جعفر گوسفندان خودش رو روبروی در ورودی شهر نگه داشت و به جکسی گفت که مراقب گله باشه. جکسی، سگ وفادار و باهوش جعفر بود که فقط صحبت نمی کرد. باقی کارهارو با نظمی مثل نظم عقربه های ساعت انجام می داد.
وقتی خیالش از امنیت گله اش راحت شد، وارد شهر شد اما بلافاصله جمعیتی از مردم شهر رو دید که نزدیک در ورودی، گرد هم جمع شده بودن. مردم داشتن درگیری دو نفر رو سر لقمه ای نون تماشا می کردن و هیچ چیز نمی گفتن.
جعفر از اینکه مردم دخالت نمی کردن تا به این درگیری پایان بدن، خیلی تعجب کرده بود. پس خودشو وارد جمعیت کرد و به مرکز درگیری رسوند. از یکی از افراد حاضر اونجا پرسید:
- چه خبره؟
مرد نگاهی با ترس به انتظامات شهر، که تنها وظیفشون اونجا این بود که کسی وارد درگیری نشه انداخت. سپس سرشو پایین انداخت که برای خودش دردسر درست نکنه. دهکده هاگزمید مدتی بود که کد خدایی نداشت و هرکسی که میتونست و زورش میرسید، به بقیه زور می گفت.
جعفر که قبلا، در درگیری ای مشابه همین درگیری در گله اش حضور داشت، با خودش گفت که "همون روش رو روی اینا هم پیاده می کنم!". یادش اومد اونموقع جلو رفته بود و با ضربه ی مشتی توی سر گوسفند زورگو، اون رو به عقب کشونده بود و علف رو توی دهن گوسفند مظلوم گذاشته بود.
اما اینا آدم بودن! گوسفند نبودن. پس مرد زورگو همونجا جونش از سرش به پایین تنه اش منتقل و سپس از کف پاهاش خارج شد و به دیار بالا شتافت. جعفر که بسیار از دستاش کار می کشید، دستای عضلانی و پرزوری داشت. همینکه مرد زورگو رو پخش زمین دید، لقمه نون رو برداشت و توی دهن مرد مورد ظلم قرار گرفته چپوند! به هرحال اون جعفر بچپون بود.
مردم که شاهد این صحنه حماسی و قهرمانانه بودن، به سمت جعفر هجوم بردن و اونو روی شونه هاشون قرار دادن. جعفر که خودشو در خطر دید سوتی زد و جکسی از همون بیرون، با سرعت خودشو رسوند و پاچه های چند جادوگر و ساحره رو پیش مرد ظالم، به دیار بالا راهنمایی کرد.
جعفر با داد و قال درخواست کرد که بدلیل ترس از ارتفاع، اون رو پایین بزارن. نزدیک ترین جادوگر از جعفر پرسید:
- اسمت چیست؟
- جعفر!
- جعفر تو زینپس کدخدای توانای این دهکده ای!
#*#
ناظر جدید دهکده هاگزمید هستم و این انجمن در رستوران خود، بامدیریت جعفری سرو خواهد کرد!