هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸:۲۰ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۳۱
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 48
آفلاین
چالش دوم

برای سیگنس، همه چیز با سرعت غیرقابل باوری رخ می‌دادند. گیاه در ابتدا کاملا ساکت بود، اصلا جادویی بنظر نمی‌رسید! اما همینکه سیگنس تصمیم گرفت آن محل را ترک کند، ناگهان محیط اطرافش شروع به تغییر کرد... همه چیز به طور کامل از بین رفت، خورشید جای ماه را در آسمان پر کرد و ناگهان، سیگنس خودش را در مقابل ورژن کوچکترش یافت. بچه‌ی کوچک و بیچاره، روی صندلی نشسته بود و به سختی پاهایش به زمین می‌رسیدند. صدای هق هقِ آرامش فضا را پر کرده بود، او جرعت نمی‌کرد به جنازه‌ی پرنده‌ سفید رنگ که روی میز قرار گرفته بود، نگاه کند. از زمانی که به یاد داشت، خودش پرنده را بزرگ کرده بود... او همان زمانی که صاحبِ پرنده شده بود، به خودش قول داده بود که با تمام توان از او محافظت کند. اما شکست خورده بود!

ـ سرتو بالا بگیر سیگنوس. شجاع باش و به پرنده نگاه کن! اون بخاطر سهل انگاری تو مرده
ـ اما... من... نمی‌خواستم
ـ فکر می‌کنی اهمیتی داره؟ گریه های تو پرنده رو به زندگی برمی‌گردونه؟ معلومه که نه! اشتباهت رو بپذیر، و در این صورت دیگه تکرارش نخواهی کرد.

سیگنس نمی‌خواست حرف های پدرش را قبول کند، اما از ته قلبش می‌دانست که او چیزی جز حقایق را بازگو نمی‌کند. کم کاری کرده بود! سیگنس فراموش کرده بود غذای پرنده‌اش را بدهد، احساس گناه تمام وجودش را در برگرفته بود، غمِ مرگ پرنده‌اش انقدر زیاد بود که حتی بعد از گذشت چندین سال، دیگر حاضر به نگهداری از هیچ موجود زنده‌ای نشده بود.

ترس‌‌ و عذاب وجدانش تبدیل به تنفر شده بودند، از حیوانات دوری می‌کرد، بخصوص از پرنده ها. و حالا بعد سالیانِ سال، سیگنس تمام آن لحظه ها را فراموش کرده بود. آن روزهایی که از جان و دل برای مرگ پرنده‌اش اشک ریخته بود، و در آخر به اجبار پدرش، خودش پرنده‌ی بیچاره را به خاک سپرده بود. او تمام این خاطرات را به همراه همان پرنده، زیر فرسنگ ها خاک رها کرده بود. اما هیچوقت قادر به رها کردنِ تنفرش، و عذاب وجدانش نشد. گرچه اگر کسی از او می‌پرسید، به احتمال یقین تمامی آن احساسات را انکار می‌کرد... به خوبی آموخته بود که نقش آدم های بد را بازی کند.

صحنه ها به سرعت تغییر می‌کردند، لحظه‌ای را نشان می‌دادند که سیگنس پرنده‌ی مرده را درون خاک قرار می‌داد، پوستش رنگ‌پریده بود و دستانش می‌لرزید، اما کسی اهمیت نمی‌داد. او تنها به نظر می‌رسید، کسی جز خودش، به مرگ آن پرنده اهمیت نمی‌داد... گویی هیچکس متوجهشان نبود، همانطور که بعدها، متوجهِ مرگ تمام عشق و مهربانی سیگنس نشدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲:۳۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای سیگنس بلک!

خیلی جالب و بامزه بود. طنز خوبی داری.

چالش طنزنویسیت تایید شد.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶:۰۵ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۳۱
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 48
آفلاین
چالش اول

سیگنس نمی‌دانست که چنین کاکتوس غول پیکر و ترسناکی، می‌تواند درون شیشه‌ی کوچک معجون جا بگیرد. او معجون را خریده بود چون به گفته‌ی فروشنده، گیاهی وحشی درونش زندگی می‌کرد که حتی ورد های ممنوعه و مرگبار نیز قابلیت از بین بردنش را نداشتند. اما مشکل اصلی اینجا بود، او یادش رفته بود از فروشنده بپرسد، که نحوه‌ی استفاده از معجون به چه شکل است. و چگونه باید معجون را به قصد کشتن برادرش، و بر علیه دیگران استفاده کرد. همین بود که تصمیم گرفت خلاقیت به خرج دهد. باید خودش طریقه استفاده از گیاه را کشف می‌کرد، پس شانس بد و پیشینه‌ی خرابش را نادیده گرفت، دلش را به دریا زد و در معجون را گشود.
در ابتدا، فقط دود سبز رنگی از معجون بلند شد. تمام مایعِ درون شیشه، به دود تبدیل شده و در فضا پخش شدند. بعد به سرعت، قطره به قطره‌ی دوده ها روی هم نشستند و کاکتوسی غول‌پیکری به وجود آوردند. سیگنس در همان لحظه و همانجا، به خود قول داد که دیگر هرگز بدون پرس و جو کاری را انجام ندهد.
کاکتوس با چشمان سیاه و تیله‌ای شکلش به سیگنس خیره شده بود. او دارای بدنی غول‌پیکر و سبز رنگ، با دست و پاهایی کوچک بود. تیغ های تیز و قرمز رنگی کل بدنش را احاطه کرده بودند و با هر نفسی که می‌کشید، تک تک تیغ ها روی بدنش به رقص درمی‌آمدند. سیگنس با ترس، درحالیکه حتی برای لحظه‌ای جرعت نمی‌کرد نگاهش را از کاکتوس بگیرد، لبخند کجی می‌زند. بنظرش در این لحظه تنها راهِ باقی مانده، حیله گری بود. پس دهان به چاپلوسی گشود و دستانش را بهم کوبید.
ـ اوه! چه رنگ زیبایی... عجب ابهتی! افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
- معلومه دیگه، این چه سوالیه؟ تو جرعت کردی آرامش منو بهم بزنی، احضارم کنی تا همچین مزخرفاتی تحویلم بدی؟!

سیگنس از چرب زبانی متنفر بود، و البته مهارتی هم در اینکار نداشت، اما در این لحظه، دست به دامن تمام جد و آبادِ خاندانش شده بود که در چرب زبانی کمکش کنند.
ـ البته که نه! من... من... می‌دونین چیه؟ حتما غول چراغ جادو رو می‌شناسین دیگه؟

البته که کاکتوس ها چیزی درمورد این داستان ها نشنیده بودند، اما کاکتوس، برای حفظ شأن خودش هم که شده، سرش را به نشانه تایید تکان داد. همان تکان سر موجبِ ریزش گروهی از تیغ هایش بر سر سیگنس شد.

- آی.. اخ، جلوی تیغاتو بگی- منظورم اینه که... وای، چه تیغ های قشنگی دارین شما.
ـ بحث رو عوض نکن، وقتمو تلف می‌کنی!
- بله، داشتم می‌گفتم. فرض کنین من غول جادوی شمام، و شمارو احضار کردم تا یکی از آرزوهاتونو برآورده کنم، پس چطوره لطف کنین یکی از آرزوهاتونو بیان کنین؟

به طور معمول، کاکتوس باید عصبی می‌شد و می‌گفت «کاکتوس ها که آرزو نمی‌کنن!» اما کاکتوس قصه‌ی ما، با شنیدن این جمله، گل‌ از گلش شکفت،‌ و بدون معطلی دستانش را از هم باز کرد.
- حالا که نیت خیری داری.. آرزوی من اینه که یکی بغلم کنه.

سیگنس با تعجب، به دستان بازِ کاکتوس نگاه کرد، و آب دهانش را قورت داد.
- این... خب... می‌دونی؟ چیزه...
- چیه؟ مگه نگفتی آرزومو برآورده می‌کنی؟

اینگونه نمی‌شد، او که نمی‌توانست با آغوش باز گلوله‌ای از تیغ را بغل کند! برای لحظه‌ای، بدون فکر، چوبدستی‌اش را بالا آورد و ورد ممنوعه‌ی مرگ را به زبان آورد. کاکتوس در کمال ناباوری، با صدای بدی به زمین افتاد و قدرتِ این ورد ممنوعه را آشکار ساخت. کاکتوسِ بیچاره‌ای ما تا آخرین لحظه‌ای زندگانی‌اش، موفق به دریافت بغل، از سمت کسی نشد و سیگنس برای اولین بار در زندگی‌اش، خوشحال شده بود که فروشنده‌ای سرش کلاه گذاشته و دروغ گفته!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۳:۱۰:۵۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت:

خیلی جلوی خودمو گرفتم جلوی جادوآموزا این حرفو نزنم، ولی متاسفانه موفق نشدم. هلگا نکشدت زاخاریاس، دو ساعت فقط داشتم جملات اولتو هی می‌خوندم و هی می‌خندیدم و قادر نبودم ازش دل بکنم و ادامه رولو بخونم.

خلاقیتی که به خرج داده بودی عالی بود. اگه به جای وسایل ماگلی، جادویی می‌بودن حتی جذاب‌تر هم می‌شد پستت، ولی خب، موقعیت مناسب همون ابزار ماگلی بود.

فقط اینو اضافه کنم که کثیف و چسب دوقلو درسته.

چالش طنزنویسیت تایید می‌شه.

مفتخرم اعلام کنم که نه‌تنها این کلاسو با موفقیت به پایان رسوندی، بلکه تمام چالش‌ها رو انجام دادی. آزمون سطح پیشرفته جادوگری در انتظارته پسرم.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۰۳:۴۷ شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۳۳:۲۹
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 88
آفلاین
چالش کذایی اول، طنز نویسی


روزی روزگاری، منو جعفر با گاری، توی کویر خالی، رفتیم خیار بکاریم. کلاس رفتیم تا هرچی لازم بود بدانیم. خیارا رو کاشتیم و هفته‌ی بعد که بهشون سر زدیم دیدیم یه کاکتوس کوچولوی بدون خار داره خیارامونو میخوره. تصمیم گرفتیم با خیاره کاشته بزنیم... جعفر از پشت هیجده قدم شوت زد و کاکتوسه رفت قاطی باقالیا. سه ساعت بعد دیدیم یه کاکتوس گنده بک داره چهار نعل به قصد جر دادنمون نزدیک میشه. گویا بابای کاکتوس کوچولو بود. سوار گاری شدیم و فرار کردیم. رفتیم و رفتیم ولی کاکتوسه بیخیال نمیشد و داشت بهمون میرسید. گوشیمو به گاری بستم و گذاشتمش روی حالت پرواااززززز. رفتیم اون بالابالا ها.

بعد از چند دقیقه بحث کردن درباره‌ی اینکه باید بیخیال خیارا بشیم یا نه به عقب نگاه کردیم و بعله... کاکتوس بی اعصاب قصه‌ی ما سوار بر یک تکه ابر بارونی و بی اعصاب تر داشت میومد سمتمون. جفر سریع به پدافند هوایی-گوسفندیش زنگ زد و در کسری از ثانیه سه تا جت F5 آپدیت 2024 سر رسیدن. آقا هی ما موشک بزن هی کاکتوسه خوار و رعد و برق پرتاب کن. از یه جایی به بعد باتری جتا تموم شد و ازمون پاوربانک میخواستن. ولی ما که بانک نیرو نداشتیم. آخرشم هم فرود اومدن تا باتری رو کج کنن بلکه یکم برق تهش مونده باشه.

خلاصه که تو همون لحظه ویندوز گوشی منم آپدیت داد و مجبور شدیم فرود بیایم. جعفر از گاری پرید پایین و گارد بکس گرفت ولی همون طور که توقع داشتین با اولین ضربه از جامد به گاز تبدل شد و رفت هوا. آره خلاصه من بودم و یه کاکتوس عصبانی و یه کلک رشتی تو دوتا جیبام. یه سکه با طرح کاکاسنگی و یه شیرنی کاک کرمانشاهی در آوردم و دوتا رو زدم بهم.

فکر میکنم برای فهم بهتر باید ریشه ی لغوی کاکتوس رو براتون باز کنم. کاکتوس در حقیقت کاکی احل طوس هستش. یه شیرنی محلی که اتفاقا رقیب سرسخت کاک کرمانشاهی و کاک عربی بوده. ناگفته نماند که کاک آفریقایی هم در اون زمان تا حدی معروف محسوب میشد. بعد از حمله ی اعراب به ایران و ورود خط عربی به زبان فارسی کرمونیا با یک توطئه‌ی کصیف املا و معنی کاک‌طوس رو به چیزی که همتون میدونید تغییر دادن و این شیرنی جادویی در طول تاریخ گم شد و کسی از عرض و ارتفاعش خبر نداره که بخواد حجمش رو بدست بیاره. مشابه همین داستان رو هم با کاک آفریقایی داشتیم که به کاکائو تغییر داده شد و همش تقصیر اتحاد عربستان و انگلیسه.

آره دیگه سکه ها جرقه زدن و کاکتوس ما به طوس تبعید شد و رفت...

تازه اینجا اول داستان بود. کلی سختی کشیدم تا اتم های جعفر رو از وسطای گودال ماریانا جمع کنم و با چسب دوقولو بهم بچسونم. احتمالا با ابرا قاطی شده و اونجا باریده بود. جای سخت داستان اونجاش بود که به خاطر استفاده از چشپ دوقولو دوتا جعفر داشتیم و مجبور شدم یکیش رو به اسعد طوسی بدم تا باهم یه فکری به حال اون کاکتوسه بکنن.


با تشکر، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


سفر به اعماق کودک درونم همیشه با یه حس جنون خاصی همراهه؛ میخوام بخوابم...


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱:۴۸:۳۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
دوشیزه یولا بلک:

رول خوبی بود و خلاقیتی که به کار بردی و علت مرور خاطرات رو یادآوری مواد اولیه معجون دونستی جالب بود. ولی یکم از خواسته‌های تکلیف به دور نوشته بودی. این گیاه آدم‌خوار بود و قرار بود خاطرات رو یادآوری کنه، ولی توی پستت گفتگوی مسالمت‌آمیزی با گیاه صورت می‌گیره انگار که اصلا خطرناک نیست. در مورد خاطره و احساساتی که به یولا با مرور خاطرات بهش دست می‌ده هم ننوشتی. در واقع یکم آخر داستان رو سریع پیش بردی.

با این حال چون در کل پست جدی خوبی نوشته بودی و تا به الان هم باقی رول‌هات رو خوندم و نسبتا قوی بود، از این مورد چشم‌پوشی می‌کنم و می‌ذارم که این کلاس رو به پایان برسونی.

چالش جدی‌نویسیت تایید می‌شه.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۴۵:۴۶ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 12
آفلاین
چالش دوم

به اتاقی تاریک و مرموز وارد می‌شوم که در گوشه‌اش، نور کم‌فروغ لامپ‌های جادویی به آرامی بر روی دیوارهای پوشیده شده با پارچه‌های سیاه و سرخ می‌تابد. فضای سرد و ساکت، با بوی تند عطر گیاهان جادویی، به من احساس می‌دهد که این مکان، آزمایشگاهی ویژه و غیرمعمول است. در این اتاق، هر چیزی که ممکن است عجیب و غیرعادی باشد، به‌راحتی قابل دسترسی است.

این اتاق بخشی از کتابخانه‌ای قدیمی در قلعه هاگوارتز است که به طور غیرقانونی و از روی کنجکاوی وارد آن شده‌ام. شب گذشته، در میان صفحات کتاب‌های قدیمی، به نوشته‌هایی درباره گیاهان جادویی و غیرمعمول برخورد کرده بودم. یکی از این نوشته‌ها به گیاه آدم‌خوار مرموزی اشاره داشت که می‌تواند ذهن‌ها را بخواند و خاطرات را به یاد بیاورد. این مطلب توجه من را جلب کرده بود، چون اخیراً در تلاش برای ساختن یک معجون ممنوعه بودم و بخشی حیاتی از دستورالعمل معجون از ذهنم پاک شده بود.

چگونه ممکن است که بخشی از دستورالعمل معجون را فراموش کرده باشم و چرا این بخش خاص در ذهنم جا نمی‌افتد؟ همه چیز به اندازه‌ای مبهم و گیج‌کننده بود که تصمیم گرفتم با این گیاه مرموز روبه‌رو شوم و شاید بتوانم به کمک آن، به این بخش فراموش‌شده از دستورالعمل دست پیدا کنم.

وقتی به مرکز اتاق رسیدم، متوجه شدم که گیاه آدم‌خوار، بر روی پایه‌ای بزرگ و مجلل، در گوشه‌ای تاریک و دور از چشم نشسته است. برگ‌های سبز و شاخ‌هایش به شکلی پیچیده و ترسناک طراحی شده‌اند. گیاه به آرامی در حال حرکت است و سایه‌های ناشی از حرکاتش، حس وحشتی را در اطرافش ایجاد می‌کند.

با نزدیک شدن به گیاه، متوجه شدم که این موجود، به‌مراتب مرموزتر و قدرتمندتر از آن است که تصور می‌کردم. برگ‌ها و شاخ‌هایش با حرکات آهسته و پیوسته، شروع به تغییر شکل می‌کنند و به صورت موجودی زنده و پویا در می‌آید.

کنجکاوی و هیجان مرا به اینجا کشانده بود، اما وقتی که گیاه آدم‌خوار شروع به صحبت کرد و خاطرات من را به نمایش گذاشت، متوجه شدم که این تجربه بسیار فراتر از آن چیزی است که تصور می‌کردم. گیاه با صدایی عمیق ، که به نظر می‌رسد از اعماق تاریکی نشأت می‌گیرد، خطاب به من صحبت کرد:
- خوش آمدی یولا بلک. آماده‌ای که به گذشته‌های دور برگردی؟

سعی کردم خودم را آرام نگه‌دارم.
- بله، من آماده‌ام.

وقتی به گیاه نزدیک‌تر می‌شوم، به طور معجزه‌آسایی، گیاه به نظر می‌رسد که از من آگاه است و با حرکات آهسته و مدبرانه، به سمت من می‌آید. به یک‌باره، صدایی از گیاه برمی‌خیزد، صدایی که پر از قدرت و سرزندگی است، اما در عین حال، عمیق و تهدیدآمیز به نظر می‌رسد.
- آماده ای تا به معمای من پاسخ دهی؟

به شدت شوکه شده و کمی لرزان، به گیاه نگاه کردم.
- معما؟ چه معمایی؟

گیاه با حرکات آهسته‌اش به جلو خم می‌شود و با یک حرکت سریع، یک برگ بزرگ به سمتم دراز می‌کند که بر روی آن، تصویر معما به وضوح نقش بسته است. صدا از عمق گیاه برمی‌خیزد و معما را مطرح می‌کند.
- اگر جواب معمای من را بدهی، بخش فراموش‌شده ای از خاطراتت را به تو نشان میدهم. اگر نتوانی جواب صحیح بدهی، من تو را به فراموشی می‌فرستم. حالا آماده‌ای؟

بلافاصله، گیاه معما را به شکل واضح و قابل فهم بیان می‌کند.
- چه چیزی می‌تواند در طول روز طلایی باشد و در شب نقره‌ای؟

دست‌هایم به شدت عرق کرده و قلبم با شدت می‌تپد. معما واقعاً پیچیده است و من باید به سرعت فکر کنم. به یاد می‌آورم که در کتاب‌های جادویی، در مورد معماهای مشابه مطالعه کرده بودم. ذهنم در حال حرکت است و تلاش می‌کنم تا به جواب درست دست پیدا کنم.

در حالی که به گیاه نگاه می‌کنم و به دقت فکر می‌کنم، سرانجام جواب به ذهنم می‌آید. با اعتماد به نفس و غرور پاسخ میدهم.
-پاسخ معما ماه است. در طول روز نورش درخشان وطلایی است و در شب به طور خاص به رنگ نقره ای.

گیاه با حرکات آرام و راضی، برگش را به حالت اولیه‌اش در می‌آورد و صدایی از آن به آرامی به گوش می‌رسد.
- پاسخ صحیح است.

به آرامی، گیاه شروع به حرکت کرده و تصویری از خاطره‌ای که مدتی طولانی فراموش کرده بودم، بر روی برگ‌هایش به نمایش درمی‌آید. هر جزئیات از آن خاطره به یادم می‌آید و متوجه می‌شوم که بخش مهمی از دستورالعمل معجون ممنوعه که به شدت به آن نیاز داشتم، دوباره به ذهنم برمی‌گردد.

با تشکر از گیاه ، به آرامی از اتاق خارج می‌شوم و آماده می‌شوم تا معجون را با دقت درست کنم.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۴۲:۲۸ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
دوشیزه یولا بلک:

رولت بامزه بود! به خصوص دیالوگ‌های یولا که در برخورد اولیه با کاکتوس می‌گه. توصیفاتی که به کار می‌بری و نحوه‌ی پیش بردن داستانت رو دوست داشتم. تغییرات کاکتوس هم جالب بود.

موردی که باید بدونی اینه که شکلک برای دیالوگه و نه توصیفات. معدود مواردی هستن که نویسنده برای توصیف هم شکلک میاره که بسیار خاص هستن.
بنابراین تا جای ممکن شکلک رو فقط برای دیالوگ بذار. پست جدی نیازی به شکلک نداره، اما شکلک‌ها برای یه پست طنز خیلی مهم هستن. خصوصا جاهایی که چندین دیالوگ پشت سر هم میاری بدون این که بینشون توصیف بیاد، نقش این شکلک‌ها مهم‌تر هم می‌شه. چون هیچ توصیفی برای گوینده قبل از بیان دیالوگ نیومده و تنها چیزی که به ما کمک می‌کنه بهتر بفهمیم حالت شخص حین گفتنش به چه شکل بوده، شکلکه. البته توی استفاده از شکلک نباید زیاده‌روی کرد و به تناسب باید ازش استفاده کرد.

نقل قول:
انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، چرا الان چشم و دهن داره. اون پاها چیه انگار شبیه پاهای بزه!

اولین بار که اینجا رو خوندم گیج شدم و از بخش "چرا الان..." به بعد، خیال کردم دیالوگه و حواست نبوده که از توصیف جدا کنی. ولی بعد متوجه شدم هدفت دیالوگ نبوده و منظور همون توصیف بوده. به نظرم بهتر بود این تیکه رو هم‌چنان به حالت توصیف می‌نوشتی.

انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد. تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، ولی الان چشم و دهنم داشت! تازه این همه ماجرا نبود، پاهایی شبیه به پای بز هم در آورده بود!

ضمنا هیچ‌جا دو شکلک پشت سر هم قرار نمی‌گیره، فقط یکی.

و فراموش نکن "بذار" درسته نه "بزار".

چالش طنز نویسیت تایید می‌شه.



پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۲۸ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 12
آفلاین
چالش اول

همراه اِما و مکس، شبانه در حال برنامه‌ریزی برای ورود به باغ پروفسور اسپراوت بودیم.
معلومه که تنها هدف من دزدیدن چندتا شاخه جنبده بود.
آخه کی این موقع شب از خواب نازش میزنه تا به اصطلاح بره دنبال درس و مشق.

به نظر می‌رسید که همه چیز داره عالی پیش میره تا اینکه درختا و گیاهای باغ شبیه به کابوس ها و داستان هایی شدن که وقتی بچه بودیم مامان ها برامون تعریف میکردن که مبادا دست از پا خطا کنیم.
وقتی وارد باغ شدیم و به سمت گیاهان جنبنده پیش رفتیم، صدای خش‌خش عجیبی از دوردست‌ها شنیدیم. با این که بلافاصله توجهمون جلب شد، اما فکر کردیم شاید به خاطر باده.

بعد از چند دقیقه، صدای خش‌خش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد. یهو متوجه شدیم که یک کاکتوس کوچک، با حرکت‌های خنده‌دار که یه عصبانیت ریز توی خودش داشت، به سمت ما میاد.

با نگرانی به سمت گیاهای جنبنده برگشتم و گفتم:
- بچه‌ها، یه چیزی پشت سرمون داره میاد!

اِما با نگاهی ترسیده گفت:
- چ-چیه؟

با دیدن کاکتوس که حالا داره با سرعت به سمت ما میاد،خندیدم و گفتم:
- یه کاکتوسه، اما به نظر میاد که خیلی جدی افتاده دنبالمون!

مکس با چشمانی گرد و متعجب گفت:
- کاکتوس؟ مگه پا داره که بیوفته دنبال ما؟

نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم اخه قیافه هاشون عالی بود.
- لابد داره، تا بدبختمون نکرده بیایید بریم.

انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، چرا الان چشم و دهن داره. اون پاها چیه انگار شبیه پاهای بزه!

فریاد زدم و شروع به دویدن کردم.
- این دیگه چیه؟!

اِما و مکس هم با عجله دنبال من دویدند. اما کاکتوس همچنان به سرعت به دنبالمون می‌آمد و حالا هم که لب‌های بزرگش به شکلی غیرطبیعی خندان و وحشت‌آور شده بودند، همزمان با پاهای بزیش پیتیکو پیتیکو میدویید سمت ما.

مکس داشت سکته میکرد.
- این خیلی عجیبه! عاااااااااا مرلین به دادمون برس.

به هر جون کندنی بود از باغ زدیم بیرون ولی انگار جناب کاکتوس ول کن ما نبود.
چرا باید هر دفعه که نگاهش میکردیم شکلش عوض میشد؟
اصلا درک نمیکردم که الان یه کاکتوس با دماغ درازی که شبیه به خرطوم فیله و پاهای بزی داره دنبالمون میکنه.
بالاخره، بعد از چندین تلاش ناموفق برای دور زدن جناب کاکتوس و همچنین زمین خوردن های متعدد مکس.
به درختی رسیدیم و تصمیم گرفتیم ازش بالا بریم.

مکس با عصبانیت غر غر میکرد و منو مقصر میدونست.
- همش تقصیر توعه، نمیشد مثل آدم روز روشن بیاییم دزدی؟
- آخه کدوم جادوگر مغز خر خورده ای روز میره دزدی که ما دومیش باشیم؟
- اگر این نمیدونم چی چی منو خورد، مطمئن باش نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
- منظورش چیه؟ مگه نمرده چطور نمیزاره یه آب خوش از گلوت پایین بره؟
- ما رو باش با کیا اومدیم سیزده به در، منظورش اینه که مثل یه روح برمیگرده.

از اون بالا یه نگاهی به پایین انداختیم، متوجه شدیم که کاکتوس آروم گرفته و حالا به طرز عجیبی داره رنگ عوض میکنه و در حال بازی با دوتا پروانه است.

یه نفس عمیق کشیدمو رو به بچه ها گفتم:
- مثل اینکه میتونیم برگردیم خوابگاه اما باید بهم قول بدید ...

یهو یه صدایی شبیه به شکستن شیشه باعث شد از خواب بپرم، گیج و منگ داشتم دور و برمو نگاه میکردم که یهو پانسی رو دیدم که داره خرده شیشه های لیوان رو از روی زمین جمع میکنه.
- چی بود؟
- آه بیدار شدی یولا! ببخشید یهو لیوان از دستم افتاد.
سری تکون دادم و دوباره دراز کشیدم.

خندیدم و با خودم گفتم:
- عاقبت خوردن شام چرب اونم آخر شب، همین خواب های الکی میشه دیگه.




پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱:۲۰ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت:

خیلی داستان خوبی بود. توصیفاتت زیبا بودن و اتفاقی که بین دختر و زاخاریاس افتاد جالب بود. متوجهم که وقتی پست طولانی می‌شه برگشتن بهش و خوندنش سخت‌تره، ولی بالاخره وقتی از خواننده انتظار داری وقت بذاره و متن طولانی رو بخونه، خودتم باید بتونی همین وقتو برای خودت هم در نظر بگیری. با این حال وقتی می‌دونی متنت طولانی می‌شه و سختته که برگردی و دوباره بخونی، سعی کن همون بار اول موقع نوشتن حواست رو بیشتر جمع کنی و دقت بیشتری به خرج بدی تا احتمال رخ دادن اشتباهات کم بشه. چون اشتباهات تایپی و نگارشی وقتی زیاد بشن تو ذوق خواننده می‌زنن و حیفه وقتی رول خوبی نوشتی به خاطر چنین مواردی کیفیتش پایین بیاد.

نکاتی که برای این پست لازم می‌دونم بهشون توجه کنی موارد زیر هستن:

1. غلط‌های املایی پستت این کلمات بودن: مواظب، تولید، شرایط، جمع شدن، ضربدر، مهارت، تعیین، بررسی، نامرئی، منتقل، کثیف.
البته یه جا "تعداد محامای جنگل" نوشته بودی که کلا متوجه نشدم منظورت از "محاما" چیه.

2. بعضی جاها از روی عجله و دوباره نخوندن جمله، جمله‌بندیت اشتباه شده. اگه بعدا سخته برگردی دوباره بخونیش، حداقل همون موقع هر پاراگراف که تموم شد دوباره چکش کن. مثال:
نقل قول:
وقتی موجودی که بر پایه جادوی سیاه متولد شده به شخصی که ماسک زده نگاه میکند یک «بوفومت» و موجودی که بر پایه جادوی سپید به وجود آمده به فرد نگاه میکند یک انسان معمولی میبیند.

نقل قول:
همون طور که چشمم رو میمالیدم متوجه شدم صدای و فعالیت موجودات جنگلی تا حد بی اندازه ای کاهش یافته بود.


3. همون‌طور که قبلا هم گفتم کل پستت (به جز دیالوگ‌ها) یا باید تماما به زبان محاوره باشن یا کتابی. اکثر بخشای پستت رو محاوره نوشتی اما بعضی جاها از دستت در رفته و کتابی نوشتی که اشتباهه. لطفا همه رو یک شکل بنویس. مثال از بخش کتابی:
نقل قول:
بهم کشیده میشدند و صدای دلهره آوری ایجاد میکردند. اطراف را برسی کردم و ناگهان شخصی را پشت یکی از درختان دیدم. بدن زنانه و لباس مشکی قرون وسطایی با یک کلاه هودی مانند پوشیده و صورتش را پشت درخت پنهان کرده بود.


4. این رول یه پست جدی بود و تو پست جدی زدن شکلک اشتباه و ممنوعه. شکلک برای پست طنزه. پس دیگه تو پست جدی از شکلک استفاده نکن. مثال:
نقل قول:
- وانمود نکن که نمیدونی همتون مثل همید.

فریادی از خشم کشید، از پشت درخت بیرون آمد و به سمتم حمله کرد.
- آدمای آشغاااال

همین‌جا اشاره کنم که بعضی جملاتت رو فراموش کردی با علائم نگارشی پایان بدی مثل دیالوگ دوم همین نقل‌قول. هیچ جمله‌ای نباید بدون علائم نگارشی رها بشه که می‌دونم این نکته رو می‌دونستی، ولی چون تعداد تکرارش زیاد بود لازم دونستم یادآوری کنم که حواست بیشتر باشه و نذاری این اتفاق بیفته. از طرفی شکلک جایگزین علائم نگارشی نمی‌شه. اول باید علامت نگارشی رو بذاری و بعد شکلک. بنابراین اینجا درستش اینطوری بود:
- وانمود نکن که نمیدونی! همتون مثل همید.

با این که پستت جدی بود و اصلا نباید شکلک می‌داشت، اما دو شکلک تقریبا مشابه برای یه دیالوگ کوتاه چندان جالب نیست. همین که یکیش رو انتهای دیالوگ می‌ذاشتی کافی بود.

5. اینجا خیلی واضحه که جمله به خاطر دیالوگ رها شده، ولی از نظر دستور زبانی اشتباهه. جمله رو کامل کن و بعد دیالوگ رو بنویس.
نقل قول:
چبدستیم رو زیر گلوش گرفتم و
- لجیلیمنز (اسپل خواندن ذهن در هری پاتر)


6. تکرار چندباره‌ی یک علامت نگارشی مثل ! یا ؟ باعث افزایش شدت تاثیرش نمی‌شه. یک‌بار کافیه.
نقل قول:
-تو... گولم زدی!!



چالش جدی‌نویسیت تایید می‌شه.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.