چالش اولسیگنس نمیدانست که چنین کاکتوس غول پیکر و ترسناکی، میتواند درون شیشهی کوچک معجون جا بگیرد. او معجون را خریده بود چون به گفتهی فروشنده، گیاهی وحشی درونش زندگی میکرد که حتی ورد های ممنوعه و مرگبار نیز قابلیت از بین بردنش را نداشتند. اما مشکل اصلی اینجا بود، او یادش رفته بود از فروشنده بپرسد، که نحوهی استفاده از معجون به چه شکل است. و چگونه باید معجون را به قصد کشتن
برادرش، و بر علیه دیگران استفاده کرد. همین بود که تصمیم گرفت خلاقیت به خرج دهد. باید خودش طریقه استفاده از گیاه را کشف میکرد، پس شانس بد و پیشینهی خرابش را نادیده گرفت، دلش را به دریا زد و در معجون را گشود.
در ابتدا، فقط دود سبز رنگی از معجون بلند شد. تمام مایعِ درون شیشه، به دود تبدیل شده و در فضا پخش شدند. بعد به سرعت، قطره به قطرهی دوده ها روی هم نشستند و کاکتوسی غولپیکری به وجود آوردند. سیگنس در همان لحظه و همانجا، به خود قول داد که دیگر هرگز بدون پرس و جو کاری را انجام ندهد.
کاکتوس با چشمان سیاه و تیلهای شکلش به سیگنس خیره شده بود. او دارای بدنی غولپیکر و سبز رنگ، با دست و پاهایی کوچک بود. تیغ های تیز و قرمز رنگی کل بدنش را احاطه کرده بودند و با هر نفسی که میکشید، تک تک تیغ ها روی بدنش به رقص درمیآمدند. سیگنس با ترس، درحالیکه حتی برای لحظهای جرعت نمیکرد نگاهش را از کاکتوس بگیرد، لبخند کجی میزند. بنظرش در این لحظه تنها راهِ باقی مانده، حیله گری بود. پس دهان به چاپلوسی گشود و دستانش را بهم کوبید.
ـ اوه! چه رنگ زیبایی... عجب ابهتی! افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
- معلومه دیگه، این چه سوالیه؟ تو جرعت کردی آرامش منو بهم بزنی، احضارم کنی تا همچین مزخرفاتی تحویلم بدی؟!
سیگنس از چرب زبانی متنفر بود، و البته مهارتی هم در اینکار نداشت، اما در این لحظه، دست به دامن تمام جد و آبادِ خاندانش شده بود که در چرب زبانی کمکش کنند.
ـ البته که نه! من... من... میدونین چیه؟ حتما غول چراغ جادو رو میشناسین دیگه؟
البته که کاکتوس ها چیزی درمورد این داستان ها نشنیده بودند، اما کاکتوس، برای حفظ شأن خودش هم که شده، سرش را به نشانه تایید تکان داد. همان تکان سر موجبِ ریزش گروهی از تیغ هایش بر سر سیگنس شد.
- آی.. اخ، جلوی تیغاتو بگی- منظورم اینه که... وای، چه تیغ های قشنگی دارین شما.
ـ بحث رو عوض نکن، وقتمو تلف میکنی!
- بله، داشتم میگفتم. فرض کنین من غول جادوی شمام، و شمارو احضار کردم تا یکی از آرزوهاتونو برآورده کنم، پس چطوره لطف کنین یکی از آرزوهاتونو بیان کنین؟
به طور معمول، کاکتوس باید عصبی میشد و میگفت «کاکتوس ها که آرزو نمیکنن!» اما کاکتوس قصهی ما، با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت، و بدون معطلی دستانش را از هم باز کرد.
- حالا که نیت خیری داری.. آرزوی من اینه که یکی بغلم کنه.
سیگنس با تعجب، به دستان بازِ کاکتوس نگاه کرد، و آب دهانش را قورت داد.
- این... خب... میدونی؟ چیزه...
- چیه؟ مگه نگفتی آرزومو برآورده میکنی؟
اینگونه نمیشد، او که نمیتوانست با آغوش باز گلولهای از تیغ را بغل کند! برای لحظهای، بدون فکر، چوبدستیاش را بالا آورد و ورد ممنوعهی مرگ را به زبان آورد. کاکتوس در کمال ناباوری، با صدای بدی به زمین افتاد و قدرتِ این ورد ممنوعه را آشکار ساخت. کاکتوسِ بیچارهای ما تا آخرین لحظهای زندگانیاش، موفق به دریافت بغل، از سمت کسی نشد و سیگنس برای اولین بار در زندگیاش، خوشحال شده بود که فروشندهای سرش کلاه گذاشته و دروغ گفته!