هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷:۴۷ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۳:۰۹
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 539
آفلاین
دفتر مدیریت کلینیک:

اتاق مدیریت کلینیک در تاریکی و سایه‌های سرد فرو رفته بود. نور کم‌سوی چراغ‌های فلورسنت به سختی روی دیوارهای فلزی منعکس می‌شد و فضایی پر از ترس و اضطراب ایجاد می‌کرد. هوا آکنده از بوی مواد شیمیایی و انبوهی از ناامیدی بود. سالازار اسلیترین در مرکز اتاق ایستاده بود، با همان شکوه و ابهتی که همیشه همراهش بود. ردای سبز و نقره‌ای بلندش، با جزئیات دقیق دوخته شده، به آرامی روی کف سرد و استریل اتاق کشیده می‌شد.

چند افسر ارشد ماگل در گوشه‌ای از اتاق با یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. یکی از آن‌ها که به نظر می‌رسید رهبر گروه باشد، با لحنی پر از غرور و جسارت به سمت سالازار قدم برداشت و گفت:
- ما نیاز داریم تصمیمات بیشتری برای حمله بعدی بگیریم. وقتش رسیده که شما هم دستورات ما رو دنبال کنید.

این جمله مانند جرقه‌ای بود که آتشی در وجود سالازار روشن کرد. چهره سرد و بی‌احساس او برای لحظه‌ای در سایه‌ای از خشم فرو رفت. او به‌آرامی چرخید و با نگاهی که گویی می‌توانست روح هر کسی را بشکافد، به سمت افسر ماگل خیره شد. صدای آرام اما قدرتمندش فضای اتاق را پر کرد:
- دستورات شما؟ شما به من می‌گویید چه کنم؟

افسر که حالا نشانه‌های اضطراب در چهره‌اش نمایان شده بود، سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و گفت:
- ما این جنگ رو هدایت می‌کنیم. این ارتش ماست...

سالازار با صدایی خشن‌تر سخنش را قطع کرد:
- این ارتش شماست؟ شما واقعاً فراموش کردید که چه کسی این نقشه را طراحی کرده؟ نخست‌وزیر بی عرضه شما تحت کنترل کامل من هست و تو فکر میکنی که من باید دستورات یه موجود ضعیفی مثل تو رو دنبال کنم؟ خنده داره!

او عصایش را بالا آورد، و در یک لحظه، نور سبزی خیره‌کننده اتاق را پر کرد. افسران ماگل با وحشت به عقب رفتند. ناگهان، یکی از آن‌ها که بیش از حد به جسارت خود اعتماد کرده بود، روی زمین افتاد و فریاد زد. صدای فریادش با زمزمه‌های سرد و بی‌رحمانه سالازار همراه شد:
- شما چیزی نیستید جز مهره‌های من در این بازی. مهره‌هایی که با یک اشاره می‌توانم از صفحه حذفشان کنم.

دیگران که حالا به‌وضوح از قدرت سالازار آگاه شده بودند، با چهره‌هایی وحشت‌زده به او نگاه می‌کردند. سالازار به‌آرامی به سمت افسر روی زمین خم شد و گفت:
- هیچ‌وقت فراموش نکنید که این منم که این بازی رو کنترل می‌کنم. نخست‌وزیر شما، ارتش شما، حتی نفس‌هایی که می‌کشید، همه و همه تحت اختیار منه.

سپس، بدون اینکه منتظر پاسخی باشد، عصایش را به سمت افسر نشانه رفت. طلسمی آرام اما بی‌رحمانه او را به گوشه‌ای پرت کرد. بقیه افسران، بی‌حرکت و بدون هیچ کلمه‌ای، در جای خود خشک شدند. سالازار به‌آرامی از جا برخاست و دوباره به مرکز اتاق برگشت. او که حالا با خونسردی به گروه نگاه می‌کرد، گفت:
- حالا، اگر کسی نظری درباره "سلسله مراتب قدرت" دارد، می‌تواند جلو بیاید.

هیچ‌کس جرأت نداشت حتی نفس بکشد. سالازار با لبخندی تلخ ادامه داد:
- بسیار خب، به نظر می‌رسه همه ماجرا رو فهمیدید. حالا، بریم سراغ نقشه بعدی.

او با قدم‌های آرام از اتاق خارج شد، اما سایه حضورش برای همیشه در ذهن افسران ماگل باقی ماند. هیچ‌کس دیگر جرأت نکرد حتی کوچک‌ترین مخالفتی با او داشته باشد، چراکه می‌دانستند قدرت سالازار چیزی فراتر از تصور آن‌هاست.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱:۴۵ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۳:۰۹
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 539
آفلاین
پایان تور سوم سالازار اسلیترین در کوچه دیاگون

توجه: موضوع این تاپیک بسته نشده است و شما همچنان می‌توانید پس از اتمام تور، داستان را ادامه داده و به پایان برسانید.


خلاصه گسترده:

کوچه دیاگون در حال سپری کردن روزی عادی و شلوغ بود که ناگهان انفجاری مهیب سکوت را شکست. مغازه الیواندر در یک لحظه نابود شد و دود و آتش سراسر کوچه را فرا گرفت. اندکی بعد، هواپیماهای ماگل‌ها موشک‌هایی به سوی مغازه‌ها شلیک کردند و تانک‌ها و سربازان مسلح وارد کوچه شدند. جادوگران به‌سرعت دستگیر شدند و جاروی پرنده آن‌ها نیز در همان‌جا شکسته شد. ژنرال ماگل‌ها رسماً نابودی کامل جادوگران را اعلام کرد. در این میان، تنها گروه کوچکی از جادوگران موفق به فرار شدند و اکنون به‌صورت مخفیانه اوضاع را زیر نظر دارند.

ریگولوس بلک، گابریل دلاکور، ترزا مک‌کینز و سیگنس بلک تصمیم گرفتند تیمی تشکیل دهند تا در برابر ماگل‌ها مقابله کنند. پیش از تدوین نقشه اصلی مبارزه، به این نتیجه رسیدند که یافتن تام ریدل می‌تواند کمک شایانی به آن‌ها کند. تام، که خود ماگل است، با توجه به شناختش از دنیای ماگل‌ها، می‌تواند در طراحی استراتژی جنگی بسیار مؤثر باشد. بنابراین، این چهار نفر به سمت محلی که احتمال می‌دهند تام ریدل در آن مخفی شده است، حرکت می‌کنند.

در طرفی دیگر، تام ریدل از ماگل بودن خود استفاده می‌کند و با فریب دادن ماگل‌ها، لباس نظامی آن‌ها را به دست می‌آورد تا بتواند به‌صورت آزادانه‌تر در دیاگون رفت‌وآمد کند و به نجات جادوگران کمک کند. اما نقشه‌اش همان ابتدا با شکست مواجه می‌شود؛ چراکه ماگل‌ها از او می‌خواهند برای اثبات وفاداری‌اش دختربچه‌ای جادوگر را بکشد. با وجود اینکه تام ریدل معمولاً دلش برای موجودات زنده می‌سوزد و شخصیتی دلسوز دارد، احساس می‌کند اگر این کار را انجام ندهد، خودش نیز کشته خواهد شد. بنابراین، تصمیم می‌گیرد جان یک جادوگر را فدای نجات تعداد بیشتری از جادوگران کند و این قتل را انجام می‌دهد. این صحنه را گابریل مشاهده می‌کند و سوءتفاهمی میان گروه چهار نفره و تام به وجود می‌آید.

کمی بعدتر، تام دیگر نمی‌تواند این اقدام خود را تحمل کند و دچار آشفتگی ذهنی می‌شود. او با سه سرباز ماگل درگیر می‌شود و این صحنه را نیز اعضای گروه می‌بینند و برای کمک به او می‌شتابند. با اینکه هنوز به او اعتماد کامل ندارند، اما تا حدی دلیل او برای قتل دختربچه را می‌پذیرند.

حال این گروه پنج‌نفره در مسیر خود به بانک گرینگوتز به دوریا بلک برخورد می‌کنند که پناهگاهی برای خود آماده کرده است. دوریا به آن‌ها می‌گوید از ماگل‌ها شنیده که جادوگران دستگیرشده را به محلی به نام "کلینیک" منتقل می‌کنند. ترزا توضیح می‌دهد که این کلینیک محلی برای انجام آزمایش‌های خطرناک روی موجودات زنده است و جادوگران اسیر احتمالاً در آنجا تحت آزمایش‌های وحشتناک قرار خواهند گرفت.

این شش نفر که متوجه می‌شوند باید هر چه سریع‌تر اقدام کنند، تصمیم می‌گیرند کمک بیشتری جذب کنند. سیگنس به آن‌ها می‌گوید که همان روز سالازار اسلیترین را در دیاگون دیده است. بنابراین، دوریا، سیگنس، ترزا و گابریل به دو مکانی که احتمال می‌دهند سالازار در آن حضور داشته باشد، می‌روند. در همین حال، تام و ریگولوس در محل باقی می‌مانند تا ماگل‌ها را سرگرم کنند و انتقال جادوگران به کلینیک را به تأخیر بیندازند.

در این میان، دوریا به گروه توضیح می‌دهد که از جادوی سیاه باستانی خطرناکی به نام "طلسم خون" آگاهی دارد که می‌تواند سالازار را احضار کند. با این حال، این طلسم خطر بالایی دارد؛ چراکه اجرای آن باعث خروج مقدار زیادی خون از بدن او می‌شود و ممکن است به قیمت جانش تمام شود.

سرانجام، این چهار نفر توسط گروهی از سربازان ماگل دستگیر می‌شوند و دوریا که چاره دیگری ندارد، طلسم خون را اجرا می‌کند. ماگل‌ها که تصور می‌کنند دوریا دیگر ارزشی ندارد، او را زخمی رها می‌کنند. اما تام که از این موضوع مطلع می‌شود، با استفاده از موقعیتش به‌عنوان ماگل، آن‌ها را قانع می‌کند که دوریا رهبر جادوگران است و ارزش بسیار بالایی دارد. این امر باعث می‌شود ماگل‌ها دوباره برای یافتن دوریا بازگردند.

طلسم خون به‌جای سالازار، الستور را از جهنم احضار می‌کند. الستور که در جادوی سیاه قدرت زیادی دارد، وضعیت دوریا را بهبود می‌بخشد و با استفاده از طلسم‌های خشن تلاش می‌کند توجه سالازار را جلب کند و او را احضار نماید. الستور که از نیت‌های سرد و خودخواهانه سالازار آگاه است، به او مشکوک می‌شود. سرانجام، سالازار احضار می‌شود و دوئلی کوتاه میان او و الستور رخ می‌دهد. در نهایت، سالازار موفق می‌شود الستور را قانع کند که خیانتی به جادوگران نکرده است.

با کاهش تنش‌های داخلی، سالازار، الستور و دوریا باید با ارتشی از سربازان ماگل مقابله کنند تا جادوگران اسیر را نجات دهند. دوریا با وجود وضعیت جسمی ضعیفش، سپری جادویی برای محافظت از آن‌ها ایجاد می‌کند و سالازار و الستور با قدرت جادوی سیاه، ۱۲۰ سرباز ماگل را از بین می‌برند. در لحظات پایانی، سرهنگ ماگل‌ها سعی می‌کند با شلیک گلوله، دوریا را از بین ببرد؛ چراکه فکر می‌کند او رهبر جادوگران است. اما تام ریدل با فداکاری خود، جلوی گلوله را می‌گیرد و کشته می‌شود. نتیجه این فداکاری و نبردهای سخت، نجات جادوگران اسیر از جمله گابریل، ترزا و سیگنس است که حالا به جمع دوریا، سالازار، الستور و ریگولوس پیوسته‌اند.

بعد از مرگ تام ریدل، روحیه‌ی جادوگران حاضر در دیاگون برای مبارزه با ماگل‌ها تقویت شد. آن‌ها تصمیم گرفتند تا با تمام توان برای نجات جادوگران اسیر در کلینیک تلاش کنند تا خون تام بی‌هدف ریخته نشده باشد. بهترین نقشه‌ای که به ذهنشان رسید این بود که از هویت ماگلی ترزا استفاده کنند. او می‌توانست به‌عنوان طعمه عمل کند تا محل دقیق کلینیک را با جادوی ردیابی پیدا کنند. ترزا با شجاعتی که همیشه نشان داده بود، خودش را به ارتش ماگل‌ها تسلیم کرد و همان‌طور که برنامه‌ریزی شده بود، انتقال او به کلینیک آغاز شد. جادوگران موفق شدند او را ردیابی کنند و به محل واقعی کلینیک دست یابند.

از طرفی دیگر مشخص می‌شود که فردی از میان جادوگران در حال کمک به ماگل‌ها در این جنگ است، خیانتی که اعتماد جادوگران را به‌شدت متزلزل کرده است. هنگامی که گروه ۶ نفره جادوگران به کلینیک می‌رسند، تصمیم می‌گیرند برای جستجوی سریع‌تر و پیدا کردن ترزا و دیگر جادوگران اسیر، به دو گروه تقسیم شوند. در یکی از این گروه‌ها، الستور، سالازار و گابریل همراه هستند. در این میان، سالازار بالاخره بخشی از نقشه‌اش را فاش می‌کند و تلاش می‌کند تا با از بین بردن الستور، مسیر قدرت‌طلبی خود را هموارتر کند. بااین‌حال، تلاشش برای کشتن الستور ناکام می‌ماند و تنها موفق می‌شود او را به‌شدت زخمی کند. اما در این میان، طلسمی سیاه از جانب سالازار به‌طور غیرمنتظره به گابریل برخورد می‌کند و باعث مرگ او می‌شود.

گروه دیگر، شامل سیگنس، دوریا و ریگولوس، وارد کلینیک شده و شروع به بررسی اوضاع می‌کنند. اما به‌سرعت متوجه می‌شوند که تعداد زیاد سربازان ماگل و تجهیزاتشان، مبارزه را به‌شدت دشوار کرده است. آن‌ها تصمیم می‌گیرند برای ادامه راه به گروه دیگر ملحق شوند. با جستجو در کلینیک، ناگهان به صحنه‌ای غم‌انگیز برمی‌خورند: الستور زخمی و خون‌آلود در گوشه‌ای افتاده و جسد بی‌جان گابریل بر زمین نقش بسته است. الستور که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، داستان خیانت سالازار را برای آن‌ها بازگو می‌کند. این حقیقت، همراه با مرگ گابریل، گروه را در شوک عمیقی فرو می‌برد.

در همین حال، گروهی از سربازان ماگل که متوجه حضور جادوگران شده‌اند، آن‌ها را محاصره می‌کنند. الستور، که خشم و اندوه وجودش را پر کرده، با طلسم‌های خشن و بی‌رحمانه‌اش، تعداد زیادی از ماگل‌ها را از بین می‌برد. او دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و تنها هدفش نابودی هرچه بیشتر دشمنان است.

در سوی دیگر، ترزا که توسط یکی از دوستان قدیمی‌اش، جاناتان، در زندان کلینیک پیدا شده، موفق به فرار می‌شود. جاناتان، با تلاشی فراوان، به او کمک می‌کند تا از کلینیک خارج شود و به جمع دیگر جادوگران بپیوندد. اما این شادی دیری نمی‌پاید؛ چراکه ترزا با دیدن جسد گابریل، بهت‌زده می‌شود. این صحنه، شادی فرار او را کوتاه کرده و او را در غم و اندوهی عمیق فرو می‌برد.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۳ ۱۶:۲۸:۲۵

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۸:۳۹:۱۶ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۴:۰۲
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
هوادار تیم برتوانا (اگه هنوز قبوله...)


ترزا وسط سلول دراز کشیده و در خودش جمع شده بود. صدای جیغ جادوگران در سلولش می‌پیچید و او هیچ کاری نمی‌توانست بکند. هر فریادش، هر اعتراضش، هر مشتی که به در سلول کوبیده بود، هر کدام برایش شوکی به همراه داشتند. شوک‌های که هر کدام شدیدتر از قبلی بودند. هیچ خبری از دوستانش نبود. نمی‌دانست اصلا برای نجاتش می‌آیند؟ صدای باز شدن قفل در سلول آمد. قبل از آن هم چند بار این صدا آمده بود. هر بار با این امید که دوستانش برای نجاتش آمدند بر‌می‌خواست و به در نگاه می‌کرد. اما هر بار با سربازی رو‌به‌رو می‌شد که آمده بود جادوگر شکنجه‌شده‌ی دیگری را به او نشان دهد و قلبش را بیشتر به درد آورد. دیگر بلند نشد. حتی به سمت در هم نگاه نکرد.

-ترزا؟

صدایش می‌لرزید. ترزا نشست و به سمت در نگاه کرد.
- جاناتان...

چشمان ترزا پر از اشک شد. چشمان جاناتان هم پر از اشک بود. جلو رفت و ترزا را در آغوش کشید.
- متاسفم ترزا! من... من نمی‌دونستم... وگرنه زودتر می‌اومدم...

ترزا در آغوش جاناتان اشک می‌ریخت. جاناتان برای نجات او آمده بود. برای نجات او خودش را به خطر انداخته بود. پس از چند لحظه جاناتان ترزا را کمی عقب راند. دستش را پشت گردن او برد و قلاده الکتریکی را باز کرد. شانه‌های ترزا را گرفت و با جدیت به چشمانش نگاه کرد.
- تو باید زود از اینجا بری ترزا. بیرون آشوب شده. یه جادوگر قرمز با شاخ‌های بزرگ داره همه رو قتل‌ عام می‌کنه. با وحشتناک‌ترین حالت می‌کشتشون!
- الستور...
- تو می‌شناسیش؟!
- آره می‌شناسم... اونا برای نجات من و بقیه اومدن...

چهره ترزا ناگهان جدی شد.
- من باید برم پیششون.
- نه ترزا تو باید از اینجا بری!

ترزا به چشمان جاناتان نگاه کرد. جاناتان می‌دانست وقتی ترزا اینقدر جدی می‌شود نمی‌توان جلوی او را گرفت. چوبدستی‌ ترزا را از جیبش بیرون آورد و به او داد.
- پس اینو بگیر.

ترزا چوبدستی را گرفت و به همراه جاناتان به سمت بیرون ساختمان کلینیک دوید. چند لحظه بعد به بیرون ساختمان رسیدند.

- تو دیگه جلوتر نیا جان. فقط از اینجا برو که آسیب نبینی.

ترزا منتظر جواب نماند و به سمت جایی که الستور بود دوید. به رو‌به‌روی الستور که رسید فریاد زد:
- الستور بس کن! داری ‌چی کار می‌کنی؟

الستور نگاهی به ترزا کرد. چشمانش پر از خشم و تیرگی بود. اشاره‌ای به سیگنس کرد. ترزا به سینگس نگاه کرد. بدن بی‌جان گابریل در آغوشش بود. موهایش مشکی شده و صورتش پر از رگه‌های سیاه بود. ترزا به سمت سیگنس رفت. دستان لرزانش را جلو برد و گابریل را بغل کرد. اشک‌هایش جاری شد. حس می‌کرد دنیا روی سرش خراب شده...


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۳ ۸:۴۲:۴۴

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۷:۳۱
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 285
آفلاین
هواداری برتوانا

- چیکار کنیم؟ نمی‌تونیم باهاشون بجنگیم... خیلی زیادن.
- می‌تونیم. پشت من بمونید. یکیتون باید گابریل رو بیاره...

سیگنس به سرعت جسد بی‌جان و سیاه شده گابریل را در دست گرفت.

الستور حرف دیگری نزد، تنها به سمت دروازه عظیم و منفجر شده کلینیک که ماگل‌ها پشتش گیر افتاده‌بودند، قدم برداشت و سه جادوگر دیگر پشت سرش. با هر قدمی که برمی‌داشت، تمام وجودش از نفرت و حس انتقام می‌سوخت.

در چند متری باقی‌مانده به دروازه، که با تکه‌های آهنی خود دروازه و زمین منفجر شده، مسدود شده‌بود، الستور لحظه‌ای توقف کرد، سپس با یک حرکت عصایش همه چیز را به حالت اول برگرداند، گویا که از اول هیچ انفجاری اتفاق نیفتاده باشد. و اما پشت دروازه، سربازان به محض دیدن الستور و دروازه تعمیر شده، اسلحه‌هایشان را بالا آوردند... تعدادشان زیاد بود. اما این موضوع برای الستور اهمیتی نداشت.

جادوگر شیطانی، عصایش را دوباره تکانی داد. در لحظه به‌نظر می‌رسید اتفاقی نیفتاده باشد. اما اولین سربازانی که ماشه اسلحه‌هایشان را فشردند، متوجه فاجعه شدند... اسلحه‌هایشان ناگهان در دستانشان منفجر شد، و از دستانشان جز توده‌ای گوشت له‌ و سیاه‌شده چیزی باقی نماند.
و بعد... صدای خنده جنون آمیز الستور شنیده‌شد.

و جادوگر شیطانی، همراه با سه جادوگر از خاندان بلک، به پیشروی ادامه داد. چندین سرباز دیگر با تکان عصای الستور، آتش گرفتند و صدای جیغ‌هاشان به سمفونی جیغ‌های جادوگران زندانی و خنده‌های جنون‌آمیز الستور، افزوده‌شد.

سربازان حتی جرئت تیر‌اندازی نداشتند، هر تلاشی برای تیراندازی، باعث انفجار اسلحه‌ها و قطع شدن دستانشان می‌شد...
در عرض چند ثانیه، تمام کلینیک در هرج و مرج فرو رفته‌بود. دیگر انضباط و آموزش سربازان حاکم نبود، تنها وحشت، نفرت، و حس انتقام.

سربازی که حس شجاعت زیادی داشت، تلاش کرد بدون اسلحه به الستور حمله کند، اما الستور تنها سرش را خم کرد و با شاخ‌های عظیمش سینه وی را درید.
چندین سرباز دیگر ناگهان خشک شدند و بی‌جان بر زمین افتادند.
تعدادی سرباز، توسط مارهایی از جنس سایه‌ها بلعیده و دریده‌شدند.
ناگهان الستور متوقف شد. هم‌گروهی‌هایش از توقف ناگهانی‌اش غافلگیر شدند و به او برخورد کردند، اما الستور از جایش تکان نخورد.
- و به عنوان آخرین نمایش...

بعد تکان بلند و رقصانی به عصایش داد. سربازان باقی‌مانده، ناگهان سرهای خود را در میان دستانشان گرفتند، و گویی که بزرگ‌ترین وحشت زندگی‌شان در مقابل چشمانشان جان گرفته‌باشد، شروع به جیغ زدن کردند.
آن‌قدر جیغ زدند تا دهان‌هایشان کف کرد و چشمانشان از حدقه بیرون زد.
بعد، بی‌جان روی زمین افتادند.

و بالاخره خنده‌های جنون‌آمیز الستور بند آمد و سکوت حکم‌فرما شد.
البته به‌جز صدای فریاد جادوگران زندانی که از اعماق کلینیک به گوش می‌رسید...


تصویر کوچک شده


Smile my dear, you're never fully dressed without one



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


الستور حتی در محاسبه‌ی فرار کردن هم اشتباه کرده بود و تنها توانسته بود خودش و گابریل را به بیرون از دیوارهای کلینیک انتقال دهد. جایی که توجه سربازان را بر اثر فریادهایی که بر سر داده بود به خود جلب کرده بود و رگبار مسلسل‌هایشان به سمتش هدایت شده بود. این نشان می‌داد چقدر فکر آسیب رسیدن به گابریل در ذهن الستور دردناک و غیرقابل باور بود.

و حالا... گابریل در آغوش او آخرین نفسش را کشیده بود و جان داده بود. دخترکی که تمام دنیایش در شادی و عشق تعریف شده بود، حالا در منفورترین جای ممکن و با خیانت هم‌نوعانش کشته شده بود.

الستور هنوز آن‌چه را رخ داده بود باور نکرده بود. هم‌چنان گابریل را محکم به خود فشرده بود. صدای شلیک‌ها در حالی که در نزدیکی‌اش بودند، اما برای اون بسیار دوردست به نظر می‌رسیدند. تیرها به سمتش روانه شده بودند و بزودی با نفوذشان در بدنش، او نیز به گابریل ملحق می‌شد.

او از جایش تکان نمی‌خورد. شاید این چیزی بود که می‌خواست، مرگ...

این‌گونه دوباره می‌توانستند با هم باشند. دوباره می‌توانستند با هم بخندند. فکر این که گابریل دوباره می‌توانست روی شانه‌هایش بپرد و سرش را فتح کند، باعث می‌شود لبخندی بر لبش بنشیند. بزودی او را می‌بیند... بزودی...

- بومباردا!

صدای فریادها و هق‌هق الستور، تنها سربازان را به آن‌جا هدایت نکرده بود. بلکه سیگنس، دوریا و ریگولوس که پشت کامیون‌ها پناه گرفته بودند را نیز به آن‌جا کشانده بود. آن‌ها که تا به حال چنین حالتی از عجز و ناتوانی را در صدای الستور نشنیده بودند، به سرعت با تشخیص صدای او به آن سمت آمده بودند.

و در آخرین لحظه موفق شده بودند تا با انفجاری نه‌تنها تیرها را به بیراهه بکشانند، بلکه با عقب راندن سربازان کمی وقت بخرند. سیگنس با دیدن الستور که هم‌چنان روی زمین زانو زده بود، با احتیاط جلو می‌آید و دستش را روی شانه‌ی او قرار می‌دهد.
- الستور... چه اتفاقی افتاد؟ سالازار کجاست؟

با آمدن آن‌ها، همه چیز عوض شده بود. عطش انتقام در حال ریشه دواندن در وجود الستور بود و جای خود را به غم فزاینده‌ای که در حال نابودی‌اش بود داده بود.

الستور بالاخره صورت خیسش را بالا می‌آورد و نگاهی به سیگنس می‌اندازد که باعث می‌شود سیگنس ناخودآگاه چند قدم به عقب بردارد. از چشمان الستور موج خشم و انتقام بود که به بیرون ساطع می‌شد و در آغوشش، جسم بی‌جان گابریل قرار داشت. او تنها یک جمله به زبان می‌آورد.
- سالازار بهمون خیانت کرد.

با دیدن گابریل و شنیدن این حرف، هر سه با وحشت نفس در سینه حبس می‌کنند. در صحنه‌ای که سربازان تلاش داشتند از میان انفجار راهی باز کنند و برای دستگیری آن‌ها جلو بیایند...


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۲ ۲۱:۵۵:۰۳

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱:۴۷ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
امید، قاتل است.

خیلی از آدم‌ها فکر می‌کنند امید دلیل زندگی است؛ آن‌ها می‌گویند با امید زنده هستند اما اشتباه می‌کنند. امید فقط شما را از دیدن واقعیت دور می‌کند. درست مثل وقتی که الستور نبض گابریل را گرفت، نفسی راحت کشید و متوجه علامت سیاه درهم‌پیچیده‌ای که روی گردن و نزدیک ترقوه‌اش ظاهر شده بود، نشد و تنها دلیلش امید بود. امید بستن به نبضی که می‌زد.

امید، قاتل است.

وقتی بدن کوچک و نحیف گابریل شروع به لرزیدن کرد، الستور هنوز امید داشت. ترسیده بود و نفس به سینه‌اش سوار بود اما با خود می‌گفت اگر نبض گابریل لحظه‌ای پیش، درست پس از اصابت طلسم، می‌زده است، امکان ندارد حال این لرزش بتواند او را از پای درآورد. با خود گفت لابد اثرات پس از طلسم است؛ مثل وقتی که معجونی را می‌خوری و سردرد می‌شوی؛ یک جور عوارض جانبی. با خودش گفت شاید گابریل سردش شده است پس بدن او را که همچون پارچه‌ای ظریف و بی‌اراده در باد شده بود، به خود چسباند تا گرمش کند؛ شاید لرزشش متوقف می‌شد.

الستور احمق نبود؛ فقط امید داشت. پس بدن لرزان گابریل را محکم‌تر به خود چسباند و زیر لب به او گفت:
- الان تموم می‌شه... الان تموم می‌شه... الان خوب می‌شی...

امید،‌قاتل است.

با شدیدتر شدن لرزش بدن گابریل، الستور به ناچار او را خود جدا کرد تا دوباره وضعیتش را بررسی کند؛ و در این لحظه متوجه چیزی شد که باید خیلی زودتر متوجه آن می‌شد؛ نشان سیاهی که روی گردن گابریل بود، همچون درختی سوخته از سمت چپ چهره‌اش ریشه دوانیده و خود را به موهای نقره‌ای‌ش رسانده بود. و حال دسته‌ای از موهای درخشان گابریل به سیاهی گراییده و روی چشمانش که بسته بود، ریخته بود.

در این لحظه، کسی که می لرزید الستور بود.
- نه نه نه!

چوبدستی‌ش را درآورد و نشان سیاه را نشانه گرفت؛ طلسم خنثی‌کننده‌ی آن را می‌دانست اما... دیر شده بود. خود طلسم را هم به خوبی می‌شناخت. برخلاف ظاهر آرام گابریل، می‌دانست که هشیار است؛ مغزش کار می‌کند، صداها را می‌شنود و گرمای کسی که کنارش را حس می‌کند. خاصیت طلسم این بود؛ دادن امیدی واهی برای رهایی وقتی که می‌دانی هیچ راهی نیست. الستور دیوانه‌وار، طلسم خنثی‌کننده را اجرا می‌کرد اما فایده‌ای نداشت. با گذر هر ثانیه، موهای زیبای گابریل بیشتر مشکی می‌شدند و چهره‌اش با خطوط سیاه شاخه‌مانند پر می‌شد. او داشت از درون می‌پوسید.

- نه... نه...

الستور در این لحظه چوبدستی‌ش را به زمین انداخت و سرش را به سمت آسمان بلند کرد. صدای رادیویی‌ش در اطراف می‌پیچید.
- خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم... نجاتش بده... نجاتش بده...

امید قاتل است.

پس وقتی آسمان درخشید، الستور به گابریل چشم دوخت به امید اینکه موهایش دوباره نقره‌ای و درخشان باشند. اما جز پیکره‌ای سیاه چیزی از او نمانده بود.

صدای رعد که فضا را پر کرد، الستور با دستانی لرزان چهره‌ی گابریل را نوازش کرد و زیر لب گفت:
- بلند شو... می‌خوایم بریم اون گیاهی که گفتی رو بخریم...

پاسخی نیامد.

- اگه بلند شی بهت قول می‌دم بذارمت روی شونه‌م و دور حیاط بدوییم...

و وقتی باز هم پاسخی شنیده نشد، الستور گابریل را محکم به خود فشرد و با صدای بلند گریست. صدای ضجه‌هایش در اطراف می‌پیچید و سربازان را به سمت او می‌کشاند.

- چوبدستی‌ت رو پرت کن این سمت و از جات بلند شو!

اما او همچنان ضجه می‌زد.

- این آخرین اخطاره از جات بلند شو! یک، دو، سه...

و او بی‌توجه به تمام تیرهایی که به سمتش روانه می‌شد، تا آخرین لحظه گابریل را رها نکرد.

امید، قاتل است.


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰:۳۴ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۴:۰۲
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
ترزا در راه کلینیک بود. با هر تکان کامیون تمام وجودش درد می‌گرفت. اما درد روحش از درد جسمش بیشتر بود. اصلا شاید درد جسمش هم ناشی از درد روحش بود. آخر او که آسیب جدی ندیده بود. خیلی از جادوگران تیر خورده بودند، اما فقط یک سیلی نصیب ترزا شده بود. حتما دردش از روحش بود. از افکاری بود که به ذهنش هجوم می‌آوردند و دیگر نمی‌توانست آنها را پس بزند.

"یعنی الان چی میشه؟ طلسم درست کار می‌کنه؟ یعنی می‌تونن پیدامون کنن؟ مطمئنم قبل از بسته شدن در کامیون شنیدم که پدر داشت می‌گفت که منو زنده می‌خواد. گفت بهم نیاز داره. ولی... ولی مطمئنم که اون دوستم نداره. فقط می‌خواد تبدیل به سلاح شخصیش بشم. کاش بقیه زودتر پیدامون کنن. ولی نکنه اونا هم برای نجات ما دستگیر بشن یا آسیب ببینن!..."

کامیون متوقف شد. دو سرباز کرکره ورودی کامیون را بالا دادند. نور چراغ‌قوه‌هایی که از دستشان بود چشم را می‌زد. نور چراغ‌قوه در کل کابین کامیون چرخید و روی ترزا متوقف شد.

- اونه؟
- آره فکر کنم خودشه. مشخصاتی که دادن همینه.
- خب پس.

سرباز با سر اشاره‌ای به سرباز دیگر کرد و هر دو به سمت ترزا رفتند. بازو‌های ترزا را گرفتند و او را به بیرون کامیون بردند. ترزا فریاد زد و تقلا کرد.
- ولم کنین! دارین منو کجا می‌برین؟

به محض این که به بیرون کامیون رسیدند، سرباز ها ترزا را زمین زدند و یکی از آن‌ها محکم نگهش داشت. صورتش به زمین فشرده می‌شد. تنها چیزی که می‌دید پوتین‌های سربازان بود که وارد کامیون می‌شدند و بعد با جادوگران اسیر بر‌می‌گشتند و آنها را کشان کشان می‌بردند.

- ولشون کنین! مگه اونا باهاتون چی‌کار کردن؟ ولشون کنین!

سرباز دومی که کنار ترزا ایستاده بود لگد محکمی به پهلوی او زد.
- خفه شو!

وقتی کامیون خالی شد نوبت به بردن ترزا رسید. سرباز دوم دستگاه فلزی و سردی را دور گردن ترزا بست. سرباز اول بالاخره ترزا را رها کرد. لبخند تمسخر آمیزی روی صورتش نقش بست.
- این یه قلاده الکتریکیه. دست از پا خطا کنی میتونه اونقدر بهت شوک بده که بمیری.

ترزا به آرامی بلند شد. سرباز دیگر چشم‌بندی رو چشمانش گذاشت.
- راه بیفت!
- خب من که الان جایی رو نمی‌بینم، کجا راه بیفتم؟!

تا این حرف از دهان ترزا خارج شد، قلاده شوک خفیفی به او داد.

- آخ!
- دفعه بعدی فقط به یه آخ ختم نمی‌شه. راه بیفت!

سرباز بازوی ترزا را گرفت و او را با خود برد. ترزا هیچ چیز نمی‌دید. مطمئن بود انجام این همه تدابیر امنیتی در رابطه با او به خاطر پدرش بود. نمی‌دانست راه واقعا اینقدر پر پیچ و خم و طولانی بود، یا برای این که او نتواند مسیر را بفهمد این کار را کردند. سر انجام به در سلولی رسیدند. سرباز دستان ترزا را باز کرد و او را به داخل سلول هل داد. ترزا به درون سلول افتاد و صدای بسته شدن در را پشت سرش شنید. چشم‌بند را برداشت. یک سلول ساده با تختی فلزی بود. صدای جیغ و ناله‌های جادوگران درون سلول می‌پیچید. پدرش از عمد این سلول را انتخاب کرده بود. او می‌خواست روح و روان ترزا را در هم بشکند.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۷:۳۱
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 285
آفلاین
سیگنس، دوریا و ریگولوس به خوبی می‌دانستند که قوی‌ترین جادوگرها نیستند و در مقابل تعداد زیادی از ماگل‌ها، قطعا شانسی نخواهند داشت. و دانستن این محدودیت، باعث می‌شد به جای اینکه با چوبدستی کشیده‌شده وارد خطر شوند، فکر خود را پیش از هر حرکتی به کار بی‌اندازند.

انتظار داشتند تا آن لحظه، الستور، گابریل و سالازار در سوی دیگر کلینیک، آتشی به پا کرده‌باشند و توجه ماگل‌ها را به خود جلب کرده‌باشند، اما همچنان سکوت و آرامش در کلینیک برقرار بود؛ البته به جز صدای چکمه‌های سربازان که مشغول گشت‌زنی بودند و گاهی هم صدای جیغی دل‌خراش از اعماق کلینیک.

ریگولوس با نگرانی به دو هم‌گروهی‌اش نگاه کرد.
در چشمان سیگنس ترس به‌صورت واضح وجود داشت. اما ریگولوس می‌توانست عزم و اراده وی برای به انجام رساندن ماموریت را نیز ببیند. و این موضوع، او را اندکی دلگرم کرد.
با نگاه کردن به دوریا، متوجه شد که رنگ چهره وی، تا حد زیادی به حالت عادی‌ برگشته و تنفسش آرام و عادی شده. از نظر ریگولوس، این یعنی دوریا تا حد خوبی به حالت عادی برگشته و نیازی نیست نگران وی باشند.

سه جادوگر، پس از کشتن چندین ماگل، با افزایش تعداد سربازان، به ناچار پشت چند کامیون که خاموش و خالی بودند، پناه گرفته‌بودند و کلینیک را زیر نظر داشتند. با وجود فاصله سربازان، همچنان مجبور بودند جانب احتیاط را رعایت کنند و صدایی ایجاد نکنند.
- حالا چیکار کنیم؟ تا الان سالازار و الستور باید وارد عمل می‌شدن. نکنه بلایی سرشون اومده؟
- چیزی حریف اون دوتا نمیشه، و اون دوتا هم مواظب گابریل هستن...

هر سه گوش‌هایشان را تیز کردند، اگر قرار بود اتفاقی بی‌افتد، اکنون وقتش بود.

اما در سوی دیگری، الستور همراه با گابریل ناگهان ظاهر شد. چند قدم تلو تلو خورد و به سختی جلوی خودش را گرفت که به زمین نیافتد. سریعا گابریل را روی زمین گذاشت و کنارش زانو زد. با وجود ترسی که هر لحظه در سینه‌اش شدت میافت، دست خود را روی گردن وی گذاشت، و با حس کردن نبض ضعیف وی، نفس عمیقی از سر راحتی کشید...


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۱ ۲۰:۳۰:۰۰

تصویر کوچک شده


Smile my dear, you're never fully dressed without one



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰:۵۶ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
سالازار تا آن لحظه دو بار نشانه‌هایی از خیانت خود به جامعه جادوگران را رو کرده بود. یک‌بار زمانی که با خشم درباره پنهان شدن جادوگران از ماگل‌ها برای برملا نشدن راز قدرتشان سخن گفته بود و یک‌بار هم موقع دسته‌بندی گروه شش‌نفره‌شان به دو گروه. همان لحظه‌ای که سالازار، الستور را برای همراهی با خودش انتخاب کرد، باید شک می‌کردند. چرا باید به جای این که هر دسته، یکی از قدرتمندترین جادوگران را در خود جای می‌داد، هر دو در یک گروه قرار می‌گرفتند؟ جز این بود که سالازار می‌خواست او را نزدیک خود نگه دارد تا در همان ابتدای کار و با عنصر غافلگیری حذفش کند؟

تقصیر خودشان بود. سالازار فرصت کافی را به آن‌ها داده بود تا از اعمالش رمزگشایی کنند و با شک و تردیدی که به جانشان می‌افتد سرنوشتشان را عوض کنند یا حداقل با احتیاط‌تر عمل کنند. آن‌ها خودشان هوشیاری لازم را برای گریختن از مخمصه‌ای که سالازار ترتیبش را داده بود نداشتند. گویا شرایط به قدری برای همه‌شان سخت و ناباورانه بود که هنوز در شوک حمله کوچه دیاگون بودند و فکر هیچ‌کدامشان آن‌طور که باید و شاید معطوف همه چیز نبود.

یا شاید هم علت این بود که در جنگ با ماگل‌ها بودند و این یعنی باید همه جادوگران با هر عقیده یا دشمنی‌ای، با یکدیگر متحد می‌شدند و همین باعث می‌شد ذره‌ای شک نسبت به یکدیگر به دلشان راه ندهند و به جای آن... این شک را سمت تام ریدلِ ماگل هدایت کرده بودند. کسی که جانش را برای نجات جادوگران در برابر هم‌نوعانش داده بود...

در حالی که کسی که واقعا و حقیقتا باید به او شک می‌کردند سالازار اسلیترین بود. فرضیه‌ای که قبل‌تر الستور برای دوریا مطرح کرده بود، اما سالازار در بدو ورودش به قدری طبیعی رفتار کرده بود که آن‌ها را قانع کرده بود. فقط بعدش بود که شروع به رو کردن نشانه‌های خیانتش کرد.

نه این که برای سالازار فدا شدن چند جادوگر به خاطر اهداف بزرگ‌تری که در سر داشت اهمیت داشته باشد، زیرا تا آن لحظه هم جادوگران زیادی به خاطر او کشته یا دستگیر شده بودند. اما با این حال دوست داشت فکر کند به دسته‌ای که در حمله اول نجات یافته بودند شانسی برای نجات داده است و این خودشان بودند که نشانه‌ها را ندیدند و در تله گرفتار شدند. پس شاید حقشان است هر بلایی به سرشان بیاید؟


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۱ ۱۴:۳۸:۲۵

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵:۵۲ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۸:۳۸:۵۶
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 131
آفلاین
طلسم مکان‌یابی به خوبی کار می‌کرد و همه چیز طبق نقشه پیش می‌رفت.‌ نیم ساعت بعد، کامیون جلوی کلینیک متوقف شد و گروه جادوگران نیز یک ربع بعد، به همان محل رسیدند. حالا وقتِ اجرای نقشه بود.‌

سیگنس، دوریا و ریگولوس یک تیم تشکیل داده و الستور، سالازار و گابریل تیمی دیگر. البته در کنار هم قدرت بیشتری داشتند اما کلینیک بزرگ بود و در مقابل وقت زیادی نداشتند. اگر در دو گروه جداگانه به کلینیک هجوم می‌آوردند، همه چیز سریع تر پیش می‌رفت.

- تاجای ممکن بی سر و صدا برین داخل. اگه توجه زیادی سمت خودمون جلب کنیم، کارمون سخت‌تر میشه.
- درسته. شما از سمت شرق شروع کنین و ما از سمت غرب. همگی نقشه رو می‌دونین دیگه؟ سربازا رو بیهوش کنین یا بکشین، اگر شرایطش پیش اومد می‌تونین به نفع خودتون ذهنشونو کنترل کنین.
- در آخر جادوگرا رو آزاد می‌کنیم و از کلینیک میاریم بیرون، همینجا دوباره همدیگه رو می‌بینیم.

بعد از مرور نقشه، هردو گروه آماده حرکت شدند. سیگنس،‌ دوریا و ریگولوس زودتر از تیم دوم راه افتادند. آنها مصمم و قاطع به نظر می‌رسیدند. اما تیم دوم... به طور حتم قویتر بودند. بدون وجود آنها، شکستشان حتمی بود. الستور چوبدستی‌اش را چندبار در دستش می‌چرخاند و با لبخند، به ساختمان نگاه می‌کند.

- وقتشه بریم داخل. گابریل تو تا حد ممکن عقب بمون، من و سالازار حلش می‌کنیم. مگه نه؟

الستور مکث کرد، منتظر جواب سالازار بود اما پاسخی به گوشش نرسید. حتی تکان سر یا لبخندی برای تایید کلماتش نیز وجود نداشت. سالازار با اخم و جدیت به چهره‌ی الستور خیره شده بود.

- متاسفم الستور.

ناگهان صدای برخورد طلسم ها به هوا برخواست، دود بلندی سه جادوگر را احاطه کرد. و همان لحظه سرباز و فرمانده‌ی ماگل ها سر رسیدند. آنها بی صدا منتظر ماندند. دود کم کم از بین رفت و چهره‌ی منفور خیانت را آشکار کرد. جسم گابریل روی زمین افتاده بود و الستور با چشمان گرد و متعجب به جسم بی حرکتِ مقابلش نگاه می‌کرد. چند دقیقه پیش سالازار چوبدستی‌اش را سمت الستور نشانه گرفته بود، اگر قرار بود خیانتی رخ دهد یا شخصی کشته شود، الستور بود! اما گابریل که در لحظات آخر خودش را به عنوان سپر جلوی الستور رسانده بود، نتیجه را به‌ طور کلی تغییر داده بود. وقت درنگ نبود، سالازار هنوز گاردش را حفظ کرده و به قصد اجرای طلسمی دیگر، به الستور نزدیک می‌شد. ماگل ها نیز از پشت به آنها نزدیک می‌شدند. الستور فرصتِ فکر کردن نداشت، به سرعت بدن بیهوشِ گابریل را در آغوش کشید و با تلپورت، خودش را از مخمصه نجات داد.

سمت دیگرِ داستان، تیمِ متشکل از سه جادوگر باقی مانده هنوز درحال پیشروی و جنگ با ماگل ها بودند. بی خبر از خیانتی که بینشان رخ داده! و ترزا، هنوز منتظر هم‌رزمانش بود. چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه سرنوشت شومی به جز شکست می‌توانست در انتظارشان باشد؟


تصویر کوچک شده

Let the game begin







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.