هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹:۵۹ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۷:۴۹ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
یوریکا پشیمونی های زیادی توی زندگیش داشت. پشیمون بود که چرا نذاشته پدرش به روش جادویی و به آسونی آب خوردن رنگ موهاشو تغییر بده و به جاش با رنگ موی ماگلی گند زده به ریشه‌ی موهاش، پشیمون بود که این بار هم برای امتحان‌های پایان ترم هاگوارتز درست درس نخونده و طبق معمول شب امتحان خودشه و دوازده دفتر جزوه‌ی گیاه شناسی، اما اون لحظه فقط به یک چیز فکر می‌کرد و اون‌هم پشیمونی از بابت گوش دادن به ندای درونش بود.

یک ساعت پیش، یوریکا مثل هر جادوآموز بیچاره‌ای که طول ترم رو به بطالت گذرونده و حالا مثل هیپوگریف پشیمونه، سعی می‌کرد از یادداشت های پیچیده و بدخطش چیزی بفهمه و همزمان زیرلب خود چندماه قبلش رو مورد سرزنش قرار می‌داد.
- دیدی باز تسترال شدی یوری؟ دیدی دوباره نخوندی؟ دیدی؟

همون لحظه بود که ندای درون با سیس قهرمان‌های جنگی توی سرش ظاهر شده و تصمیم گرفته بود با بیان جمله‌ای زندگی یوریکا رو تحت شعاع قرار بده.
- تو که هیچی نمی‌فهمی از اینایی که نوشتی، خب پاشو برو گلخونه عملی یاد بگیر.

یوریکا بدون جواب دادن بهش به ندای درون زل زده بود، ولی بعد متوجه شده بود امکان نداره بتونه به ندای درون زل بزنه، برای همین جواب داده بود:
- پروفسورم گفت چشم، پنج ساعت مونده به امتحان حتما رات می‌دم تو گلخونه.
- ساعتو دیدی؟ ۲ صبحه، جز تو دیگه کی بیداره تو کل قلعه؟ 

یوریکا که توان مقابله با منطق خودش رو نداشت، بلند شده بود و با پاهای خودش به سمت گلخونه، محلی که قرار بود به زودی سرشار از تماشاگرهایی بشه که حرکت تدریجیش به سمت تصاحب پایین ترین نمره رو نگاه می‌کردن، حرکت کرده بود.

ندای درون، که کمربند ربدوشامبرش رو بسته و با یه لیوان قهوه و موهای آشفته یوریکا رو تماشا می‌کرد، پیشنهاد داده بود:
- اون کاکتوسه رو ببین، پروفسور یه چیز جالب درموردش گفت که به تو ام ربط داشت. بیا از اون شروع کنیم.

کاکتوس مذکور، اگه چشم‌های بزرگش رو نادیده می‌گرفتن دقیقا شبیه یه کاکتوس معمولی بود. یوریکا نمی‌فهمید چرا باید برچسب “بسیار خطرناک” کنارش باشه، و البته که هرچیزی با عنوان خطرناک توجهش رو جلب می‌کرد، پس موهای صورتی‌ش رو کنار زده و خم شده بود تا با کاکتوس چشم تو چشم بشه.
- سلام کاکتوس شی، ببینم شما احیانا-
- هیییییااااهههههه

چشم‌های کاکتوس به رنگ صورتی موهای یوریکا دراومدن و همون لحظه بود که ندای درون و یوریکا فهمیدن توی بدمخمصه ای گیر کردن.

- من دیگه رفع زحمت می‌کنم پس.
ندای درون لیوان قهوه رو گذاشته بود روی طاقچه‌ی مغز یوریکا و آروم آروم عقب می‌رفت. یوریکا که بزرگتر شدن کاکتوس و دراومدنش از گلدون و ریشه‌های بزرگی که حکم پاهاش رو داشتن رو تماشا می‌کرد جیغ زد:
- تو مگه حقوق نمی‌گیری تو اینجور مواقع کمک کنی به من؟ کجا رفع زحمت می‌کنی؟
- بابا من تو معده کار می‌کردم، گفتن مغز رفته مرخصی، منو آوردن جاش، چه انتظاراتی داری ازم!

یوریکا حالا می‌تونست حس گاوباز های اسپانیایی رو درک کنه، چون کاکتوس از روی میز پرید پایین و سه ثانیه قبل از اینکه تیغ‌هاش رو فرو کنه توی اولین چیز صورتی‌ای که می‌بینه، پیام اضطراری “تورو جون هرکی دوست داری فرار کن” به پاهاش مخابره شد.

- مرلین‌آ فقط زنده بمونم، قول می‌دم به بانو مروپ بگم اونی که سبد پرتقالارو انداخت تو دریاچه من بودم، به اسکورپیوسم می‌گم هفته پیش با گالیوناش شنل دوختم، دیگه وقتی سیلویا فررت می‌شه اذیتش نمی‌کنم، فقط زنده بمونم!
یکی از تیغ‌های کاکتوس که انگار توانایی پرتاب هم داشتن درست از کنار صورتش رد شد و باعث شد بیشتر جیغ بزنه.
- تو که قرار بود گند بزنی به کله‌ت، رنگ قحط بود صورتی کردی آخه؟ سالازار یه چیزی می‌گفت ماگلا به درد نمی‌خورن، باید گوش می‌دادم!

کاکتوس حالا چهل و هفت دقیقه بود که یوریکارو توی محوطه دنبال می‌کرد و فقط لطف مرلین بود که ندای درون بلاخره یه حرف درست و حسابی زد.
- چیزه، دیروز بارون اومده گِل زیاد هست دور و بر دریاچه، برو موهاتو گلی کن رنگشو نبینه دست از سرمون، یعنی دراصل دست از سرت برداره!

یوریکا که از هوش سرشار ندای درون تعجب کرده بود، سمت دریاچه دویید و با یه ورد “اکیو گِل” تمام بخش های صورتی کله‌ش رو با گل خیسی که چاشنی جلبک و شن و ماسه داشت پوشوند. کاکتوس بلافاصله متوقف و کوچیک شد و دوباره توی گلدونش جا گرفت. یوریکا نفس راحتی کشید و خسته و کوفته اما با نهایت سرعت از مکان استقرار کاکتوس دور شد و سمت قلعه رفت.
- ولی این گل‌ها ام کلاه خوبینا، ببرم تو خوابگاه ببینم می‌شه کلاه دائمی ازشون ساخت یا نه.


ویرایش شده توسط یوریکا هاندا در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۷ ۱۳:۲۳:۳۶


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۰۵:۴۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای آلفرد بلک!

دوست داشتم این که چطور آلفرد با این گیاه رو به رو می‌شه و بعد نجات پیدا می‌کنه رو هم شرح بدی، ولی چون پستت طولانی شده بود درک می‌کنم که فرصت نکردی به این موضوع بپردازی.

پست جدی خوبی نوشته بودی و توصیفاتت عالی بودن. فقط متوجه شدم بعضی دیالوگات یهو کتابی می‌شدن که اصولا دیالوگ جز در موارد خاص محاوره‌س. مثلا پدر آلفرد تو اولین دیالوگش محاوره صحبت کرده و بعد از اون دیالوگاش کتابی هستن. همه رو یکسان نگه‌دار و تا با شخصیت مناسبش برخورد نکردی بهتره دیالوگو محاوره بمونن.

در نهایت فراموش نکن که همیشه بعد از اتمام پستت یه دور از روش بخونی تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و درستشون کنی. خصوصا یه بخش میانیِ پستت اشکالاتِ تایپیِ نزدیک به هم زیاد دیده می‌شد که تو پست جدی بیشتر به چشم میاد.

چالش دومت تایید می‌شه.

جادوآموز سال‌بالایی شدنت رو تبریک می‌گم.





ویرایش شده توسط پروفسور اسپراوت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۵ ۰:۱۱:۱۳


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱:۴۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۰:۵۷ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
آلفرد در خلاء بی کرانی که گیتی اش را پر کرده بود برای دریافت اکسیژن تقلا می کرد. پسر می دانست که این می تواند آخرین بازدمش باشد، ولی چندی بعد خودش این فرضیه را رد کرد.

در همان حال که هیچ بی کران پسرک را به آغوش می کشید آلفرد آگاه شد که این نمی تواند مرگ باشد. چرا که مرگ وجود نداشت، مرگ یک انرژی بود. مرگ قلمی برای آغاز یک پایان بود. مرگ ماهیتی بود که بشریت به آن نسبت داده بود. آلفرد توسط چیزی دنیوی در حال شکستن بود، یک مخلوق.

در همان حال که پسرک به سوی هفت آسمان که حالا چیزی جز سیاهی مطلق نبودند بانگی سر می داد، روشنایی ای از گوشه ی دیدگانش طلوع کرد. رشته های زمان و مکان به هم بازگشته بودند، ولی هیچ کس برای آلفرد تضمین نکرده بود که به همان زمان و مکان باز خواهد گشت...

پسرک که انتظاربیدار شدن زیر نور ماه در اطراف قلعه را داشت خود را در راهروی هاگوارتز اکسپرس پیر یافت. دختری سال اولی در حال عبور از راهروی تنگ بود و قطعا به آلفرد برخورد می کرد؛ پسر نوجوان عذرخواهی ای کرد ولی با رویدادی ماورای ذهن بشریت مواجه شد:

دختر کوچک از بدن آلفرد رد شده بود.

آلفرد به شقیقه ی خود دستی کشید و عرق سرد خود را پاک کرد و چهره ی متحیر و سفیدش را در پنجره ی قطار مشاهده کرد. او زنده بود، وجود مادی داشت، او هنوز آلفرد بلک بود، ولی به شکل یک خاطره. اسب افکار در ذهن آلفرد تاخت و سم هایش تمام احساسات آلفرد را به غیر از ترس از بین برد. وقتی که یک خاطره هستی، محکوم به در آغوش گرفتن سرنوشتت می شوی، مجبور می شوی با این رویا که درش گیر کردی عشق بازی کنی و به جهانی که از آن آمدی امیدوار باشی؛ چرا که تنها گذرگاه فرار از این مخمصه نجات توسط نیروی بشری از همان جهان بود.

پرده ای از اشک پشت چشمان خاکستری آلفرد بلک نقش بست، ولی او حالا مجال گریه کردن نداشت. مجال سوختن در آتش این مخلوق که او را مسحور کرده بود و مجال حسرت خوردن نداشت؛ حقیقت در ذهنش نقش بسته بود: آلفرد قربانی پیچک نحس شده بود.

در پسای ذهنش بوسه و مرگ توسط دمنتور ها را ترجیح می داد. چند لحظه جرعه از شراب تلخ کابوس ها و در نهایت غرق شدن در رودخانه ای عسل ابدی... ولی هوس پیچک نحس مانع مرگ او به این روش شده بود.

دستی نامرئی او را از اقیانوس ذهنش بیرون کشید و ناگاه وارد کوپه ای کرد.

آفتاب رو به موت اواخر سپتامبر دامان خود را روی گیسوان مشکی پرکلاغی دختری با ظاهری عجیب و شلوار کشمیر آلفرد جوان تر انداخته بود و برای درخشیدن تقلا می کرد.

با آگاهی از زمان خاطره شریان های قلب پسر نوجوان رشد کرد، ذهنش را در زنجیر خود گرفت و چشمانش را وادار به نگاه کردن کابوس تابستان پارسال کرد.

دختری که تنها به اندازه ی مدت زمان بلیط یک طرفه ی لندن به اسکاتلند اجازه ی نگاه کردن به چشمان مسحور کننده اش داشت. اولین باری که قلبش بر منطقش غالب شد و همان قلب بیچاره ی ساده لوح با خودتقدیمی به یک خون آشام شکست و نجوایش هرروز در گوش آلفرد می پیچید.

آلفرد گونه ی جوان تر خود را مشاهده می کرد که مسحور دستان سرد خون آشام شده بود، بدون این که از هویتش آگاه باشد. آلفرد می خواست بدود و جلوی دختری را بگوید که رشته هایش را مانند عروسک گردانی می چرخاند تنها به علت اینکه چندی بعد از خون آلفرد تحت نفرین تغذیه کند.

ولی دست نامرئی او را از باز می داشت. پس تنها مجبور بود که بی روح شدن و جاری شدن خون خود را توسط اولین و تنها عشق فریبکار زندگی اش را نظاره کند و بغض در گلویش را خفه. دستانش را دراز کرد و زیر لب به انتخابش ناسزا می گفت.

گرچه راهی برای خروج از نفرین یک خون آشام وجود ندارد. به حسرت های جنبان خیره شد و به جای نیش دختر روی دخترش دست زد. نیشی که نه تنها درد، بلکه عشقی ناکام و یک فریب را حمل می کرد.

همان گونه که دختر زیبای غیر طبیعی به شکل خفاشی در می آمد، صحنه محو شد و پسرک دستان خود را از توهم تلخ عقب کشید.

صحنه شروع به آشکار شدن کرد. این بار نحسی کائنات برایش چه در نظر گرفته بود؟

دست نامرئی همچون رفیقی آشنا به شانه ی آلفرد آویزان شده بود و او را مستقیم به سوی روشنایی هدایت می کرد. این بار، تصویر مجال ایستادن را به آلفرد نداد.

خودش بود؛ عمارتی که در آن بالیده بود. خانه ای که هر شب با صورتی زخمی و سیلی خورده در آن سر به بالش می گذاشت. خانه ای که خویشانش او را چیزی جز مایه ی ننگ نمی پنداشتند. البته به سختی می توان آن را خانه نام گذاری کرد.

غیرقابل پیش بینی بود که چه کابوسی در انتظار اوست، چرا که هر قدم آن خانه چندین کیلو غم آلفرد را در خود حمل می کرد.

رشته ی افکارش توسط گذر سریع پسر بچه ای یازده دوازده ساله با موهایی شانه زده و چشمانی به رنگ سبز زمردین از کنارش پاره شد، به دنبالش پسربچه ی دیگری که گویی کوچکتر بود نیز با قهقهه می دوید. شباهت زیادی با پسرک اول داشت، به جز موهای به هم ریخته ی بلند و چشمان کنجکاو خاکستری اش.

آلفرد در حال نظاره ی خودش در مقابل برادرش بود.

- قصد نداری مثل یک بلک رفتار کنی آلفرد؟ ازت خواهش می کنم بس کن. همین الان اون قاصدک شبتاب رو ول کن و اگرنه...
- و اگرنه چی سیگنوس؟ به پدر میگی دوباره یک روز من رو تحت طلسم فرمان بذاره؟ به مادر میگی بهم با موی تکشاخ شلاق بزنه؟ یا به والبورگا میگی من رو با داستان های آبکیش در مورد افراد طردشده از شجره نامه تهدیدم کنه؟
- برای یه بچه زیادی عقلت فراتر از حدی که باید کار می کنه آلفرد. تو که راضی نیستی هیچ کدوم از اونا رخ بده؟
آلفرد کوچک قاصدک شبتاب را در صورت برادرش فوت کرد. برادری که زمانی صمیمی ترین تکیه گاهش بود...
- بسه سیگنوس، ببین چقدر قشنگ می درخشند، اگر اونا هم مثل بقیه قاصدک ها رشد می کردند زیبایی خاص خود رو نداشتند. اگر خاندان ما هم تا ابد به بریدن سر جن های از کار افتاده و محکومیت افراد بیچاره ادامه بده هیچ شبتابی باقی نمیم...

سیگنوس چوبدستی خود را در آورد و زمزمه کرد:
- اونسو

و آلفرد دانه های قاصدک را از دست داد. در آن لحظه آلفرد برای همیشه تنها خویشاوند خود را نیز به همراه قاصدک ها گم کرد.
- برادر...
- نمی خوام چرندیاتت رو بشنوم آلفرد. من هم یکی از اون افرادم. ترجیح میدم توی عجیب الخلقه از من متاسف باشی تا خانواده ی نجیبم. تو هیچ ارتباطی با ما نداری. تو از خون ما نیستی! بسه آلفرد کوچولو! دوازده سال با ماگل پریدن هات و چرندیاتت در مورد فلسفه ی جادو تحمل کردم. از این لحظه به بعد هیچ نسبتی با تو ندارم، آلفرد پولوکس بلک.

رگه ای داغ و شور از صورت آلفرد نوجوان گذر کرد. آن روز از همیشه تنها تر بود. مردم می گویند فهمیدن این که کسی دوستت ندارد بدترین احساس دنیاست، ولی برای آلفرد کودک در آن لحظه فهمیدن اینکه کسی به اجبار دوستت دارد بدترین احساس دنیا بود. آلفرد نوجوان هنوز هم گاهی تصورش را می کرد... که کاش آن روز هم آرام می ماند. شاید برادرش سیگنوس پشیمان می شد، شاید دنیا به آنان مجال محبت می داد. ولی خشم، منطق را درک نمی کند.

- با من پیمان ناگسستنی ببند که دیگر من را برادرت صدا نزنی سیگنوس.

انگار سیگنوس از رفتار برادر کوچکش متعجب بود؛ در تصمیم خود تردید داشت ولی در دیدگاهش غرور حرف اول را میزد.

- من، سیگنوس بلک، هیچ نسبتی جز خون با آلفرد پولوکس بلک ندارم.
- من، آلفرد بلک هرگز از سیگنوس بلک درخواست محبت نمی کنم.
- من، هرگز از آلفرد بلک نمی خواهم...

دستان دو برادر کوچک در هم قفل شده بود. با هر قرار حریص تر می شدند، پیچک نقره ای دور دستشان ضخیم تر می شد و گویی میخواستند توان خود در گفتن ممانعت هایی بیشتر را بیان کنند. پیمان در حال بسته شدن بود، پیمانی که بلای آن ریخته شدن خون یکی از برادران بود...

آلفرد چشمانش را پاک کرد، دستانش را روی علف های ماه آگوست گذاشت و بلند شد. گویی بدنش زیر فشار دنیا در حال شکستن بود تا اینکه صحنه عوض شد و دست نامرئی برای سومین بار ماموریت خود را آغاز کرد.

پس از روشن شدن خلاء آلفرد خودش را در سرسرای تاریک یافت. سرسرایی که روبرویش زنی دست به سینه با لباسی از چرم اژدهای شکم پولادین اوکراینی گران قیمت سیگار به دست قد علم کرده بود و بی خیال در حال نظاره ی مردی بود که شوهرش به نظر می آمذ و ردایی از خز هیپوگریف به تن داشت و در حال نگه داشتن پسری نوجوان و هراسان با دهانی خونی روی فرشینه ای قرون وسطایی بود.

نه... کائنات نمی توانست در این حد بی رحم باشد. آلفرد لحظه ای بوسه ی مرگ را احساس کرد و انگار پوستش را درون قطب جنوب نگاه داشته بودند.

- پسره ی احمق، پسره ی بی عقل، شرم بر من! از خون من ننگ پدید اومده یا پسر؟!

پسر تقلا می کرد از زیر دستان پدر فرار کند. نیم نگاهی به چهره ی برادرش انداخت و بی زبان درخواست کمک می کرد، ولی تنها واکنش برادرش رها کردن برادر کوچکش با نگاهی سرشار از ترس و نقابی از سرسختی بود. درد دوباره در سرتاسر استخوان های آلفرد شانزده ساله جاری شد.

- پسره ی خائن و نفهم... یک تکه کثیفی ۱۶ سال حمل کردم که جلوی من بایستد و از ارزش های هدر رفته ی خانواده ام بگوید؟! ادب میشوی...

آلفرد هفده ساله توسط دست نامرئی عقب کشیده شد و شروع شروع به هق هق کرد. پروایی نداشت، یک سال بود چهره ی بی رحم پدر و سرسخت مادر را ندیده بود و از کودکی در حسرت جرعه ای محبت از آنان بود.

آلفرد شانزده ساله با تقلای فراوان چوبدستی اش را از جیب کتش خارج کرد و به سرعت روی گردن پدر گذاشت:
- اسـاستوپفای

پدر به عقب رانده شد و مادر غرید:
- چطور جرئت م...

آلفرد با دهان خونی اش شروع به فریاد کرد... از مادرش سیلی خورد و برای قدم برداشتن می جنگید.

مادرش خود را به فرشینه ی پوسیده رساند و نام کوچکترین فرزندش را با سیگار سوزاند...

آلفرد هفده ساله مرگ را به دیده این صحنه ها ترجیح می داد... می دانست چه خواهد رخ داد. می دانست این آخرین دیدار بود... با اینکه شنیده نمیشد ولی به سمت هفت آسمان فریاد کمک سر داد.

دست نامرئی در همان لحظه دور شد و با آلفرد وداع کرد و با وداع دست، صحنه ی فرار آلفرد از خانه هم محو شد...

چشمان نیمه بازش نور ماه را دریافت کردند، از طریق باران سرد فوریه تنفس کرد و به هیاهوی اطراف خود درباره ی نجات یافتنش از دست پیچک نحس کوچکترین اعتنایی نداشت؛ هیچ گاه فکر نمی کرد سختی زمین و نور خشک ماه به او احساس شکر بدهد...


Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶:۴۱ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
دوشیزه یوریکا هاندا.

پستت تمام عناصری که یه پست جدی نیاز داره رو داشت. توصیفاتت زیبا بود و به خوبی تونستی خواننده رو با یوریکا و احساساتش همراه کنی. کارت خوب بود.

فقط یه چیزی... موردی رو که قبلا پروفسور مودی بهت گفته بود رو در ابتدای پستت رعایت کردی ولی رو به انتهای پست که رفتی فراموش کردی انجامش بدی. متوجهم وقتی در حال یادگیری هستی ممکنه گاهی فراموش کنی و از دستت در بره، ولی به مرور زمان و با تکرارش دستت میاد و همه جا درست انجام می‌دی. صرفا برای اطمینان مجددا اشاره می‌کنم که برای نوشتن دیالوگ باید بعد از "-" حتما یک بار اسپیس بزنی (فاصله بدی) و بعد شروع به نوشتن دیالوگ کنی.

چالش دومت تایید می‌شه.

به جمع جادوآموزان سال‌بالایی خوش اومدی.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱:۱۶ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۷:۴۹ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
چالش دوم: جدی نویسی

برای چندمین بار در یک ساعت گذشته زمین خورد. این بار، بدتر از دفعات قبل. نفس عمیقی از روی درد کشید و سعی کرد نگاهی به پاهاش بندازه تا ببینه آسیبی که دیده چقدر جدیه، اما بیشتر از چند سانتی متر رو به روش رو نمی دید. تاریکی مطلق اطرافش رو فرا گرفته بود. تعجبی هم نداشت، اصلا دلیل زمین خوردنش هم تاریکی بود.

خودش رو روی زمین سرد و نمور جنگل جلوتر کشید و سعی کرد با تکیه به دست هاش از جاش بلند شه، اما ضعف و نا امیدی آخرین جرعه های قدرت رو هم ازش گرفته بود. چوبدستیش رو بیرون آورد و ورد لوموس رو نجوا کرد. دوباره به عقب چرخید، زخم عمیقی روی مچ پاش بود که بی شک نتیجه ی شاخه های خشک و ریشه های قدیمی بیرون زده از خاک بود.

به زحمت از جاش بلند شد. با دست های کثیف و گِلیش، موهای خیسش رو بالا داد تا راه دیدش رو نگیرن. با درد و سختی زیاد چند قدم جلو تر رفت، و درست همون لحظه ای که فکر می کرد شاید بهتره همونجا دراز بکشه و منتظر بمونه تا حیوون های گرسنه ی جنگل پوست و استخوان هاش رو از هم بِدَرن، صدایی شنید که باعث شد خون توی رگ هاش یخ بزنه. صدایی مثل روی هم سابیده شدن دو سنگ.
- راه گم کردی خانم هاندا؟

یوریکا با ترس به سمت راستش نگاه کرد و از دیدن گیاه بزرگ و نسبتا زشتی که می دید سرجاش میخکوب شد. چشم هایی طلایی توی ساقه سبز رنگش و شکافی کمی پایین ترش داشت که به نظر می رسید باید دهنش باشه. یوریکا گیاه رو خوب می شناخت. ساگاوای آدم خوار بود، بومی ژاپن و یکی از تنها گیاهان دارای عقل و اختیار دنیای جادویی.

ساگاوای آدم خوار، با همون صدای خش دار و مرموزش پرسید:
- اینجا چیکار می کنی هاندا سان؟
- فرار می کنم. یه گند ناجور زدم و چاره ای جز فرار ندارم.

یوریکا ناخوداگاه جواب داد. به اینکه درموردش صحبت کنه نیاز داشت، حتی با ساگاوا. کسی که اسمش رو از روی یه قاتل معروف ژاپنی برداشته بودن. ساگاوای آدم خوار خندید. خنده ای بلند و دلهره آور.
- مثل اون وقتی که توی 4 سالگی دفتر طراحی پدرت رو خراب کردی و تصمیم گرفتی فرار کنی، نه؟ روش سوپ ریختی، بعدش تصمیم گرفتی وسایلت رو جمع کنی و رفتی خونه ی سوکی، تنها دوستت توی ژاپن. درسته؟
-ساکت شو..
-یا مثل اون دفعه که تازه به لندن اومده بودید، ترسیده بودی، فکر می کردی هرگز انگلیسی یاد نمی گیری، برای همین دوباره مثل یه ترسوی بیچاره فرار کردی و باعث شدی پدر و مادرت تمام شب دنبالت بگردن.
-گفتم ساکت شو!

یوریکا فریاد زد. صورتش حالا به جز خون و عرق، از اشک هم خیس بود. ساگاوای آدم خوار بیشتر خندید.
-چیه؟ هنوز که به هزاران باری که وقتی تکالیفت رو ننوشته بودی از زیر مجازات در رفتی اشاره نکردم، یا نه، صبر کن، اون چیه؟

اگه ممکن بود گیاه هیجان زده بشه، ساگاوای آدم خوار توی اون لحظه هیجان زده بود. روی ساقه ش به جلو خم شد و یوریکا که می دونست قراره درمورد چی صحبت کنه چشم هاش رو بست.

-وقتی سوکی رو از خودت رنجوندی، وقتی بحث کردین، وقتی رابطه ت تموم شد، چیکار کردی یوریکا؟ به جز فرار از قبول کردن واقعیت و تظاهر به اینکه هیچی نشده و اصلا دلتنگش نیستی چیکار کردی؟ به جز بازی کردن نقش ترسو ترین آدم دنیا که حتی تحمل نداره قبول کنه دوست صمیمیش باهاش چیکار کرده..
-کروشیو!

یوریکا که تحمل نداشت، یا شاید هم نمی خواست واقعیت چیزی که احساس می کنه رو اینجا و توی این شرایط برای خودش یادآوری کنه ناخوداگاه فریاد زد. نفرین از چوبدستیش مستقیم به ساگاوای آدم خوار خورد و باعث شد سر جاش میخکوب بشه. همین بود، حالا صحبت های پروفسور رو به یاد می آورد. بهترین راه برای مقابله با ساگاوای آدم خوار همین کروشیو بود.

می دونست که فقط نیم ساعت برای دور شدن فرصت داره، اما تصمیم گرفت بچرخه و به سمت هاگوارتز برگرده. هرچقدر از عواقب کارهاش دور شده بود بسش بود. وقتش بود که باهاشون رو به رو بشه.


(ایسی ساگاوا، یه قاتل معروف ژاپنیه که برای تجربه ی آدم خواری یه دختر فرانسوی رو به قتل می رسونه.)



“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲:۱۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
تدریس و چالش کلاس گیاه‌شناسی (طنز نویسی و جدی نویسی)


بوی گل و گیاه کل فضای گلخانه را در بر گرفته بود. زنبور عسل کوچکی در هوا پرواز کنان از این سمت به آن سمت می‌رفت. همان‌طور که با سرعت زیاد خود گلدان های بزرگ و کوچک را پشت سر می‌گذاشت، رفت و روی شانه پومانا فرود آمد.‌
- خب خب! وقتش رسیده تا کلاسمون رو شروع کنیم.

منظره روبه روی پومانا چندان جالب نبود. عده‌ای از جادوآموزان همانطور که لباس و دستکش‌های مخصوص بر تن داشتند، خمیازه کشان و با چشمانی خواب آلود به او نگاه می‌کردند. استاد گیاه شناسی لبخندی زد و به سراغ دو گلدان بزرگی که در گوشه از آن گلخانه قدیمی جا خوش کرده بودند رفت.
- نوبتی هم باشه، نوبت دوتا گل مورد علاقه منه!
- استاد جلسه قبل هم همین رو گفتید. مرلین شاهده که شما به تموم گل و گیاه‌هایی که سر این کلاس درموردشون توضیح دادید گفتید گل مورد علاقه من!
- ام... شاید! دوتا گل امروز مون خیلی خیلی خاص هستند. سیریسیلا و فانیلا.

پومانا گل ها را در وسط میز گذاشت؛ به طوری که همه بتوانند به راحتی آن ها را ببینند.

- این فانیلاست. ظاهر گیرا و جالبی داره. گیاه سرخوش، با نشاط و شادابیه. بامزه‌ست و به اصطلاح خوش نمکه. می‌تونه کاری کنه شما از خنده روده بر بشید و یا یک لبخند کوتاه بزنید. می‌تونه در هر مکان و یا زمانی رشد کنه و شما پرورشش بدید.

توجه بیشتر جادو آموزان به آن گیاه جالب و خوش نمک جذب شده بود؛ بنابراین پومانا بدون معطلی سراغ آن یکی گلدان رفت.
- اما این یکی! بچه ها این شما و این سیریسیلا؛ گیاهی خونسرد، ساکت و در عین حال تاثیر گذار! این گیاه بر عکس فانیلا کاملا جدی و صامته. طرفداران خاص خودش رو داره ولی باب سلیقه شما هم می‌تونه باشه. می‌تونه به سادگی شما رو جذب خودش بکنه و شما رو غرق در افکار خودتون بکنه.

این بار هم سیریسیلا توانسته بود توجه جادوآموزان را به خودش جلب کند.

- خب دیگه حرف اضافه کافیه! روی هر میزی یه دونه سیریسیلا و فانیلا هست. می‌خوام که خوب بهشون دقت کنید و بعد خودتون از هر کدوم یه نهال رو قلمه بزنید. تا یک ساعت دیگه قلمه هاتون رو تحویل می‌گیرم، پس بهتره سریع باشید.


_____________________



سلام
به کلاس گیاه‌شناسی خیلی خوش اومدید.

نکات آموزشی: سعی کردم داخل رول بالا تا حد ممکن مبحث این کلاس رو بهتون توضیح بدم و یکم با مبحثی که قرارم یاد بگیرید آشنا تون کنم.
قرار اینجا شما رو با دو سبک طنز و جدی نویسی آشنا کنم.

داخل رول بالا، فانیلا نمادی از سبک طنز نویسی بود.

داخل این سبک شما آزادید که از شکلک‌های سایت، اصطلاحات بامزه و فان، جملات و میم‌های معروف و... استفاده کنید تا هر چه بیشتر بر طنز رول و نوشته تون تاثیر بذارید. طنز رول شما می‌تونه در حدی باشه که خواننده رو از خنده منفجر کنه و یا باعث بشه یک لبخند کوچک روی صورت خواننده بشینه.

این پست‌ رو ببینید. نمونه از یک پست طنز و کامله. ممکنه شما رو به خنده وادار نکنه ولی خوش نمک و بامزه ست.


و اما سیریسیلا نماد جدی نویسی!
بر عکس سبک طنز نویسی که که شما در استفاده شکلک و دیگر جلوه‌های طنزی که بهتون گفتم آزاد بودید، در سبک جدی نویسی اصلا نباید از شکلک و اون جلوه‌ها استفاده بشه.
داخل این سبک شما آزادید اگر دلتون خواست از دیالوگ‌های تاثیر گذار، لینک به موسیقی که با محتوای پستتون در ارتباطه و یا چند بیت شعر استفاده کنید. داخل این سبک داستان و رول شما می‌تونه درام، دارک، غم انگیز و یا ‌در آمیخته با زندگی واقعی و خاطرات خوبتون باشه. این سبک شباهت زیادی با رمان‌های معروفی مثل دزیره، گوژپشت نتردام، مزرعه حیوانات و... داره.
در جدی نویسی کلمات هم خیلی تاثیر گذارن. کلماتی که بار طنز آمیز دارن مثل پیژامه و آفتابه بهتره استفاده نشن، پس باید مراقب بود چه واژه‌هایی برای بیان احساساتمون استفاده می‌کنیم.
توصیفات و دیالوگ‌ها باید غنی‌تر و دارای محتوای بیشتری باشه و این همراه کردن خواننده توی جدی نویسی خیلی باید با دقت بیشتری انجام بشه.

نمونه پست جدی هم میشه به این پست اشاره کرد. یک پست کامل و خیلی خوب.

خب بریم سراغ چالش‌ها.

چالش اول: یه کاکتوس دنبال تون کرده، فرار کنید.

این چالش رو باید به سبک طنز بنویسید و پستتون شرایط یه پست طنز رو داشته باشه. می‌تونه در هر جا و هر زمانی رخ بده. می‌تونه دارای کلی پارادوکس بامزه، موقعیت های خنده دار و کلی اتفاق جالب باشه.

چالش دوم: یک گیاه آدم خوار روبه روی شما ایستاده که قابلیت این رو داره که ذهن شما رو بخونه و خاطرات شما رو بهتون یاد آوری می‌کنه.

چالش دوم رو باید جدی بنویسید. پستتون باید کاملا قالب یک پست جدی رو داشته باشه و اصلا از شکلک داخلش استفاده نکنید. جزئیات، تاثیر گذاری و ظاهر مناسب پست رو یادتون نره.

پست چالش‌ها رو داخل همین تاپیک ارسال کنید. لطفاً حواستون باشه که بالای هر پست اعلام کنید که برای کدوم یکی از چالش‌ها پست رو ارسال کردید.

موفق باشید.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۰۳:۱۱ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۳

مرگخواران

سیلوی کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲:۰۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۶:۰۷ شنبه ۵ آبان ۱۴۰۳
از آشیونه کلاغا
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 35
آفلاین
شرح امتیازات کلاس گیاهشناسی


گابریل: 10
نقل قول:
من یک عدد گیاه گوشت‌خوار پیدا کردم و تصمیم گرفتم قبل از این که اون منو بغل کنه (در واقع کله‌مو نوش جان کنه)، خودم بغلش کنم و بهش بگم چقد برگاش، ساقه‌ش و کله‌ش خوشگله. چه دندونای تیز زیبایی

ما جادوآموزا رو بیمه نکردیما! خودتونو به کشتن ندید خوشگلا از من گفتن...

استفن: 4/5
همش ستاره تو ستاره شد که. احساس کردم به کهکشان راه شیری نگاه میکنم به جای تکلیف.

اما: 9/5
نقل قول:
هنوز هم در جنگل هستم و این تکلیف را با جغد برایتان میفرستم.

برگرد بیا ببینم! مگه سر در اونجا به اون بزرگی ننوشته "ممنوعه" ؟

ساکورا: 8/5
نقل قول:
پروفسور عزیز که پر های سیاهت مثل مرگ قشنگه

بله میدونم. قشنگ تره حتی.

ریموس: 10
نقل قول:
پیام زده شده در:۲۳:۵۹:۳۱ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳

...
میذاشتی 23:59:58 میزدی. زود اقدام کردی به نظرم خوشگلم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۳۱ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۳:۳۴ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 81
آفلاین
- تاج‌الملوک عزیز، سلام. من ریموسم. راستش ماهی یک بار به وجودت احتیاج پیدا می‌کنم. اگه تو نباشی، معجون گرگ‌خفه‌کنی درست نمی‌شه و من ممکنه یکی دوتا دوست و آشنا رو تیکه‌پاره کنم. یعنی خب... وقتایی که باشی هم گرگ می‌شم ها، ولی یه گوشه می‌شینم و خُرخُرم رو می‌کنم و تهش دوتا زوزه پنبه‌ای بکشم که پیشی‌ها بهم بخندن.

گیاه، روی پارچه زردرنگ جا خوش کرده و مانند چغندری خسته، به ریموس و قلم و کاغذ درون دستش زل زده بود.

- یه سری سوال داشتم ازت. می‌شه بهم بگی چطوری گرگ درونم رو خفه می‌کنی؟ آخه حتی پروفسور دامبلدور هم نمی‌تونه با هیچ افسونی، بدون این که به خودم آسیبی برسه آقا گرگه رو خفه کنه.

گیاه در آن لحظه، تنها تمایل داشت خود شخص ریموس را خفه کند.

- می‌شه بهم بگی چرا باید دو هفته دم بکشی تا بشه ازت معجون ساخت؟ آخه معمولا ما وقتی تو آشپزخونه‌ی خونه گریمولد برنج می‌ذاریم دم بکشه هم اینقدر طول نمی‌کشه معمولا. البته می‌دونم تو کارت افکندن گرگ‌های خوابیده‌ی درون ملته، ولی خب ما هم برنج خیس می‌کنیم که معده‌مون زوزه نکشه دیگه.

گیاه، احساس بی‌مصرفی می‌کرد. آرزو داشت زبان می‌داشت تا چند واژه‌ای نثار ریموس کند، اما دریغ از یک افسون.

- خب... الان صحبت نمی‌کنی؟ پروفسور کرو گفته باید باهاتون مصاحبه کنیم. سوروس هم اگه بفهمه مخفیانه اومده‌م انبارش، دیگه برام معجون درست نمی‌کنه، بعد از هاگوارتز می‌ندازنم بیرون.

گیاه، از شنیدن این خبر کمی به وجد آمد. تصمیم گرفت این‌بار با مقداری شوق بیشتر، به سخن‌نگفتن ادامه دهد.

- می‌گم به نظر خودت، می‌شه باهات شکلات درست کرد تا به‌جای یه معجون تلخ، ماهی یک بار یه‌دونه شکلات با نوشیدنی کره‌ای زد تو رگ؟

گیاه، سعی کرد این توهین را نادیده گرفته، و با سخن نگفتن، ریموس را بیشتر دلخور کند. ریموس نیز کمی از گیاه ناامید شد. آهسته دستمال را تا زد و روی گیاه را پوشاند. آن را درون قفسه موردنظر قرار داد و به آرامی از انبار مواد معجون‌سازی سوروس اسنیپ خارج شد. هنوز تا ماه کامل بعدی فرصت داشت، اما فرصتش برای ارائه تکلیف کلاس گیاه‌شناسی رو به اتمام بود.
آرام در انبار را بست و به سمت دفترش چرخید.
- ام... چیزه... چه شب زیبایی... مگه نه، سوروس؟


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۹ ۰:۰۲:۳۴

...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰:۰۵ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۷:۵۵:۵۵ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 144
آفلاین
پروفسور عزیز که پر های سیاهت مثل مرگ قشنگه، من با یه گیاه پیچک شیطان دوستم. دوستی ما از اونجایی شروع شد که یه روز که می خواستم خودمو از در حلق اویز کنم اما اشتباهی در اتاق اونو باز کردم و خب اونم منو گرفت و دستاشو دورم پیچید.

صادقانه بگم خیلی وقت بود کسی این طوری بغلم نکرده بود و کم کم داشتم با خوشحالی نفس آخرم رو میکشیدم که متاسفانه فهمیدم این خودکشی محسوب نمیشه.

ناچار چوبم رو درآوردم و کل اتاقو با لوموس روشن کردم و اون هم ولم کرد. البته نتیجه رها شدن وسط هوا با کله به آغوش سخت زمین رفتن بود.

فکر کنم مدت طولانی ای بیهوش بودم چون وقتی بهوش اومدم بدنم کاملا خشک شده بود، وقتی نگاهم به بالا افتاد دیدم یه گیاه عجیب شبیه ماکارونی مثل همین عکسی داره منو نگاه می کنه.

تصویر کوچک شده


باید بگم تحت تاثیر روحیه لطیف و ترسیده اش قرار گرفتم، مخصوصا اینکه بدون تعارف از تمام قدرتش برای دفاع از خودش استفاده میکنه. چی بهتر از یه گیاه جالب که بتونم ازش برای راحت تر و تمیز تر راحت کردن کسایی که میخواستم استفاده کنم؟
اون بیچاره وقتی دیده بود من اصلا هیچ قصد صدمه زدن بهش رو نداشتم کلی پشیمون شده بود. بعد از اینکه با هم حرف زدیم من بهش پیشنهاد کار دادم ولی از اونجایی که حرف زدن هم بلد نبود اول بهش زبون اشاره یاد دادم. خلاصه پروفسور از اون موقع ما دوستیم و توی خیلی از کار ها مثل سر به نیست کردن بقیه که اون فکر میکنه گیاه آزارن به هم کمک میکنیم و هوای همو داریم.

راستش راجب مصاحبه شما هم بهش گفتم ولی اون گفت علاقه ای نداره رسانه ای بشه و این حرفا.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱:۳۵ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
تکلیف : مصاحبه با گیاه

در راستای پیدا کردن گیاه مناسب برای مصاحبه به مکانهای زیادی سر زدم. به راه پله پاتر، به سرای چهارگانه، به میدان لندن و هزار جای دیگر و نتوانستم گیاه مورد نظر برای مصاحبه را بیابم! همه گل ها و گیاه ها به نظرم تکراری بودند و ارزش مصاحبه را نداشتند.

خسته و گشنه از همه درگیرها و جستجو ها بر میز رستورانی نشستم و آنجا بود که گلم را دیدم. زینتی بود بی مثال و‌ بر گل گلی سفره میز رستوران میدرخشید. گلی بنفش بود و با برگهایی ضخیم و بلند که از لبه گلدانی شیشه ایی به پایین آویزان شده بود. بسیار زیبا و در عین حال ساکت و متین بود.

پرسیدم: سلام… عجب گل با کمالاتی هستی شما….
اما پاسخی نیامد. با سکوتش به من نشان داد که تملق و بزرگ گویی جایی در گفتگو ندارد. باید فراتر از گل دید که هر چیزی گلی است.

باز گفتم: چقدر بزرگوار…. شما خودتو معرفی میکنی اشنا شیم؟
و برگش را نوازش کردم. تکانی نخورد و هیچ نگفت. باز من درسی دیگر گرفتم که ما هیچ هستیم و نامی نداریم. باید در ناشناسی بمانیم و خودمان ، خودمان را به دنیا معرفی کنیم. آشنایی برایمان معنی ندارد و همگی غریبیم.

- ای غریبه اشنا….برامون از خودت نمیگی؟ باهامون مصاحبه میکنی؟
باز هیچ نگفت . سکوتش نشان دهنده ‌بعد عظیم خودشناسی او بود. اون با سکوتش گفت هر کسی دنیایی درونی است که قابل گفتن نیست. مصاحبه فایده ایی ندارد چون ما قابل شناخت نیستیم و کشف نمیشویم. دنیای تاریکی هستیم که باریکه نوری در ما تابیده و عمق تاریکی مان مشخص نیست. این باریکه نور به هر جا بتابد جای جدیدی را روشن میکند و رنگ جدیدی می بخشد. در همین راستا مصاحبه هم محکوم است چون چیزی که قابل شناخت نیست قابل بازگو و صحبت نیست. پس سکوت کرده و این نامصاحبه را تمام کردم.

از فشار این گفتگوی ناگفته ردا دریده و سر به جنگل ممنوعه گذاشتم. پیشخدمت هم پشت سرم فریاد میزد « این گل مصنوعیه!» اما به نظرم از هر گل طبیعی تر و واقعی تر بود و پیشخدمت هیچ نمیفهمید.

هنوز هم در جنگل هستم و این تکلیف را با جغد برایتان میفرستم.


All great things begin with a vision ……....A DREAM







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.