چالش اول
همراه اِما و مکس، شبانه در حال برنامهریزی برای ورود به باغ پروفسور اسپراوت بودیم.
معلومه که تنها هدف من دزدیدن چندتا شاخه جنبده بود.
آخه کی این موقع شب از خواب نازش میزنه تا به اصطلاح بره دنبال درس و مشق.
به نظر میرسید که همه چیز داره عالی پیش میره تا اینکه درختا و گیاهای باغ شبیه به کابوس ها و داستان هایی شدن که وقتی بچه بودیم مامان ها برامون تعریف میکردن که مبادا دست از پا خطا کنیم.
وقتی وارد باغ شدیم و به سمت گیاهان جنبنده پیش رفتیم، صدای خشخش عجیبی از دوردستها شنیدیم. با این که بلافاصله توجهمون جلب شد، اما فکر کردیم شاید به خاطر باده.
بعد از چند دقیقه، صدای خشخش نزدیکتر و نزدیکتر شد. یهو متوجه شدیم که یک کاکتوس کوچک، با حرکتهای خندهدار که یه عصبانیت ریز توی خودش داشت، به سمت ما میاد.
با نگرانی به سمت گیاهای جنبنده برگشتم و گفتم:
- بچهها، یه چیزی پشت سرمون داره میاد!
اِما با نگاهی ترسیده گفت:
- چ-چیه؟
با دیدن کاکتوس که حالا داره با سرعت به سمت ما میاد،خندیدم و گفتم:
- یه کاکتوسه، اما به نظر میاد که خیلی جدی افتاده دنبالمون!
مکس با چشمانی گرد و متعجب گفت:
- کاکتوس؟ مگه پا داره که بیوفته دنبال ما؟
نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم اخه قیافه هاشون عالی بود.
- لابد داره، تا بدبختمون نکرده بیایید بریم.
انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، چرا الان چشم و دهن داره. اون پاها چیه انگار شبیه پاهای بزه!
فریاد زدم و شروع به دویدن کردم.
- این دیگه چیه؟!
اِما و مکس هم با عجله دنبال من دویدند. اما کاکتوس همچنان به سرعت به دنبالمون میآمد و حالا هم که لبهای بزرگش به شکلی غیرطبیعی خندان و وحشتآور شده بودند، همزمان با پاهای بزیش پیتیکو پیتیکو میدویید سمت ما.
مکس داشت سکته میکرد.
- این خیلی عجیبه! عاااااااااا مرلین به دادمون برس.
به هر جون کندنی بود از باغ زدیم بیرون ولی انگار جناب کاکتوس ول کن ما نبود.
چرا باید هر دفعه که نگاهش میکردیم شکلش عوض میشد؟
اصلا درک نمیکردم که الان یه کاکتوس با دماغ درازی که شبیه به خرطوم فیله و پاهای بزی داره دنبالمون میکنه.
بالاخره، بعد از چندین تلاش ناموفق برای دور زدن جناب کاکتوس و همچنین زمین خوردن های متعدد مکس.
به درختی رسیدیم و تصمیم گرفتیم ازش بالا بریم.
مکس با عصبانیت غر غر میکرد و منو مقصر میدونست.
- همش تقصیر توعه، نمیشد مثل آدم روز روشن بیاییم دزدی؟
- آخه کدوم جادوگر مغز خر خورده ای روز میره دزدی که ما دومیش باشیم؟
- اگر این نمیدونم چی چی منو خورد، مطمئن باش نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
- منظورش چیه؟ مگه نمرده چطور نمیزاره یه آب خوش از گلوت پایین بره؟
- ما رو باش با کیا اومدیم سیزده به در، منظورش اینه که مثل یه روح برمیگرده.
از اون بالا یه نگاهی به پایین انداختیم، متوجه شدیم که کاکتوس آروم گرفته و حالا به طرز عجیبی داره رنگ عوض میکنه و در حال بازی با دوتا پروانه است.
یه نفس عمیق کشیدمو رو به بچه ها گفتم:
- مثل اینکه میتونیم برگردیم خوابگاه اما باید بهم قول بدید ...
یهو یه صدایی شبیه به شکستن شیشه باعث شد از خواب بپرم، گیج و منگ داشتم دور و برمو نگاه میکردم که یهو پانسی رو دیدم که داره خرده شیشه های لیوان رو از روی زمین جمع میکنه.
- چی بود؟
- آه بیدار شدی یولا! ببخشید یهو لیوان از دستم افتاد.
سری تکون دادم و دوباره دراز کشیدم.
خندیدم و با خودم گفتم:
- عاقبت خوردن شام چرب اونم آخر شب، همین خواب های الکی میشه دیگه.