هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (perfectly_imperfect)



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
#1
فرستنده: الکس وندزبری
گیرنده: جیسون سوان
مقصد: ناکجا آباد

سلام و درود بر جیسونی که مشغولِ انجام ماموریت لرد عزیزت هستی. همان لردی که همیشه خدا با فرمت "" به او خیره هستی.
ابن نامه را نوشته و برایت ارسال می کنم بلکه خودت چاره ای بیاندیشی! از وقتی که جناب عالی عزم سفر کرده و رفته اید، این آرکو شروع به گریه، زاری، بی تابی، بی قراری و خلاصه کلی چیز رومخ دیگر از این دست کرده است. یک گروه از دست آه و ناله هایش به ستوه آمده اند.
الان چیزی حدود یک هفته است که نه غذایی می خورد نه کاری انجام می دهد، فقط گریه می کند. هیچ کس هم جرئت ندارد چیزی بگوید و گر نه توسط چاقوهای آرکو...عه، نه! چیزه...و گر نه احساسات پاک آرکو جریحه دار می شود.
آره خلاصه. خودمانیم دیگر، معجون عشق به این آرکوی بیچاره خورانده ای؟ هر کاری که کرده ای؛ باور کن می توانی یک کتاب با عنوان "چگونه کاری کنیم ملت رویمان کراش(از اتاق فرمان اشاره می کنند فارسی را پاس بدارید!) نهان شیدا بزنند" بنویسی و دیگر پی چندر غاز نان نروی آدم بکشی.
بگذار کمی غر هم بزنم! ما که این نامه را نوشتیم. حیف است فرصت غر غر بر سر خون آشام خونسردمان از دست برود. باز یادم افتاد! هوف! جمله "جیسون کجایی؟" از دهان آرکو نمی افتد. واقعا تمرکزم بهم ریخته است! باورت می شود نتوانستم برای مقاله کلاس موجودات جادویی نمره کامل را بیاورم؟ چه ننگی! همه اش از صدقه سری این یارِ غار شماست.
دو روز پیش چند گوش گیر ماگلی سفارش دادم بلکه صدای آرکو کمتر آزارمان بدهد، ولی خب رفت که با برف سال بعد بیایند!
باور کن جیب ما دیگر توانایی پرداخت گالیون گالیون هزینه دستمال کاغذی های مصرفی آرکو برای آب غوره گرفتن هایش را ندارد. باز هم انتخاب با خودت، اگر دیر برگردی به مالی می گویم برای اسقبالت یک سوپ پیاز خیلی خیلی مخصوص تدارک ببیند. میزان مخصوص بودنش رابطه مستقیمی با زمان بازگشتت دارد و همه ما می دانیم که برای رودربایستی هم که شده تا قطره آخرش را می خوری! خود دانی!

تا درودی دیگر بدرود
الکس



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#2
گریفیندور .vs ریونکلاو


روز مسابقه، در رختکن گریفیندور

-یعنی که چی؟ چرا همین الان باید همه این چیزا رو به ما بگی؟

این صدای آرکوی معترض بود. صدای خیلی خیلی بلند آرکوی معترض. حسن مصطفی این پا و آن پایی کرد و گفت:
-ووی ووی! یعنی همین که شنیدی! اگر قبلش می گفتم که مسابقه رو تحریم می کردین، ووی ووی وی!

این بار ملانی بود که گفت:
-اگر بردیم چرا باید دور افتخار بزنیم و بگیم خوردن آب میوه سان ایاچ باعث شد ما برنده بشیم؟ یا حتی چرا باید با هواپیمای تک سرنشین به جای جارو بازی کنیم؟

حسن مصطفی با همان خنده هایش در جواب گفت:
-اسمش سن ایچه ملانی. ظاهرا توی قرار داد ذکر شده بوده این موضوع چون آب میوه سن ایچ اسپانسر برنامه است. چرا هم تیم شما هم تیم ریونکلاو این قدر واکنش نشون دادین؟ بابا یه دروغ ناقابله! اون هواپیما رو هم یه کاریش می کنید حالا، ووی ووی وی!

پیتر با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
-چی چی سِر؟

حسن مصطفی کلافه از سوال و جواب شدن هایش توسط هر دو تیم گفت:
-اسپانسر پیتر، اسپانسر! حامی بازیه.

آرکو از طرفی دیگر نالید.
-آخه این لباسای بی ریخت چیه که مجبورمون کردین بپوشیم؟

حسن مصطفی گفت:
-ووی ووی! کجاش بی ریخته به این خوشگلی! تازه مال تیم شما روش تبلیغ آبمیوه‌ی پرتقال خونیه که رنگ لباستون قرمزه و تیم ریونکلاو آب میوه‌ی زغال اخته است که رنگ لباسشون آبیه. رنگاتون هم که جوره!

باز هم آرکو بود که گفت:
-آخه حسن! مگه ما روندن هواپیمای ماگلی می دونیم چیه که مجبورمون کردی بیاییم اینطوری بازی کنیم؟

حسن ووی ووی کنان گفت:
-مجبور بودیم دیگه. پول نداشتیم برای برگزاری بازی، اینا هم پیشنهادشون اینطوری بود که ماگلاشون هم سرگرم بشن. بهشون گفتن این یه ورزش جدیده که با هواپیماست.

ملانی گفت:
-آخه چرا بدون اطلاع دادن این برنامه رو ریختی که من به جای جستجوگر بازی کنم و یکی از مهاجمان و مدافعان هر دو تیم حذف بشن تا قوانین بین المللی جادوگری نقض نشه؟!

آرکو زیر لب گفت:
-ای بگم مرلین چی کارت نکنه حسن.

جیسون که کاپیتان بود در نهایت برای بستن بحث گفت:
-چه بخواید چه نخواید باید بازی کنید. اعصاب خودتون رو هم برای بحث با بعضیا خورد نکنید چون موی انسان ذاتا سفیده! عوضم نمیشه.

آرکو رو به جیسون گفت:
-آنکی، تو همین یه روز که برنامه های تلویزیون اینجا رو دیدی چه خوب تبلیغاشون رو حفظ شدی!

اما که بوی پول به مشامش خورده بود، گفت:
-میگم حسن! این سان ایاچ به ما ها هم پول میده؟

حسن مصطفی گفت:
-پوووول! ووی ووی پووول! گفتی پووول! ووی ووی وی! آره پولم میدن اگر ببرید. ولی بخش اعظمش مال خودمه. ووی ووی پووول!

اما هم لبخندی از سر شوق زد و گفت:
-نبردیم هم می رم پول های ریونکلاوی ها رو می دزدم، خیلی آسون!

الکس که تا به حال ساکت و نظاره گر جر و بحث اعضای تیم با حسن مصطفی بود، نگاهی به تبلیغ آبمیوه که لا به لایش می شد لباسی هم دید، انداخت و به بی سلیقگی حسن مصطفی ایمان آورد. حالا مجبور بودند بشکه و چوب ماهیگیری و لینی را حذف کنند چون تماشاگران ماگل بودند. تصمیم گرفته شده بود که پیتر و جرمی برای درست شدن تعداد بازیکن ها بازی نکنند. قرار بر این شده بود که محض محکم کاری تیم گریفیندور را سرخ پوشان بنامند و تیم ریونکلاو را آبی پوشان. مگر مرلین امروز را با این هواپیماهای تک سرنشین و دور افتخار مسخره در صورت بُرد، بخیر کند!

فلش بک، دو ماه قبل، اتاق فکر وزارت جادوی ایران

-خب ایده پیشنهادی شما برای حسنه تر کردن روابط بین ما و دیگر کشورها چیه؟

این صدای همیشه خسته و بی حال وزیر جادوی ایران بود. معاون او در امور خارجه صدایش را صاف کرد و در جواب گفت:
-خبردار شدیم که مدرسه هاگوارتز در حال برگزاری مسابقات کوییدیچ بین دانش آموزانشه، می تونیم از اون ها دعوت کنیم تا توی کشور ما یه بازی داشته باشن.

اعضای زیادی در این جلسه حاضر نبودند. وزارت خانه جادو در ایران اوضاع خوبی نداشت و چند ماه پیش مجبور به بیرون کردن خیلی از اعضایش شد. معاون امور مالی صندلی اش را جلوتر کشید و دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
-اما ما توان پرداخت هزینه این کار رو نداریم. جایی برای مخفی کردن یه ورزشگاه هم نداریم.

معاون خواب آلود امور ارتباطات در جواب گفت:
-می تونیم یه کاری بکنیم. نظرتون راجع به برگزاری بازی توی ورزشگاه آزادی چیه؟

وزیر متعجب گفت:
-اما بازی کوییدیچ با جارو توی یه ورزشگاه ماگلی رسما قوانین بین المللی جادوگری رو نقض می کنه!

معاون ارتباطات خوابش برده بود پس دیگر نمی توانست جوابی به سوال وزیر بدهد. بقیه اتاق مشغول فکر کردن بودند. این بار معاون امور مالی بود که گفت:
-می تونیم به جای جارو از هواپیماهای تک سرنشینی که جدیدا توسط ماگلا رونمایی شدن استفاده کنیم.

معاون امور بین المللی با ناله گفت:
-اما هنوز مشکل هزینه این کار پا برجاست!

وزیر جادو که معتاد دیدن تلویزیون ماگلی برای پر کردن اوقاتش بود گفت:
-من دیدم که ماگلا توی بازی هاشون از اسپانسر استفاده می کنن، می تونیم یکی داشته باشیم.

معاون امور مالی گفت:
-چی چی سر؟

وزیر جواب داد:
-اسپانسر، بخش اعظم هزینه ها رو پرداخت می کنه اگر تبلیغ محصولاتشون رو انجام بدیم.

معاون امور خارجه با قیافه ای متفکر گفت:
-حالا اسپانسر از کجا بیاریم؟

وزیر ابروهایش را در هم کشید، از روی صندلی برخاست و پرده‌ی پنجره‌ی اتاق را کمی کنار زد. بیلبورد خیلی بزرگِ تبلیغی توی چشم می زد. شانه ای بالا انداخت و رو به معاون امور مالی گفت:
-همینا که‌ گفتین تصویب شد! زنگ بزن به کارخونه سن ایچ، بهشون بگو حاضرن اسپانسر یه ورزش جدید که بازیکناش از خارج میان بشه یا نه؟

جلسه به پایان رسید. معاون ارتباطات داشت پادشاه هفتم را خواب میدید که با صدای معاون امور خارجه از خواب بیدار شد:
-چی شد؟ من می خواستم بقیه ایده ام رو بگم.

معاون امور مالی سری به تاسف تکان داد و نچ نچ کنان گفت:
-وقتی جناب عالی خواب بودی همه چیز تصویب شد. حالا هم زنگ بزن به این مسئولین ورزش ماگلی ببینیم میشه این ورزشگاهشون رو برای چند ساعت قرض بگیریم یا نه!

پایان فلش بک، کنار زمین بازی، در محاصره تبلیغات سن ایچ

شب هیجان انگیزی بود، اما صدای تشویق بی وقفه تماشاگران در صدای آزاردهنده بلندگوها گم می شدند.
-سن ایچ بخرید! سن ایچ خوب است!

آرکو در حالی که گوش هایش را گرفته بود، گفت:
-یا پیژامه راه راه مرلین! اینا چقدر خلاقن!

همه اعضای تیم کلافه بودند. جیسون سعی داشت در این فضا تیم را کنترل کند اما همگی استرس بازی با هواپیماهای تک سرنشین را داشتند. هواپیماها به تعداد اعضای هر دو تیم در کنار زمین پارک شده بودند. تصمیم گرفته بودند که دیزی کران تنها مدافع ریونکلاو باشد. مسئول فنی هواپیما ها داشت برایشان راجع به نحوه کار هواپیماها سخنرانی می کرد. قرار بود برای مشکوک نشدن ماجرا بعد از توضیحش بخشی از حافظه آن فرد پاک شود چرا که بالاخره مثلا این ها بازیکنان این بازی بودند! مسئول فنی مشغول صحبت بود:
-این فرمونی که اینجا می بینید برای کنترل جهت هواپیماست. هواپیما سر پوشیده نیست و می تونید به راحتی توپ رو پرتاب کنید یا بگیرید. راستی اگر در طول بازی صدایی مثل "ترررر ترررر ترررر" یا "ترر ترر" یا حتی "قِر قِر قِر" از هواپیماتون شنیدید نگران نشید، این صداها کاملا طبیعی هستند و متخصصین ما این صداها رو با الهام از دو اسطوره ایرانی، پیکان و پراید روی هر هواپیما نصب کردن.

مسئول فنی خیلی مطمئن صحبت می کرد. اما تنها چیزی که الکس از ظاهر هواپیماها دریافت، این بود که منتظر خوردن ضربه انگشتی هستند تا فرو بریزند. ریونکلاوی ها هم جایی نزدیک آن ها به توضیحات گوش سپرده بودند. همه ده نفر با تردید به یکدیگر نگاه می کردند و در دل حسن مصطفی را بابت این تصمیماتش با الفاظی زیبا مستفیض می کردند. توضیحات به پایان رسید. در همین بین اما رو به دیزیِ همیشه به دنبال کار کرد و گفت:
-دیزی! میگم هنوز کار پیدا نکردی؟

دیزی سری به تاسف تکان داد.
-نه هنوز نتونستم کار پیدا کنم.

اما در جوابش گفت:
-امروز داشتم اخبار ایران رو نگاه می کردم، می گفتن تو کشورشون فراوونیه کاره. دوست داشتی بمون همین جا.

دیزی تنها شانه ای بالا انداخت و مشغول تنظیم دستگاه ماگلی ای که برای ارتباط در هواپیماها به آن ها داده بودند شد. همگی با سلام و صلوات سوار هواپیماها شدند. جیسون‌ نگران اوضاع تیم بود اما به الکس داشت خوش می گذشت. تجربه جالبی بود، یا حداقل می توانست باشد:
-حالا هر ده هواپیما شروع به پرواز می کنند. این بازی سه تا توپ داره. سرخگون، دو تا توپ بازدارنده و یک گوی زرین که طوری طراحی شده که در طول بازی توی زمین در حال پروازه. هر باری که سرخگون وارد هر یک از سه حلقه دروازه یک تیم بشه ده امتیاز به نفع تیم مهاجم لحاظ میشه. توپ های بازدارنده با چماق هایی که در دست هر مدافع هست به طرف تیم حریف پرتاب میشن، اوه چه خشن! هر تیمی که گوی زرین رو بگیره صد و پنجاه امتیاز می گیره و بازی به پایان می رسه. در نهایت برنده بازی تیمیه که امتیاز بیشتری کسب کرده باشه.

این ها توضیحات گزارشگر ماگلی بازی بودند در شرح بازی کوییدیچ برای ماگل های تماشاگر. در همین بین بازیکن ها سر جای خودشان مستقر شدند. جیسون با میکروفونش دستوراتی را به اعضای تیم می داد. سوت شروع بازی زده شد.

_می ریم که داشته باشیم یه بازی هیجان انگیز رو! سرخگون در دستان مهاجم و کاپیتان تیم سرخ پوشان، جیسون سوانه. می بینیم که چقدر ماهرانه آمانو یوتاکا رو پشت سر می ذاره و پیش میره، اما نه! اوه اوه! چه بدشانسی ای، سرخگون از دستان جیسون توسط تری بوت ربوده میشه. حالا توپ توی زمین سرخ پوشانه. تری همچنان جلو میره، اما اوخ اوخ! توسط توپ بازدارنده ای که اما ونیتی با "عشق" به سمتش پرتاب کرده توپ از دستاش رها میشه، آرکوارت راکارو در طی یک اقدامِ هوشمندانه توپ سرخگون رو روی هوا می گیره. حالا بازی توی زمین آبی پوشان برقراره و بلهههه! جیسون با موفقیت بازیکنای آبی پوش رو پشت سر می ذاره و به به! ده امتیاز برای سرخ پوشان.

صدای تشویق تماشاگران به آسمان رفت. بازی از سر گرفته شد.
-این بار توپ در دستان تری بوته. به سمت زمین سرخ پوشان میره، تلاش آرکوارت برای گرفتن توپ از دست تری بی فایده است. همچنان جلو میره، نزدیک دروازه سرخ پوشان میشه و شاهد یک دفاع جانانه از سمت دروازه بان سرخ پوشمون بودیم! دمت گرم!.

جیسون از پشت میکرفون به الکس آفرین گفت. صدای هواپیما آزاردهنده بود، الکس با خودش فکر می کرد که سقوط از آن ارتفاع ممکن است چه بلایی به سرش بیاورد. توپ را به سمت آرکوارت پرتاب کرد. بازی دوباره شروع شد. ملانی و سو لی هر دو به دنبال گوی زرین بودند. تا زودتر این بازی بدون سقوط یک هواپیما به پایان برسد، اما خب! کور خوانده بودند،گوی زرین آب شده و در زمین فرو رفته بود.
-آرکوارت توی زمین آبی پوشان جلو میره. اما آمانو توپ‌ رو از دستش می گیره، به سمت زمین سرخ پوشان ولی کسی موفق نمیشه سرخگون رو ازش بگیره میره، میره و گل! چه گل زیبایی!.

الکس توپ را از دست داده بود و جیسون از پشت میکروفون داشت بر سرش فریاد می کشید.
-خدایا! جنبه یه تشویقم نداری؟

الکس با شرمندگی پاسخ داد.
-ببخشید حالا.

آرکوارت برای پا درمیانی خطاب به جیسون، گفت:
-آرامش خودت رو حفظ کن آنکی.

جیسون آهی کشید، الکس توپ را به سمت جیسون پرتاب کرد.
-جیسون با مهارت سرخگون به دست جلو میره، تلاش تری برای گرفتن سرخگون بی نتیجه است. جیسون مواظب باش! اوه اوه!.

توپ بازدارنده ای از طرف دیزی به سمت جیسون پرتاب شده بود و اِما آن را از دست داده بود. توپ به هواپیمایی که همین طوری هم قرضی نفس می کشید خورده بود. اما خب، مرلین می داند چطور، هواپیما هنوز سر پا بود.
-خب بخیر گذشت، اما الان توپ توی دستای آمانوئه. جلو میره و بوم! اما ونیتی چه زیبا ضربه دیزی رو جبران می کنه. توپ به دست آرکوارت میافته. می بینیم که هر دو جستجوگر همچنان به دنبال گوی زرین چشم می چرخونن. آرکوارت جلو میره، جلو میره، از آمانو رد میشه، تری رو هم رد می کنه و بلـــــــه! گل! ده امتیاز دیگه هم به نفع سرخ پوشان.

تماشاگران خیلی پر انرژی مشغول تشویق بودند. آلنیس سرخگون را برای تری پرتاب کرد.
-تری خیلی قدرتمند شروع می کنه، اما عا-عا! جیسون سرخگون رو خیلی ماهرانه ازش می گیره. آمانو رو پشت سر می ذاره و بلــــه! گل! چه گل زیبایی به ثمر نشوند این مهاجم.

تماشاگران شروع به تشویق جیسون کردند.
-جیسون مو حنایی، امید تیم مایی!

جیسون غر غر کنان گفت:
-کجای موهای من حناییه آخه!

آرکوارت با دلجویی گفت:
-برای قافیه اش میگن.

بازی دوباره شروع شد.
-آلنیس سرخگون رو برای آمانو پرتاب می کنه، آمانو، جیسون و آرکوارت رو رد می کنه و به دروازه نزدیک تر میشه. از طرف دیگه دیزی یه بازدارنده رو به سمت ...اوه! الکس! مواظب باش.

دیزی بازدارنده را به سمت الکس پرتاب کرده بود و اما فرصتی برای دفع آن توپ نداشت. در همین بین آمانو سرخگون را به درون دروازه فرستاده بود.
-سرخ پوشان تا به حال سی امتیاز و آبی پوشان بیست امتیاز کسب کرده ان. سرخگون در دستان آرکوارته و اون داره جلو میره که آمانو خیلی زیبا سرخگون رو ازش می گیره و به سمت دروازه های سرخ پوشان میره، سرعت عملش جلوی عکس العمل اعضای تیم سرخ پوش رو می گیره، سرخگون رو به سمت دروازه پرتاب می کنه و الکس وندزبری چه دقیق اون رو مهار می کنه!

اعضای تیم گریفیندور داشتند خودشان را برای ابراز خوشحال آماده می کردند که ناگهان، کل سالن ورزشی در خاموشی فرو رفت. صدای گزارشگر به گوش نمی رسید. تماشاگران وحشت زده به هر طرف می دویدند. بازیکنان میان زمین و آسمان معلق بودند که ناگهان صدای گوش خراش یک بلندگو از سطح زمین بلند شد.
-بازیکنان، تماشاگران! متاسفانه باید اعلام کنم برق ورزشگاه آزادی قطع شده و تا دوازده ساعت دیگه هم نمیاد. برق اضطراری فقط کفاف چند لامپ رو به مدت نیم ساعت میده و ما نمی تونیم بازی رو به پایان برسونیم. از تماشاگران خواهشمندیم لطفا به محض روشن شدن لامپ ها با احتیاط از ورزشگاه خارج بشن.
صاحب صدا ساکت شد. بعد از چند ثانیه لامپ ها روشن شدند و بازیکنان با ناامیدی روی زمین فرود آمدند. صدای ناهنجار هواپیماها بالاخره خاموش شد.
حس مصطفی به سمت آن ده نفر آمد و گفت:
-رضایت نامه هایی که هاگوارتز از پدر و مادر اعضای زیر هجده سال گرفته تا دوازده ساعت دیگه اعتبار ندارن. مجبوریم با اولین هواپیما برگردیم لندن.

جیسون شانه ای بالا انداخت و رو به سو لی گفت:
-بازی خوبی بود!

سپس اعضای تیمش را دور هم جمع کرد و در آخر رو به الکس گفت:
-دفاع جانانه ای بود الکس! آفرین.

الکس لبخند خجلی زد و زیر لب با فرمت "" ممنونی زمزمه کرد.



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#3
سلام پروفسور!
تکلیف این جلسه:
توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.

________________

الکس طبق معمول بر روی یکی از کاناپه های سالن عمومی نشسته بود و کتاب می خواند. در همین بین جغدی امد و با نوک زدن های مکررش به پنجره ها حضورش را اطلاع رسانی کرد. الکس پنجره را باز کرد و متوجه شد که جغد با خود او کار دارد، ظاهرا از طرف جایی برای او بسته ای فرستاده شده بود. الکس مشغول باز کردن جعبه کوچک شد ولی با اطلاع از بازگشت کتی و لاوندر به سالن، دست از کارش کشید و به آن ها چشم دوخت.
ظاهرا بحثی بین آن ها پیش آمده که کتی با داد و بیداد سعی در قانع کردن لاوندر در موضوعی داشت.
الکس نگاهی به آن انداخت.
_چی شده؟ چرا دعوا می کنید؟

کتی با ناراحتی جواب داد.
_یکی از بچه های سال بالایی به لاوندر پیشنهاد همراهی توی جشن رقص جام آتش رو داده اما اون رد کرده!

الکس متفکر پاسخ داد.
_خب این اشکالش کجاست؟

کتی این بار کلافه تر گفت:
_لاوندر مدت ها از اون پسره خوشش می اومد.

الکس این بار رو به لاوندر کرد.
_خب اگه ازش خوشت می اومد چرا پیشنهادش رو قبول نکردی؟

لاوندر شانه ای بالا انداخت.
_چون دیگه ازش خوشم نمیاد، دیگه از عشق و عاشقی هم خوشم نمیاد! عجب گیری گردیم ها.

الکس، متعجب پاسخ داد.
_تو، از عشق و عاشقی خوشت نیاد؟ خدای من! گوش هام دیگه درست نمی شنون.

کتی گفت:
_مشکل منم با همینه! آخرین آدمی که روی کره زمین می تونه این حرفا رو بزنه لاوندره.

لاوندر رو به هر دوی آن ها با صدای نسبتا بلندی گفت:
_بالاخره آدما عوض میشن، ایرادش چیه؟ خب منم عوض شدم.

کتی معترضانه جواب داد.
_ملت عوض میشن، اما نه اینطوری لاوندر!

الکس که در فکر بود و به یاد آنانیو و کلاس شفابخشی افتاده بود ناگهان گفت:
_نه! لاوندر تو عوض نشدی. تو افسرده شدی.

لاوندر گفت:
_نه خیرشم، من فقط تغییر کردم.

الکس در جوابش گفت:
_به من اعتماد کن، من کارم رو خوب بلدم!

از اینکه یک سال اولی که کلا چند جلسه در کلاس شفابخشی شرکت کرده است چرا باید با چنین اعتماد به نفسی پاسخ دهد می گذریم، چون مهم نیست!
کتی و لاوندر با شک و تردید نگاهی رد و بدل کردند، هر چند خود کتی هم در این کلاس شرکت کرده بود اما اطمینانی به الکس نداشت. در هر صورت باید کاری برای لاوندر می کردند که معلوم نبود چرا آن خودِِ همیشگی اش نیست.
کتی با اشتیاقی ساختگی برای به وجد آوردن لاوندر پرسید.
_خب پیشنهادت چیه؟

الکس روی کاناپه ای نشست و متفکرانه گفت:
_نمی دونم، بذار فکر کنم.

در همین بین تصمیم گرفت جعبه ای که در دست داشت را نیز باز کند و با چیز عجیبی مواجه شد. همان معجون عشق معروف! خدا می دانست چه کسی و به چه دلیلی آن را برایشان فرستاده است. اما بد هم نشده بود، نقشه ای به ذهن الکس رسید که خیلی خوب نبود اما از هیچی بهتر بود. خیلی ریلکس گفت:
_راه حل رو پیدا کردم، با این معجون عشق می تونیم لاوندر رو درمان کنیم، هم دوباره از چیزای رمانتیک خوشت میاد، هم دوباره به اون پسره علاقه مند میشی ،حتی موقت! اینطوری منم تکلیفم رو انجام دادم.

لاوندر گفت:
_با چی؟ معجون عشق؟

الکس پاسخ داد.
_آره دیگه، تو هم که با این معجون ناآشنا نیستی که.

کتی با تردید گفت:
_فکر نمی کنم ایده‌ی خوبی باشه ها.

الکس برای راضی کردن او، پاسخ داد.
_اما همینم از هیچی بهتره. خب یه نفر باید بره یه تار مو از این پسر مذکور برای معجونمون بیاره.

کتی گفت:
_گریفیندوریه، می تونیم از روی بالشتش یه دونه برداریم.

الکس سرش را تکان داد و گفت:
_خب خوبه.

لاوندر با فرمت "" به آن دو که برای خودشان می بریدند، می دوختند و به تن او می کردند نگاه می کرد. اما خب، دستانش بسته بود و کاری از او بر نمی آمد.

سه ساعت بعد، سالن عمومی

تار مو‌ی پسر پیشنهاد دهنده، خیلی چریکی طور از خوابگاه او دزدیده و معجونی که فرستنده‌‌ی آن نامعلوم بود به لاوندر خورانده شده بود؛ حالا الکس و کتی نظاره گر نتایج کارهایشان بودند.

الکس با تاسف سری تکان داد و گفت:
_ظاهرا ایده‌ی خیلی خوبی نبود.

کتی در تایید حرف او سری تکان داد.
_بیا صادق باشیم، اصلا ایده خوبی نبود!

لاوندر که ساعتی بود زیر آواز زده بود و از درد جدایی سخن می گفت، دستمالی از جعبه دستمال کاغذی برا پاک کردن اشک هایش جدا کرد و ادامه داد.
_این زندگیییییی به کسی وفا نکرده! نکردهههه، من و از تو جدا کردهههههه، کردهههه!

الکس کلافه گفت:
_این سر و صدای روی اعصاب و آواز خوندنش رو نادیده بگیریم، به خاطر پول جعبه دستمال کاغذی هایی که داره استفاده می کنه ورشکست می شیم.

لاوندر را با این وضع نمی توانستند جایی بفرستند، چون اگر می فرستادند قطعا در سطح کل هاگوارتز آبرویی برایش نمی ماند. الکس هم تصمیم گرفت جزوه‌ی کلاس شفابخشی را بار دیگر بخواند، ظاهرا درس هایش را خوب یاد نگرفته بود.



پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
#4
لوسی بدجنسانه نگاهی به سمت وزیر خیلی خوش خوراک محصور در شعله های آتش انداخت و گفت:
_قاتل ها باید تقاص پس بدن! در ضمن هنوز یادمه که سه هفته و پنج ساعت و شیش دقیقه‌ی پیش کیک آلبالوی منو خوردی، پس عمرا نجاتت بدم.

ایوا در حالی که از گرما در حال پخته شدن بود، گفت:
_لوسی، تو که این قدر کینه ای نبودی. ببین دارم می پزم!

لوسی چشم هایش را در کاسه چرخاند و پوفی کشید و گفت:
_چی کار کنم خب.

در همین بین کتی در صدر گروه دنبال کنندگان قاقارو که لینی فقید را در دهان داشت فریاد می کشید:
_قاقارو از ارث محرومت می کنم ها، وایسا ببینم!

سو لی متفکرانه با هوشی که مخصوص گروه ریونکلاو بود گفت:
_اما کتی به گربه ها که ارث نمی رسه.

کتی در حال دویدن نگاهی خصمانه نثارش کرد و گفت:
_این لباس نفرین شده ایوا کجاست؟ وقت گیر آوردی؟

لرد دوان دوان در حالی که احساسات پاک گوگولی اش از مرگ مرگخوارش جریحه دار شده بود گفت:
_ای قاقارو لینی مان را به ما بده تا او را دفن کنیم، اگر ندهی اش یک آودا کداورا حرامت خواهیم کرد.

بلاتریکس با صدای آرامی گفت:
_لرد جان جسارت نباشه اما قاقارو حرفای شما رو متوجه نمیشه.

لرد در جوابش گفت:
_ما نمی دانیم، بایست ای قاقاروی کم تربیت!

کتی بالاخره موفق شد قاقارو را بگیرد و لینی مرحوم را از دهان او نجات دهد، پیروزمندانه به جمعیت دونده گفت:
_گرفتمش!

لرد که باز هم یاد ناراحتی اش افتاده بود گفت:
_لینی مان را بدهید برویم دفن اش کنیم برایش حلوا بپزیم، آه کجایی لینی؟

در عین تعجب لینی ای که باید در حال پاسخ به سوالات نکیر و منکر می بود به هوش آمد، شروع به پرواز کرد و خیلی شاد و سرحال گفت:
_من اینجام، قراره حلوای کی رو بخوریم؟

اما آن طرف سالن ایوا و لوسی هنوز هم در حال کشمکش بودند بر سر قصاصِ قتلی که صورت نگرفته بود!



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#5
گریفیندور vs اسلایترین


دست های الکس برای خودشان مشغول بندری رفتن بودند و او با شرمندگی به اعضای تیم نگاه می کرد و عرق از سر و رویش می چکید، البته نه! اشتباه نکنید؛ عرق ریختنش از خجالت نبود، از بس که هوا گرم بود همه اعضای تیم همین اوضاع را داشتند. الکس نگاهی به سمت ملانی انداخت.
-من واقعا متاسفم، اما فکر نکنم بتونم امروز بازی بکنم. سابقه نداشته دستام این طوری بلرزن اصلا. این چه استرسیه آخه.

ملانی با لبخندی اطمینان بخش نگاهی به او انداخت.
_اصلا نگران نباش الکس، اتفاقه دیگه پیش میاد. برای بازی های بعدی یه راهکاری پیدا می کنیم. جیسون با مسئولین بازی صحبت کرده، مشکلی نیست من جای تو بازی کنم.

جیسون هم با نهایت همدلی ای که می توانست از خودش نشان دهد گفت:
-دیگه چی کار کنم الکس، مجبور بودم صحبت کنم. بچه ها پاشید پاشید الاناست که بازی شروع شه.

آرکوارت در حالی که با دستمالی پیشانی عرقی اش را پاک می کرد گفت:
-اشکالی نداره الکس، خودت رو ناراحت نکن. از این خون آشام ما هم ناراحت نباش، یه کم زیادی خونسرده.

الکس که همچنان شرمنده بود گفت:
-مهم نیست آرکو. موفق باشید بچه ها و بازم ببخشید که نتونستم بازی کنم.

اعضای تیم جاروهایشان را از گوشه و کنار رختکن برداشتند و به سمت زمین بازی رفتند. جیسون غر غر کنان زیر لب از گرما شکایت می کرد. الکس همراه تیم به کنار زمین بازی رفت تا آن ها را بدرقه کند که ناگهان نگاهش به بشکه قهوه ای رنگی که مثل غورباقه ها با جهش راه می رفت و به کنار آن ها می آمد، افتاد. رو به آرکو گفت:
-این بشکه هه خیلی شبیه یکی نیست؟

آرکو با خنده ای که سعی در کنترلش داشت، گفت:
-چرا، خیلی شبیه یکیه. ولی خودش نیست.

الکس متفکر گفت:
-شبیه کیه؟ مخصوصا با رنگ قهوه ای که داره من و یاد یکی می ندازه.

آرکو گفت:
-شبیه جناب اچ.اسه بشکمون. دیگه هم نپرس کی که اگر به گوش موشای دیوار برسه کارمون ساخته است.

جیسون غر غر کنان گفت:
-چی میگید شما دو تا؟ بسه دیگه. الکس توام نمیتونی اینجا بایستی. زود باشید بچه ها.

اما رو به جیسون گفت:
چطوری میشه زود بشیم؟

جیسون با ریلکسی تمام گفت:
-اگر نمی خوای شام امشبم بشی بهتره از این سوالا نپرسی.

این بار پیتر بود که گفت:
-تا حالا هزار بار این تهدید رو کردیا جیسون، حنات بی رنگ شده.

جیسون قدمی به سمت پیتر برداشت و نگاه ترسناکی به او انداخت.
-مثل اینکه خیلی دلت می خواد عملیش کنم؟

ارکو پا در میانی کرد و جلوی الکس را گرفت:
-جیسون نکن شر میشه ها! بچه ها آماده شید شما هم.

اعضای تیم سوار جارو ها شدند و به همراه بشکه و چوب ماهیگیری کنار زمین قرار گرفتند. اعضای تیم اسلایترین نیز آماده شده بودند و پیتر و بلاتریکس، دو پاچه خوار اعظم و قدیمی لرد محبوب اما مرحوم شده شان، نگاه های عجیب و رقابت جویانه ای رد و بدل می کردند. الکس در حالی که به سمت جایگاه تماشاچی ها می دوید فریاد زد:
موفق باشید بچه ها!

فلش بک، چیزی حدود ده روز پیش، خوابگاه گریفیندور

الکس مشغول کار کردن با تلفن همراهی بود که از یکی از دانش آموزان پروفسور آبرکرومبی به امانت گرفته بود و قصد داشت سری به اکانت هایش در فضای مجازی ماگلی بزند که ناگهان با خبری عجیب رو به رو شده بود. یا مرلین! اون چه می دید؟ کتاب های هری پاتر؟ در مورد همان اتفاق افسانه ای که در همین جا، مدرسه هاگوارتز رخ داده بود؟
این برای الکس باور کردنی نبود. با سرچی در اینترنت با انبوهی از اطلاعات در مورد این کتاب مواجه شد. نویسنده این کتاب های فردی به نام جی. کی. رولینگ بود.

فردای همان روز، نه روز قبل از مسابقه کوییدیچ، سالن عمومی

_بابابزرگ آرتور شما این اطلاعات رو از کجا آوردین؟

آرتور ویزلی که مشغول خوردن سوپ پیاز بود گفت:
-من موهامو توی وزارت خونه سفید کردم بابا جان.

الکس سری به تایید تکان داد. با اطلاعاتی که از بابابزرگ آرتور گرفته بود، تکه های پازل جور در می آمدند. جی‌. کی. رولینگ خبرنگاری بود که برای کسب در آمد در دنیای ماگلی اتفاقات بین هری پاتر و لرد ولدمورت را در چند کتاب شرح داده بود. این کار مخفیانه صورت گرفته بود و وزارت خانه نتوانسته بود جلوی چاپ کتاب ها را بگیرد. در نهایت جی‌. کی. رولینگ به دادگاه جادوگران احضار شده بود تا برای نقض قوانین دنیای جادوگری مورد محاکمه قرار بگیرد. اما هیچ کس نمی دانست باید به چه جرمی او را مواخذه کنند. فی الواقع او قوانین را نقض کرده بود اما در عین حال نکرده بود. در نهایت دادگاه به او آزادی مشروط بر افشا نکردن چیز دیگری از دنیای جادوگری داده بود و رولینگ خوش و خرم زندگی اش را می کرد.

الکس بعد از صحبت با بابابزرگ ویزلی باز هم مشغول گشت و گذار در اینترنت ماگلی شد و در نهایت تعجب سایتی یافت که ماگل های طرفدار کتاب های رولینگ در آن خودشان را به جای شخصیت های دنیای جادوگران جا زده بودند و برای خودشان قصه می نوشتند. حدس بزنید نام سایت چه بود؟ جادوگران!

پس از کمی گشت و گذار متوجه شد می تواند در این سایت عضو شود. شناسه ای را انتخاب کرد و به این فکر کرد که با تقلب و ایده گرفتن از اطرافش می تواند چیز های جالبی بنویسد.

پایان فلش بک، روز مسابقه، جایگاه تماشاچی ها


الکس در صندلی ای دور از جماعت تشویق کننده‌ی هیجان زده جا خوش کرده بود. همچنان عرق از سر و رویش می چکید، به دنبال دستمالی در جیب های ردایش می گشت که ناگهان با تلفن همراه ماگلی ای که به امانت گرفته بود مواجه شد. مثل اینکه تلفن تمام مدت در ردایش جا مانده بود. تصمیم گرفت مسابقه امروز را عینا در سایت جادوگران شرح دهد. بالاخره طوری سرش گرم می شد.

فقط مرلین می داند در فاصله سه کیلومتری خورشید چگونه سیگنال اینترنت به تلفنِ همراهِ الکس می رسید، از من به شما نصیحت، ذهنتان را درگیرش نکنید.

الکس همان طور که مشغول نگاه کردن به حرکات بازیکن هایی بود که هنوز بازی را شروع نکرده بودند، همه چیز را نیز شرح می داد.

"کاپیتان هر دو تیم با یکدیگر دست داده اند. همه بر روی جاروها سوار شده و با سوت داور که نشان از شروع بازی بود شروع به پرواز کردند. چوب ماهیگیری از همین الان خیلی با دقت به دنبال گوی زرین است. ظاهرا سرخگون در دستان هکتور قرار دارد و او به سمت دروازه می رود با پرتابی دقیق سرخگون از کنار ملانی می گذرد و نه! ده امتیاز برای اسلایترین در دقیقه اول بازی. طرفداران گریفیندور آه بلندی کشیدند و طرفداران اسلایترین شروع به شادی کردند. بازی از سر گرفته می شود. این بار سرخگون در دستان آرکوارت قرار دارد."

الکس نوشتنش را متوقف کرد و نگاهی به سمت ارکوارت که به طرف دروازه های اسلایترین می رفت انداخت. یک توپ بازدارنده هم به لطف بلاتریکس لسترنج به سمت جیسون در پرواز بود. اما الکس یک لحظه اشتباه کرد و نوشت:
"توپ بازدارنده آرکو را هدف گرفته است."

با نوشتن این جمله جمعیت هین بلندی کشیدند، الکس چه می دید؟ انگار توپ بازدارنده مسیرش را با حرف او عوض کرده بود و آرکو که اصلا آمادگی این برخورد را نداشت هدف قرار داده بود و او صدمه دیده بود. با این حال به جیسون علامت داد که می تواند به بازی ادامه دهد. سرخگون این بار در دستان پلاکس بود. الکس تصمیم گرفت ایده ای را که به ذهنش رسیده بود امتحان کند، بنابراین در خلاف واقعیت نوشت:
"جیسون به سمت سرخگونی که در دست پلاکس است می رود و او نیز به راحتی سرخگون را به جیسون می دهد."

الکس سرش را بلند کرد، جمله اش بدل به واقعیت شده بود. باورش نمی شد، او کنترل بازیکنان را در اختیار داشت؟ یا خود مرلین! اما چطور این اتفاق افتاده بود؟ چه اتفاق جذابی! ندای درون الکس که دید اگر دست به کار نشود او تا خود فردا می خواهد بگوید "چه جالب"؛ به او نهیب زد.
-زود باش یه کاری بکن دختر. بعد هم می تونی تعجب بکنی!

بازی در جریان بود، جیسون یک گل را به ثمر نشانده بود و جمعیت طرفداران گریفیندور فریاد می زدند:
-توپ تانک فشفشه گریف برنده میشه!

الکس این بار نوشت:
"تمام بازیکنان اسلایترین گیج شده بودند و با فرمت "" به افق خیره شده بودند. دروازه مجازی از کار افتاده بود و تنها سیستم کنترل هوشمند خودکار. در همین بین آرکوارت گل دوم را وارد دروازه مدهوش کرد. بیست امتیاز برای گریفیندور! "

الکس بدون توجه به خوشحال گریفیان نگاهی به داور که به حالت اعضای تیم اسلیترین مشکوک شده بود انداخت. پس این بار نوشت:
"داور عین خیالش هم نبود. اصلا انگار نه انگار که بازی عجیب شده بود. بازدارنده ها در جایی از زمین متوقف شده بودند. چوب ماهیگیری و سیستم کنترل هوشمند خودکار همچنان به دنبال گوی زرین بودند. اعضای تیم گریفیندور هم بی توجه به اسلایترینی ها به کارشان ادامه می دادند، حتی پیتر، اما و بشکه هم به جیسون و آرکوارت پیوستند تا گل های بیشتری را وارد دروازه کنند. "

الکس این بار نگاهی با طرفداران اسلایترینی که به روند بازی مشکوک شده بودند انداخت و نوشت:
"تماشاگران هم سکوت کرده بودند و اصلا به چیزی مشکوک نبودند."

اما این بار نوشته اش اثر نکرد، الکس بیخیال تماشاگران شد و نوشت:
"بازیکن های گریفیندور همین طور گل می زنند و گل می زنند و به گل زدن ادامه می دن."

ده دقیقه بعد

امتیاز گریفیندور به چیزی حدود ۱۰۰۰ رسیده بود. الکس دید که این امتیاز دیگر کافی است، نوشت:
"بالاخره چوب ماهیگیری گوی زرین رو می گیره."

چوب ماهیگیری گوی زرین را گرفت و اهمیتی به نگاه های چپ چپ سیستم کنترل هوشمند خودکار نداد. داور پایان بازی را اعلام کرد و گفت:
-گریفیندور ۱۱۵۰ امتیاز. اسلایترین ۱۰ امتیاز. برنده بازی گریفیندور!

الکس نوشته اش را با گفته داور به پایان رساند و به بازیکنان خندان گریفیندور پیوست. اما او کور خوانده بود اگر فکر می کرد بردن به همین راحتی هاست، بازیکنان اسلایترین بالاخره به خودشان آمدند و شروع به اعتراض کردند و می گفتند که انگار کسی آن ها را بیهوش کرده بود. طرفداران اسلایترین به زمین بازی ریخته و شروع به اعتراض کردند اما همهمه ها با صدای مقتدر داور به پایان رسید.
-همینه که هست!

الکس در ادامه حرف داور گفت:
-تا شما باشید از جاهای نامعتبر جنس نگیرید دوستان.

بازیکنان تیم گریفندور از الکس پرسیدند که او چه دیده است و چه اتفاقی افتاده است چون آن ها نیز انگار مدهوش شده بودند. الکس فقط شانه ای بالا انداخت و گفت:
-مهم اینه که ما برنده شدیم! بیخیال حاشیه ها...



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#6
الکس که پیش از این هم بارها وسیله ای به نام آمپول را دیده بود و حتی به اجبار با آن درمان شده بود به اندازه دیگران از آن نمی ترسید، اما باز هم می ترسید! اصلا مگر آدمی در این دنیا وجود دارد که از آمپول نترسد؟ یا از آن خوشش بیاید؟ مگر این که شخص مذکور پروفسور ملانی باشد!
دانش آموزان همچنان با تردید به سرنگ ها نگاه می کردند. الکس تصمیم گرفت زودتر به دنبال قاقارو برود تا کل حاضرین در هاگوارتز توهم زده نشده بودند. الکس نزدیک کتیِ خوابالو رفت و گفت:
_کتی! کتی پاشو باید بریم دنبال قاقارو.

کتی با پلک هایی که انگار با چون کبریت هایی نامرئی نگه داشته شده بودند نگاهی به الکس انداخت و گفت:
_قاقارو دیگه کیه؟ من خوابم میاااااد.

الکس بازوی کتی را در دست گرفت و با تحکم گفت:
_شب که شد بگیر بخواب. الان باید بریم ببینیم این قاقاروی تو چه دسته گلی به آب داده!
سپس نگاهی به کلاس خالی از دانش آموز انداخت و این بار مصرانه تر رو به کتی گفت:
_پاشو!
در همان حال به زور متوسل شده و کتی را بلند کرد؛ دو ویال قرمز و سرنگ خودش و کتی را برداشت و کتی را با خود به سمت راهرو کشاند.
هر دو سلانه سلانه راه می رفتند. در واقع الکس کتی را به دنبال خود می کشید و کتی غرغر کنان به دنبالش قدم بر می داشت. ناگهان الکس متوجه صدای گریه و فریاد از سمت سالن گریفیندور شد. کتی را کشان کشان به سمت تابلوی بانوی چاق کشاند، رمز را گفت و بعد تصویر به هم ریخته سالن عمومی مقابل چشم های الکس نقش پدیدار شد و او به سرعت عامل آشوب رو به رویش را که قاقارو بود، یافت. کتی کنار الکس قرار گرفت و گفت: آرکو چش شده؟ وای خدا چقدر خوابم میاد.

الکس که توجهش به سمت آرکوی گریان که بازوی جیسون را چنگ زده بود و جماعت تماشاگرش جلب شده بود به سمت آنها رفت. آرکو هق هق کنان می گفت:
_جیسون تو نباید بمیری! جیسون خواهش می کنم نفس بکش! جیسون!

الکس که متوجه جریان پیش آمده شده بود تصمیم گرفت هر چه زودتر ویال قرمز را به او تزریق کند، پس با صدای نسبتا بلندی گفت:
_بچه ها برید کنار! من می دونم آرکو چه بلایی سرش اومده.

جیسون که سعی داشت آرکو را قانع کند که سالم و سلامت است گفت:
_اما آرکو از من جدا نمیشه، چرا اصرار داره که من در حال مرگم؟

الکس نگاه درمانده ای به سمت کتی انداخت و گفت:
_خوب میشه! باید اینو تزریق کنم بهش.

و سرنگ حاوی ویال قرمز را بالا گرفت. آرکو که توجهش سمت الکس سرنگ به دست جلب شده بود، گفت:
_اومدی جیسون رو نجات بدی؟ داره می میره! اون چیه توی دستت؟ کمکش می کنه؟ ببین نفس نمی کشه!
و شروع به گریه کردن کرد. اعضای حاضر در سالن از اوضاع پیش آمده گیج بودند و نمی دانستند چگونه خنده شان را کنترل کنند. الکس با لبخندی اطمینان بخش گفت:
_اینو که به تو تزریق کنم جیسون حالش خوب میشه.

صدای خنده کوتاهی با حرف الکس در سالن پیچیده شد. آرکو فداکارانه گفت:
_من به خاطر جیسون حاضرم هر کاری بکنم. راستی با این چیز تیز قراره چی کار بکنی؟

الکس پرستارگونه گفت:
_تو که با چیزای تیز غریبه نیستی آرکو. بازوت رو بیار جلو تا این رو بهت تزریق بکنم.

آرکو کاری که الکس گفته بود را انجام داد و الکس سعی کرد در اولین تجربه آمپول زنی اش دست آرکو را آش و لاش نکند. چند لحظه بعد از تزریق سرنگ آرکو حالت خواب آلودی به خودش گرفت، بر روی زمین نشست، به دیوار تکیه داد و بعد صدای خر و پفش بلند شد. الکس نگاهی به کتی به خواب رفته در سوی دیگر سالن انداخت و در همین بین چشمش به قاقارو افتاد. انگار قاقارو خان لطف کرده بود و فقط آرکو را گاز گرفته بود. الکس با احتیاط قاقارو را در آغوش گرفت و روانه کلاس شفابخشی شد تا کار درمان قاقارو را به پروفسور ملانی بسپارد تا او پادزهر را به قاقارو تزریق کند.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#7
سلام پروفسور دلاکور!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
___________
الکس بر روی کاناپه گرم و نرمی در سالن عمومی گریفیندور نزدیک به شومینه ای که گرمایش به پای گرمای صمیمیت میان اعضای گروه نمی رسید، نشسته بود و به تکلیفی که پروفسور دلاکور به آن ها داده بود می اندیشید.
کتابی در دستانش به چشم میخورد گویی تصمیم داشت مطالعه کند، اما ذهنش به شدت مشغول بود و تمرکز کافی برای مطالعه را نداشت.
تصمیم گرفت دل را به دریا بزند و کاری کند و هر طور شده کاری کند تا پیشگویی اش به حقیقت بپیوندد.
بدون برنامه قبلی با صدای نسبتا بلندی شروع به صحبت کرد.
_بچه ها؟

انگار که صدایش به گوش هیچ کس نمی رسید. سالن شلوغ بود و هر کسی گوشه ای به کاری مشغول بود. این بار بلند تر گفت:
_بچه ها؟! یه لحظه گوش بدید.

باز هم توجهی نکردند، این بار فریاد زد.
_بچهههههههه هااااااااا؟!

همگی از فریادش جا خوردند، سکوت بر سالن حاکم شد. آرکوارت به نمایندگی از جمع جاخورده گفت:
_چیزی شده الکس؟

الکس لبخندی برای انبساط خاطرشان زد و گفت:
_نه. اتفاق خاصی نیافتاده فقط می خوام یه پیشگویی انجام بدم و مطمئنم که اتفاق می افته.

این بار جیسون با ابروهای بالارفته ای که کم مانده بود از کادر صورتش بیرون بروند و پوزخندی که سعی در پنهان کردنش داشت و ناشی از اعتماد به سقف کاذب الکس بود؛ گفت:
_حالا از کجا این قدر مطمئنی؟

الکس که در ذهنش به نقشه گنگی می اندیشید و همزمان سعی داشت فاصله اش را با محل شیشه های خون آستریکس تخمین بزند، لبخند نا مطمئن و مسخره ای زد و گفت:
_می دونم دیگه. حالا بگم؟

کتی، لوسی، اما و پیتر و بقیه سال اولی هایی که امروز در کلاس پیشگویی حضور داشتند منتظر غافلگیری های خوبی نبودند اما امید داشتند الکس دست به کار احمقانه ای نزند و خب امیدشان واهی بود.
الکس اهم اهمی کرد و از آن جایی که نمی دانست چه کند گفت:
_خب...خب من یه گوی لازم دارم تا این کار رو انجام بدم.

سال اولی ها نگاه های عجیبی رد و بدل کردند چون الکس واضحا دروغ گفته بود. در همین بین بابابزرگ ویزلی یک گوی از توی جیبش بیرون آورد که مرلین می دانست چطور آن جا بود و آن را به سمت الکس گرفت و گفت:
_بیا فرزندم، این هم گوی.

الکس که فقط به امید و امان مرلین داشت کارها را پیش می برد؛ گوی را از دستان آرتور گرفت و گفت:
_این جای سالن چیزی نمی بینم باید برم عقب تر.

بعد در همان حالت عقب عقب راه رفت. پاشنه چکمه های چرم اش روی کف سنگی سالن کشیده می شد و خللی را در سکوت سالن به وجود می آورد.
خودش را کمی به سمت چپ کشید تا به شیشه های خون نزدیک تر باشد و گفت:
_توی گوی می بینم که آستریکس قراره عصبانی بشه.

بعد جلوی شیشه های خون قرار گرفت و خودش را خیلی خیلی مصنوعی بر روی زمین انداخت و دستش را از قفسه هایی که شیشه ها بر روی آن ها قرار داشت آویزان کرد و در نتیجه شیشه های خون بر روی زمین افتادند و خورد و خاکشیر شدند. الکس خوشحال بود که نقشه اش تا اینجا به خوبی پیش رفته است. اما اعضای گروه که شاهد حرکات عجیب و غریب او بودند با فرمت "" به خون های پاشیده شده روی دیوار و شیشه های شکسته شده بر روی زمین نگاه می کردند. گوی شیشه ای بابابزرگ ویزلی هم از دستان الکس افتاده بود و به سمت گوشه سالن عمومی رفته بود.
آستریکس که انگار تازه ویندوزش بالا آمده بود چند قدم به سمت الکس برداشت و با فریاد گفت:
_چی کار کردی؟ مگه من شونصد بار نگفتم به شیشه خونای من دست نزن دا! اینا از خون های تازه محمدی بودن.

ملانی که ناظر گروه بود سعی کرد پادرمیانی کند.
_آستر الکس که حواسش نبود. حالا شیشه خون می گیری باز.

آستریکس و ملانی شروع به بحث کردند. بقیه اعضای سالن هم دوباره به کار خود مشغول شدند.
اما این وسط جیسون هم شاکی شده بود، هر چه نباشد او هم خون آشام بود. الکس ناگهان فکری به ذهنش رسید و برای عملی کردن آن چند قدم از جایی که ایستاده بود دور شد، به سمت لوسی رفت و طلسمی را روی او اجرا کرد. آن طلسم مافلیاتو بود که پیش از آن دیده بود گاهی هرمیون اجرایش می کند و از او خواسته بود تا آن را به او هم آموزش دهد.
سپس لبخندی زد و رو به بقیه گفت:
_الان هم جیسون عصبانی میشه و با لوسی دعوا می کنه.

لوسی که در حالت عادی هم صدایش کمی جیغ مانند بود از این احساس شنیدن وز وز ترسیده بود و شروع به فریاد و جیغ زدن کرد.
جیسون که جایی در همین نزدیکی نشسته بود با شنیدن جیغ های لوسی عصبی شده و فریاد زد:
_اه، بس کن لوسی! و گر نه به جای صبحانه فردام که الان الکس نابودش کرد خون تو رو می خورم.

لوسی اما، دست بردار نبود. جیغ هایش همچنان ادامه دار بود و از آن طرف سالن هم فریاد های ملانی که داشت دمپایی هایش را برای مستفیض نمودن آستریکس آماده می کرد به گوش می رسید. جیسون عصبانی تر شد، جلو آمد و رو به روی لوسی ایستاد. یقه ردای لوسی را در دست گرفت و فریاد زد:
_بسه!

لوسی از ترس چهره عصبانی جیسون و فریادش بالاخره ساکت شد.
آرکوارت که تاکنون مشغول صحبت با جیسون بود برای جدا کردن آن ها جلو آمد. جیسون بر سر آرکو هم فریاد کشید:
_آرکو دخالت نکن، من باید لوسی رو یه بار برای همیشه ادب کنم.

آرکو گفت:
_جیسون بیخیال شو. الان‌ هم با هم آشتی کنین عمو آرکو ببینه.

در همین لحظه آستریکس که در حال فرار از دست ملانی بود که به او می گفت باید با تازه واردها درست برخورد کند و دنبال او می کرد به جیسون که همچنان یقه لوسی ترسیده را چسبیده بود برخورد کرد و باعث شد بر روی زمین بیافتد.
این بار آستریکس بود که هدف گلوله های خشم جیسون قرار می گرفت:
_آستر فقط مرلین به دادت برسه، کاری می کنم جغدای آسمون هاگ به حالت گریه کنن.

الکس که اوضاع را از کنترل خارج شده می دید، تصمیم گرفت اعضا را به نوشیدن لیموناد دعوت کند و در لیموناد ها قرص خواب بریزد تا این ماجرا ختم به خیر شود. قرص های خواب را از خوابگاهش برداشت و آن ها را در لیموناد ها ریخت و گفت:
_بچه ها! بچه ها! بسه. بیاین لیموناد بزنیم.

همه با این فرمت "" او را نگاه می کردند و الکس با این فرمت "" آن ها را؛ اما در آخر لیموناد ها را خوردند و کمی بعد به خواب رفتند تا از به دیار باقی شتافتنِ لوسی و آستریکس، به دست جیسون جلوگیری شود و این روز پر ماجرا به پایان برسد و الکس درس گرفت که دیگر هیچ گاه پیشگویی نکند.



پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
#8
الکس گیج شده بود، صدایی در مغزش فریاد می کشید که احمقانه ترین کار ممکن رفتن به دنبال جیسون؛ آن هم در چنین مکانی است. اما نکته ای که در این بین مطرح بود این بود که پای جان یکی از اعضای گروهشان در میان بود.
بابابزرگ ویزلی به دنبال سوال گوگو به آرامی گفت:
_من هم با آرکو و گوگو می رم.

الکس بهت زده به چهره های آن سه نفر نگاه کرد. سوالی که در ذهنش پر رنگ بود را به زبان آورد:
_آرکو تو اصلا می دونی چه قدر احتمال مرگ اونور دریچه زیاده؟ موجوداتی که هیچ چیز قابل پیش بینی ای راجع بهشون وجود نداره! می دونی داری با چی قمار می کنی؟ با مرگ و زندگی ات!

آرکو با همان صدای ضعیف و خسته؛ انگار که رنجی که متحمل می شد توصیف ناپذیر بود؛ گفت:
_الکس تو متوجه نیستی! تو نمی فهمی، درک نمی کنی که دوست داشتن چه ارزشی داره. جیسون...جیسون اولین کسی بود که من رو پذیرفت و دوستم داشت بدون اینکه بخواد تغییرم بده. من قبلا هم گفتم الان هم میگم شما آزادید که نیاید.

استرجس پادمور که در گوشه ای از سالن با حالی عجیب بر روی مبلی کنار سر کادوگان تکیه زده بود گفت:
_الکس، جیسون دوست ماست. ما میریم دنبالش. حتی اگر این کار باعث مرگمون بشه.

الکس که کلافه و پریشان میان جمع ایستاده بود گفت:
_شما می دونید که ممکنه هممون بمیریم؟ می دونید که چند نفری به دنبال جیسون رفتن چه عواقبی داره؟ چه تضمینی هست که باز دوباره همه ما اینجا جمع بشیم؟

ملانی که تا الان سکوت کرده بود در جواب سوال های الکس گفت:
_چه اهمیتی داره که زنده باشیم یا مرده وقتی که دوستمون، هم گروهی مون، کسی که باهاش خاطره های زیادی داریم؛ اینجا نیست! فکر می کنی ما می تونیم حتی یک شب خواب راحتی داشته باشیم وقتی می تونستیم برای نجات دوستمون قدمی برداریم و فقط به خاطر این که این جون لعنتی مون به خطر نیفته این کار و نکردیم؟

الکس نمی دانست چه جوابی بدهد، معلوم بود که از لحاظ احساسی حق با ملانی است اما از لحاظ منطقی، نه!

این بار آستریکس با صدای رسایی گفت:
_ما باید بریم دنبال جیسون. دوستمونه. منم میام دا!

سرکادوگان از جایش برخاست، به سمت الکس رفت و رو به روی او ایستاد و گفت:
_نگرانی هات رو درک می کنم. از خیلی جهات حق با توئه. اما ما نمی تونیم دوستمون رو رها کنیم. تو می تونی انتخاب کنی که بیای یا نه.

الکس انگار میان افکارش گم شده بود ولی حق با ملانی بود. می تواند باقی عمرش را با این عذاب وجدان سر کند؟ قطعا نه. پس شاید برای اولین بار تصمیم گرفت به دنبال دیگران و آنچه دلش به آن دستور می داد برود. پس به آرامی گفت:
_حق با شماست. ارزش دوستی بیشتر از جون ماست. من هم با شما میام.

سرکادوگان لبخند غمناکی زد و گفت:
_الکس شاید ما در این راه کشته بشیم، اما مطمئن باش می ارزه.

و برای اطمینان دادن به الکس دستش را روی شانه او گذاشت و کمی فشار داد.
استرجس که تلاش هایش برای سامان دادن به افکارش کمی موفقیت آمیز واقع شده بود گفت:
_وسایلتون رو جمع کنید. رداهاتون رو بردارید. آرکو چاقوهات یادت نره و سر کادوگان شمشیرت. ملانی وسایل شفابخشی ات رو بیار احتمالا لازممون میشه. در کمترین زمان ممکن آماده بشید؛ باید هر چه زودتر حرکت کنیم.

اعضا نگاهی نامطمئن به یکدیگر انداختند. الکس هنوز هم از کارش مطمئن نبود اما می دانست که سر کادوگان راست می گوید؛ دوستی ارزش اش را داشت. ارزش یک قمار آن هم به این عظیمی!


ویرایش شده توسط الکس وندزبری در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۵ ۱۷:۰۸:۱۱


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
#9
فلش بک ساعت شش صبح خوابگاه گریفیندور

الکس از دیشب تا به حال فقط از این پهلو به آن پهلو شده بود و به خاطر تغییر جای خوابش نتوانسته بود حتی لحظه ای پلک روی هم بگذارد.

دیگر از این حالت خسته شده بود و تصمیم گرفت که به سالن عمومی برود و کمی مطالعه کند. لباس مناسبی پوشید و پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون زد و روی مبلی گرم و نرم مشغول مطالعه شد. کمی به همین منوال گذشت ولی الکس متوجه شد که دوست دارد در قلعه شروع به گشت و گذار کند.

هنوز نتوانسته بود جاهای مختلف قلعه را ببیند و برای این کارهیجان داشت.
نگاهی به ساعتی که همیشه در دستانش بود انداخت ساعت شش و چهل دقیقه بود. از حفره سالن عمومی بیرون زد و پا به راه رو ها گذاشت و شروع به گشت و گذار در مکان جدیدی که در آن پا گذاشته بود کرد.

دو ساعت بعد:

الکس بی هدف در قلعه می چرخید،  تا جایی که امکان داشت به همه جا سرک کشیده بود و حالا حوصله اش سر رفته بود.

تصمیم گرفت به تالار گریفیندور باز گردد و با سالن نسبتا خلوتی مواجه شد. از کتی بل که داشت مطالعه می کرد پرسید:
_سلام کتی، صبح بخیر! بقیه کجان؟
_سلام، رفتن تظاهرات.

الکس که متعجب شده بود، پرسید:
_تظاهرات؟
_آره تظاهرات، چون ما فکر می کنیم که وزارت حق ویلبرته.
_اهان. خب، من چطوری می تونم باهاشون برم؟
_لوسی و پیتر رفتن پیش گابریل تا با هم برن. برو ببین پیداشون می کنی.
_ممنون.

الکس به سمت خروجی سالن دوید و به سوی تالار اسلیترین رفت. هنوز نیمی از راه را‌ طی نکرده بود که با لوسی و پیتر و گابریل مواجه شد و رو به لوسی گفت:
_لوسی منم هستم!
_کجا هستی؟
_تظاهرات و میگم دیگه.
_آهان، تظاهرات. برای اینکه شام جیسون نشی اومدی؟
_چی؟ من اومدم ببینم چه خبره خب.
_باشه، بریم.

و انگار که دوباره داغ دلش تازه شده بود گفت:
_پیازم با خودت بیار، بابابزرگ دوست داره!

الکس متعجب گفت:
_پیاز؟!

پیتر از پشت سر لوسی لب زد.
_بازم آمپر چسبونده، توجه نکن.

بحث پایان یافت و چهار نفری شروع به حرکت کردند.

پایان فلش بک


هاگرید بی توجه به حرف های الکس که از او می خواست توضیحی برایش بدهد چندین بنر که سه برابر الکس بودند و مرلین می دانست چطور می خواهد آن ها را در دست بگیرد را در دست هایش چپاند.
الکس گفت:
_هاگرید من نمی تونم اینا رو بلند کنم!
_هر کی به آغوش آسلام خوش میاد، باید بتونه این بنرا رو بلند کنه.

الکس که متوجه منظور هاگرید نشده بود، گفت:
_چی؟!

هاگرید که انگار الکس را نمی دید گفت:
_بیا اینم ساندیست، میدم که فریاد بزنیا!

الکس که فهمید از هاگرید آبی گرم نمی شود به سوی جمعیت کمی که همراهانش تشکیل می دادند، رفت و بنرها را بر سر آن ها هوار کرد و خودش به گوشه ای رفت و تلاش کرد نی را از آن جایی که نباید در ساندیسش فرو کند؛ چون تازه متوجه علامت های معده بیچاره اش که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بود، شده بود.


ویرایش شده توسط الکس وندزبری در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۱ ۱۸:۵۶:۵۴


پاسخ به: عذیذم، عذیذم، وزارتت موبارک!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#10
سلام
ویلبرت وزیر شدنتون رو تبریک میگم
مطمئنم که شما لایق ترین فرد برای وزارت هستید







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.