هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۱۸ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

سیدنی پاکریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰:۴۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۲ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
پیام: 13
آفلاین
سیدنی به همراه دخترش به این ماموریت اومده بود.میخواست به دخترش به صورت عملی اموزش دفاع دربرابر جادوی سیاه رو یاد بده.توی کوچه تاریک با نوک پا راه رفتن.سیدنی گفت:اه به خشکی شانس .فرار کرد.اگنس،دخترش به جایی اشاره کرد و گفت:مامان.روبی اونجاست.به (کبوتر زخمی)سفیدی اشاره کرد که قبلا در خانه اشان زندگی میکرد.ان فراری ازکابانی انرا از خانه اشان دزدید.نامش کارلوس پارک بود ولی به (مازوخیسم)معروف بود.رد خون را گرفت و وارد (زیرزمین)تاریکی شد.بوی خیلی بدی میومد.بو انقدر بد بود که سیدنی و اگنس مجبور شدند بینی اشان را با دست بگیرند.بو مانند (سالاد لبو)یی بود که سه سال از ان مانده و در ان سس کچاب ریخته باشند.به پایین پله ها که رسیدند مازوخیسم را دیدند که بالای یک (استخر)پر از کروکدیل ایستاده و ماگلی را به انها نشان میدهد و انها هم مانند جوجه هایی که مادرشان برایشان کرم اورده و انها بالا و پایین میپرند که انرا بگیرند.صدایش زد که مازوخیسم برگشت.با پوزخند زشتی که روی لب هایش نشانده بود گفت:کاراگاه خوشگله با دخترش اومده.یه وقت اوف نشه دخترت.
با حالتی تمسخر امیز جمله بعدیش را گفت.سیدنی گفت:اون ماگل رو بزار زمین.
_بشین تا به حرفت گوش بدم
ماگل که عین خیالش نبود گفت:ببین اگر میخوای منو بکشی بکش.ولی اول بزار گوشی ام رو چک کنم.
مازوخیسم و اگنس هردو متعجبانه گفتند:گوشی؟
ماگل گفت:گوشی دیگه.گوشی.همون(تلفن همراه هوشمند)نکنه شما تو خانوادتون گوشی ندارین.ببین اینجوریه.
با بالا اوردن گوشی اش ادامه داد:تازه هرکی مدل بالا تر داشته باشه پولدارتره.
مازوخیسم گفت:نه ما ایم گوری که گفتی رو نداریم ولی ما چوبدستی داریم.مدل بالا ترین چوبدستی مونم اسمش (ابرچوبدستیه).با حالتی که بیشتر قهرمانا تو فیلما میگیرن ادامه داد:این چوبدستی یکی از برترین چوبدستی هاست و......
اگنس وسط صحبت کردنش پقی زد زیر خنده و حرفش رو قطع کرد.مازوخیسم با حالتی عصبی گفت :به چی میخندی دختر؟
_به تو
_مگه من خنده دارم
_خیلی باحال وایساده بودی
مازوخیسم سرش رو اورد بالا و رو به سیدنی گفت:این دختریت ادب نداره یکم ادبش....
دیگه دیر بود چون سیدنی چوبدستی اش رو دراورده بود و بایه حرکت چوبدستی مازوخیسم را گرفت و او را به ازکابان فرستاد.بعد هم روی ماگل طلسم فراموشی اجرا کرد و اورا در چند محله پایین تر گذاشت.موقع گذاشتن ماگل رو به اگنس کرد و گفت:و اینجوریه که باید از تمام فرصت هات استفاده کنی تا بتونی نیروی سیاه رو گیر بندازی

کلمات نفر بعد:روباه،هاگوارتز،دراکو مالفوی،خنده،کوییدیچ،هافلپاف،قرمز



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۰۶ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۵۶
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 1318 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات فعلی: تونل وحشت، گرگ گرسنه، دلقک، شعبده باز، سیرک، خنده ی بیمارگونه، بخیه

لارتن کرپسلی، خونآشام خوش‌نام خوش‌اندام، بار دیگر به سیرک عجایب برگشته بود تا با اجرای جذاب بازی با عنکبوت، همه را به وجد بیاورد. پیش از شروع اجرای آن شب، با دلقک تازه‌وارد بگومگو کرده بود. می‌دانست یک جای کار این آدم می‌لنگد و به دنبال هدف شومی خود را به سیرک آنها رسانده است.

سیرک عجایب سال‌های سال در مناطق مختلف اروپا برنامه اجرا می‌کرد. از پرتغال گرفته تا یونان و ترکیه، موجودات عجیب و غریب را که اکثراً با میل خود با سیرک همراه شده بودند، به نمایش می‌گذاشت. شعبده‌باز سه‌پا که می‌توانست یک پایش را نامرئی کند، گرگ گرسنه انسان‌نما که با خنده‌های بیمارگونه‌اش تماشاچیان را به وحشت می‌انداخت و لارتن کرپسلی خوناشام که عنکبوتش روی دهان او تار می‌بست، مهم‌ترین اعضای سیرک به شمار می‌رفتند.

دلقک اما جز لباس مزخرفی که به تن داشت و نمایش تونل وحشتی که آنچنان هم وحشتناک نبود، چیزی برای ارائه نداشت. ابدا معلوم نبود صاحب سیرک چطور راضی شده بود دلقکی چنین بی‌استعداد پایش به آنجا باز شود.

کرپسلی پیش از اجرای خود رو به دلقک گفته بود: «شاید بتونی بقیه رو فریب بدی، اما من رو نمی‌تونی. به من بگو کی هستی و چطوری تونستی خودت رو تو سیرک جا کنی؟»

دلقک که داشت با بخیه‌های بی‌شمار روی بازوی چپش بازی می‌کرد جواب داد: «تو فکر کن من یه بی‌خانمان بدبخت فلک‌زده‌ام که اومدم دوزار پول دربیارم. مگه جای تو رو تنگ کردم؟»

«به من نمی‌تونی دروغ بگی.»

لارتن خوناشام در کسری از ثانیه جستی زد و دندان‌های نیش خود را در بازوی دلقک فرو برد و چندقطره خون مکید. خاصیت خون آدم‌ها این بود که خاطرات آنها را با خود حمل می‌کرد.

لارتن تصویر جادوگرانی را می‌دید که چوبدستی در دست داشتند و نورهای سبز از چوبدستی‌هایشان بیرون می‌زد و پیکرهای بی‌جانی بر زمین می‌افتاد. تصویر جادوگر چشم‌سرخی را دید که روی بازوی دلقک طرح جمجمه‌ای مخوف می‌انداخت و او را مرگ‌خوار می‌نامید.

دلقک بلافاصله چوبدستی‌اش را بیرون کشید و وردی خواند: «ایمپریوس»


کلمات نفر بعدی: استخر، سالاد لبو، مازوخیسم، کبوتر زخمی، تلفن همراه هوشمند، ابرچوبدستی، زیرزمین


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰:۲۰ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۱:۱۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 269
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: جغد، سفر، دزد، بدجنس، سیاه‌چال، قصر.

رزالی در حالی که از شدت غم قلبش مثل یه تکه سنگ در سینه اش سنگینی می کرد، در میان درختان سر به فلک کشیده ی جنگل راه می رفت. دوست داشت گریه کند تا روحش اندکی سبک شود، ولی چشمه ی اشک هایش از او روی برگردانده بود.

به سمت یکی از درختان رفت و روی زمین نشست و به تنه ی آن تکیه داد و زانوهایش را در بغلش جمع کرد.
"گادفری عزیزم، خیلی وقته منتظرم واسم جغد بفرستی، ولی هنوز خبری ازت نشده. حتما به خاطر اون اتفاقی که افتاد، احساس شرمندگی می کنی، ولی من دیگه تو رو مقصر نمی دونم.

می خواستم برم سفر تا حالم یه کم بهتر بشه، ولی طاقت نداشتم زیاد ازت زیاد دور بشم، پس اومدم معبد. همون جایی که دو تایی ازش فرار کردیم. الان تو جنگل نزدیک معبدم. یادت میاد همه ی اتفاقای اون شبو؟

حتما میگی اگه این قدر دوست دارم ببینمت، چرا خودم واست جغد نمیفرستم؟ راستش دلیلش اینه که از رفتارم شرمنده ام. همه بهم میگن حق داشتم، ولی من از خودم بدم میاد که اون جوری بهت نگاه کردم."

چشمانش را بست و به خواب فرو رفت و خودش و گادفری را دید که پشت یک هیپوگریف نشسته اند و بر فراز لندن پرواز می کنند. او دستانش را دور کمر گادفری حلقه کرده بود و سرش را روی موهای بلند و مشکی او گذاشته بود و حس می کرد در بهشت است.

لبخند زد و دستی بر روی گونه اش قرار گرفت. رزالی آن دست را گرفت و زمزمه کرد:
"تو برگشتی پیشم، عزیزم."

ولی بعد متوجه شد که آن دست خیلی بزرگ و زبر است و متعلق به گادفری نیست و وحشت زده چشمانش را باز کرد و مردی را مقابلش دید که سرش مو نداشت و چشمانش لوچ بود و دندان های نیش تیزش از دهانش بیرون زده بود.

مرد زبان چرک آلودش را روی لب های باریکش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
"لقمه ی چرب خودم هستی، مگر نه؟"

رزالی چوبدستی اش را بیرون کشید، ولی مرد با سرعتی مافوق طبیعی آن را از او گرفت و به دوردست پرت کرد و بعد او را روی زمین کوباند و رویش نشست و دهانش را به گردن او نزدیک کرد.

رزالی همان طور که با دستانش بیهوده به مرد ضربه می زد، فریاد زد:
"لعنت به تو، ولم کن، موجود کثیف."

خشم در چشمان مرد جوشید.
"معشوقت هم یکی مثل منه. ولی اون برات کثیف نیست، چون خوشگله؟ اگه اون الان جای من بود، خوشحال می شدی که این جوری بزنت زمین و از خونت بخوره؟"

رزالی جواب نداد و به کتک زدن مرد ادامه داد. مرد مشت بزرگش را به دهان او کوباند و تعدادی از دندان های رزالی شکست و خون دهانش را پر کرد.

"شاید من یه دزد بدجنس باشم، ولی عوضش یه قصر قشنگ دارم. گوش می کنی؟ دارم میگم یه قصر. با یه سیاهچال بزرگ بوگندو توش. تو رو میندازم اون جا. ولی اگه دختر خوبی باشی، شبا میارمت بیرون تا از خونت بخورم."

دستان رزالی پایین افتاد و چشمانش بسته شد و از هوش رفت. حالت چهره ی مرد ترحم آمیز شد و از روی او بلند شد و در همین لحظه رزالی ناگهان از جایش جهید و دو تا از انگشتانش را مثل سیخ در چشمان مرد فرو کرد.

مرد فریاد دردآلودی کشید و رزالی دستانش را داخل گوشت صورت او فرو برد و آن قدر پایین رفت تا به مغز او رسید و در حالی که چهره اش مثل دیوانه ها شده بود و آدرنالین در خونش فوران می کرد، گفت:
"آره، بمیر لعنتی!"

و دست خون آلودش را بیرون کشید و با یک لگد جسم بی جان مرد را روی زمین انداخت و بعد رفت و چوبدستی اش را برداشت و با آن جنازه را به آتش کشید.

حالا دیگر احساس شرمندگی در وجودش نبود و قرار نبود منتظر بنشیند تا گادفری برایش نامه بفرستد. خودش به سراغ او می رفت و او را محکم در آغوش می گرفت، طوری که بتواند صدای ترق ترق استخوان هایش را بشنود.

کلمات نفر بعدی: تونل وحشت، گرگ گرسنه، دلقک، شعبده باز، سیرک، خنده ی بیمارگونه، بخیه.











پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲:۲۳ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۰:۲۴
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 229
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: ملکه‌ی گرگینه‌ها، شاهزاده‌ی خون‌آشام، رابطه‌ی ممنوعه، خون نفرین شده، گاز زهرآلود، سرود محزون،‌ آغوش خاک.

قصر "ملکه‌ی گرگینه‌ها" میان کوه‌ها بود، قصری باشکوه از سنگ‌های خاکستری که گرگینه‌ها در آن خدمت می‌کردند و اتاق‌های زیبا و پرشکوه بسیاری داشت. ملکه همیشه پیراهنی خاکستری می‌پوشید و موهای جوگندمی‌اش را گوجه می‌کرد. پوست یک گرگ را مانند شنلی روی دوش می‌گذاشت و زیورآلات طلای سفید در همه‌جای بدنش می‌درخشیدند.

ملکه دختری حدودا سی ساله داشت که درست مانند جوانی‌های خودش بود؛ با گیسوان سیاه بلند، چشم‌های خمار سبز و مژه‌های بلند. او همیشه پیراهنی پشمی و خاکستری به تن می‌کرد و روحیه‌ی سرکش و ماجراجو داشت.

ملکه از خون‌آشام‌ها متنفر بود و ورود آنها را به قصر ممنوع کرده بود. شبی از شب‌ها که دخترش آهسته در قصر گردش می‌کرد، متوجه شد گرگینه‌های وردست ملکه یک "شاهزاده‌ی خون‌آشام" را دستگیر کرده‌اند. شاهزاده بسیار خوش‌قیافه بود؛ بنابراین وقتی نگهبانان به خواب رفتند، او را فراری داد و به همراه او به جنگل پناه برد.

زمانی که ملکه متوجه شد دخترش خون‌آشام را فراری داده است، دستور داد آنها را پیدا کنند و بکشند. او می‌گفت:
- رابطه‌ی آنها یک "رابطه‌ی ممنوعه" است!

وردست‌های ملکه دختر و خون‌آشام را پیدا کردند. وقتی دختر خوابیده بود، وانمود کردند مردمی پاک‌دل هستند و یک بطری "خون نفرین‌شده" به او دادند‌، غافل از اینکه قبلا دختر او را گاز زده و تقریبا تبدیل به یک گرگینه کرده است. آن "گاز زهرآلود" کاری کرده بود که رابطه‌ی دختر و خون‌آشام ممنوعه نباشد؛ اما وردست‌ها این را نمی‌دانستند و دختر را هم کشتند.

وقتی دختر و خون‌آشام هردو به "آغوش خاک" رفتند، "سرود محزون" پخش می‌شد و وردست‌ها از کار خود پشیمان شدند. سپس ملکه را به قتل رساندند.

کلمات نفر بعد: جغد، سفر، دزد، بدجنس، سیاه‌چال، قصر.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷:۵۴ شنبه ۵ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۱:۱۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 269
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: ماه، روباه، فیلیکسیس فیلیکس، آبیلوی ایت، مرگ، شپش، پاتیل.

نور کم رمق ماه که بر کوچه های تنگ و متعفن می تابید و بنجامین که با قلبی سنگین در میان آن ها قدم می زد تا قربانی خود را پیدا کند. هر بار که به شکار خون آشام ها می رفت، با خودش عهد می بست که این آخرین بار است، اما باز پطروس با روش های مختلف او را قانع می کرد که این کار را انجام دهد.

همان طور که پیش می رفت، به خون آشام هایی که دو طرف کوچه به دیوارها تکیه داده بودند، نگاه کرد، موجودات مفلوکی که لباس های پاره به تن داشتند، صورت هایشان به کثافت آغشته بود و شپش ها بین موهایشان پرواز می کردند.

یکی از آن ها که زن جوانی با موهای قهوه ای و چشمان گود رفته بود، با یک پاتیل پر از معجون به سمتش آمد و گفت:
"اینو ببینید، بهترین فیلیکسیس فیلیکسی که تا حالا ساخته شده. اونو با قیمت ارزون بهتون میفروشم."

بنجامین ایستاد و در حالی که سعی می کرد جلوی هجوم اشک به چشمانش را بگیرد، مقداری پول از جیبش درآورد و کف دست زن گذاشت و گفت:
"لطفا معجونو برای خودت نگه دار، خانم. من لیاقت شانسو ندارم."

و از کنار زن که با چهره ای پرسشگرانه به او نگاه می کرد، رد شد و هدفش را دید که انتهای کوچه ایستاده، یک خون آشام جوان در کالبدی پیر که روباه کوچکی را در آغوش گرفته بود و با ترس به او خیره شده بود.

بنجامین به سمت او رفت و در چند قدمی او ایستاد. حالا تمام خون آشام های کوچه احساس خطر کرده بودند و با چشمان گشاد شده به شکارچی و قربانی فرتوتش نگاه می کردند.

تمام کاری که بنجامین باید می کرد، این بود که روی پیرمرد بجهد و دندان هایش را در گردن چروکیده ی او فرو کند و خونش را تا انتها بمکد و بعد جسد خشکیده اش را آتش بزند و طلسم آبلیو ایت را روی بقیه ی خون آشام ها اجرا کند تا صحنه ی مرگی که دیده بودند را فراموش کنند.

به جلو خیز برداشت تا کار را تمام کند، اما ناگهان خاطره ای در ذهنش زنده شد. آنجل را دید که دستانش را در دستان خود گرفته و می گوید:
"عزیزم، به من قول بده که دیگه هیچ خون آشامیو نکشی."

عقب رفت و رویش را برگرداند و از بین خون آشام ها رد شد و وقتی آن کوچه های کابوس مانند را پشت سر گذاشت و وارد خیابان اصلی شد، راهب پطروس را دید که در کالسکه ی مجللش نشسته و با حالتی تاسف بار به او نگاه می کند.

کلمات نفر بعدی: ملکه ی گرگینه ها، شاهزاده ی خون آشام، رابطه ی ممنوعه، خون نفرین شده، گاز زهرآلود، سرود محزون، آغوش خاک.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۵ ۲۲:۳۳:۳۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۵ ۲۲:۳۴:۴۸



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵:۳۴ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
#99

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۸:۵۱
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 122
آفلاین
کلمات فعلی: ماه کامل، جنگل ممنوعه، خون آشام، محدوده اژدهاها، پاترونوس، دیوانه ساز، طلسم مرگ.
_____________________________
-حتما باید ماه کامل بیام اینجا، دقیقا زمانی که ممکنه حیوونا وحشی باشن و یه مرگ دردناک نصیبم کنن.لعنتی!

ساکورا گفت و با دلخوری و عصبانیت شاخه درختی را که توی موهاش گیر کرده بود بیرون کشید. آمدن به جنگل ممنوعه آن هم در شب کامل دیوانگی محض بود.

چند بار در راه با دیوانه ساز مسخره ای روبرو شد که دست از سرش برنمی داشت. اگر پاترنوس کوچکش، که حاصل تنها خاطره شاد زندگی اش بود، دمنتور را دور نکرده بود به سرنوشتی بدتر از مرگ می رسد و این برایش کابوس بود.

اما به هر حال، شما هم اگر یک دوست خون آشام گرسنه داشته باشید که بخواهد شما را هر بار به مرگی تدریجی و دردناک دجار کند ترجیح می دادید به دل خطر بزنید هر چند از مرگ دردناک متنفر باشید.

ساکورا چندین ساعت در کتابخانه بزرگ هاگوارتز، با کتاب هایی که گرد و خاکشان آدم را خفه می کرد و چند تایشان هم واقعا کتک می زنند و می خواستند او را با جادو بکشند، سر کله زده بود تا به جواب رسیده بود. خون اژدها می تواند خون آشام ها را تا یک هفته از خوردن خون هر موجود دیگری بی نیاز کند و این یعنی معجزه.
-خب، محدوده اژدها ها. رسیدم!

نگاه ساکورا چرخید. اژدهایی دو کیلومتری با رنگ سبز درخشان، اژدهای قرمز با خار های سفید و زرد نیم متری و هزاران اژدهای دیگر که با آرامش خوابیده بودند بدون این که نیت شوم ساکورا را بدانند.
-خیلی خب بگذار ببینم باید یه اژدهای طلایی پیدا کند که نفسش زودتر از طلسم مرگ میکشه. وایسا من میتونستم این روش خودکشی رو هم امتحان کنم!
-حتی فکرشم نکن!

صدایی ساکورا را از جا پراند و باعث شد شیشه حاوی معجون بی حسی موضعی که تازه از زیر شنلش بیرون آورده بود لیز بخورد و تقریبا بیوفتد.

-تو اینجا چی کار میکنی، اگه میشکست جوری میکشتمت که تیکه هاتم پیدا نشه!

هرچند می دانست پسر که حتی مو هایش هم قرمز است تمام راه تعقیبش می کرده ولی باز هم او را غافلگیر کرده بود.

-الیستر، آلیستر. وای اسمت چی بود؟

پسر با شنیدن اسمش وا رفت.
-هنوز اسممو نمیدونی و میخوای بکشیم؟
-برای کشتن اسم لازم ندارم.

پسر آه بلندی از ته دل کشید ولی وقتی چشم هایش را باز کرد ساکورا را ندید.
-کجا رفت؟

چند دقیقه ای مشغول گشتن بود تا اینکه ساکورا را در حالی پیدا کرد که بی توجه به او مشغول مالیدن دارو روی پوست اژدهای نگون بخت طلایی بود که تازه پیدایش کرده بود. چاقوی ساکورا توی رگ اژدها فرو رفت و خون توی شیشه زیر دست ساکورا سرازیر شد.
-چ...چیکار میکنی؟
-هیس!

ساکورا پس از پر شدن شیشه با چوبدستی زخم اژدها را جوری مداوا کرد که انگار هیچ وقت زخمی نشده بود.
الیستر اخم هایش را در هم کشید ، نادیده گرفته شدن و گفتن این که ساکت شود برایش سخت بود ولی از ترس جانش سکوت کرده. ساکورا را می شناخت، آن دختر از خود شیطان اعظم ترسناک تر بود.

-خب تموم شد، تو میخوای بمونی بمون ولی من که میرم.

و با صدای تقی ناپدید شد، متاسفانه صدایش به قدری بلند بود که تمام اژدها ها بیدار شدند. حالا فهمید چرا با همین روش به اینجا نیامده بود.

-ل...لعنت بهت ساکورا آکاجی!

شایعات تایید می کنند الیستر تا خود صبح مشغول دویدن بود تا خورده نشود.

کلمات نفر بعد: ماه، روباه، فیلیکسیس فیلیکس، آبیلوی ایت، مرگ، شپش، پاتیل.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲ ۱۴:۳۸:۵۹

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳:۱۸ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#98

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۲:۱۲
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 99
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: جاودانه‌ساز، سبد، دندان نیش، خودنویس جادویی، نفرین طلایی، پیر، ساختمان

جینی این بار، باید به سراغ اکسیر جاودانه ساز می رفت. اکسیری که بسیار کمیاب بود و برای دست یافتن به آن باید کاری فراتر از ماموریت قبلی می کرد. رفتن به جایی فراتر از محدوده ی اژدهاها.
در آن لحظه، آرزو داشت برادرش چارلی، آنجا بود و به او کمک می کرد تا از محدوده ی اژدهاها رد شود.
آرام به داخل ساختمان رفت. برای رد شدن از محدوده ی اژدهاها باید نفرین را میشکست. نفرین طلایی مانع از رد شدن از محدوده ی اژدهاها می شد.
برای شکستن نفرین، باید با خودنویس جادویی، به کمک خون خود، روی کاغذ پوستی می نوشت و بعد، آن را با وردی سخت اجرا می کرد و بعد می سوزاند.
اکنون با دستی که با سبدی که از دندان نیش مار پر شده بود، به درون تونل زیرزمینی وسط رفت.
روی زمین نشست و خودنویس و کاغذ پوستی را از جیب ردایش در آورد و شروع به نوشتن با خون خود کرد.
وقتی که کارش تمام شد، چوبدستی اش را در آورد و ورد را زیر لب خواند و نفرین طلایی شکست.
بعد یک ظرف طلایی را آورد و دندان نیش ها را در جای مشخص شده ریخت و در ظرف طلایی، به اندازه ی یک بطری، اکسیر جاودانه ساز جاری شد و ظرف طلایی پر شد.
درب ظرف را که بست، در حالی که خنده ای عجیب بر لب داشت، زیر لب گفت:
- فکر کردن من نمیتونم این رو به دست بیارم، حالا با بدست آوردن این، شجاعتم رو بهشون نشون دادم، امیدوارم فهمیده باشن که من چقدر با استعدادم.
بعد از پیچک پیر کنار پایش گذشت.
کلمات نفر بعد: ماه کامل، جنگل ممنوعه، خون آشام، محدوده اژدهاها، پاترونوس، دیوانه ساز، طلسم مرگ


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱:۰۵ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#97

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۵۶
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 1318 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات فعلی: بوسه، روزنامه، کرم ابریشم، شاپرک، کراوات، آزکابان، آغوش


پرنده‌ای در پهنه‌ی آسمان از این سو به آن سو می‌رفت و با ضربات بی‌امان باد می‌جنگید. گلرت یازده‌ساله یک چشمش را بسته بود و با انگشت سبابه‌اش پرنده را دنبال می‌کرد.
او بود که پرنده را به این سو و آن سو می‌برد یا پرنده بود که انگشت او را مسحور خود ساخته بود؟
به ساعتی قبل فکر می‌کرد. مادر پریشان‌حال آغوش خداحافظی را از او دریغ و او را راهی مدرسه کرده بود.
بی‌شک حتی با معیارهای سنگ‌دلانه مادرش، یک بوسه نمادین کوچک از راه دور هم کافی بود، اما تمام محبتی که از آن روز صبح از مادر به یاد داشت، غرغرش به جان او بود به خاطر کج بودن کراواتی که طرح کرم ابریشم و شاپرک روی آن به طرز احمقانه‌ای قرار بود او را مضحکه‌ی دانش‌آموزان تخس دورمسترانگ کند.
به یاد آوردن همین موضوع، خون را در رگ‌هایش به جوش آورد. پرنده آخرین چرخ‌هایش را در آسمان زد و آتش گرفت.
گلرت کراوات را از دور گردنش باز کرد و با دقت آن را در روزنامه‌ای که در کوله‌اش گذاشته بود پیچاند.
روزنامه انگلیسی بود و تصویر هولناک زندان مخوف آزکابان روی صفحه اول آن خودنمایی می‌کرد.

به روزهای پیش رویش فکر کرد. مدرسه برای او چندان تفاوتی با آزکابان نداشت...


کلمات نفر بعدی: جاودانه‌ساز، سبد، دندان نیش، خودنویس جادویی، نفرین طلایی، پیر، ساختمان


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵:۵۱ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#96

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۵۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 170
آفلاین
کلمات فعلی: رز سیاه، تابوت سنگی، خون معشوق، صلیب، خنجر نقره، آتش، مقبره

تلما آرام قدم برداشت و وارد قبرستان شد. از کنار صلیب چوبی بزرگ گذشت. سرعت حرکتش را کمی بیشتر کرد. دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود.

بعد چند دقیقه، به دو مقبره ای رسید که در کنار هم قرار داشتند. آرام جلو رفت و روی یکی از آنها نشست. با اینکه سال‌ها از مرگ آنها میگذشت و دیگر به رفت و آمد به این قبرستان عادت کرده بود، هنوز هم با دیدن مقبره‌شان قلبش آتش می‌گرفت.
- سلام. بازم من اومدم... مثل همیشه...

مکث کرد. بغض گلویش را می‌فشرد. دلش میخواست پدر و مادرش زنده بودند و او در آغوش‌شان می‌نشست و اشک می‌ریخت. اما آرزویش غیرممکن بود. آنها دیگر زنده نمی‌شدند، دیگر او را در آغوش نمی‌گرفتند، دیگر به او نمی‌خندیدند، دیگر بر گونه های او بوسه نمی‌زدند و هزاران دیگرِ دیگر... تنها چیزی که حالا میتوانست بغل کند یا ببوسد، سنگ قبر و خاک مزارشان بود.
- دلم براتون خیلی تنگ شده. چرا... چرا نیستین؟! چرا من رو تنها گذاشتین؟! چرا...

دیگر نتوانست تحمل کند. قطرات اشک، یکی پس از دیگری بر روی گونه هایش جاری شدند. موهای قهوه ای کوتاهش روی صورتش ریخته بود. می‌دانست تا مدتی طولانی نمیتواند به دیدار آنها بیاید؛ سرش بسیار شلوغ بود. حتی اگر فرصتی هم داشت نمیخواست به این زودی دوباره سنگ قبر آنها را ببیند.
- مامان گلدون رز سیاهی که برام کاشته بودی هنوز توی اتاقمه. بابایی، مجسمه دختری که داخل یه تابوت سنگی بود رو یادته؟ هنوز نگه‌ش داشتم.

گریه اش شدت گرفته بود. نمیتوانست نفس بکشد.
- اون خنجر نقره رو هم که دیگه میدونین... همیشه همراه منه.

آرایشش بخاطر گریه خراب شده و صورتش کاملا سیاه بود.
- کتاب خون معشوق رو هم خوندم. خیلی قشنگ بود!

به آرامی از روی سنگ قبر بلند شد. لبخندی از روی درد زد و به طرف در قبرستان به راه افتاد.



کلمات نفر بعد: بوسه، روزنامه، کرم ابریشم، شاپرک، کراوات، آزکابان، آغوش


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱ ۱۵:۳۰:۱۱

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱:۴۹ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#95

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۱:۱۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 269
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: شک، ترس، درخت سرو، شنل، روباه، اشتیاق، درد.

به تنه ی درخت سرو تکیه داده بود، دانه های برف روی موها و ردای مشکی اش نشسته بود و حالت صورتش مثل کسی بود که در حال درد کشیدن یخ بسته باشد. زن جوان می دانست که او چه موجودی است و نباید نزدیکش شود، با این حال نتوانست او را نادیده بگیرد و با شک به سمتش رفت.
"آقا، شما نباید این جا بخوابید. خیلی زود سر و کله ی گرگینه ها پیدا میشه. این جا پاتوق همیشگیشونه."

گادفری چشمانش را باز کرد و به چهره ی زن جوان نگاه کرد. چشمان آبی معصوم، لب های سرخ و موهای بلند طلایی. چه قدر شبیه رزالی خودش بود. گادفری دستش را روی سینه ی دردآلودش فشار داد و به سختی از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:
"ممنونم که منو بیدار کردی. فقط چند لحظه و بعد پا میشم و میرم."

"رنگتون بدجور پریده. انگار خیلی سردتونه."

و شنلش را درآورد و روی او انداخت. گادفری لبخند زد و گفت:
"تو خیلی مهربونی، ازت ممنونم. ولی اگه یه کار دیگه بکنی، من سریع تر گرم میشم."

تپش قلب زن شدت یافت. می دانست که این موجود از او چه می خواهد و آن چیز می تواند باعث مرگ او شود. با این حال آب دهانش را قورت داد و در حالی که ترس به وجودش چنگ انداخته بود، جلو رفت و گردنش را به سمت گادفری گرفت.

گادفری دستش را دور زن حلقه کرد و دهانش را روی گردن او گذاشت و دندان های نیشش را در گوشت لطیف او فرو کرد. زن فریاد کوتاهی کشید و گادفری با اشتیاق شروع کرد به نوشیدن خون پر از شرارتش. او روباهی بود که قربانی اش را به دام انداخته بود.

کلمات نفر بعدی: رز سیاه، تابوت سنگی، خون معشوق، صلیب، خنجر نقره، آتش، مقبره.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.