هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
تعطیلات کریسمس بود. پدر همیشه توی تعطیلات کریسمس هم کار میکرد و نمیتونستم تعطیلات رو برگردم خونه پیشش. خیلی از بچه ها برای تعطیلات میرفتن خونشون و من با دیدنشون همیشه حسرت میخوردم. تنها امیدم اینه که پدرم همیشه کادوی خوبی به همراه یه نامه طولانی برام میفرسته. اون سال هم با سال های قبل فرقی نداشت. روز کریسمس تنها توی سالن عمومی نسشتم و شروع کردم به خوندن نامه‌ای که پدر فرستاده بود.

" سلام ترزای عزیزم!
امیدوارم که حالت خوب باشه. البته تو دختر قوی و پرنشاطی هستی و میدونم هر چی هم که بشه از پسش برمیای و حال خودت رو خوب میکنی. متاسفم که مجبورم کریسمس رو هم کار کنم و نمیتونم کنارت باشم. توی هاگوارتز حسابی خوش بگذرون! همه نامه‌هایی که میفرستی رو با علاقه میخونم و منتظر فرصتی هستم که بتونیم در کنار هم باشیم. ببخشید این دفعه نامه کوتاهه باید سریع برم که به پروازم برسم. درباره کادوت باید بگم که اون یه گیاه کمیابه که از برزیل برات خریدم. امیدوارم ازش خوشت بیاد و خوب مراقبش باشی.
کریسمس مبارک!
با عشق!
پدر"

از کوتاه بودن نامه پدر ناراحت شدم ولی همین که اینو برام نوشته بود هم برام ارزش داشت. جعبه کادو رو باز کردم. توی جعبه یه گلدون خیلی بزرگ بود ولی گیاه داخلش اندازه بند انگشت بود. دوست داشتم زودتر بزرگ بشه و ببینم چه جور گیاهیه. پدر حتما میدونسته که من چقدر از گیاها خوشم میاد! تصمیم گرفتم گیاهم رو پیش پروفسور اسپراوت ببرم و درباره نحوه نگهداریش بپرسم.

- گیاه جالبیه! خیلی کمیابه از کجا آوردیش؟
- پدرم برای کریسمس برام فرستاد.
- حتما پدرت حسابی براش خرج کرده! تا جایی که یادمه این گیاه تاریکی و سرما رو دوست داره و روزی یه بار باید بهش آب بدی. اگه درست یادم باشه ۳ روزه بالغ میشه! میتونی توی یکی از دخمه های خالی ازش نگهداری کنی.
- خیلی ممنون از کمکتون پروفسور!

همراه پروفسور به سمت دخمه‌ها رفتم. گیاه جدیدم رو توی یه دخمه خالی گذاشتم. یه لیوان آب توی گلدونش ریختم بعد در دخمه رو قفل کردم و برگشتم سالن عمومی. روز بعد دوباره رفتم سراغش. وقتی در دخمه رو باز کردم شگفت زده شدم. خیلی بزرگ شده بود. تنه‌اش تقریبا هم قد من شده بود ولی هنوز گل و برگ و ساقه نداشت. روز دوم که برای آب دادن بهش رفتم یه عالمه برگ درآورده بود. برگ‌هاش پهن بودن. یه سری ساقه هم در آورده بود که روی زمین و دیوار ها رو پوشونده بودن. آب اون روزش رو هم دادم و برگشتم.

روز سوم شده بود. الان دیگه قرار بود با گیاه بالغ رو‌به‌رو بشم. در دخمه رو باز کردم. گیاهم گل داده بود و گل هاش مثل گیاه‌های گوشت‌خوار بود. چند قدم جلو رفتم که یهو در پشت سرم محکم بسته شد. برگشتم به سمت در. هر کاری میکردم در باز نمیشد. گیاه در رو محکم با ساقه‌هاش نگه داشته بود و نمیذاشت برم بیرون. با مشت با در میکوبیدم.
- کمک! کمک! یکی کمک کنه! کسی صدامو میشنوه؟

به نظر میومد داد زدن هیچ فایده ای نداره. قلعه تقریبا خالی بود. بیشتر بچه ها برای تعطیلات به خونه‌هاشون رفته بودن. سعی کردم نفس عمیق بکشم و مغزم رو به کار بندازم.

- تو نمیتونی از اینجا بیرون بری! هیچ راه فراری وجود نداره!

صداش خیلی ترسناک بود. صدای گیاه بود. وحشت تمام وجودم رو پر کرده بود.
- تو.... تو حرف میزنی؟ یعنی چی نمیتونم برم بیرون؟ بزار برم بیرون. خواهش میکنم!

گیاه هیچ جوابی نداد. دوباره داشتم تلاش میکردم در رو باز کنم. داد زدم:
- بزار برم بیرون!

هیچ اثری نداشت. روی زمین نشستم و اشک‌هام جاری شدن.
- خواهش میکنم! خواهش میکنم بزار برم!
- نمیتونم بزارم بری. من به غذا نیاز دارم!

سعی میکردم افکارم رو جمع و جور کنم. به غذا نیاز داشت؟ تازه فهمیدم چه خبره! وحشتم دوچندان شد. اون میخواست منو بخوره! باید هر طور شده میرفتم بیرون.

- پس بالاخره فهمیدی که تو غذای منی. همونطور که گفتم نمیتونی بری! نمیتونم بزارم بری!

در همین حال ذهنم جرقه زد. پاترونوس! میتونستم برای پروفسور اسپراوت پاترونوس بفرستم. به محض این که این فکر از ذهنم عبور کرد و دستم رو به سمت چوبدستی بردم، گیاه ساقشو توی جیبم فرو کرد و چوبدستیمو برداشت. اونو شکست و هر تیکش رو یه سمت دخمه پرتاب کرد. خیلی سریع این کارو کرد. انگار که میتونست ذهنم رو بخونه! اینجوری واقعا راه فراری نداشتم! نمیدونستم چیکار کنم. شاید بهتر بود تسلیم میشدم و زودتر همه چیز تموم میشد.

گیاه دو تا از ساقه‌هاشو دور مچ پاهام پیچید. بعد از اون چند تا از ساقه هاش دور کمرم پیچیدن و منو به سمت گلدون کشیدن. از پشت به تنه گیاه چسبیده بودم. بقیه ساقه‌ها هم دور مچ دست و بازو و ران و سینه‌ام پیچیدن و منو محکم به تنه‌اش چسبوندن. نمیتونستم تکون بخورم. ساقه ها خیلی محکم دورم پیچیده بودن. ناگهان سوزشی رو توی گردنم حس کردم. یه ساقه دیگه دور گردنم پیچیده بود. با بقیه ساقه ها متفاوت بود. این ساقه تیغ داشت و تیغ‌هاشو توی گردنم فرو کرده بود. همینطور که سم گیاه داشت وارد بدنم میشد فشار ساقه ها هم بیشتر میشد. فشار ساقه دور گردنم داشت راه نفسم رو می‌بست. به سختی آخرین نفس‌هامو میکشیدم. سم گیاه داشت اثر میکرد. سرم درد گرفته بود و چشمام سیاهی میرفت. صدا‌ها گنگ شده بود. از شدت فشار ساقه ها دیگه نمیتونستم دست و پامو حس کنم. آخرین چیزی که دیدم این بود که در دخمه شکست و شعله های آتیش به سمتم اومدن.

*******************


به سختی چشم‌هامو باز کردم. چند دقیقه همه چیز تار بود و صدا‌ها گنگ بود. یواش یواش تصاویر اطرافم و صداها واضح میشدن. همه بدنم درد میکرد. به اطراف نگاه کردم. توی درمانگاه بودم. پروفسور اسپروات کنار تختم نسشته بود. تا دید من بهوش اومدم خانم پامفری رو صدا کرد.
- خانم پامفری! خانم پامفری! ترزا بهوش اومد!

خانم پامفری اومد بالای سرم و معاینه‌ام کرد.
- خیلی شانس آوردی که زنده‌ای. هنوز سم کامل از بدنت خارج نشده. تا چند روز دیگه حالت کامل خوب میشه.

خانم پامفری رفت. به نظر میومد هنوز زنده‌ام ولی چطوری؟ از پروفسور اسپراوت پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاد؟
- ببخشید ترزا اینا همش تقصیر منه. یادم نبود که اون گیاه چیه. چند روز توی کتاب ها گشتم تا بالاخره پیداش کردم. اون یه گیاه آدم خوار ذهن خوان بود. وقتی متوجه شدم رفتم به سالن عمومی و خوابگاهتون ولی نبودی. سریع اومدم به سمت دخمه. در دخمه باز نمیشد برای همین منفجرش کردم. وقتی در رو منفجر کردم دیدم ساقه های گیاه به دورت پیچیده بود و محکم به تنه اش چسبونده بودنت و بیهوش شده بودی. تنها راه نابودی گیاه آتیش بود و چون گیاه کاملا تو رو گرفته بود یه مقدار دچار سوختگی هم شدی. متاسفم! دو روز بود که بیهوش بودی. خیلی نگران شده بودم!

پروفسور نگاهش رو از من گرفت و به زمین خیره شد.

- اشکالی نداره پروفسور!

پروفسور بلند شد و پتو رو کامل روم کشید.
- هنوز باید استراحت کنی ترزا. وقتی سم کامل از بدنت خارج بشه حالت بهتر میشه.

پروفسور به سمت در رفت. صداش کردم.
- پروفسور!

چرخید به سمتم.
- بله؟
- ممنون که نجاتم دادین!

پروفسور لبخند گرمی زد و سری تکون داد بعد از درمانگاه بیرون رفت.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
پروفسور اسپراوت!
با کمال احترام خواستم بگم که هر کسی قلم منحصر به فرد خودش رو داره و من قلمم طنز نیست. همین رول قبلی رو هم با کمک دو سه نفر دیگه نوشتم. و همچنین فکر میکنم توی این چالش به جز ظاهر رول، طنز بودنش مهمه و خب در دید آدم های مختلف شاید چیزای متفاوتی طنز باشه! برای مثال واقعا به نظر من این که یه کاکتوس آرزوش این باشه که یکی بغلش کنه بیشتر تلخ و غمگینه تا طنز! و من روند سریع و دیالوگ های کوتاه رو توی طنز بیشتر دوست دارم. حس میکنم اگر اتفاقات کش پیدا کنن از بامزگیشون کم میشه.
در نهایت خواستم بگم که با اجازتون ایرادهای همون پست قبلیم رو رفع میکنم و دوباره میفرستم!

چالش اول:

توی گلخونه نشسته بودم و کتاب میخوندم. پروفسور اسپراوت بهم اجازه داده بود هر وقت میخوام برم توی گلخونه. اونجا برام خیلی آرامش‌بخشه. پر از گیاه های مختلفه و من هم خیلی گیاه ها رو دوست دارم. اون روز با ونوس رفته بودم گلخونه. اسم کاکتوسم ونوسه. یه کاکتوس گرد و قلمبه و تیغ‌تیغی!

در حالی که داشتم رمانم رو میخوندم، یهو هیجان زده شدم. از روی صندلی پریدم چوبدستیمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- ایول! دمت گرم! برو بترکونشون!

نمیدونم چطوری اینو گفتم که همراه با تکون چوبدستیم تبدیل به یه طلسم شد و یه اشعه طلایی از نوک چوبدستیم شلیک شد! اشعه به سقف خورد. از اونجا کمونه کرد به جایی که من وایساده بودم. سریع از سر راهش کنار پریدم و متاسفانه روی یه گلدون میمبلوس میبله تونیا فرود اومدم. حالت دفاعی میمبلوس فعال شد و یه مایع سبز رنگ چسبناک به همه جا پاشید. همون موقع اشعه طلایی به دسته در برخورد کرد و بازتابش رفت و رفت و رفت و خورد به ونوس! فریاد زدم:
- نه! ونوس!

ولی با فریاد من چیزی تغییر نمیکرد. بعد از برخورد طلسم، ونوس شروع به لرزیدن کرد. بعد همینطور بزرگ و بزرگتر شد. با بزرگ شدن ریشه هایش گلدون شکست و خاکش روی میز پخش شد. ونوس اینقدر بزرگ شد تا به اندازه یه کاناپه یک نفره شد. بعد متوقف شد. بعد از چند لحظه یهو چشم‌هاشو باز کرد. جیغ زدم. ونوس هم جیغ زد و دوید و پشت میز قایم شد. وقتی دست از جیغ زدن برداشتیم بالاخره ونوس از پشت میز اومد بیرون ولی ایندفعه حسابی عصبانی بود.
- هیولا! چه بلایی سر ترزا آوردی؟
- چی؟!

ونوس حتی فرصت حرف زدن هم بهم نداد. یه تیغ به سمتم پرتاب کرد که از کنار صورتم رد شد و خورد توی دیوار. وحشت کردم. از گلخونه بیرون رفتم و به سمت دریاچه دویدم. ونوس هم داشت دنبالم میدوید و به سمتم تیغ پرتاب میکرد.
- انتقام ترزا رو ازت میگیرم هیولا!

همینطور من بدو. ونوس بدو. من بدو. ونوس بدو. سرعت من از ونوس بیشتر بود‌. پشت یه درخت کمین کردم. وقتی ونوس رسید پریدم و یکی از تیغ هاشو گرفتم و کشیدم. یهو تیغ ونوس کنده شد. پیسسسسسسسسسسسس... باد ونوس خالی شد و چروکیده روی زمین افتاد و گریه میکرد.

- وای ونوس متاسفم! نمیخواستم اینطوری بشه! الان میبرمت درمانگاه.

ونوس رو به درمانگاه بردم. وقتی مشکل رو برای دکتر توضیح دادم. دکتر انگار که یه فکر عالی به ذهنش رسیده گفت:
- تلنبه!
- تلنبه؟ گوشت و پیاز و دنبه؟
- نه نه نه! منظورم اینه که راه حلش تلنبه است. باید دوباره بادش کنیم!

پرستار سریع یه تلنبه آورد. سرش رو از سوراخ ایجاد شده بر اثر کنده شدن تیغ فرو کرد توی ونوس و شروع به باد کردن کرد. پیس پیس پیس... بعد از چند دقیقه ونوس دوباره مثل قبلش بزرگ شد. پرستار سر تلنبه رو در آورد و جاش یه چسب زخم زد‌. دکتر ونوس رو مرخص کرد و با هم برگشتیم هاگوارتز. از اون روز به بعد اسم ونوس به عنوان اولین غول کاکتوس سخنگو در رده بندی کاکتوس های باد دار توی کتاب های گیاه شناسی ثبت شد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۳:۴۵
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 21
آفلاین
دوشیزه ترزا مک‌کینز:

نقل قول:
ونوس اسم کاکتوسم عه.


این نوع ساختار و نوشتن جملات اشتباهه. طرز صحیح این جمله به این صورته:

اسم کاکتوس من ونوسه.

نقل قول:
- ایول. دمت گرم. برو بترکونشون!


علائم نگارشی رو در بعضی از تیکه های پستت در جای اشتباه قرار داره. مثل همین تیکه که باید به این شکل باشه:

ـ ایول! دمت گرم! برو بترکونشون!

نقل قول:
همینطور من بدو. ونوس بدو. من بدو. ونوس بدو.

سرعت من از ونوس بیشتر بود‌. پشت یه درخت کمین کردم. وقتی ونوس رسید پریدم و یکی از تیغ هاشو گرفتم و کشیدم. یهو تیغ ونوس کنده شد.

این تیکه نیازی نبوده اون جمله بالا رو از بقیه توصیفاتت جدا کنی.

روند سریع پستت به اضافه جملات کوتاه و پشت سر هم باعث میشه به نوعی بزنه تو ذوق خواننده، که خب این روند اشتباهه. باید بیشتر به ظاهر پستت توجه کنی.

متاسفم ولی چالش طنز نویسیت تایید نمیشه.

یه پست جدید بزن و ایراداتی که بهت گفتم رو برطرف کن. این سری میدونم که پست بهتری ازت میخونم.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۲۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
چالش اول:

توی گلخونه نشسته بودم و کتاب میخوندم. پروفسور اسپراوت بهم اجازه داده بود هر وقت میخوام برم توی گلخونه. اونجا برام خیلی آرامش‌بخشه. پر از گیاه های مختلفه و من هم خیلی گیاه ها رو دوست دارم. اون روز با ونوس رفته بودم گلخونه. ونوس اسم کاکتوسم عه. یه کاکتوس گرد و قلمبه و تیغ‌تیغی!

در حالی که داشتم رمانم رو میخوندم، یهو هیجان زده شدم. از روی صندلی پریدم چوبدستیمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- ایول. دمت گرم. برو بترکونشون!

نمیدونم چطوری اینو گفتم که همراه با تکون چوبدستیم تبدیل به یه طلسم شد و یه اشعه طلایی از نوک چوبدستیم شلیک شد! اشعه به سقف خورد. از اونجا کمونه کرد به جایی که من وایساده بودم. سریع از سر راهش کنار پریدم و متاسفانه روی یه گلدون میمبلوس میبله تونیا فرود اومدم. حالت دفاعی میمبلوس فعال شد و یه مایع سبز رنگ چسبناک به همه جا پاشید. همون موقع اشعه طلایی به دسته در برخورد کرد و بازتابش رفت و رفت و رفت و خورد به ونوس! فریاد زدم:
- نه! ونوس!

ولی با فریاد من چیزی تغییر نمیکرد. بعد از برخورد طلسم، ونوس شروع به لرزیدن کرد. بعد همینطور بزرگ و بزرگتر شد. با بزرگ شدن ریشه هاش گلدون شکست و خاکش روی میز پخش شد. ونوس اینقدر بزرگ شد تا به اندازه یه کاناپه یک نفره شد. بعد متوقف شد. بعد چند لحظه یهو چشم‌هاشو باز کرد. جیغ زدم. ونوس هم جیغ زد و پشت میز قایم شد. وقتی دست از جیغ زدن برداشتیم بالاخره ونوس از پشت میز اومد بیرون ولی ایندفعه حسابی عصبانی بود.
- هیولا! چه بلایی سر ترزا آوردی؟
- چی؟!

ونوس حتی فرصت حرف زدن هم بهم نداد. یه تیغ به سمتم پرتاب کرد که از کنار صورتم رد شد. وحشت کردم. از گلخونه بیرون رفتم و به سمت دریاچه دویدم. ونوس هم داشت دنبالم میدوید و به سمتم تیغ پرتاب میکرد.
- انتقام ترزا رو ازت میگیرم هیولا!

همینطور من بدو. ونوس بدو. من بدو. ونوس بدو.

سرعت من از ونوس بیشتر بود‌. پشت یه درخت کمین کردم. وقتی ونوس رسید پریدم و یکی از تیغ هاشو گرفتم و کشیدم. یهو تیغ ونوس کنده شد.
پیسسسسسسسسسسسس...
باد ونوس خالی شد و چروکیده روی زمین افتاد و گریه میکرد.

- وای ونوس متاسفم. نمیخواستم اینطوری بشه! الان میبرمت درمانگاه.

ونوس رو به درمانگاه بردم. وقتی مشکل رو برای دکتر توضیح دادم گفت:
- تلنبه!
- تلنبه؟ گوشت و پیاز و دنبه؟
- نه نه نه! منظورم اینه که راه حلش تلنبه است. باید دوباره بادش کنیم!

پرستار سریع یه تلنبه آورد. سرش رو از سوراخ ایجاد شده بر اثر کنده شدن تیغ فرو کرد توی ونوس و شروع به باد کردن کرد.
پیس پیس پیس...
بعد از چند دقیقه ونوس دوباره مثل قبلش بزرگ شد. پرستار سر تلنبه رو در آورد و جاش یه چسب زخم زد‌. دکتر ونوس رو مرخص کرد و با هم برگشتیم هاگوارتز. از اون روز به بعد اسم ونوس به عنوان اولین غول کاکتوس سخنگو در رده بندی کاکتوس های باد دار توی کتاب های گیاه شناسی ثبت شد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۳:۴۵
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 21
آفلاین
آقای سیگنس بلک،

پستت جذابیت خوبی داشت و از همون ابتدا تونست مخاطب رو جذب کنه. به‌خصوص حس و حال تلخی که در متن جاریه، خیلی خوب منتقل شده. با این حال، یه سری نکات هست که اگه رعایتشون کنی، پستت به مراتب بهتر میشه.

اولین نکته‌ای که می‌خوام بهش اشاره کنم، حجم زیاد توصیفاته. گرچه توصیفاتت دقیق و زیبا هستند، ولی اگر بینشون از دیالوگ‌های بیشتری استفاده کنی، ریتم داستان بهتر می‌شه و خواننده خسته نمی‌شه. هر بار که توصیف سنگین می‌شه، دیالوگ‌های کوتاه می‌تونه به متن جان بده و تعادل ایجاد کنه.

در مورد نشانه‌گذاری، چند جا نیاز به اصلاح داری. مثلاً بعد از "ناگهان" نیازی به کاما نیست و سه نقطه‌ها هم بهتره کمتر استفاده بشن. این نکات ممکنه جزئی به نظر بیان، ولی روون‌تر شدن متن رو در پی دارن.

نکته بعدی در مورد لحنت توی دیالوگ‌هاست. توی پستت، جاهایی هست که لحن غیررسمی و رسمی با هم ترکیب شدن، مثل این دیالوگ:

نقل قول:
سرتو بالا بگیر سیگنوس. شجاع باش و به پرنده نگاه کن! اون بخاطر سهل انگاری تو مرده.


اینجا دیالوگ شروعش غیررسمیه ولی جمله آخر یکم رسمی‌تر شده. اگه یکدست نگهش داری، تاثیرگذاری بیشتری خواهد داشت.

در نهایت، داستان و مفاهیمی که بهشون پرداختی، خیلی قوی و احساسی هستن و خواننده رو به فکر وادار می‌کنن. ولی با کمی بهبود در ساختار و جزئیات نگارشی، می‌تونی این اثر رو قوی‌تر و بی‌نقص‌تر کنی اما در کل خوب و عالی بود.


چالش جدی‌نویسیت تایید می‌شه.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
چالش دوم

نزدیک به نیم ساعت شده بود که خیره به گیاه نگاه می‌کرد. زیبا بود، اما در چشم او، هیچ چیز جادویی و عجیبی وجود نداشت. گیاه در ابتدا کاملا ساکت بود، اصلا جادویی بنظر نمی‌رسید! اما ناگهان محیط اطرافش شروع به تغییر کرد؛ خورشید جای ماه در آسمان را پر کرد و ناگهان، سیگنس خودش را در مقابل ورژن کوچکترش یافت. همه چیز با سرعت غیرقابل باوری رخ می‌داد. بچه‌ی کوچک و بیچاره، روی صندلی نشسته بود و به سختی پاهایش به زمین می‌رسیدند. صدای گریه هایش فضا را پر کرده بود، او تمام سعیش را می‌کرد تا اشک خودش را پنهان کند، و غمش را به دیگران نشان ندهد اما چشمانش برای اشک ریختن اجازه نمی‌گرفتند.
او جرعت نمی‌کرد به جنازه‌ی پرنده‌ سفید رنگ که روی میز قرار گرفته بود، نگاه کند. از زمانی که به یاد داشت خودش پرنده را بزرگ کرده بود. او همان زمانی که صاحبِ پرنده شده بود، به خودش قول داده بود که با تمام توان از او محافظت کند. اما شکست خورده بود!

ـ سرتو بالا بگیر سیگنوس. شجاع باش و به پرنده نگاه کن! اون بخاطر سهل انگاری تو مرده
ـ اما... من... نمی‌خواستم
ـ اگه نمی‌خواستی این اتفاق بیوفته باید بیشتر بهش اهمیت می‌دادی.

سیگنس نمی‌خواست حرف های پدرش را قبول کند، اما از ته قلبش می‌دانست که او چیزی جز حقایق را بازگو نمی‌کند. کم کاری کرده بود! سیگنس فراموش کرده بود غذای پرنده‌اش را بدهد، احساس گناه تمام وجودش را در برگرفته بود، غمِ مرگ پرنده‌اش انقدر زیاد بود که حتی بعد از گذشت چندین سال، دیگر حاضر به نگهداری از هیچ موجود زنده‌ای نشده بود.
ترس‌‌ و عذاب وجدانش تبدیل به تنفر شده بودند، از حیوانات دوری می‌کرد، بخصوص از پرنده ها. و حالا بعد سالیانِ سال، سیگنس تمام آن لحظه ها را فراموش کرده بود. آن روزهایی که از جان و دل برای مرگ پرنده‌اش اشک ریخته بود، و در آخر به اجبار پدرش، خودش پرنده‌ی بیچاره را به خاک سپرده بود. او تمام این خاطرات را به همراه همان پرنده، زیر فرسنگ ها خاک رها کرده بود.

- اگه پرنده مال من بود، هیچوقت اجازه نمی‌دادم همچین اتفاقی براش بیوفته. شرم آوره. تو توی بد بودن عالی عمل می‌کنی برادر.

کلمات نفرت انگیز برادرش، همانند هیزمی روی آتش بود. شاید او نمی‌دانست این کلمات به سیگنس آسیب می‌زنند، به هرحال، او بچه‌ای بیش نبود.
صحنه ها به سرعت تغییر می‌کردند، لحظه‌ای را نشان می‌دادند که سیگنس پرنده‌ی مرده را درون خاک قرار می‌داد، پوستش رنگ‌پریده بود و دستانش می‌لرزید، اما کسی اهمیت نمی‌داد. او تنها به نظر می‌رسید، کسی جز خودش، به مرگ آن پرنده اهمیت نمی‌داد... گویی هیچکس متوجهشان نبود، همانطور که بعدها، متوجهِ مرگ تمام عشق و مهربانی سیگنس نشدند. صحنه باری دیگر تغییر کرد. اینبار سیگنس با غرور مقابل برادرش ایستاده بود، و آلفرد با وحشت مقابل سگ‌ مرده‌ای زانو زده بود، و ناباورانه زمزمه می‌کرد؛
- چطور دلت اومد؟ چرا اونو کشتی؟!
ـ آروم باش برادر. مگه خودت نگفتی توی بد بودن عالی عمل می‌کنم؟ می‌خواستم امتحانش کنم... خودمو بسنجم! و می‌دونی به چه نتیجه‌ای رسیدم؟ من واقعا از چهره‌ی وحشت زده‌ی تو لذت می‌برم. حدست درست بود برادر، حاضرم بدترین آدمِ دنیا باشم اگه به این معناست که می‌تونم هرروز این چهره‌ی وحشت زده رو ببینم.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۳:۴۵
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 21
آفلاین
آقای سیگنس بلک!

قبل از هر چیز ظاهر پستت توجه من رو جلب کرد. پستت پر از توصیف هست و این برای یه پست جدی زیاد جالب نیست. بهتر بود بین هر بند توصیف از یکی الی دو دیالوگ استفاده می کردی.

مورد بعدی علائم نگارشی پستت بود.

نقل قول:
ناگهان محیط اطرافش شروع به تغییر کرد... همه چیز به طور کامل از بین رفت، خورشید جای ماه را در آسمان پر کرد و ناگهان، سیگنس خودش را در مقابل ورژن کوچکترش یافت.


اون سه نقطه بعد از لغت " کرد" نیازی نبوده که گذاشته بشه. به جای اون خیلی راحت می تونستی از " ؛ " استفاده کنی.
بعد از ناگهان هم نیازی به استفاده از کاما نبوده.


نقل قول:
صدای هق هقِ آرامش فضا را پر کرده بود،


این جمله برای من نامفهوم بود‌.

نقل قول:
ـ فکر می‌کنی اهمیتی داره؟ گریه های تو پرنده رو به زندگی برمی‌گردونه؟ معلومه که نه! اشتباهت رو بپذیر، و در این صورت دیگه تکرارش نخواهی کرد.


این جا سه تا جمله اول لحن عامیانه داره ولی جمله آخر لحن رسمی به خودش گرفته. این درست نیست. برای هر دیالوگ تمام جملات اون دیالوگ باید با لحن رسمی و یا عامیانه باشه.


اشتباهات نگارشی رو من در بقیه توصیفات پستت هم دیدم و خب بنظرم در جدی نویسی همون طور که قبلا گفتم جالب نیست که ما ایراد نگارشی داشته باشیم.

محتوا داستان و مفهوم پستت خیلی قشنگ و خوب بود.

متاسفم ولی چالش جدی نویسیت تایید نمیشه.

همین پست رو ایراداتش رو بر طرف کن و حتما دوباره بفرست. اون موقع اگر اون ایرادات برطرف شده بود، حتما تایید میشه.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
چالش دوم

برای سیگنس، همه چیز با سرعت غیرقابل باوری رخ می‌دادند. گیاه در ابتدا کاملا ساکت بود، اصلا جادویی بنظر نمی‌رسید! اما همینکه سیگنس تصمیم گرفت آن محل را ترک کند، ناگهان محیط اطرافش شروع به تغییر کرد... همه چیز به طور کامل از بین رفت، خورشید جای ماه را در آسمان پر کرد و ناگهان، سیگنس خودش را در مقابل ورژن کوچکترش یافت. بچه‌ی کوچک و بیچاره، روی صندلی نشسته بود و به سختی پاهایش به زمین می‌رسیدند. صدای هق هقِ آرامش فضا را پر کرده بود، او جرعت نمی‌کرد به جنازه‌ی پرنده‌ سفید رنگ که روی میز قرار گرفته بود، نگاه کند. از زمانی که به یاد داشت، خودش پرنده را بزرگ کرده بود... او همان زمانی که صاحبِ پرنده شده بود، به خودش قول داده بود که با تمام توان از او محافظت کند. اما شکست خورده بود!

ـ سرتو بالا بگیر سیگنوس. شجاع باش و به پرنده نگاه کن! اون بخاطر سهل انگاری تو مرده
ـ اما... من... نمی‌خواستم
ـ فکر می‌کنی اهمیتی داره؟ گریه های تو پرنده رو به زندگی برمی‌گردونه؟ معلومه که نه! اشتباهت رو بپذیر، و در این صورت دیگه تکرارش نخواهی کرد.

سیگنس نمی‌خواست حرف های پدرش را قبول کند، اما از ته قلبش می‌دانست که او چیزی جز حقایق را بازگو نمی‌کند. کم کاری کرده بود! سیگنس فراموش کرده بود غذای پرنده‌اش را بدهد، احساس گناه تمام وجودش را در برگرفته بود، غمِ مرگ پرنده‌اش انقدر زیاد بود که حتی بعد از گذشت چندین سال، دیگر حاضر به نگهداری از هیچ موجود زنده‌ای نشده بود.

ترس‌‌ و عذاب وجدانش تبدیل به تنفر شده بودند، از حیوانات دوری می‌کرد، بخصوص از پرنده ها. و حالا بعد سالیانِ سال، سیگنس تمام آن لحظه ها را فراموش کرده بود. آن روزهایی که از جان و دل برای مرگ پرنده‌اش اشک ریخته بود، و در آخر به اجبار پدرش، خودش پرنده‌ی بیچاره را به خاک سپرده بود. او تمام این خاطرات را به همراه همان پرنده، زیر فرسنگ ها خاک رها کرده بود. اما هیچوقت قادر به رها کردنِ تنفرش، و عذاب وجدانش نشد. گرچه اگر کسی از او می‌پرسید، به احتمال یقین تمامی آن احساسات را انکار می‌کرد... به خوبی آموخته بود که نقش آدم های بد را بازی کند.

صحنه ها به سرعت تغییر می‌کردند، لحظه‌ای را نشان می‌دادند که سیگنس پرنده‌ی مرده را درون خاک قرار می‌داد، پوستش رنگ‌پریده بود و دستانش می‌لرزید، اما کسی اهمیت نمی‌داد. او تنها به نظر می‌رسید، کسی جز خودش، به مرگ آن پرنده اهمیت نمی‌داد... گویی هیچکس متوجهشان نبود، همانطور که بعدها، متوجهِ مرگ تمام عشق و مهربانی سیگنس نشدند.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۳:۴۵
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 21
آفلاین
آقای سیگنس بلک!

خیلی جالب و بامزه بود. طنز خوبی داری.

چالش طنزنویسیت تایید شد.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
چالش اول

سیگنس نمی‌دانست که چنین کاکتوس غول پیکر و ترسناکی، می‌تواند درون شیشه‌ی کوچک معجون جا بگیرد. او معجون را خریده بود چون به گفته‌ی فروشنده، گیاهی وحشی درونش زندگی می‌کرد که حتی ورد های ممنوعه و مرگبار نیز قابلیت از بین بردنش را نداشتند. اما مشکل اصلی اینجا بود، او یادش رفته بود از فروشنده بپرسد، که نحوه‌ی استفاده از معجون به چه شکل است. و چگونه باید معجون را به قصد کشتن برادرش، و بر علیه دیگران استفاده کرد. همین بود که تصمیم گرفت خلاقیت به خرج دهد. باید خودش طریقه استفاده از گیاه را کشف می‌کرد، پس شانس بد و پیشینه‌ی خرابش را نادیده گرفت، دلش را به دریا زد و در معجون را گشود.
در ابتدا، فقط دود سبز رنگی از معجون بلند شد. تمام مایعِ درون شیشه، به دود تبدیل شده و در فضا پخش شدند. بعد به سرعت، قطره به قطره‌ی دوده ها روی هم نشستند و کاکتوسی غول‌پیکری به وجود آوردند. سیگنس در همان لحظه و همانجا، به خود قول داد که دیگر هرگز بدون پرس و جو کاری را انجام ندهد.
کاکتوس با چشمان سیاه و تیله‌ای شکلش به سیگنس خیره شده بود. او دارای بدنی غول‌پیکر و سبز رنگ، با دست و پاهایی کوچک بود. تیغ های تیز و قرمز رنگی کل بدنش را احاطه کرده بودند و با هر نفسی که می‌کشید، تک تک تیغ ها روی بدنش به رقص درمی‌آمدند. سیگنس با ترس، درحالیکه حتی برای لحظه‌ای جرعت نمی‌کرد نگاهش را از کاکتوس بگیرد، لبخند کجی می‌زند. بنظرش در این لحظه تنها راهِ باقی مانده، حیله گری بود. پس دهان به چاپلوسی گشود و دستانش را بهم کوبید.
ـ اوه! چه رنگ زیبایی... عجب ابهتی! افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
- معلومه دیگه، این چه سوالیه؟ تو جرعت کردی آرامش منو بهم بزنی، احضارم کنی تا همچین مزخرفاتی تحویلم بدی؟!

سیگنس از چرب زبانی متنفر بود، و البته مهارتی هم در اینکار نداشت، اما در این لحظه، دست به دامن تمام جد و آبادِ خاندانش شده بود که در چرب زبانی کمکش کنند.
ـ البته که نه! من... من... می‌دونین چیه؟ حتما غول چراغ جادو رو می‌شناسین دیگه؟

البته که کاکتوس ها چیزی درمورد این داستان ها نشنیده بودند، اما کاکتوس، برای حفظ شأن خودش هم که شده، سرش را به نشانه تایید تکان داد. همان تکان سر موجبِ ریزش گروهی از تیغ هایش بر سر سیگنس شد.

- آی.. اخ، جلوی تیغاتو بگی- منظورم اینه که... وای، چه تیغ های قشنگی دارین شما.
ـ بحث رو عوض نکن، وقتمو تلف می‌کنی!
- بله، داشتم می‌گفتم. فرض کنین من غول جادوی شمام، و شمارو احضار کردم تا یکی از آرزوهاتونو برآورده کنم، پس چطوره لطف کنین یکی از آرزوهاتونو بیان کنین؟

به طور معمول، کاکتوس باید عصبی می‌شد و می‌گفت «کاکتوس ها که آرزو نمی‌کنن!» اما کاکتوس قصه‌ی ما، با شنیدن این جمله، گل‌ از گلش شکفت،‌ و بدون معطلی دستانش را از هم باز کرد.
- حالا که نیت خیری داری.. آرزوی من اینه که یکی بغلم کنه.

سیگنس با تعجب، به دستان بازِ کاکتوس نگاه کرد، و آب دهانش را قورت داد.
- این... خب... می‌دونی؟ چیزه...
- چیه؟ مگه نگفتی آرزومو برآورده می‌کنی؟

اینگونه نمی‌شد، او که نمی‌توانست با آغوش باز گلوله‌ای از تیغ را بغل کند! برای لحظه‌ای، بدون فکر، چوبدستی‌اش را بالا آورد و ورد ممنوعه‌ی مرگ را به زبان آورد. کاکتوس در کمال ناباوری، با صدای بدی به زمین افتاد و قدرتِ این ورد ممنوعه را آشکار ساخت. کاکتوسِ بیچاره‌ای ما تا آخرین لحظه‌ای زندگانی‌اش، موفق به دریافت بغل، از سمت کسی نشد و سیگنس برای اولین بار در زندگی‌اش، خوشحال شده بود که فروشنده‌ای سرش کلاه گذاشته و دروغ گفته!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.