرگ بال در میاره و پرواز می کنه!
-الان موهای ملانی زرد میشه!
- یه بشقاب غذا میذارم جلوی ایوا؛ ولی اونو نمیخوره!
و ...
در مورد اول ملت گریفی سال ها منتظر ماندند تا آرتور بال در بیاورد؛ اما این اتفاق نیفتاد.
در مورد دوم ملت دوباره سال ها منتظر زرد شدن موهای ملانی ماندند؛ اما موهای ملانی همچنان آبی مانده بود.
و در مورد سوم که مسلما بعید بود و همه هم می دانستند اما با این حال امتحان کردند، تا بشقاب غذا را جلوی ایوانا گذاشتند، او غذا و بشقاب و رومیزی و میز و... خلاصه همه چیز را با هم بلعید و حتی اگر جلوی او را نمی گرفتند، برج گریفیندور را هم می بلعید.

لوسی با یاد آوری اینها دلش خیلی گرفت.
- از همون اول هم میدونستم که بدرد نمیخورم میدونستم که فقط امتیاز گروهو میارم پایین ، اصلا کاش یکی بود یه پیشگویی می کرد بعد به من می‌گفت منم سر کلاس میگفتمش... کاش می شد برای پیشگویی هم تحقیق کرد...

گربه اش را بغل کرد و درحالی که زار زار گریه می کرد گربه ی بینوا را سفت فشار میداد.
گربه ی بیچاره هم نه میتوانست تکان بخورد، نه نفس بکشد، فقط صدایی شبیه تراکتور خراب می داد.
-
- خغخخخغغغرررررغییییرر!

اما ناگهان فکری در ذهن لوسی جرقه زد! اشک هایش را پاک کرد و جیغ بلند تری از همیشه زد:
-میشههه! معلومه که میشه! چرا نشه! باید برم کتابخونه!

و بدو بدو و جیغ زنان به سمت کتاب خانه رفت.
در راه حتی به اما که حدود پنج کیسه پول خیلی بزرگ را دنبال خودش می کشید هم توجهی نکرد.
لابد بازهم به عده ای قول داده بود که مرلین می آید و خلاصه چیزی تو این مایه ها...

در کتاب خانه

-کوش..؟ آها ایناها دیدمش! خودشه! همین رو لازم دارم!

کتاب مورد نظر، کتابی بزرگ و قطور و غرق در گرد و خاک بود، به حدی که تا لوسی فوتش کرد که خاک هایش بروند، گرد و خاکی در کتابخانه به پا شد و همه به سرفه افتادند و کتابدار در حالی که سعی می کرد کمی نفس بکشد، یاد آوری کرد:
-هیسسسسسسسسس!

بدین ترتیب همه ساکت شدند و سرفه هایشان را فرو خوردند و ما هم به مسیر اصلی داستان برگشتیم.

لوسی کتاب را باز کرد.
-خب... حالا یه پیشگویی پیدا میکنم و ... چی؟ طرف با تخم مرغ ها زلزله رو پیشگویی کرده؟ اون..؟ من که نمیتونم که! یکم آسون تر! آها اینجا! پیشگویی های کوتاه مدت!

لوسی با ذوق به بخش پیشگویی های کوتاه مدت خیره شده بود.
بعد از اینکه ذوقش تمام شد، کتاب را ورق زد و به قسمت "پیشگویی های کوتاهِ کوتاه مدت" (صد درصد تضمین شده) رفت و پس از چندی گشتن، بالاخره یکی را انتخاب کرد.
-خودشه! تازه تضمین هم شده،عالیه!
ولی این برای زمستونه...الان تابستونه...
توی پی نوشت گفته اگه تابستون بود چیکار کنیم...

تمرین کرد:
-من پیشگویی می کنم که الان تمامی حضار به خاطر سرمای شدید به پالتو احتیاج پیدا می کنند !

در کلاس

گابریل پس از اینکه میزش را با الکل های ۱ تا ۱۰۰درصد، ضد عفونی کرد و تمام دانش آموزان را الکل پاشی کرد، ماسک و دستکشش را در آورد و رو به جادو آموزان کرد.
-خب خب، سلام! جادو آموزای عزیزم پیشگویی ها بالا! کی میاد پیشگویی می کنه؟

لوسی دستش را تا حد امکان بالا برد.

-لوسی، یه پیشگویی کن ببینم!

لوسی با غرور سرش را بالا گرفت و گفت:
-من پیشگویی می کنم که الان تمامی حضار به خاطر سرمای شدید به پالتو احتیاج پیدا می کنند!

حالت چهره ی پروفسور دلاکور از به تغییر پیدا کرد.
-می دونستی الان تابستونه؟
-بله!

اما پروفسور دلاکور نمی خواست مثل ملت گریفی سال ها منتظر بماند پس ساعتی کوچک از جیبش در آورد و گفت:
-۲ دقیقه وقت داری که پیشگوییت حقیقی بشه.

لوسی با لبخندی که تمام دندان هایش را نشان می‌داد به پروفسور خیره ماند و به همراه تکان کوچکی به چوبدستی اش چیزی نامفهوم را زمزمه کرد.

حدود ۱دقیقه بعد

تری که داشت می لرزید گفت:
-پروفسور سرده یخ زدیم!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۹:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۱۸:۰۷:۲۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۲۹ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور!

**********************

چند دقیقه بیشتر به پایان کلاس نمانده بود. بچه ها همه با بوی بخور خواب آلود شده بودند اما پروفسور دلاکور کم نمی آورد.
-خب خب خب! چند دقیقه وقت داریم. لاوندر براون!
-بله پروفسور؟

کور خوانده اید. لاوندر نخوابیده بود. او عاشق پیشگویی بود. پروفسور لبخند زد.
-توی زندگینامه ت نوشته بودی در پیشگویی مهارت داری... میخوام همین الان یهویی یه پیشگویی برای ما بکنی.
-چشم پروفسور!

دوباره کور خواندید. لاوندر لاف نزده بود.
-خب، من الان پیشگویی میکنم که پروتی عطسه میکنه.

پروتی خیره خیره به او نگاه کرد.
-چی؟

لاوندر رو به او ابروهایش را بالا انداخت.
-گفتم، پروتی عطسه میکنه.
-آها! هاپشو!

پروفسور دلاکور لبخند زد.
-آفرین! حالا یه پیشگویی در مورد کسی بکن که دوستت نباشه!
-اممم... مثلا... من پیشگویی میکنم که قارقارو الان از روی زانوی کتی میپره پایین.

اما قارقارو نپرید پایین. لم داده بود و خرخر میکرد.

-گفتم، قارقارو میپره پایین!

قارقارو جنب نخورد.لاوندر ضایع شد.
-خب... الان پیشگویی میکنم که... رون به عشقش به هرمایونی اعتراف میکنه!

بعد رو به هرمایونی گفت:
-های کله وزوزو! رون منو بیشتر دوست داره!

هرماینی جیغ جیغ کرد.
-نخیرم!
-چراهم!
-نخیرم!
-چراهم!
-دروغگو!

هرماینی از رون پرسید:
-تو منو دوست داری یا این عفریته خل و چل تسترال هیپوگریف مانتیکورو که تا حالا یه صفحه هم از کتاب تاریخچه هاگوارتز رو نخونده؟
-معلومه که تو رو!

لاوندر رو به پروفسور گفت:
- من که گفتم! یا مثلا الان پیشگویی میکنم میز ما چپه میشه.

چوبدستی اش را تکان داد و میز پرتاب شد. اما میز رو به پروفسور بود و شوت شدنش همانا و لهیدن پروفسور بین میز و دیوار، همانا. این یکبار لاوندر نمره گرفته بود، ولی حالا پروفسوری نبود که به او نمره بدهد!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۷:۰۴:۰۳
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سلام پروفسور!

تکلیف جلسه‌ی اول:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.

---------------------------------------------

آلنیس با بی حوصلگی به ساعت کلاس نگاه کرد. چند دقیقه دیگه کلاس تموم می شد. نصف جادوآموزا سراشون رو روی کتاب و دفترشون گذاشته بودن و صدای خر و پفشون بلند شده بود، میز آخریا داشتن با هم پچ پچ می کردن و لقمه های نون پنیر کدوحلواییشون رو می خوردن و اون بدبختایی هم که جلو نشسته بودن، از جمله آلنیس، مجبور بودن حواسشون رو به حرفای پروفسور دلاکور درباره شیوه های مختلف پیشگویی بدن؛ هرچند که فقط در ظاهر داشتن گوش می کردن.
آلن هر چند ثانیه یه بار به ساعت نگاه می کرد تا اینکه با صدای پروفسور حواسش اومد سر جاش.
-آلنیس می خوای برامون پیشگویی کنی؟

به روی خودش نیاورد. اصلا شاید منظورش آلانیس شپلی بود؟ سعی کرد همچنان خیلی عادی به ساعت نگاه کنه.
پروفسور گلوش رو صاف کرد و این دفعه دیگه آلنیس نتونست نادیده بگیرتش.
-اورموند؟

تا اونجایی که می دونست اورموند دیگه ای توی کلاس نبود... روش رو از ساعت برگردوند و به صورت پروفسور دلاکور که رو به روی میزش وایساده بود و اخم کرده بود نگاه کرد. آلنیس خیلی آروم از جاش بلند شد و سعی کرد یکم فکر کنه، شاید یه چیزایی از درس یادش بیاد...
-مثلا... مثلا من الان پیشگویی می کنم که... اممم... زنگ می خوره...؟

چند لحظه سکوت عجیبی به فضا حاکم شد و تا پروفسور خواست چیزی بگه...
دی دینگ! زنگ خورد! چه پیشگوی قهاریه این اورموند! چه می کنه این بازیکن!
آلنیس با قیافه ای که توش یه «جون هر کی دوس داری فقط بیخیال شو» ـی خاصی موج می زد به پروفسور نگاه کرد. جادوآموزا هم با شنیدن صدای زنگ از خواب بیدار شدن و داشتن کیف کتابشون رو جمع می کردن برن که با صدای پروفسور متوقف شدن.
-بچه ها چند دقیقه بمونین تا دوستتون جواب بده.

بچه ها همونطور که زیر لب به دوستشون و جد و آبادش و همینطور جد و آباد استاد بد و بیراه می گفتن پشت نیمکتاشون نشستن. پروفسور روش رو به سمت آلنیس برگردوند.
-خب حالا... می تونی یه پیشگویی درست و حسابی برامون بکنی؟

آلنیس نگاهای خیره بقیه رو روی خودش حس می کرد که منتظر بودن فقط یه جوابی بده و پروفسور کلاسو تموم کنه. سعی کرد فکر کنه ولی یه چیزی تمرکزش رو به هم می زد... صدای خر و پف تری که پشت سرش نشسته بود داشت رو اعصابش می رفت! یه نفس عمیق کشید و...
یهو چاره خلاصیش از دست پروفسور رو پیدا کرد! ناخوداگاه لبخندی روی لباش نشست.
-پروفسور تا چند دقیقه دیگه یه دعوای ناجور بین بچه ها توی کلاس راه میفته!

پروفسور همونطور که به سمت میزش می رفت گفت:
-اوه فکر نکنم چون می خوام دیگه کلاسو تعطیل کنم...
-امم بله... درسته...

آلنیس سرش رو پایین انداخت و قیافه مثلا شرمنده و ناراحتی به خودش گرفت؛ ولی خیلی نامحسوس چوبدستیش رو از جیبش درآورد و به سمت میز عقبی گرفت. وردی زیر لب زمزمه کرد و امیدوار بود درست نشونه گرفته باشه...
جادوآموزا دیگه بلند شدن تا از کلاس خارج شن که یهو تری که با طلسم خراش موقتی که آلنیس زده بود از خواب پریده بود و اخ و اوخ می کرد از بغل دستی اش، کتی بل، فاصله گرفت.
-آییی پاااااام می سوزه! کتی ببین این جونورت چیکار کرد باهام! اصلا چرا باید بذارن همچین چیزیو بیاری سر کلاس!

کتی جا خورد. اصلا نفهمید تری داره درباره چی حرف می زنه؛ فقط دوتا کلمه توجهش رو جلب کردن، "جونورت" و "چیز" ...
-به قاقاروی من میگی جونور؟! حالیت می کنم!

و بعد یکی از کتاباشو به سمت تری پرت کرد. ولی تری جاخالی داد و کتابه خورد پس کله اسکورپیوس!
اسکورپیوس هم کل کیفش رو برداشت و خواست پرتش کنه ولی چون سنگین بود کج رفت و خورد به یه بدبخت از مرلین بی خبر! جادوآموزا افتادن به جون هم، هر کس هر چی وسیله داشت پرت می کرد سمت بقیه و از اونجایی که هدف گیری هاشون تعریفی نداشت، به یکی دیگه می خورد و هی افراد بیشتری درگیر این جنگ می شدن.

-ساکت... ساااکت!

ولی صدای پروفسور بین اون همهمه اصلا شنیده نمی شد.
لبخند آلنیس پهن تر شده بود.
-بهتون گفتم که...!

بعد وسایلش رو سریع برداشت و از بین بقیه جادوآموزا و کیف و کتاب هایی که بینشون در پرواز بودن به سمت در کلاس حرکت کرد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.