wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1404 19:07
تاریخ عضویت: 1397/06/21
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 16:36
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 479
ارشد گریفیندور، استاد هاگوارتز
آفلاین
چرا برخی جادوگران معتقدند هاگوارتز «آگاهی نیمه‌هوشیار» دارد؟ برای پاسخ خود نمونه‌هایی از ویژگی‌های زنده‌ی قلعه (مثل پله‌های متحرک یا تالار نیاز) را توضیح دهید. (6 امتیاز)
درود بر سالازار کبیر
قلعه هاگوارتز قطعا اگاهی نیمه هوشیار داره. مثلا، همین حرکت به ظاهر ساده ی راه پله های هاگوارتز خیلی وقتا اتفاقات مهمی رو رقم زدند. از قرار دادن هرمیون، هری و رون در مسیر اشنایی با سنگ جادو و کریدور ممنوعه گرفته تا شبی که هری پاتر به حمام ارشدها رفته بود تا راز مرحله دوم جام اتش رو کشف کنه. توی راه برگشت اسم بارتی کراوچ جونیور رو توی نقشه غارتگر میبینه و میره که پیداش کنه. حین فضولی کردن، یکی از پله های هاگوارتز شیطنت میکنه و ناپدید میشه و پای هری گیر میکنه و تخم اژدها از دستش میفته باز میشه و فضولی کردنش لو میره. اگه قلعه شیطنت نمی کرد شاید همون شب هویت مودی تقلبی کشف می شد و همه چیز روشن می شد. اما قلعه تصمیم گرفت که فضولی ممنوع.
هاگوارتز فقط یه مدرسه نیست،این قلعه در طی سالها رازها و امیدهای ساکنینش رو درون خودش حفظ کرده، از اونا محافظت کرده و اراده شون رو ادامه میده. اتاق ضروریات یه مثال جالب از هوشیاری هاگوارتزه. نه تنها نیازهای شمارو دقیقا میفهمه و برآورده میکنه بلکه از شما درمقابل دخالت دشمنانتون محافظت میکنه. چیزی که هری پاتر در کتاب ششم بعد از اتلاف وقت و انرژی زیادی جلوی اتاق ضروریات، با اطمینان تلخی فهمید که نمیتونه از کار مالفوی سردربیاره.
هاگوارتز فقط یه مدرسه نیست، هاگوارتز خونه ی همه ماست.

تصور کنید شب‌هنگام در راهرویی خلوت راه می‌روید و ناگهان تابلوی میوه‌ای را پیدا می‌کنید. با کنجکاوی دست بر گلابی حکاکی‌شده می‌کشید و آن را قلقلک می‌دهید. در روایت خود توصیف کنید که چگونه درِ پنهان آشپزخانه آشکار می‌شود، چه می‌بینید و چه واکنشی دارید. (14 امتیاز)

-بعد از رسیدن به راهروی هفتم، از خروجی سوم خارج شوید...

ملانی در حالی که با دقت به طومار پوستی ای که در دست داشت نگاه می کرد وارد راهروی هفتم شد. نور چوبدستی اش راهروی تاریک و خلوت را روشن می کرد و ساکنین خوابیده تابلوهای هاگوارتز را بیدار می کرد.

-بعد از دویست متر، به چپ بپیچید... به چپ بپیچید...
-هنوز که دویست متر نشده.
-دور بزنید.
-عجب گیری کردیم.

ملانی دور زد و در وسط راهرو ایستاد. سکوت شب بر فضای قلعه سنگینی می کرد و نور ضعیف چوبدستی سایه های عجیبی روی دیوار به وجود می آورد.
-به مقصد رسیدید.
-اینجا؟

او با بی صبری طومار را بررسی کرد. یکی از بیمارانش پس از اینکه با کمک او از هفت هفته مبارزه با آبله اژدهایی جان سالم به در برده بود این طومار را به عنوان تشکر به او هدیه داده بود. او منتظر فرصتی بود که آن را امتحان کند و حالا که قرار بود جشن بزرگی برای فارغ التحصیلی یکی از گریفیندوری ها برگزار کنند فرصت خوبی بود. البته اگر کار می کرد.
-هی، من اشپزخونه نمیبینم.

او با چوبدستی اش ضربه ای به طومار زد اما صدای دیگری از آن بلند نشد. فقط بر نقطه ای از طومار که ضربدر خورده بود و ملانی حالا آنجا ایستاده بود عکس یک گلابی سبز که تکان می خورد کشیده شده بود.
-گلابی ای که قر میده نشانه ی اشپزخونه ست؟ نکنه هدیه ش سرکاری بود.

به هرحال چاره ای جز جستجو نداشت. او نمی خواست دست خالی به تالار گریفیندور برگردد. بنابراین طومار را در جیبش گذاشت و با ضربه های جوبدستی وجب به وجب راهرو را گشت. به دیوار ها ضربه زد و کف سنگی را امتحان کرد اما خبری از در مخفی یا راهروی پنهان شده نبود.
-نمیفهمم...
ملانی به دیوار تکیه داد و سر خورد و روی زمین نشست. یک ساعت از جستجویش می‌گذشت اما هیچ سرنخی نداشت. هیچ چیزی بجز یک گلابی رقصان.
-گلابی رقصان...

روبرویش تابلویی روی دیوار نصب بود که در نگاه اول چیز خاصی برای تماشاچی نداشت. یک ظرف برنزی پر از میوه هایی مثل سیب، موز، پرتقال و گلابی. اما در هاگوارتز هرچیز همان چیزی نیست که به نظر می آید.
بنابراین ملانی به سمت تابلو رفت.
-حالا چجوری گلابی رو برقصونم؟

گلابی با ظاهر معصومانه ای کنار بقیه میوه ها قرار داشت و مثل آنها عادی به نظر می رسید اما برای آنهایی که دقت می کردند، تفاوت محسوسی در بافت و رنگ داشت. ملانی با حواس پرتی روی آن دست کشید تا بافت متفاوتش را حس کند و در همان لحظه گلابی شروع به لرزیدن کرد و صدای خنده ای در راهروی تاریک پیچید.
-چه ترسناک و کریپی.

صدای خنده گلابی در راهروی خالی و ساکت میپیچید و پس از چندین بار مچاله شدن و لرزیدن، گلابی سبز کمرنگ تبدیل به دستگیره ای برنزی شد.
-حالا شد.

او با خوشحالی از موفقیتش دستگیره را چرخاند و در مخفی را باز کرد. پشت تابلو، سالن بسیار بزرگی بود که پر از جنب و جوش و بو های وسوسه انگیز بود.
جن های خانگی به قدری مشغول بودند که متوجه ورود او نشدند. دسته های جن های خانگی در گوشه و کنار اشپزخانه درحال ورز دادن خمیر، هم زدن پاتیل مربا و پوره و یا درست کردن کیک و پودینگ بودند.
ملانی با لذت هوا را بو کشید و به سمت قسمتی رفت که به نظر مخصوص شیرینی پزی بود.
-اممم میشه من دوتا کیک رد ولوت... یه کیک شکلاتی و یه پای سیب بردارم؟

او با لبخندی به جن خانگی روبرویش زل زده بود. جن های خانگی که تازه متوجه حضور او شده بودند جنب و جوششان دو برابر شد.
-بانو به ما افتخار داد. کیک و شیرینی شما آماده بود. اسنک و نوشیدنی نخواست؟

او بعد از چندساعت وقت گذراندن و نشستن پای درد و دل جن های خانگی هاگوارتز دستگیره را چرخاند و در مخفی را پشت سرش بست. دستگیره بلافاصله به همان گلابی مظلوم و عادی تبدیل شد و ملانی با بسته بزرگی که در بغل داشت به سمت تالار گریفیندور به راه افتاد و با خودش فکر می کرد که جشن فارغ التحصیلی هرمیون حتما عالی برگزار می شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بپیچم؟


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1404 12:42
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: امروز ساعت 20:22
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 306
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
1. دسترسی‌های جادویی منتخب: قلعه مسیرها و راهروهای مخفی بی‌شماری دارد که به طور مداوم در حال تغییر هستند. این تغییرات تصادفی نیستند؛ بلکه قلعه در حال «فیل تر کردن» دسترسی‌هاست. برای مثال، یک مسیر مخفی که به اتاق‌های مشخصی منتهی می‌شود، ممکن است برای دانش‌آموزی که قصد دارد قوانین را نقض کند، ناپدید شود یا به یک بن‌بست ختم شود؛ در حالی که همان مسیر برای دانش‌آموزی که در حال انجام مأموریت آموزشی مهمی است، باز باقی بماند. این انتخاب‌گری در اعطای دسترسی، نشان می‌دهد که قلعه در حال سنجش هدف و نیت فرد است.

2. قلعه نسبت به انواع خاصی از جادو یا حضور افراد خاص واکنش فیزیکی نشان می‌دهد. گفته می‌شود مناطقی خاصی از قلعه در حضور جادوی تاریک یا نیت شیطانی، به طور خودکار توسط جادوهای محافظتی منجمد می‌شوند یا دمایشان به شدت افت می‌کند. به عنوان مثال، اگر یک طلسم غیرمجاز و قوی در گوشه‌ای اجرا شود، سنگ‌های آن منطقه ممکن است به رنگ خاکستری متمایل شده و طلسم‌های کوچک امنیتی (مانند طلسم‌های هشداردهنده) در سراسر قلعه فعال شوند. این واکنش دفاعی ساختاری، فراتر از طلسم‌های ساده است و حاکی از یک سیستم محافظتی یکپارچه و آگاه است.
۳. مجسمه های هاگوارتز در مواقعی مانند جنگ میان لرد و هری پاتر در هاگوارتز، به صورت مبارزهایی در آمده و برای حفظ قلعه کمک می کنند.

این نمونه‌ها نشان می‌دهند که هاگوارتز نه یک ساختمان، بلکه یک سیستم نظارتی جادویی است که به صورت پویا بر محیط و افراد واکنش نشان می‌دهد.

---

تکلیف رول‌نویسی:



شب تاریکی بود و سکوت سنگین تالارها در سایه‌ی فانوس‌ها گم شده بود. کوین کارتر، با چشمانی آبی که کنجکاوی دنیای بزرگ‌ترها را در خود داشت، در یکی از راهروهای فرعی هاگوارتز قدم می‌زد. طبق معمول او شبانه از اتاق خود بیرون آمده و بخاطر شیطنت و سر به هوا بودن، راه بازگشت به تالار را گم کرده بود.

- چرا هاگوارتژو انقدر بژرگ شاختن آخه؟

کوین همینطور به راه رفتن ادامه می داد و غر می‌زد تا اینکه به مکان واقعا جدیدی رسید.

-اینجا دیگه کجاشت؟

در انتهای راهرویی که با حکاکی‌های فراموش‌شده پوشیده شده بود، نگاهش به یک تابلوی نقاشی جلب شد. بر روی آن، ترکیبی از میوه‌ها دیده می‌شد که با دقت بسیار کشیده شده بودند، اما میان آن‌ها، یک گلابی حکاکی‌شده بر دیوار کودک را متوجه خود کرد. این گلابی، برخلاف سایر میوه‌ها، حالتی شبیه به یک چهره‌ی بامزه داشت.

- عه این گلابیه رو ببین! نمی دونم کی این تابلو رو اینجا نشب کرده. شاید اگه یکم بخوام بهش دشت بژنم ناراحت نشه...

کنجکاوی کودک بر ترس از تاریکی چیره شد. کوین به آرامی پیش رفت و دست کوچک خود را به سمت گلابی دراز کرد. وقتی نوک انگشتش به سطح سرد و سنگی میوه برخورد کرد، با دقت بسیار، شروع به قلقلک دادن آن کرد، همان‌طور که برای خنداندن کلِوِر حیوان خانگی اش، انجام می‌داد.

در ابتدا، هیچ اتفاقی نیفتاد، اما پس از چند لحظه، لب‌های حکاکی‌شده‌ی گلابی در نقاشی کمی به سمت بالا خم شدند. سپس، خنده‌ای بسیار ریز و سنگی به گوش رسید، صدایی شبیه به خش‌خش پرهای خشک. وقتی خنده بلندتر شد، گلابی در نقاشی شروع به تکان خوردن کرد و نهایتاً، به شکلی جادویی یعنی به یک دستگیره‌ی برنزی درخشان تبدیل شد.

صدای غرش عمیقی فضا را پر کرد؛ نه صدای خنده، بلکه صدای چرخیدن سنگ‌های کهن. بخش‌هایی از دیوار که تابلوی میوه بر آن نصب بود، با آهستگی و سنگینی، به سمت داخل تالار عقب‌نشینی کردند و یک ورودی تاریک و دایره‌ای را آشکار ساختند.

- یا چهار بنیان گژار!

از دهانه‌ی این ورودی، رایحه‌ای گرم و دلپذیر به مشام رسید؛ بوی نان‌های تازه پخته شده، کارامل ذوب‌شده و وانیل.
کوین کارتر، با دیدن دهانه‌ی آشپزخانه‌ی اسرارآمیز، نفسش در سینه حبس شد. او با چشمانی درشت و گرد شده، که هرگز چنین منظره‌ای ندیده بود، به پایین پله‌های سنگی که به آنجا می‌رفتند خیره شد.

- این بوهای خوبو سر میژ غژا هم حش کردم. وای به به گشنم شدا. معلوم اون پاینم یه خبراییه.

او می‌دانست که این همان جایی است که پر از خوراکی‌های خوشمزه است، و این کشف، بهترین جایزه‌ای بود که قلعه می‌توانست به یک کودک سه‌ونیم ساله بدهد. بدون درنگ، و با هیجانی که در چشمان آبی‌اش برق می‌زد، برای کشف اولین بشقاب خوراکی، خود را به پایین پرت کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: شنبه 26 مهر 1404 03:07
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 15:20
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
1.
بعضی از جادوگران باور دارند هاگوارتز آگاهی نیمه‌هوشیار دارد، زیرا رفتارهایی از خود نشان می‌دهد که تنها از یک مکان زنده برمی‌آید؛ مکانی که می‌بیند، می‌شنود و واکنش نشان می‌دهد، نه از طریق چشم و گوش، بلکه از طریق جادو.

شاید واضح‌ترین نشانه‌ی این آگاهی در دیوارهای قلعه نهفته باشد. در برخی شب‌ها، زمانی که مه دریاچه‌ی سیاه بر برج‌ها می‌نشیند، شنیده شده است که سنگ‌ها صدایی خفیف و ممتد از خود درمی‌آورند؛ نه زمزمه‌ای تصادفی، بلکه ریتمی منظم، گویی قلعه نفس می‌کشد. استادان کهن می‌گویند هاگوارتز از طریق ارتعاش در دیوارهایش، دمای هوای درون خود را تنظیم می‌کند، از ساکنانش در برابر سرمای مرگ‌بار محافظت می‌کند و گاه، در برابر ورود نیرویی ناپاک، هوای تالارها را سنگین‌تر می‌سازد. این واکنش زیستی سنگ نشانه‌ای از نوعی شعور درونی است؛ گویی قلعه درک می‌کند که چه چیزی تهدید است و چه چیزی خانه.

برخی دیگر از جادوگران به تابلوهای سخنگو اشاره می‌کنند. آن‌ها در ظاهر ساخته‌ی نقاشان جادویی‌اند، اما بسیاری باور دارند که این تابلوها تنها واسطه‌ی ارتباط قلعه با ساکنانش هستند؛ زبان تصویری هاگوارتز. بارها دیده شده که پرتره‌ها به‌صورت ناگهانی ساکت یا ناپدید می‌شوند، بی‌آن‌که صاحب نقاشی در آن دخیل باشد. گویی خود قلعه تصمیم می‌گیرد چه تصویری حضور داشته باشد و چه تصویری را پنهان کند.

حتی جریان نور در راهروها نشانه‌ای از همین آگاهی است. مشعل‌هایی که بی‌دلیل خاموش نمی‌شوند، بلکه بسته به حال و نیت افراد تغییر می‌کنند؛ نوری گرم و آرام برای آن‌که از سر صداقت آمده، و نوری لرزان و تیره برای آن‌که با نیت پنهان قدم در تالار گذاشته است. این رفتار، فراتر از طلسم‌های نگهبانی معمول است. این نوعی حس درونی است؛ همان‌طور که بدن انسان نسبت به خطر واکنش غریزی نشان می‌دهد، قلعه نیز چنین می‌کند.

از نگاه فلسفی، می‌توان گفت هاگوارتز حافظه‌ی زنده‌ی جادوی کهن است. چهار موسس، هنگام ساخت آن، نه تنها دانش، که بخشی از اراده‌ی خود را درونش نهادند. در نتیجه، قلعه همواره در حال یادآوری است؛ هر زمزمه‌ی طلسم، هر خنده‌ی کودک، هر مرگ و هر عهد درونش ثبت می‌شود و بر رفتار آینده‌اش اثر می‌گذارد. شاید به همین دلیل است که می‌گویند هاگوارتز گاهی خودش انتخاب می‌کند چه کسی را در آغوش بگیرد و چه کسی را پس بزند.

در نهایت، آگاهی هاگوارتز نه انسانی است و نه کاملاً جادویی. چیزی میان این دو است؛ یک ذهن جمعی از سنگ، نور و خاطره. ذهنی که نه با زبان، بلکه با فضا حرف می‌زند. هر صدای بسته‌شدن در، هر تغییر دما، و هر بازتاب نور در شیشه‌های برج، ممکن است سخنی از او باشد؛ سخنی که تنها گوش‌هایی جادویی قادر به شنیدنش‌اند.

2.
شب، راهروی سنگی قلعه زیر قدم‌های سیبل، پر از سکوت و پژواک بود. سنگ‌های قدیمی، سرد و مرطوب، با هر قدم صدای خفه‌ای تولید می‌کردند که در دیوارهای خمیده و پر از ترک، پیچ و تاب می‌خورد. هوا سنگین و نمناک بود، اما در انتهای راهرو بویی نامشخص، ترکیبی از خاک مرطوب و ادویه‌های شیرین، آرام آرام راهش را به بینی سیبل باز کرد.

در انتهای راهرو، تابلوی میوه‌ای با نور خفیف فانوس‌ها چشمک زد. سطح گلابی حکاکی‌شده گرم و ملموس بود و خطوط روی آن مانند رگه‌های نور کوچک می‌درخشیدند. سیبل دستش را روی تابلو گذاشت و قلقلکش داد؛ تابلو لرزید و در پنهان آشپزخانه با صدای آهسته‌ای باز شد. پرده سنگین کنار رفت و فضایی جادویی و بی‌زمان را آشکار کرد، جایی که هر نفس، هر نگاه و هر حرکت با خود خاطره و حس زنده بودن می‌آورد.

سیبل وارد آشپزخانه شد و بلافاصله محیط او را در آغوش گرفت. فانوس‌های شناور، نورهای طلایی و نارنجی پخش می‌کردند، و هر شعله روی بخارهای ملایم و پراکنده، رقصی آرام و نورانی به وجود می‌آورد. دیگ‌ها روی آتش‌های کوچک شناور در هوا می‌جوشیدند؛ حباب‌ها به آرامی ترکیده و بخارهایی رنگی به سمت سقف بالا می‌رفتند، سبز، بنفش و کمی نارنجی، که در نور فانوس‌ها می‌درخشیدند و فضایی نیمه‌سوررئال خلق می‌کردند.

جن‌های خانگی، کوچک و چابک، روی اجاق‌ها و قفسه‌ها حرکت می‌کردند. یکی با دقت سینی پر از نان تازه را از دیگ به سمت میز بزرگ می‌برد، دیگری قابلمه‌ای سنگین را با دست‌های ریز و پرتوانش می‌چرخاند و کمی آن را تکان می‌داد تا محتویاتش مخلوط شود. صدای خفیف برخورد کفگیر با فلز، همراه با صدای قل‌قل دیگ‌ها، موسیقی‌ای لطیف و مبهم ایجاد کرده بود که با سکوت شب ترکیب می‌شد.

بوهای آشپزخانه مثل موج‌های نرم به سمت سیبل می‌آمدند؛ عطر شیرین نان تازه، بوی ادویه‌های گرم و تلخ، و بوی کمی خاکستر چوب سوخته از آتش‌های جادویی، همه با هم ترکیب شده و احساس حضور در یک محیط زنده و پویا را به او می‌دادند. حتی حرکت بخارها با ریتم قلبش هماهنگ بود، و گویی محیط او را به آرامی در خودش فرو می‌برد. آن‌قدر زیاد که حتی کسی متوجه حضورش نشده بود، یا شاید توجهی نکرده بود.

یکی از دیگ‌ها بویی آشنا و عمیق پخش کرد؛ عطری از مواد خوراکی که مادرش سال‌ها پیش در خانه درست می‌کرد. ذهن سیبل ناگهان به گذشته پرتاب شد؛ او کودک بود، با موهایی شلوغ و نامرتب و چشم‌های پر از شیطنت و کنجکاوی. کنار مادرش ایستاده بود و دست‌های کوچک خود را در کاسه‌ای پر از خمیر و ادویه فرو می‌کرد.

مادر با لبخندی مهربان و کمی سخت‌گیر، دست او را گرفت و گفت:
- سیبل، آرام‌تر… مگه داری توفان درست می‌کنی؟

سیبل با شور و شیطنت پاسخ داد:
- اما مامان، اینجوری سریع‌تر درست می‌شه!

مادر خندید و سرش را تکان داد:
- باشه… ولی مراقب باش که همه چیز نریزه، شیطونک!

سیبل کودک با دقت نگاه کرد، هر حرکت مادر را ثبت می‌کرد؛ حرکات دست، خم شدن آرام بدن، صدای آرام نفس‌ها. تضاد میان شادی کودکانه و درس‌های نظم، در چهره او کاملا مشخص بود؛ همان چیزی که بعدها او را به شخصیتی سرد، دقیق و محتاط تبدیل کرد.

در همان لحظه، بخارهای رنگی از دیگ‌ها پیچیدند؛ سبز و بنفش ملایم با نور فانوس‌ها ترکیب شدند و روی صورت سیبل لغزیدند. قاشق‌ها و کفگیرها حرکات نرم و هماهنگ با حضور او داشتند، و هر دیگ کمی به جلو خم شد، انگار با او حرف می‌زدند. حتی کف‌های سنگی زیر پایش با انعکاس نور و بخار، حس زنده بودن محیط را تشدید می‌کردند.

سیبل اکنون بزرگ‌تر، با چشمان سرد و دقیق، در آشپزخانه ایستاده بود. اما قلبش با هر لحظه خاطره نرم‌تر می‌شد. هیچ‌کس تاکنون این وجه بازیگوش و کودکانه او را ندیده بود. او آرام زمزمه کرد:
- هیچ‌کس… هیچ‌کس نمی‌دونه که من این‌طوری هم بودم…

صدایش در فضا پیچید و تنها جنبش آرام اجسام جادویی و بازتاب نور روی دیوارها پاسخ او بود. او دستش را روی دیگ گذاشت و گفت:
- مامان، هنوز یادمه وقتی خسته می‌شدم، دستم رو می‌گرفتی… و می‌گفتی همه چیز درست می‌شه.

تصویر کودکانه لبخند زد و مادر در خاطره خم شد و دستش را روی سر او گذاشت، همان‌گونه که سال‌ها پیش انجام داده بود.

فضای آشپزخانه نیمه‌واقعی باقی ماند؛ جن‌ها مشغول کار، دیگ‌ها با بخار رنگی حرکت می‌کردند، نورها روی فلزها و شیشه‌ها لغزیدند و انعکاس آن‌ها موج می‌زد. حتی صدای بخار، حباب‌های مایعات و حرکات آرام اجسام، همه با هم موسیقی‌ای لطیف و پویا ایجاد کرده بودند.

هر نفس، هر قدم و هر نگاه سیبل، لحظه‌ای از تعامل او با قلعه، گذشته و حال را در یک قاب واحد نگه می‌داشت. حتی سردی چشمانش اکنون با گرمی خاطره ترکیب شده بود و گوشه‌ای از روح واقعی او آشکار شد.

سیبل به آرامی گفت:
- من… من هنوز هم همون بچه‌ام… فقط حالا یاد گرفتم مخفی‌ش کنم.

و در سکوت آشپزخانه، جادوی محیط و خاطره، عمیق‌ترین وجه انسانی او را آشکار کرد؛ وجهی که هیچ‌کس هرگز ندیده بود و شاید هرگز نخواهد دید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: جمعه 25 مهر 1404 20:47
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 22:10
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
1.
به نظر من هم هاگوارتز یه جور نیمه‌هوشیاری داره. یعنی فقط یه ساختمان معمولی نیست، بلکه انگار خودش یه موجود زنده است که می‌تونه با ما تعامل داشته باشه، ولی نه مثل انسان کامل.
مثلاً پله‌های متحرک همیشه مسیرشون رو عوض می‌کنن. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم پله‌ها انگار خودشون تصمیم می‌گیرن چه کسی کجا بره و ما رو امتحان می‌کنن.
همچنین، پرتره‌ها و نقاشی‌ها هم نقش بزرگی دارن. بعضی از پرتره‌ها با آدم‌ها حرف می‌زنن، حرکت می‌کنن و حتی بعضی وقت‌ها راهنمایی یا محدودیت ایجاد می‌کنن. مثل بانوی چاق.
یکی دیگه از چیزهای جالب سقف‌های سرسرا هستن. سقف‌ها همیشه با هوا تغییر می‌کنن و حتی آسمون یا ابرها رو دقیقاً همون‌طوری که بیرون هستن نشون می‌دن حتی روزای بارونی هم توی سرسرا بارون میاد ولی نه بارونی که همه جا رو خیس کنه. قلعه خودش شرایط محیط اطرافشو حس می‌کنه و به اون واکنش نشون می‌ده.
یا اتاق ضروریات، وقتی از جلوش رد میشی و چیزایی که قلبا بهش نیاز داری رو تکرار میکنی، یه اتاق پر از وسایلی که بهش نیاز داری ظاهر میشه.
یا حتی مثلا میتونه تصمیم بگیره چه کسی میتونه وارد. یه مکان بشه مثل باز نشدن در دفتر دامبلدور برای امبریج.
انگار قلعه می‌تونه ما رو ببینه، نیازها و شرایط اطرافشو بفهمه و حتی مسیر یا تجربه‌مون رو تغییر بده، ولی نه مثل یه انسان کامل، یه جور زنده که فقط خودش می‌دونه چه کار می‌کنه.



2.
هوای شب در راهروهای هاگوارتز سنگین و خاموش بود. تنها صدای خفیف باد از میان پنجره‌های قدیمی عبور می‌کرد و شعله‌ی مشعل‌ها سایه‌هایی لرزان بر دیوارهای سنگی می‌انداخت. گوشه‌ی ردایم بر زمین کشیده می‌شد و در سکوتی که میان دیوارها می‌پیچید، صدای قدم‌هایم به‌طرزی غیرعادی بلند به گوش می‌رسید.
در حقیقت، گم شده بودم. دوباره!
فکر میکردم مسیر کتابخانه از آن پیچ شروع می‌شود، اما ظاهراً هاگوارتز بار دیگر تصمیم گرفته بود با من شوخی کند و پله‌ها را جابه‌جا کند. نفسی عمیق کشیدم و نگاهی به راهروی طولانی انداختم. هیچ‌کس نبود. تنها من بودم، تاریکی و دیوارهایی که انگار از درون نفس می‌کشیدند.
در جست‌وجوی راه بازگشت بودم که ناگهان چشمانم به تابلویی بزرگ افتاد. تابلویی با سبدی پر از میوه‌های رنگارنگ. نور لرزان مشعل بر آن افتاده بود و سبب می‌شد سیب‌ها و انگورها چون میوه‌های واقعی می درخشند. بااین‌حال، چیزی در آن تصویر درست به نظر نمی‌رسید.
چشم‌هایم را ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم. در بین ان همه‌ میوه‌، گلابی سبزی وجود داشت که به شکلی عجیب، چشم و دماغی کوچک بر چهره‌اش نقش بسته بود. برای لحظه‌ای فکر کردم اشتباه می‌کنم، اما وقتی دقیق‌تر نگاه کردم، مطمئن شدم. گلابی واقعاً به من نگاه می‌کرد.

بی‌اختیار گامی به جلو برداشتم. صدای کفش‌هایم بر سنگِ سرد طنین انداخت. قلبم به‌تندی میزد، اما حس کنجکاوی بر ترسم غلبه میکرد. دستم را بالا آوردم و چند لحظه مکث کردم. سپس با نوک انگشتانم را بر روی پوست سبز و درخشان گلابی کشیدم.
در همان لحظه، گلابی خندید؛ خنده‌ای نرم و قلقلکی، همانند خنده‌ی کسی که نمی‌تواند خود را کنترل کند. از جا پریدم و یک قدم عقب رفتم، اما گلابی بار دیگر خندید و سپس، درست در برابر چشمانم، به دستگیره‌ای براق تبدیل شد.
-چی؟!

با تردید به آن نزدیک شدم. با نوک انگشت به آن ضربه‌ای زدم؛ واقعی بود. نفسم را در سینه حبس کردم و به‌آرامی دستگیره را چرخاندم. در، بی‌صدا باز شد.
بوی گرم و لذت بخش نان تازه و کره‌ی ذوب‌شده در فضای اطراف پیچید. نسیمی گرم از در بیرون آمد و صورتم را نوازش داد. از شکاف در، نوری زرد و طلایی به بیرون می‌تابید. گامی به جلو برداشتم و اتاقی را دیدم که هرگز فکر نمیکرد وجود خارجی داشته باشد.
آشپزخانه‌ی هاگوارتز.
زمین، پوشیده از دیگ‌های بزرگ برنزی بود که بخار از آن‌ها بالا می‌رفت. صدای جلز و ولز روغن و قل‌قل سوپ در هوا می‌پیچید. صدها بشقاب و قاشق در میان فضا با جادو در حرکت بودند، و جن‌های خانگی با لباس‌های ژنده و گوش‌های دراز، میان میزها می‌دویدند. بوی شیرینی کره‌ای، پودینگ و شکلات داغ، فضا را پر کرده بود.

یکی از جن‌ها مرا دید و جیغی از شادی کشید:
ـ جادوآموز! جادوآموزی سال اولی!
پیش از آن‌که بتوانم حرفی بزنم، سه جن دیگر از گوشه‌ای پدیدار شدند؛ یکی سینی‌ای پر از کوفته در دست داشت، دیگری پارچی از شیر، و سومی بشقابی از پودینگ شکلاتی.

شرم‌زده و دستپاچه گفتم:
-من… من عذر می‌خوام! اشتباهی اومدم، نمی‌دونستم این‌جا کجاست! نمی‌خواستم بی‌اجازه بیام!

اما جن‌ها به سخنانم گوش نمی‌دادند. با لبخندهای بزرگ و ذوق‌زده، ظرف‌ها را جلوی من می‌گرفتند و من ناچار پی‌درپی عقب می‌رفتم، در حالی‌که دستانم را برای دفاع بالا آورده بودم:
-نه، واقعاً گرسنه نیستم! به‌ مرلین تازه شام خورده‌ام!

دراخر، با خنده و اندکی ترس، در را کوبیدم و بیرون آمدم. در،بی صدا به گلابی سبز چشم دوختم. آن شب، هنگامی که بالاخره راه بازگشت به خوابگاه را پیدا کردم، لبخندی آرام بر لب داشتم. از آن پس، هرگاه به مکانی خلوت و آرام نیاز داشتم، به اشپزخانه میرفتم چون بعد چندبار فهمیدم اگر چیز کوچکی از انها قبول کنم و از انها درخواست کنم تا اصرار نکنند، مکان ساکتی برای مطالعه است.
پس هروقت نیاز داشتم، با قلقلک دادن گلابی کوچکی به ان میرسیدم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: جمعه 25 مهر 1404 00:22
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
سوال یک:

کلمه نیمه‌هوشیار کلمه عجیبی است که اگرچه با آن موافق هستیم؛ اما فکر می‌کنیم که این هوشیاری خاص نه از قلعه و بلکه ماورای آن است و جادوگران بزرگ نیز این را می‌دانند.
در حقیقت برای خود ذات جادو هم می‌توان هوشیاری را قائل شد و هم می‌توان جادو را مستثنی از آن دانست. جادو می‌تواند فاقد هوشیاری باشد؛ چون برای استفاده از آن در خیر و شر و برای اهداف متفاوت روش‌های متفاوتی وجود ندارد و تنها هدف و نیت خود جادوگر است که مقصد جادو را مشخص می‌کند. در این فرضیه اولیه جادو یک وسیله صرف است. اما در حالت دوم، می‌توانیم بگوییم جادو است که جادوگران را انتخاب می‌کند و یعنی روحی را برای جریان‌یافتن انتخاب می‌کند و هر انتخابی زمینه هوشیاری است.

درهرصورت جادو لزوماً زنده است و نیرویی است که جریان دارد. وقتی این نیرو در جان جسمی بی‌جان مثل قلعه جریان میابد ما شاهد اتفاقی شگفت‌انگیز هستیم. در اینجا به نظر ما این قلعه نیست که زنده است و هوشیار می‌نماید، بلکه خود جادو است که می‌تواند از تاروپود جسمی بی‌جان تجلی کند و هوشیار باشد. وقتی جادو در روحی جاری می‌گردد، رنگ‌وبوی روح را می‌پذیرد و هر عمل جادویی جدا از اینکه قدرت خود جادو است، اثر جادوگر را نیز به همراه دارد. اما در مورد قلعه چنین چیزی صادق نیست. این سنگ و آهن عظیم، روحی ندارد که رنگ بگیرد و اراده‌ای ندارد که جادو را به بردگی خویش بگیرد، بلکه تنها کالبدی خالی است که جادو در آن می‌گردد و شگفتی می‌آفریند. این نیمه‌هوشیاری نیز از آن خود جادو است و ذات جادو چنین می‌نماید که چیزی فراتر از نیرو و کمتر موجودی حقیقی باشد.

برای همین هم قلعه مانند ذات خود جادو عمل می‌کند. اگرچه گاهی درهای تالار نیاز را روی درماندگان باز می‌کند و گاهی درست در لحظه حساس پلکانی را می‌چرخاند، اما در اصل خود انتخابی نمی‌کند. تالار مخفی اسلیترین نمونه خوبی برای این ماجراست. تالار اسلیترین سال‌ها در دل قلعه مخفی ماند و تنها به بازماندگان اصیل خون سالازار اجازه عبور داد. این یک هوشیاری محض است که نشانه زنده‌بودن جادوی خود اوست و نه انتخابی که قلعه می‌کند. جادویی که حتی سال‌ها بعد از مرگ سالازار نیز پابرجا بود. این جادوی سالازار بود که به جادوی قلعه پیوست و عمل کرد و چون رنگ روح سالازار را داشت دقیقاً آن‌گونه عمل کرد که انگار خود اوست که زنده است و جادو را اجرا می‌کند. قلعه تنها جویباری برای حرکتش بود و اجازه جریان‌یافتن به آن را می‌داد. باید دوباره متذکر شد که قلعه تنها به ذات خود جادو واکنش نشان داد که جادوی کهن و قوی بود و ذات خیر بودن و شر بودنش را در نظر نگرفت که چون اصل نیروست که اهمیت دارد و نه هدف نهایی آن.

تالارها نیز چنین‌اند. جادوی قلعه آن‌قدر هوشیار نیست که گروه‌بندی را درک کند یا ذات هر جادو آموز را ببیند، بلکه تنها بر بازتاب نیروی درونی او اعتماد می‌کند. در واقع تنها رنگ‌وبویی که روح هر دانش‌آموز به جادو می‌بخشد را حس می‌کند و او را به جایی رهنمون می‌شود که بیشترین شباهت را با اثر جادوی او دارد و به همین سان هم درهای مخفی غیر از درهای تالار برای افراد خاص باز می‌شوند که همان اثر جادو را در فرد می‌بیند و نه آنکه هدف و نیت او را بدانند. برای ساده‌انگاری‌اش می‌توان فرض کرد که هر روحی رنگی خاص و منحصربه‌فرد به جادو می‌بخشد و رنگ‌ها، رنگ‌ها همان خود را میابند و دیگری فرقی نمی‌کند که اسم فرد چیست و چه کاری انجام می‌دهد که این درون اوست که برای جادو نمایان است.

البته اینکه خود قلعه چه ویژگی‌هایی دارد که می‌تواند جادو را در خود نگاه دارد و زنده بنماید بحثی جداست. مسلماً هر ساختمانی و هر سازه‌ای قادر به این کار نیستند که جادو باید با چیزی پیوند بخورد که جادو مانند نوری است که در جواهرات تلألؤ میابد و باید جواهری باشد که بتواند در آن بدرخشد. بدیهی است که بنیان گذران نیز چنین چیزی در قلعه دیدند که بنای آموزش خود را در آن نهادند و نهالی را در آن پرورش دادند که هزاران برگ زد و هزاران ریشه داد.

سوال دوم:

تقریباً سه هفته از شروع پاییز گذشته بود و هوا داشت کم‌کم سرد می‌شد. شب‌ها طولانی‌تر می‌شد و سایه‌ها بلند می‌شدند و انگار جان می‌گرفتند که بر شش‌ماهه دوم سال حکومت کنند. همه چیز در خواب و نیستی فرومی‌رفتند و زرد می‌شد و فرومی‌ریخت که آماده جان یافتنی دوباره در بهار باشد. این حال هوای طبیعت انگار در جان او نیز می‌دوید و خمودگی و غم را در وجودش می‌پراکند. هر بار به خود می‌گفت که این پاییز متفاوت است و نبود. همان مرگی بود که از برای روحش می‌آمد بدون آنکه بهاری باشد که او را جان دوباره ببخشد. در قبر غم خویش می‌ماند و خاک بود که از پی خاک بر روحش می‌نشست و پوسیدگی بود که جای‌جای روحش را می‌خورد و نابود می‌کرد.

این پاییز انگار تاریکی‌ها قوی شده بودند. معمولاً دیرتر به سراغش می‌آمدند و این‌قدر وحشتناک و بی‌مقدمه ظاهر نمی‌شدند. اما این بار انگار آمده بوند که وجودش را فتح کنند و آن کورسوهایی امیدی که گاهی باقی می‌ماند با خود ببرند و وجودش را از پرتگاه مرگ به دره ناکامی بکشانند.

اولین نشانه همیشه شروع کابوس‌هایش بود. همیشه با خاطره رفتن مادرش شروع می‌شدند و مانند زهری کشنده در ذهنش پخش می‌شدند. ذهن بیمارش اگرچه تقلا می‌کرد؛ اما در نهایت تسلیم هجوم خاطرات واقعی و غیرواقعی می‌شد و خود منبعی می‌شد برای‌آنکه آرامشی نداشته باشد. کم‌کم خواب از فرصتی برای آسایش به کاری بسیار دردناک تبدیل می‌شد. آن‌قدر بیدار می‌ماند که از خستگی به نهایت بیهوشی برسد و ذهنش چنان خسته و بی‌جان باشد که تاریکی نتواند درونش رخنه کند و بدون هیچ رؤیایی بخوابد. اما این کار ساده نبود. نه‌تنها زندگی را بی‌نهایت برایش سخت می‌کرد، شب‌ها را به اقیانوسی از سکوت تبدیل می‌کرد که فکرنکردن و نخوابیدن به مثال راندن قایقی بادی در آن می‌مانست. موج از پی موج می‌آمد و او دست به دعا بود که این شب را نیز بگذراند.

گاه حتی ماندن در تختش نیز سخت می‌شد. تختش زندانی می‌شد که در ورای میله‌هایش خواب و راحتی آزادگانی را می‌دید که از درد رها بودند و می‌توانستند بخوابند. حسرت می‌خورد و بیشتر خسته و عصبانی می‌شد. برای همین هم در آن شب‌های به‌غایت سخت خواب‌گرد می‌شد و در راهروها راه می‌رفت. گاه خوش‌شانس بود و قدم‌زدن‌های طولانی و بی‌مقصدش خسته‌اش می‌کرد و به خواب مرگبارش می‌برد و گاه مثل آن شب ذهنش آتش‌فشانی بود که می‌جوشید و انگار به درون خود جهنم وصل شده بود که خاموشی نداشت.

"چرا مادر رفت؟"
" بقیه هم این درد رو حس میکنن؟"
"چرا نمیتونم خوب باشم؟"
"چرا..."


سؤال‌ها دردناک بود و تمامی هم نداشت.
نفس عمیق کشید و سعی کرد به صدای قدم‌هایش دقت کند. معمولاً به پایین خیره می‌شد و نگاهش همان جا می‌ماند. دیوارها و نقاشی‌ها و روح‌های سرگردان بالای سرش بودند و او علاقه‌ای به نگاه‌کردن به چشم‌های پر پرسش و ترسیده آنان نداشت.

قدم. قدم. قدم.

و ناگهان دیواری روبرویش ظاهر شد. ناخواسته سرش را بالا آورد و تنها چند میلی‌متر با نقاشی بزرگی از میوه فاصله دارد. کمی قبل رفت که راهش را دوباره از سر بگیرد که چیزی در نقاشی توجهش را جلب کرد. نقاشی ظرفی بود از میوه‌ها و بسیار معمولی می‌نمود. تنها چیزی که جلب‌توجه می‌کرد این بود که گلابی در سبد میوه درخشان‌تر از بقیه میوه‌ها بود و آن‌قدر رنگش متفاوت بود که انگار اکلیلی بر آن پاشیده‌اند.

سرش را کج کرد و به نقاشی نزدیک شد. می‌خواست اکلیل را لمس کند و به همین دلیل هم دست بر نقاشی کشید. ناگهان گلابی بی‌حرکت تکانی خورد، خنده ریزی کرد و به دستگیره تبدیل شد.
ترسید و کمی عقب رفت. دستگیره تکان نخورد و همه چیز در سکوت ماند. آب‌دهانش را قورت داد و نزدیک رفت. گوش به نقاشی چسباند. هیچ صدایی نمی‌آمد. دستگیره را کشید و در را باز کرد. نقاشی مانند دری باز شد و فضای پر نور پشتش را نمایان ساخت.

پشت نقاشی آشپزخانه بسیار بزرگی بود. چند میز چوبی بسیار تمییز که بسیار طویل بودند در میان آشپزخانه بود و دورتادور میزها گازها و ظرف‌ها و قابلمه‌ها و بشقاب‌ها قرار گرفته بود. از کف سفید آشپزخانه تا ماهیتابه‌های فلزی همگی از تمییزی برق می‌زدند و همه چیز بسیار مرتب بود. مواد غذایی جایی دیده نمی‌شد و اجاق‌ها نیز خاموش بودند که برای آن ساعات طبیعی می‌نمود. چند قدم جلو رفت و با کنجکاوی همه چیز را نگاه کرد. جالب بود که توانسته آشپزخانه قلعه را ببیند.
خواست برگردد که ناگهان جنی در کنار پایش دید. از جای پرید و عقب رفت و به میز چوبی طویل خورد. صدای پای جن را نشنیده بود.
- اممم... من اتفاقی اومدم... یعنی دستگیره رو کشیدم... گلابی یعنی... الان دارم میرم...

جن در سکوت به او خیره شده بود. لاغر و کوچک بود و لباس بسیار ساده سفیدی پوشیده بود که تا زانو‌هایش را می‌پوشاند و زیاد تمییز هم نبود. جن چند ثانیه که به او خیره ماند، به سمت یکی از کمدها رفت و درش را باز کرد. کیکی بیرون کشید و دو قاچ از آن‌رو روی بشقابی گذاشت و به سمت او گرفت.

- برای من؟... گشنم نیست! نمیخوام... مرسی...

اما جن همان جا ماند. تنها دستش را در هوا گرفته بود و به او نگاه می‌کرد. با بی‌میلی کیک را گرفت و لبخند معذبی زد. اما جن نرفت. این بار چنگالی به او داد و دوباره منتظر شد.

آهی کشید و تکه‌ای از کیک را جدا کرد و در دهان گذاشت. ناگهان موجی عجیب و جادویی از بدنش عبور کرد. کیک بی‌نظیر بود و تا کنون مزه‌ای به این شکل نچشیده بود. طعم خوشحالی و گرما و آرامش می‌داد. انگار دارویی بود که در بدنش می‌رفت و شفا می‌داد.

کیک را ته خورد و بعد معجزه اصلی را فهمید. او از زمان که در آشپزخانه بود و از وقتی که کیک را به دست گرفته بود، فکر نکرده بود. آن فکرهای وحشی و درنده از جویدن ذهنش دست برداشته بودند و برای چند لحظه هم شده او را رها کرده بودند. نه‌تنها خوشحال بود، بلکه انگار ذهن زخمی‌اش خستگی را به‌تازگی حس کرده بود و خوابش می‌آمد.

بشقاب خالی را به سمت جن گرفت.
- خیلی خوشمزه بود... ممنونم!

جن لبخند مهربانی زد و با صدای ریزی گفت:
- دوباره اگه درد داشتی بیا...

جا خورد. با خودش فکر کرد که قیافه‌اش چقدر دردمند بوده که حتی جن نیز این را فهمیده بود. لبخندی زد و سرش را تکان داد. حتماً برمی‌گشت.

و او برگشت.
در شب‌های بی‌پایانش،
در گریه‌هایی که بند نمی‌آمد،
در حمله‌های عصبی که نفسش را می‌گرفتند،
برگشت.

هم کیک و هم هزاران غذای دیگر را امتحان کرد. ذهنش را آرام کرد و با معده‌ای پر و روحی خالی از درد به تختش برگشت. شاید عجیب بود و شاید هیچ‌کس درک نمی‌کرد، اما آشپزخانه او را نجات داده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 مهر 1404 01:21
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 21:58
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 513
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
1.
برای شروع می‌خوام به این جمله از دامبلدور اشاره کنم:

"Help will always be given at Hogwarts to those who (1) deserve it / (2) ask for it." (اولی کتاب و دومی فیلم)

دامبلدور یکی از قوی‌ترین و داناترین جادوگران در کل تاریخ دنیای جادویی حساب می‌شه و سال‌های طولانی در هاگوارتز بوده. از زمان جادوآموزی گرفته تا تدریس بعنوان استاد و در نهایت مدیریتش بر مدرسه. وقتی این شخص با حضوری بی‌سابقه تو هاگوارتز، چنین جمله‌ای رو به زبون میاره که واضحا به این معناس که هاگوارتز می‌تونه به طور جادویی کمک‌رسانی کنه، قاعدتا نه از روی افسانه بلکه وقایع حقیقی هستن که در طول تاریخ برای افراد مختلف تو هاگوارتز اتفاق افتاده تا دامبلدور و جادوگران دیگه به این باور برسن که هاگوارتز آگاهی نیمه‌هوشیار داره.

اشاره به لیاقت داشتن همون بخشیه که به آگاهی نیمه‌هوشیار برمی‌گرده. یعنی یه جادوی بای‌دیفالتی پیاده نشده که به احساس نیاز به کمک واکنش نشون بده و به هر کسی و در هر زمانی کمک برسونه. بلکه هاگوارتز با این آگاهی نیمه‌هوشیار انتخاب می‌کنه کِی، کجا و چطوری باید برای کمک اقدام کنه.

طریقه کمک کردن هم واضحا به این معنا نیست که یهو از تو دیوار قلعه دست غول پیکر ظاهر شه و کسی که از بلندی خودشو پرت کرده رو بگیره تا نیفته و نمیره. بلکه به این معناست که جوری جادو در دل قلعه جریان پیدا می‌کنه که وقایع طوری کنار هم چیده بشن که کمک به جایی که باید برسه. تو همین مثال پرت شدن(!)، قضیه می‌تونه خیلی ساده و از خاموش و روشن شدن ناگهانی یه دسته از شمعای معلق در هوا شروع بشه که توجه جادوآموزی رو به خودش جلب می‌کنه و به دنبالش باقی شمع‌های تو راهرو همین حرکتو به ترتیب تکرار کنن تا نشونه‌ای از مسیری باشه که باید اون شخص طی کنه. مسیری که در نهایت می‌رسه به پنجره‌ای که یه نفر دمش وایساده و قصد خودکشی داره و اون جادوآموز با صحبت قانعش می‌کنه تا از این کار پشیمون شه.

علاوه بر مثال‌های کمک‌رسانی که قطعا در طول تاریخ کم نبودن که دامبلدور رو به این باور برسونن، به نظرم یکی از مثال‌های فیزیکی دیگه‌ش سقف سرسرای عمومیه. سقفی که در 99% مواقع منعکس‌کننده‌ی آب و هوای بیرون از قلعه‌س. اما آیا واقعا این تمامشه؟ علت عدم اشاره‌ی دقیق به این که سقف می‌تونه احساسات حاکم بر قلعه توسط ساکنانش رو منعکس کنه دلایل زیادی می‌تونه داشته باشه. از عدم وقوع بحران خاص در طولانی‌مدت در قلعه گرفته تا عدم توجه کافی به سقفی که در حالت عادی انتظار داری تنها بیانگر آسمون بیرونش باشه. ولی همین انعکاسی که نمایانگر وضعیتی هست که قلعه رو در بر گرفته، نشون‌دهنده‌ی آگاهی نیمه‌هوشیارش داره، که قلعه بر روی احساسات و وقایع اطرافش آگاهی داره و حداقل در یک جا می‌تونه به صورت فیزیکی اینو نشون بده.

فراموش نکنیم جادوآموزان در حالت عادی هفت سال، هر روز و روزی سه بار به سرسرای بزرگ برای صبحانه، ناهار و شام می‌رن و سرسرا هم به قدری عظیم هست که فاصله تا سقف زیاد باشه و دیدنش نیاز به بلند کردن سر داشته باشه. بنابراین سقف سرسرا نه‌تنها در حالت عادی جلوی چشم نیست بلکه بعنوان یه چیز معمول در نظر همه دیده می‌شه که توجیهیه بر این که چرا همه مدام بهش زل نمی‌زنن تا متوجه حقایق بیشتری در موردش بشن » یعنی همین که منعکس‌کننده‌ی آگاهی نیمه‌هوشیار قلعه با به تصویر کشیدن فضای حاکم بر هاگوارتزه. مثلا گرفته و دلگیر در مواقع غم. طوفانی‌مانند در مواقع خطر و...


2.
گابریلا به تازگی از اتاق مدیر مدرسه یعنی سالازار بیرون اومده بود و قصد بازگشت به تالار خصوصی ریونکلاو رو داشت که به دلیل خواب‌آلودگی زیاد یکم راهروها رو جا به جا می‌ره. در این حد گیج بود که به جای بالا، در واقع پایین می‌ره. چون خب، خسته بود و پایین رفتن از پله‌ها خیلی آسون‌تر از بالا رفتن ازشونه. نیست؟

گابریلا همین‌طور مسیرِ راحت‌تر رو می‌ره و می‌ره، تا این که صدای قار و قور شکمش بلند می‌شه. حالا نه‌تنها خوابش میومد که گشنه‌ش هم بود. گابریلا تصمیم می‌گیره به مسیرش ادامه بده تا تقدیر براش تصمیم بگیره به کجا می‌رسه. آخه قبلا چند بار بستنی توت‌فرنگی این‌جا و اون‌جای قلعه پیدا کرده بود و چرا الان نباید یکی از همون مواقع می‌بود؟

سر در هوا رفتن گابریلا باعث می‌شه تا ناگهان با تابلویی مواجه بشه که یه کاسه پر از میوه رو به تصویر می‌کشید. گابریلا که از شدت خواب به سختی چشماشو باز نگه داشته بود و گشنگی هم بهش فشار آورده بود، متوجه نمی‌شه اون‌چه که جلوشه در واقع تابلوئه. اون خیال می‌کنه کاسه‌ی پر از میوه واقعیه و میوه‌های خوشمزه و رنگارنگ داخلش سه بعدی و واقعی هستن و آماده برای خورده شدن!

پس گابریلا با شادی به سمت کاسه دست دراز می‌کنه. اول تلاش می‌کنه سیب قرمز رنگی رو برداره. اما از نظر گابریلا سیب مقاومت می‌کنه، چون به دستش نمیاد!
- هی تو... فرصتتو از دست دادی!

بعد خطاب به کل میوه‌ها ادامه می‌ده:
- من اونقد با لذت می‌خورمتون که خوش‌حال بشین تو شکم من می‌رین!

گابریلا با این خیال که میوه‌ها رو هیجان‌زده کرده که بخوان توسطش خورده بشن، دوباره دستشو جلو می‌بره. این‌بار به سمت موزی که روی باقی میوه‌ها جا خوش کرده بود. اما موز هم قصد نداشت تو دستای گابریلا جا بگیره. یه ابروی گابریلا می‌پره بالا تا شانسش رو با میوه‌ی دیگه‌ای که احتمال پذیرفتن درخواستش بالاتر بود امتحان کنه. ولی قبل از این که بخواد پرتقال رو برداره، توجهش به میوه‌ای که دقیقا کنارش قرار داشت جلب می‌شه. دست گابریلا نیمه‌ی راه متوقف می‌شه و فکرش به کار میفته.

با پایان فکر کردن گابریلا که تنها به چند صدم ثانیه ختم می‌شه، خودشو عقب می‌کشه و دست به سینه می‌ایسته.
- اگه گفتین اون کدوم میوه‌س که تقریبا همه‌ی حروف اسم گابریلا رو تو خودش داره؟

در نگاه گابریلا، میوه‌ها به هیاهو در میان و به هم نگاه می‌کنن تا ببینن کیه که جواب این سوالو می‌دونه؟ اما گابریلا نیازی نداشت میوه‌ای جواب سوالش رو بده. جواب جلوی چشماش بود و گابریلا آماده بود تا یه لقمه‌ی چپش کنه.

گلابی!

گابریلا حالا که خودش جواب خودشو داده بود، با ذوق دو دستشو به سمت گلابی نشونه می‌گیره.
- درسته گلابی، خود خودتی گوگولی!

گابریلا به جلو خم می‌شه تا گلابی رو ناز کنه. با این خیال که اینطوری قطعا گلابی تسترال می‌شه تا بذاره گابریلا بخوردش. فقط چون خیلی خسته بود، یکم حرکت دستش روی گلابی شدیدتر از ناز می‌شه. طوری که در واقع تبدیل به قلقلک می‌شه.

ناگهان گلابی شروع به خندیدن می‌کنه. هرکس دیگه‌ای بود قطعا اختیار از کف می‌داد و با وحشت اطرافشو نگاه می‌کرد تا ببینه کیه که داره سر به سرش می‌ذاره. ولی برای گابریلا که حرف زدن با موجودات زنده و غیر زنده امری طبیعی بود، اینطور نبود. گابریلا که اینو به نشونه‌ی پذیرفته شدن درخواستش می‌دید، با خوش‌حالی دو دستشو بالا می‌گیره.
- آررره! می‌دونستم قبول می‌کنی.

و با حواس‌پرتی دوباره دستشو جلو میاره تا گلابیو برداره که به جاش یه دستگیره‌ی سبز رنگ می‌بینه. این یکی باعث می‌شه هوشیاری گابریلا که توسط خواب ربوده شده بود، بالاخره سرجاش برگرده. گابریلا چند بار پلک می‌زنه و چشماشو می‌ماله تا بالاخره متوجه می‌شه تمام مدت داشته با یه تابلو از کاسه‌ی میوه صحبت می‌کرده و نه نمونه‌ی واقعیش. اما حالا چیزی که براش جالب‌تر از مکالمات خودش با میوه‌های توی تابلو بود، دستگیره بود!

حالا هیجانی وصف‌ناپذیر در وجود گابریلا در حال شعله کشیدن بود. اون آماده بود تا ماجراجویی تازه‌ش با دستگیره رو شروع کنه. کشیدن دستگیره همانا و خارج شدن بوی مطبوعی که از غذای شب هنوز در آشپزخونه هاگوارتز باقی مونده بود نیز همانا. گابریلا باورش نمی‌شه خوابی که باعث شده بود از شدت خستگی با دنیا لجبازی کنه و به جای بالا، پایین بره، اونو به مسیری کشونده بود که گشنگی بهش غلبه کنه و برسوندش به دری که به منبع تامین غذای هاگوارتز می‌رسید.

گابریلا با دیدن آشپزخونه‌ای که جلوش قد علم کرده بود، دوباره هوشیاری بدست‌آورده‌ش رو از دست می‌ده و در حالی که چشماش بسته می‌شه، ناخودآگاه به سمت بوی داخل کشیده می‌شه. همزمان زیر لب زمزمه می‌کنه:
- منو این همه خوشبختی محاله!

گابریلا باقی شب رو به خوردن و خوابیدن در میون خوراکی‌های خوشمزه‌ی آشپزخونه می‌گذرونه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 مهر 1404 00:25
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 19:54
پست‌ها: 79
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
1.

مهر و موم شدن برج مدیر در هاگوارتز را می‌توان نمونه‌ی دیگری برای اثبات نیمه هوشیار بودن هاگوارتز دانست. این پدیده نشان می‌دهد که هاگوارتز فقط یک بنای جادویی نیست، بلکه نوعی آگاهی در درونش جریان دارد.

وقتی برج مدیر در برابر کسانی که نیت خالص یا شایستگی لازم برای ورود ندارند، خودش را می‌بندد و مانع ورود آن افراد می‌شود، در واقع تصمیمی مستقل می‌گیرد. گویی قلعه خودش شرایط را سنجیده و قضاوت می‌کند.
این واکنش را نمی‌توان فقط حاصل طلسم‌ها یا جادوهای محافظتی دانست؛ بلکه نتیجه‌ی جادویی عمیق و کهن است که قرن‌ها در دیوارهای هاگوارتز نفوذ کرده و به آن نوعی شعور بخشیده. به همین دلیل است که هاگوارتز گاهی بیشتر شبیه یک موجود زنده رفتار می‌کند تا یک ساختمان بی‌جان.

2.

سه سال از زمانی که پا به هاگوارتز گذاشتم می‌گذرد. هنوز آن شور و ذوقی که در بدو ورود داشتم را به یاد دارم. نمی‌توان گفت که تا الآن از آن کاسته شده و انتظارم این بود که این حس افزایش یابد، صرفا گذر سالهای من در هاگوارتز مانند رویابافی‌هایم قبل از حضور در این مدرسه نبود. با اینکه در دو سال اخیر تالار اسلیترین عنوان بهترین تالار را به نام خود ثبت کرده و حتی سال اول من به عنوان بهترین تازه‌وارد انتخاب شدم، ولی هیچ یک از این‌ها روح من را ارضا نمی‌کرد.

یادم می‌آید زمانی که نامم به عنوان بهترین تازه وارد خوانده شد، فرد که همیشه بغل دست من می‌نشست از من خوشحال‌تر بود. من صرف اینکه مقام اول را به‌دست آورده بودم لبخندی بر لب داشتم ولی می‌دانستم این چیزی نیست که من برای آن به اینجا آمده بودم.

در ذهنم سوال‌هایی بود. سوال‌هایی که وقتی مطرح می‌شد توسط دیگران به بی‌راهه کشیده می‌شد، خاموش می‌شد، و یا نادیده گرفته می‌شد. چرا فقط دفاع در برابر جادوی سیاه؟ چرا جادوی سیاه آموزش داده نمی‌شود؟ چرا آن سه طلسم ممنوعه هستند؟ مگر جادو نماد آزادی نیست؟ پس چرا افرادی وجود دارند که حرفشان بالاتر از دیگران است و قانون وضع می‌کنند؟

چراها مغزم را پر کرده بود. تنها کسی که از همان ابتدا همراه من بود تا جواب سوال‌هایم را بیابم بدون این‌که حتی اعتراضی کند یا جلوی من را بگیرد، فرد بود.

- ب ب ب...
- فرد! تمرین‌هایی که خانوم مارگارت بهت گفت رو یادت رفت؟ اول حرفی که می‌خوای بزنی رو توی ذهنت بگو و بعدش کلمات رو شمرده شمرده ادا کن. نیازی نیست عجله کنی.

مارگارت پزشک ارشد هاگوارتز بود. زنی بسیار مهربان. آنقدر مهربان که بعضی اوقات با خود می‌گویی: «نکند این زن نیت بدی دارد و این رفتارها فقط پوشش است؟» تا حالا از او بدی ندیدم. نه من و نه فرد. سال اولی بودیم که وضعیت تکلم فرد را متوجه شد. از همان زمان تا الآن تمام تلاشش را کرده تا مشکل فرد برطرف شود. تا حدودی هم موفق شده. یادم می‌آید اولین بار که فرد توانست یک جمله را بدون ایراد بگوید، چشمان آبی رنگش برق زدند و لب‌های سرخش برای لبخند از هم باز شدند.

- بلا... اون چیزی که گفتی... امشبه؟
- آفرین فرد! دیدی اگه به خودت زمان بدی می‌تونی بدون مشکل حرف بزنی؟ در جواب سوالت هم باید بگم آره. همه چیزو چک کردم. امشب بهترین فرصته.

امسال که وارد هاگوارتز شدم به خودم قول دادم تا لذت ببرم. اگر قرار نیست هاگوارتز آن چیزی را که من می‌خواهم به من بدهد، خودم آن را به‌دست می‌آورم. یکی از مسائلی که همیشه برای جذاب بود، فهمیدن رازهای هاگوارتز بود. در دو سال اولی که اینجا بودم همیشه برایم سوال بود که غذاهای لذیذی که روی میزها قرار داشت از کجا می‌آمد. دوستانی در گروه هافلپاف داشتم و شایعاتی از آنها شنیده بودم که این غذها از آشپزخانه‌ای در طبقات پایینی پخت می‌شود و به کمک جادو بر روی میزها پدید می‌آید. حتی این مورد را هم ذکر کرد که آشپزهای هاگوارتز جن‌ها هستند. فکرش را بکنید! یک جن بتواند همچین غذای خوشمزه‌ای را درست کند. این قضیه را باید از نزدیک می‌دیدم. مثل افرادی نبودم که صرفا از تعجب شاخ درآورند ولی پیگیری نکنند. اگر بخواهیم در برابر هر خبری اینگونه رفتار کنیم، پس لذت زندگی کردن چه می‌شود؟

امشب جشنی در هاگوارتز برگزار می‌شد. در این جشن همگی در تالار اصلی گرد هم می‌آمدند. این بهترین فرصت بود که دست فرد را گرفته و با هم ماجراجویی کوچکی داشته باشیم.

- آماده‌ای بلا‌؟

لباسی مشکی‌ای که مادرم برای این مراسم فرستاده بود را پوشیده بودم. خود را جلوی آیینه برانداز می‌کردم. همیشه از لباس‌های مجلسی‌ای که پف پفی بودند بدم می‌آمد. مادرم این مورد را می‌دانست برای همین لباسی باب میل سلیقه‌ی من فرستاده بود. آستین‌های توری‌ای که تا بازو بالا آمده بودند و لباسی که از امتداد آستین‌ها شروع می‌شد و بدنم را تا نوک انگشتانم همراهی می‌کرد. ساده اما باوقار!
- الان میام فرد.

از پله‌ها پایین آمدم. چشم‌ها را می‌دیدم که قدم‌های من را نظاره‌گر بودند. هیچوقت دوست نداشتم که در مرکز توجه باشم. برای اینکه ذهنم راه منحرف کنم به چشمان سبز رنگ فرد خیره شدم.

- ا ا... این که من بگم... زبونم بند اومد ش ش... شاید خنده‌دار باشه ولی زیباییت زبونم رو بند آورده.
- اصلا تو اینکار خوب نیستی فرد! اینم فقط برای اینه که لو نریم. کت و شلوارت بهت می‌آد.

بازوی فرد را گرفتم و باهم به سمت تالار اصلی رفتیم. در راه مسیری که باید می‌رفتیم را با فرد مرور کردم. هردویمان برای این ماجراجویی ذوق داشتیم. تا رسیدن به درب ورودی تالار ذهنیتمان در مورد آشپزخانه را به هم می‌گفتیم. این بازی‌ای بود که همیشه قبل از ماجراجویی‌های دو نفره‌مان انجام می‌دادیم. حدس می‌زدیم و در آخر هرکس حدسش به واقعیت نزدیکتر بود کاری را به دیگری می‌گفت که باید انجام می‌داد.

- خب بلا... رسیدیم به ورودی تالار اصلی... می‌ریم تو؟
- حس می‌کنم اگه اول دستپخت جن‌هایی که قراره پیداشون کنیم رو بخوریم روی پیدا کردنشون مصمم‌تر می‌شیم. نظر تو چیه فرد؟
- من غذا و خوراکی رو... به همه‌چیز ترجیح می‌دم.

با لبخند وارد شدیم. تالار نورانی‌تر از همیشه بود. موزیک ملایمی پخش می‌شد. امواجش نور را به رقص درآورده بود. میزها پر شده بودند از خوراکی‌های رنگارنگ و غذاهایی که آب دهانتان را راه می‌ا‌نداخت. چینش میزها برای مراسم رقص تغییر کرده بود. میز گروه اسلیترین در سمت چپ تالار اصلی بود و برای همین به آن دست نزده بودند. به سمت جایی که همیشه می‌نشستیم حرکت کردیم. نه من و نه فرد اهل رقص نبودیم. همیشه ترجیح می‌دادیم وقتی آب‌نبات‌ها را مشت مشت وارد دهان می‌کنیم دیگران را مشاهده کنیم که می‌رقصند. ‌‌

- پ پ پ پای سیب‌!
- باشه حالا! پای سیبه دیگه. نمی‌خواد بخاطرش انقدر هیجانی بشی. نزدیک بود پنج دقیقه فقط بگی پ!

دیگر با فرد راحت شده بودم. سه سال دوستی یک سری مرزها را از بین دو نفر برمی‌دارد. اوایل که با هم دوست شده بودیم سعی می‌کردم مشکلش را مسخره نکنم ولی بعد از اینکه در صحبت کردن پیشرفت کرد من هم شروع به دست انداختنش کردم. فرد شخص با جنبه‌ایست. هیچوقت به دل نمی‌گرفت؛ اتفاقا همراهی هم می‌کرد.

- شانس آوردی بلا... اگه رو پ گیر می‌کردم... باید همیشه دستمال به دست... آب دهن من رو از رو صورتت... پاک می‌کردی.
- خفه شو! مرتیکه‌ی کثیف!

مثل همیشه. با دهانی پر مردمی که می‌رقصیدند را نگاه می‌کردیم. این لحظات هاگوارتز بود که من را از این مدرسه زده نکرد. حس آزادی‌ای که در این کار بود باعث می‌شد که بتوانم ادامه دهم.
‌‌- خب دیگه پرخوری بسه. وقت ماجراجوییه.

‌دست فرد را گرفتم و با هم به سمت طبقات پایینی هاگوارتز رفتیم. راهروها خالی بودند. حتی نقاشی‌ها برای مراسم به تالار اصلی رفته بودند. هیچکس نبود و این فرصت مناسبی برای ما بود.

به محلی که شایعات آنجا را هدف قرار داده بودند رسیدیم. روبه‌رویمان راهرویی وجود داشت که انتهایش در تاریکی مخفی شده بود. حس کردم که فرد دستم را محکم‌تر گذفته بود.
- ترسیدی فرد؟

صدایش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید.
- اصلا!

هرچقد تلاش می‌کرد، می‌شد ترس را از او حس کرد. البته به او حق می‌دهم. تاریکی آن منطقه حس تنهایی و یأس می‌داد. با وجود اکسیژن احساس خفگی می‌کردی. ولی این موارد، چیزهایی نبودند که بتوانند جلوی من را برای کشف حقیقت بگیرند.
- خوبه. پس راه می‌افتیم.

نزدیک هم راه می‌رفتیم. با قدم‌هایی که با دقت برداشته می‌شد، حرکت می‌کردیم. چوبدستی‌هایمان را درآورده بودیم و با طلسم لوموس برای خود نور فراهم کردیم. ولی نوری نبود که بتواند راه را به خوبی به ما نشان دهد. گویی نور هم از این تاریکی می‌ترسید که عرض اندام کند. پس برای اینکه راه گم نکنیم یک دستمان را روی دیوار می‌کشیدیم تا مطمئن شویم که مسیر مستقیم را می‌رویم و گمراه نمی‌شویم.

- جووون! نکن خوشم میاد.

هردویمان خشکمان زد. سریعا به دور و بر خود نگاه کردیم. جز تاریکی چیزی نمی‌دیدیم. چوب‌دستی‌هایمان جلوی خود گرفتیم تا شاید با نور کمی که وجود داشت شخصی که این صدا را درآورد مشاهده کنیم. سفت یکدیگر را بغل کرده بودیم. می‌توانم بگویم که زانوهای هردویمان از ترس می‌لرزید. چیزی پیدا نکردیم. این خودش ترس را افزایش داد. برای همین ناخودآگاه چند قدم به عقب رفتیم.

- داداش من بدنم حساسه نکن دیگه. دست بهم می‌خوره قلقکم می‌گیره.

سریعا به سمت صدا برگشتیم. صدا از دیوار می‌آمد.

- ک ک ک کسی پ پ پشت دیواره؟
- داداش می‌مالیمون بعد نادیده‌مون می‌گیری‌؟ حالت خوبه دایی؟

هردو از تعجب شاخ درآورده بودیم. تابلوهایی که صحبت می‌کنند چیز عجیبی در دنیای ما نیستند و به وفور وجود دارند. ولی یک قانون وجود داشت. این تابلوها باید تصویر یک شخص را نشان می‌دادند. تابلویی که جلوی ما روی دیوار نصب شده بود، یک تابلو با طرح سبد میوه بود. انگور، سیب، گلابی و... هرکدام به زیبایی کشیده شده بودند ولی گلابی آن بافت متفاوتی داشت. انگار کمی از تابلو بیرون زده بود. انگار کمی... زنده‌تر بود.

‌‌- می‌شه انقد بهم زل نزنی حاجی؟ دارم دچار شرم نیابتی می‌شم.
- این گلابی چجوری داره حرف می‌زنه فرد‌؟
- ن ن ن...
- عه ای عب کرد. حالش خوبه؟ حس می‌کنم سوزنش گیر کرده.

در این مدت که با فرد دوست بود افراد زیادی بودند که نوع حرف زدنش را به تمسخر می‌گرفتند. اوایل او را از آن موقعیت خارج می‌کردم ولی بعد از مدتی تصمیم گرفتم که مشکل را از ریشه حل کنم. باید بگویم که جواب هم داد. بعد از دوبار دعوای فیزیکی، دیگران جرئت نکردند دوباره او را مسخره کنند. در اینجا هم تا شنیدم گلابی او را مسخره کرد، بدنم ناخودآگاه واکنش نشان داد و دستم ضربه‌ای به گلابی زد.

گلابی نیشخندی زد.
- وووی! تو رو مرلین دست نزن به من. من عجیب قلقکی‌ام. طاقت تاچ شدن ندارم.

من و فرد به هم نگاه کردیم. هردویمان لبخند شرورانه‌ای زدیم.

- چرا اینجوری می‌خندین‌؟ دست تسترال کوتاه! می‌گم دست...

راست می‌گفت. واقعا طاقت حتی یک لمس کوچک را هم نداشت. البته این دلیل نمی‌شد که من و فرد جلوی خودمان را بگیریم. داشتیم از کاری می‌کردیم لذت می‌بردیم.

- وای... تو... تورو... ادامه ند... الان...

حتی فرصت نکرد جمله‌اش را تمام کند. مثل اینکه بیش از حد قلقکش داده بودیم.
آب گلابی، از گلابی توی تابلو سرازیر شد. امتداد تابلو را ادامه داد ولی تا به انتهای تابلو رسید، توقف کرد.

- چرا نریخت‌؟ بنظر می‌رسه داره یه‌جایی جمع می‌شه ولی خب چیزی اونجا نیست که.

آب گلابی تا قطره‌ی آخر در آن مکان جمع شد. سپس رنگش به سبز تغییر کرد.

- شبیه یه دستگیره نشد؟ آره، فکر کنم یه دستگیره‌ست! جنسشم انگار دیگه مایع نیست.

نگاهی به فرد کردم. از چشمانم خواند که مقصودم چیست.
- من عمرا به اون دست نمی‌زنم... ن ن ندیدی از کجا اومد؟ کثیفه! اونجوری نگام نکن... گول نمی‌خورم.

گول خورد. همیشه گول می‌خورد. همیشه خام نگاه من می‌شد. نمی‌دانم دلیلش چه بود ولی نیازی هم به دانستنش نداشتم. تا وقتی جواب می‌داد، راضی بودم.

فرد دستش را با حس انزجار به سمت دستگیره برد.
- وای بلا وای... خ خ خمیریه بلا! حالم داره بد می‌شه.

با یک فشار دستگیره را به سمت پایین حرکت و سریع دستش را کشید. سعی می‌کرد دستش را از خودش دور نگه دارد تا به لباسش مالیده نشود.

با حرکت دستگیره به سمت پایین، قسمتی از دیوار سمت چپ تابلو میوه از باقی دیوار جدا شد.

- فرد فرد! این یه در مخفی بود.

نمی‌توانستم ذوقم را بلند ابراز کنم. اطرافم همچنان تاریک بود و این باعث می‌شد اطلاعی از دور و برم نداشته باشم. سریع درب مخفی را باز کردم و هردو وارد شدیم. درب را به آرامی پشت سرم بستم و برگشتم. راهروی باریکی را در روبه‌روی خود مشاهده می‌کردم. فرشی کم عرض ولی طویل به رنگ قرمز در کف آن پهن شده بود. روشنایی‌اش را از نور شمع‌هایی که در شمعدانی متصل شده به دو طرف دیوار بودند، می‌گرفت. چند تابلو دیوارها را تزئین کرده بودند. بوی آشنایی نیز فضای راهرو را پر کرده بود.

- چقد این بو برام آشناست... انگار همین تازگیا جایی بودم... که این بو بود.

چند ثانیه بعد فهمیدیم که حق با فرد بود. دری در انتهای راهرو بود. به سمت آن قدم برداشتیم. صداهایی را از پشتش می‌شنیدیم.

- سیب زمینی! حواست به سیب زمینیا باشه.
- این غذا چرا نمک نداره؟ من نمی‌ذارم این غذا بره تو تالار اصلی ها. گفته باشم.

چیزی که می‌شنیدم راه باور نمی‌کردم. کاملا اتفاقی در مسیر درستی قرار گرفته بودیم. پشت این در، همان آشپزخانه‌ی مرموز هاگوارتز بود که غذاهای رنگارنگ را فراهم می‌کرد. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. نه من و نه فرد. تا اینجا آمده بودیم، یک در نباید ما را متوقف می‌کرد. باید فضای پشت آن در را می‌دیدیم.
در را به آرامی باز کردیم. چیزی که می‌دیدیم را باور نمی‌کردیم. بالای 100 جن در آشپزخانه کار می‌کردند. هرکس مشغول کاری بود. گروهی مسئول خرد کردن مواد اولیه بودند، گروهی ظروف کثیف را می‌شستند، گروهی غذا درست می‌کردند. کسی را نمی‌توانستی پيدا کنی که بیکار باشد. آنقدر سرگرم کار بودند که حضور ما را حس نکردند. ما نیز از این فرصت استفاده کردیم و آشپزخانه را مشاهده کردیم. برای یک آشپزخانه با آن قدمت و آن میزان فعالیت، بسیار تمیز بود. همه جا برق می‌زد. نمی‌شود به این موضوع فکر نکرد که بخاطر جادوست، چون حتی اگر همه‌ی جن‌ها جمع می‌شدند نمی‌توانستند آشپزخانه را این‌گونه تمیز کنند.
اطراف را نگاه می‌کردم که قسمتی توجه‌ام را جلب کرد. یک اتاق در بسته بود. کنارش روی تابلو نوشته شده بود "غذاهای جدید". به شانه‌ی فرد زدم و اتاق را با دست نشانش دادم. هردو مقصد بعدیمان را انتخاب کردیم. به گونه‌ای که کسی ما را نبیند به سمت در اتاق حرکت کردیم. قبل از ورود گوشم را روی در گذاشتم. صدایی از داخل اتاق به گوش من نرسید. پس در را باز کرد و سریع داخل شدیم. انگار وارد یک آزمایشگاه شده بودیم. دور تا دور اتاق کاغذهایی چسبیده شده بود که روی آن رسپی‌های مختلف نوشته شده بود. یک سمت اتاق مخصوص رسپی‌های رد شده بود.

- خاک سرخ شده؟ کی حتی به فکرش رسیده که خاک می‌تونه خوردنی باشه؟

کوه دستور پخت‌های روی هم تلنبار شده را رد کردم. فرد هنوز مشغول خواندن آن‌ها بود. به مواد اولیه‌ی موجود در اتاق رسیدم. هرچیزی که فکر کنید آنجا بود. شاید اگه خوب می‌گشتم، شیر تسترال هم پیدا می‌کردم. به یک میز رسیدم. صندلی چوبی‌ای روبه‌رویش بود که به‌نظر می‌رسید قدیمی باشد. روی صندلی نشستم و خودم را به میز نزدیک کردم. روی میز برگه‌هایی دیده می‌شد که مثل برگه‌های روی دیوار بستری برای نوشتن دستور پخت‌های جدید بود.

- فکر کنم تو کشوی میزم گذاشتمش. الان می‌آرمش.

صدا به اتاق نزدیک‌تر می‌شد. وقت برای فکر کردن نداشتیم. سریع پشت تلّی از کاغذ قایم شدیم. یک جن در را باز کرد. مستقیم به سمت میز حرکت کرد. کشوی اول را باز کرد و چیزی را از درونش برداشت. سعی کردم که ببینم چه چیزی در دستش است.

- ب ب بلا! مراقب باش... نبینتت.

فرد سعی کرد که این حرف را آرام بگوید ولی صدایش به گوش جن رسید. جن سرش را چرخاند. به سمت تلّ کاغذ حرکت کرد. مطمئن بود که چیزی شنیده و قدم‌هایش به گوش‌هایش اعتماد نداشتند.

- کجا موندی؟ بدو دیگه دیر شد.

جن رو بگرداند و به سمت در حرکت کرد. قبل از اینکه آن را باز کند نگاه دوباره‌ای انداخت و سپس خارج شد.

- نزدیک بود به فنا بریم.
- دقیقا... بنظرت برای ماجراجویی کافی نیست؟

سری تکان دادم. برای اثبات حرف‌های آینده‌ام به جادوآموزان دیگر از تجربه‌ای که داشتم، چند عدد از برگه‌ها را به عنوان مدرک برداشتم. از اتاق خارج شدیم به سمت درب خروج حرکت کردیم.
- چیزی نمونده. همینجوری آروم بیا.
- بهش فلفل اضافه کن.

جنی با کیسه‌ی فلفل به سمت ظرفی که من و فرد پشتش بودیم نزدیک شد. کیسه سنگین بود و جن به سختی آن را حمل می‌کرد. نیاز بود که از یک نردبان کوچک بالا برود تا بتواند فلفل را درون ظرف غذا بریزد. روی نردبان تعادلش را از دست داد و کیسه‌ی فلفل روی زمین ریخت و ذرات فلفل روی هوا به حرکت درآمدند.

- بل... ب... بل...
- باز تمرینا رو یادت رفت؟ اول...

من جلوی فرد قرار داشتم و صورت او را نمی‌دیدم. نمی‌دیدم که اینگونه حرف زدنش بخاطر مشکلش نبود بلکه بخاطر حس عطسه‌ی او بود. ذرات فلفل وارد بینی او شده و این حالت را در او ایجاد کرده بود. صدای عطسه به قدری بلند بود که به آنی توجه تمام جن‌ها را به سمتمان جلب کرد.
همان لحظه سرآشپز وارد آشپزخانه شد و دید که فلفل روی زمین است و تمامی جن‌ها به یک سمت خیره.
- بدویین تنبلا. کی بهتون گفت که می‌تونین استراحت کنین. هنوز سه سری غذا مونده که درست کنین. بدویین بدویین بدویین!

خطر دوباره از بیخ گوششمان گذشت. نگاهی پر از دشنام به فرد کردم ولی وضعیت به گونه‌ای نبود که حسابش را کف دستش بگذارم. راهی که تا درب خروج مانده بود را طی کردیم. از این سر تا آن سر فرش قرمز را دویدیم. دستیگره‌ی سبز خمیری را به سمت پایین فشار دادیم و از آنجا خارج شدیم.
- فرد حیف که استرس توانش رو ازم گرفته وگرنه با همین دستای خودم می‌کشتمت. تو نمی‌تونی جلوی عطسه‌ت رو چند ثانیه بگیری؟
- به من چه! تقصیر اون جن بود که فلفل رو ریخت زمین.

چند ثانیه به هم خیره شدیم. و سپس هردو شروع کردیم به خندیدن. هردو از فعالیتی که امشب داشتیم راضی بودیم. از آن لذت بردیم. هیچ چیز نمی‌توانست در آن لحظه جای آن حس را بگیرد.

- ق ق قبول داری که حدس من به واقعیت نزدیکتر بود دیگه؟ خیلی شبیه گفتم.

با اکراه قبول کردم.

- آره! همینه. فرد قدرتمند، بلاتریکس ضعیف رو شکست می‌ده.
- اگه فرد قدرتمند نمی‌خواد یه مشت بخوره تو صورتش که دندوناشو به سمت معده‌ش هدایت کنه، بهتره که ادامه نده. حالا هم بدو بریم پیش بچه‌ها! هنوز کلی چیز هست که باید بخوریم و کلی داستان هست که باید تعریف کنیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 17:43
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 17:43
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
امتیازات جلسه اول کلاس هاگوارتز شناسی



توضیحات کلی در مورد نحوه امتیازدهی:


برای هر تکلیف، نمره‌ها بر اساس چند شاخص اصلی تعیین می‌شوند تا ارزیابی‌ها شفاف‌تر و قابل‌درک‌تر باشند. با این حال، خلاقیت، سبک شخصی و نگاه منحصربه‌فرد شما همیشه می‌تواند باعث شود نمره‌تان از میان عددها فراتر برود.

در سؤالات مفهومی، سه معیار در نظر گرفته می‌شود:

دقت علمی: یعنی پاسخ شما تا چه اندازه از نظر محتوایی و مفهومی درست است. آیا مفهوم خطوط انرژی یا هدف از ساخت کلاه گروه‌بندی را دقیق توضیح داده‌اید، یا فقط به صورت کلی به آن اشاره کرده‌اید؟ پاسخ‌هایی که بر پایه‌ی درک درست از مطالب جلسه نوشته شده باشند، بیشترین امتیاز را می‌گیرند.
استدلال و عمق پاسخ: این بخش نشان می‌دهد تا چه حد توانسته‌اید چرایی یا پیامدهای یک پدیده را توضیح دهید. برای مثال، فقط گفتن اینکه «لی‌لاین‌ها باعث پایداری قلعه شدند» کافی نیست؛ باید توضیح دهید چرا و چگونه چنین بوده است.
خلاقیت شخصی یا پژوهش فراتر از متن: اگر در پاسخ خود نکته‌ای نو، تحلیلی شخصی، یا اشاره‌ای به منابع فراتر از درس (مثل ویکی جادویی، نظریه‌های طرفداری یا تحلیل‌های شخصی) آورده باشید، امتیاز کامل این بخش را خواهید گرفت.

برای سوالات رول‌نویسی، علاوه بر محتوا، مهارت نوشتاری و توانایی شما در ایجاد فضا و حس نقش‌آفرینی اهمیت دارد. امتیازها در چند محور زیر تقسیم می‌شوند:

روایت مناسب (۳ امتیاز): آیا حس یک شاگرد تازه‌وارد در قلعه به‌خوبی منتقل می‌شود؟ خواننده باید بتواند از نگاه شما دنیا را ببیند و باور کند که این تجربه، واقعاً در دنیای هاگوارتز اتفاق می‌افتد.
جزئیات حسی و فضاسازی (۳ امتیاز): استفاده از صدا، بو، نور، لمس و تصویرهای دقیق، فضای روایت را زنده می‌کند. مثلاً «سردی سنگ کف تالار» یا «انعکاس شعله‌های شمع روی شمشیر طلایی». هرچه توصیف‌ها ملموس‌تر باشند، امتیاز بالاتری می‌گیرید.
انسجام و روایت (۳ امتیاز): این بخش مربوط به روند داستانی است. گذار از صحنه‌ها باید طبیعی باشد و متن پراکنده یا بریده‌ بریده نباشد. اگر روایت ساختار منظم و حس پیشرفت داشته باشد، امتیاز کامل می‌گیرد.
خلاقیت متمایز (5 امتیاز): اگر در روایت خود عنصر خاص یا ایده‌ای غیرمنتظره دارید (مثل دیدگاه متفاوت، شوخ‌طبعی هوشمندانه، یا جزئیاتی که شخصیت را زنده می‌کند) در این بخش امتیاز کامل خواهید گرفت.


نکته پایانی در مورد نحوه نمره‌دهی:
ما به دادن نمره‌های یکسان به افراد مختلف باور نداریم. همچنین بر این باوریم که بالاترین نمره همیشه نسبی است و بسته به کیفیت و سطح مشارکت جادوآموزان همان جلسه سنجیده می‌شود. در کلاس ما چیزی به نام «بیستِ کاملِ دست‌نیافتنی» وجود ندارد؛ اگر ده نفر در انجام تکلیف شرکت کرده باشند، نمره‌ها در بازه‌ی ۱1 تا ۲۰ توزیع خواهند شد و هر جادوآموز جایگاه خود را بر اساس خلاقیت، دقت و کیفیت پست خویش در رقابت با باقی جادوآموزان به دست خواهد آورد.


------------
1. گابریلا پرنتیس — 20/20
ما از دقت، نظم و تخیل تو خشنودیم. پاسخ‌های مفهومی‌ات دقیق و متکی بر درک عمیق از انرژی جادویی و اختلاف بنیان‌گذاران بود، و رول‌نویسی‌ات ساختاری منظم و حرفه‌ای داشت. تصویرسازی، حس تاریخی و لحن متوازن تو را از دیگران متمایز کرد.

2. گلرت گریندلوالد — 19/20
پاسخ‌های مفهومی‌ات دقیق، علمی و پر از دانش واقعی در مورد خطوط انرژی و فلسفه‌ی بنیان‌گذاران بود؛ از تو انتظار کمتر از این نمی‌رفت. رول‌نویسی نیز پرجزئیات و منظم بود، هرچند کمی بیش از حد توضیحی و با لحن گزارش‌گونه. ما در نوشته‌ی تو ذهنی تحلیل‌گر و خردمند دیدیم، اما گاه احساس را فدای منطق کردی.

3. بلاتریکس لسترنج — 18/20
نوشته‌ات پرشور و نمایشی بود، همان‌طور که از خاندان بلک انتظار می‌رفت. در پاسخ‌های مفهومی به خوبی عمق مسئله را درک کرده بودی و در رول، احساس و هیجان را عالی منتقل کردی. با این حال، گاهی گفتگوها کمی طولانی و ریتم روایت کند می‌شد. با اندکی کنترل بر لحن، می‌توانستی نوشته‌ای بی‌نقص داشته باشی.

4. هیبرنیوس مالکولم — 17/20
پاسخ مفهومی تو خلاقانه بود و نگاه طنزآمیزت به تحقیق میدانی (!) باعث شد متن زنده بماند. رول‌نویسی‌ات شاعرانه و احساسی بود و حس «اولین بودن» را زیبا منتقل کرد. اما ساختار کلی گاهی ناهماهنگ بود و پایان روایت نیاز به انسجام بیشتری داشت. با کمی نظم، خلاقیتت درخشان‌تر خواهد شد.

5. مروپ گانت — 16/20
خلاقیت در پاسخ‌هایت بسیار بالا بود، اما طنز افراطی باعث شد معنا و انسجام از بین برود. با اینکه لحن خانوادگی‌ات جذاب است، در این تکلیف انتظار داشتیم میان شوخی و محتوا تعادل بیشتری برقرار کنی. رول‌نویسی پرجزئیات و بامزه بود و به همین خاطر امتیاز کامل را در این بخش گرفتی و ما از انرژی و سبک منحصربه‌فرد تو لذت بردیم.

6. گادفری میدهرست — 15/20
نثر تو سنگین، شاعرانه و از درون تاریک روحی رنج‌کشیده خبر می‌داد. ورودت به تالار، بیش از آن‌که یک «صحنه» باشد، تجربه‌ای روان‌شناختی بود و ما از عمق آن لذت بردیم. اگر اندکی وضوح در پایان و پیوند روشن‌تر با فضای مدرسه می‌افزودی، این نوشته می‌توانست به اثر ادبی تمام‌عیار بدل شود.

7. کوین کارتر — 14/20
نثر تو پرانرژی، پر از شوخ‌طبعی و شاد بود؛ درست مانند دانش‌آموزی که همه‌چیز را برای اولین بار می‌بیند. ارتباطت با موضوع کامل بود و طنزت طبیعی به نظر می‌رسید. با این حال، لحن کارتونی گاهی مرز باریک بین شوخی و بی‌نظمی را شکست. اگر کمی از شلوغی طنز کم می‌کردی، درخشش کار حفظ می‌شد.

8. نارسیسا بلک — 13/20
سبک تو منظم و رسمی بود و پاسخ‌هایت دقت و انسجام داشت. رول‌نویسی‌ات احساسی و با جملات موزون نوشته شده بود، اما بیش از حد شبیه یک گزارش درسی بود و روح شخصیت کمتر دیده می‌شد. ما از احترام و جدیت تو خشنودیم، اما انتظار داریم در نوشته‌های بعدی، اندکی از پشت دیوار نظم بیرون بیایی و «خود» را بنویسی.

9. دابی — 12/20
خوش‌ذوقی و شوخ‌طبعی تو ستودنی است، و طنزت در میان همه متفاوت بود. با این حال، تمرکز متن بیش از حد بر جنبه‌ی کمدی رفت و پیوندش با مفهوم «اولین ورود» و آموزش‌ها ضعیف‌تر شد. اگر این نبوغ طنز را در خدمت موضوع اصلی قرار دهی، می‌توانی در جلسات بعدی شگفتی بیافرینی.

10. رودریک سیتون — 11/20
رویکرد تو طنزآمیز و پرانرژی بود، اما نظم و ساختار از نوشته‌ات گریخته بود. ایده‌های خنده‌دار و خلاقی داشتی، اما میان شوخی‌ها، موضوع اصلی کاملاً گم شد. نثر باید هدایت شود، نه رها شود. اگر یاد بگیری خنده را در خدمت اندیشه به کار بگیری، در جلسات آینده پیشرفت چشم‌گیری خواهی داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 01:52
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 22:37
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 75
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
1. دابی یک بار داشت یکی از عمیق‌ترین سیاهچاله‌های هاگوارتز رو تمیزکاری می‌کرد و می‌سابید. متوجه شد که در و دیوارهای سیاهچاله هی خیس و خیس‌تر شد. دابی فهمید که قلعه عرق کرد. دابی نتیجه گرفت که قلعه زنده بود. یک بار دیگه هم دابی از یکی از برج‌های قلعه آویزون شده بود و دیوارهای بیرونیش رو می‌سابید. دابی هی از برج بالا می‌رفت تا تمیزکاری کنه. برج هم هی بالاتر می‌رفت. دابی هیچ‌وقت به بالاترین نقطه‌ی برج نرسید و خودش رو بابت تمیزکاری ناقص کلی تنبیه کرد. ولی خوب به هر حال دابی از این بلند شدن برج هم نتیجه گرفت که قلعه رشد کرد پس زنده بود.

***


یک روز عادی مثل تمام روزهای دیگر هاگوارتز در جریان بود. دابی در راهروهای قلعه به سمت محل کارش می‌رفت که ناگهان ...

- دابی متعجب! تابلوی ورودی محل کار دابی این جا چی کار کرد؟ درست همون‌جایی که همیشه بود! دابی از این معجزات کائناتی رد داد!

به هر حال طبیعی است که سالازار به عنوان رهبر یکی از فاشیست‌ترین فرقه‌های جهان، در هنگام تکلیف دادن، آن جن خانگی بدبختی را در نظر نگیرد که این تابلو ورودی محل کارش است و هر روز آن را به صوت طبیعی می‌بیند. یا اصلا جلسه‌ی قبل ... یک جن خانگی چطور به عنوان دانش‌آموز وارد قلعه شود؟ آن هم در دوران تاسیس مدرسه که جن‌های خانگی به مراتب از امروز بدبخت و ذلیل‌تر بودند! سالازار کبیر اصلا گونه‌ی حقیری چون جن خانگی را کلا به حساب نمی‌آورد. پس ما باید یک طوری توجیه کنیم که دابی چرا متعجب و کنجکاو به سراغ ورودی محل کارش می‌رود. بله ... بیایید به این منظور به ساعتی قبل برگردیم.

فلش بک


یک روز عادی مثل تمام روزهای دیگر هاگوارتز در جریان بود. دابی در راهروهای قلعه به سمت محل کارش می‌رفت که ناگهان ...

- دابی غرق در سیاهی! دابی رو ول کرد!

ناگهان یک گونی از بالا روی سر دابی آمد و دابی ناغافل شکار شد. یک پس گردنی از بیرون گونی، دابی را ساکت کرد.

- هیس! سر و صدا نکن وگرنه به همه میگم جورابای دانش‌آموزا رو کش میری!

لحظه‌ای بعد دابی را از گونی خارج کردند و او چهره‌ی دراکو، کراب و گویل را مقابل خود دید.

- خوب یکدستی خوردی ... پس هنوز این عادت سرک کشین تو کمدهای لباس رو ترک نکردی جن احمق؟

- دابی چیزی کش نرفت! دابی همه رو زود گذاشت سر جاشون!

- خوب حالا سر و صدا نکن ... می‌خوایم یکم آزمایش علمی بکنیم فقط.

کراب و گویل دوباره دابی را گذاشتند داخل گونی. سپس یک سیگاری پیچیدند، روشن کردند و هی فوت کردند داخل گونی. عاقبت دابی چت چت که شد، رهایش کردند تا به یک جن خانگی چت هار هار بخندند!

***


اکنون دابی با چشم‌های قرمز مقابل ورودی محل کارش ایستاده بود و متفکرانه آن را تحلیل می‌کرد.

- دابی باید گلابی رو غلغلک داد! گلابی خندید! دابی هم خندید. گلابی بیشتر خندید. دابی بیشترتر خندید. دابی از خنده ترک خورد.

دابی و گلابی حالا نخند کی بخند! عاقبت گلابی هم از خنده پاره شد و از میان شکاف پارگی‌اش، ورودی آشپزخانه نمایان شد. دابی یک بار دیگر متحیّر به صحنه‌ی رو به رویش خیره شد. اجنّه‌ی آشپزخانه مانند یک کلنی مورچه پرجمعیت بودند. و دقیقا همانقدر منظم. میان هم می‌لولیدند و هر کس به کار خودش مشغول بود.

- دابی متعجب! این همه جن داشت این جا کار کرد چرا همگی با هم متحد نشد؟ چرا وقتی این همه بود ... هنوز در بند بود؟ چرا با هم نبود؟ اجنه‌ی خانگی! متحد شد!

و این گونه بود که دابی یک پالتوی خاکستری بلند پوشید و کلاه فرانسوی کج به سر گذاشت و یک سیگار برگ به لب ... و با اجنه‌ای که در آشپزخانه مشغول کار بودند، انقلاب اجنه‌ی خانگی را به ثمر رساند و حقوق برابر برای تمام موجودات و حقوق برابرتر برای دابی و دیگر جن‌های خانگی در نظر گرفت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دابی در 1404/7/15 18:01:44
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: هاگوارتز‎‌ شناسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 00:32
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 17:43
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
جلسه دوم: تاریخچه‌ی معماری و اسرار قلعه


صدای لولای سنگین درِ تالار با غرشی عمیق فضای کلاس را پر کرد. شاگردان که هنوز از جلسه‌ی نخست شگفت‌زده بودند، به‌سرعت سکوت کردند. تنها صدای خش‌خش پرها بر کاغذ و ضربان قلب‌های تند باقی ماند. سالازار اسلیترین، با ردای بلند سبز و سیاه و چهره‌ای جدی، به آرامی وارد تالار شد. این بار عجله‌ای برای آغاز درس نداشت. ابتدا نگاهش را بر جمع شاگردان گرداند، گویی می‌خواست در چشمان تک‌تکشان بخواند که آیا آماده‌اند با حقیقتی سنگین‌تر روبه‌رو شوند یا نه. سپس با صدایی آرام گفت:
- این دومین جلسه‌ی ماست. هفته‌ی گذشته از بنیان‌گذاران و آغاز هاگوارتز شنیدید… امروز اما با خود قلعه سخن خواهیم گفت؛ با استخوان‌های سنگی و خونِ جادویی‌ای که در رگ‌هایش جریان دارد.

شاگردی در ردیف دوم بی‌اختیار صاف نشست. سالازار به سمت میز سنگی بلندش قدم گذاشت، عصایش را بر زمین گذاشت و ادامه داد:
- هاگوارتز، فراتر از آن‌که تنها ساختمانی عظیم برای آموزش جادو باشد، اثری زنده و پویاست. هیچ معمار ماگلی، هرقدر ماهر، نمی‌توانست چنین پدیده‌ای بیافریند. این قلعه با جادو ساخته شد؛ جادویی که در تک‌تک سنگ‌هایش جاری است.

او دستش را بلند کرد و تصویر سه‌بعدی از قلعه در هوا پدیدار شد: برج‌ها، تالار بزرگ، پلکان‌های متحرک. شعله‌های فانوس بر تصویر افتاد و سایه‌هایی لرزان بر چهره‌های شاگردان انداخت.
- این پله‌ها را ببینید… هرگز یکسان نمی‌مانند. روزی راه شما را کوتاه می‌کنند و روزی دیگر به سرگردانی می‌کشانند. این درس است؛ قلعه شما را می‌آزماید، هوشیاری‌تان را می‌سنجد.

یکی از شاگردان بی‌صدا خنده‌ای عصبی کرد. سالازار نگاه تندی به او انداخت، اما ادامه داد:
- تالارها و راهروها نیز چنین‌اند. بعضی تنها در زمان خاصی ظاهر می‌شوند. گویی که قلعه، خود تصمیم می‌گیرد چه رازی را به چه کسی نشان دهد. این همان چیزی است که بسیاری را بر آن داشته بگویند هاگوارتز آگاهی نیمه‌هوشیار دارد. هوشیاری که از چهار موسس خود هدیه گرفته است.

او مکثی کرد و به سمت نقشه‌ی برج‌ها رفت.
- برج‌ها و تالارهای گروه‌ها تصادفی انتخاب نشده‌اند. هر یک بازتاب روح بنیان‌گذارش است. گریفیندور بر بلندای غربی، نگاهی به دوردست؛ ریونکلاو در شرق، با افقی روشن و باز؛ هافلپاف نزدیک زمین و آشپزخانه‌ها، نشان از فروتنی و کار؛ و اسلیترین… در اعماق زیر دریاچه‌ی سیاه، جایی که سکوت، قدرت و راز هم‌نشین‌اند.

صدای قلم‌ها بر کاغذ بلندتر شد. سالازار لحظه‌ای ساکت ماند تا شاگردان بنویسند، سپس دوباره گفت:
- جادوهای حفاظتی قلعه از کهن‌ترین طلسم‌ها هستند. هیچ‌کس نمی‌تواند به‌سادگی درون این دیوارها ظاهر یا ناپدید شود. برای ماگل‌ها، هاگوارتز تنها خرابه‌ای متروک است، با تابلویی هشداردهنده: «خطرناک، وارد نشوید». همین بود که در طول قرن‌ها، قلعه توانست پناهگاهی امن باقی بماند.

او با عصا به کف تالار ضربه زد. نقشه‌ای دیگر پدیدار شد؛ این بار آشپزخانه‌ها، تالار نیاز و مسیرهای پنهان.
- زیر تالار بزرگ، آشپزخانه‌هایی ساخته شده‌اند که جن‌های خانگی بی‌وقفه در آن مشغول‌اند. میزهای سنگی آن‌ها با سینی‌های پر از غذا پوشیده می‌شود و سپس با جادویی پیچیده، همان خوراک‌ها بی‌هیچ کم‌وکاست بر میزهای تالار بزرگ ظاهر می‌شوند. اما ورودی این آشپزخانه‌ها خود درسی است. در راهرویی پنهان، تابلویی از یک کاسه‌ی میوه بر دیوار نصب شده. تنها کسی که راز قلقلک‌دادن گلابی حکاکی‌شده روی آن نقاشی را بداند، می‌تواند درِ پنهان را آشکار کند. آن گلابی در چشم غریبه فقط نقشی بی‌جان است، اما وقتی دست بر آن بکشید و قلقلکش دهید، می‌خندد و به دستگیره‌ای سبز بدل می‌شود. اتاق ضروریات نیاز نیز نمونه‌ی دیگر است؛ اتاقی که خود را تنها به کسی نشان می‌دهد که به آن نیاز دارد. و البته مسیرهای مخفی بی‌شماری که بعضی حتی از دید استادان هم پنهان مانده‌اند.

همهمه‌ای کوتاه در میان شاگردان پیچید. بعضی با هیجان نجوا می‌کردند، بعضی دیگر هاج‌وواج به تصویر نگاه می‌کردند. سالازار با نگاهی سرد آن‌ها را خاموش کرد:
- اما فراموش نکنید… هیچ حفاظتی شکست‌ناپذیر نیست. تاریخ به ما نشان داده است که حتی قدرتمندترین طلسم‌ها گاه شکاف برمی‌دارند؛ چه از سر خیانت، چه از سر نبوغ.

او آهسته عقب رفت و تصویر قلعه را محو کرد. شعله‌های فانوس تنها منبع نور تالار شدند. نگاهش میان شاگردان لغزید و با لحنی آرام اما هشداردهنده گفت:
- به یاد داشته باشید، شما نه‌تنها در مدرسه‌ای برای آموختن جادو، بلکه در موجودی زنده زندگی می‌کنید. هاگوارتز به شما می‌آموزد، می‌آزماید و گاه از شما محافظت می‌کند. اما در برابر غفلت، بی‌رحمانه خواهد بود.

سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت. حتی پرها از حرکت ایستادند. سالازار عصایش را برداشت، گام به سوی در گذاشت و تنها جمله‌ای دیگر بر زبان آورد:
- گوش بسپارید… هر سنگ این قلعه داستانی برای گفتن دارد.

در سنگین تالار بسته شد و شاگردان، مبهوت میان شمع‌ها و سایه‌ها، هنوز جرئت نکرده بودند نفسی عمیق بکشند.


تکلیف مفهومی (غیر رول):

چرا برخی جادوگران معتقدند هاگوارتز «آگاهی نیمه‌هوشیار» دارد؟ برای پاسخ خود نمونه‌هایی از ویژگی‌های زنده‌ی قلعه (مثل پله‌های متحرک یا تالار نیاز) را توضیح دهید. (6 امتیاز)

تکلیف رول‌نویسی:

تصور کنید شب‌هنگام در راهرویی خلوت راه می‌روید و ناگهان تابلوی میوه‌ای را پیدا می‌کنید. با کنجکاوی دست بر گلابی حکاکی‌شده می‌کشید و آن را قلقلک می‌دهید. در روایت خود توصیف کنید که چگونه درِ پنهان آشپزخانه آشکار می‌شود، چه می‌بینید و چه واکنشی دارید. (14 امتیاز)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟