سوال یک:کلمه نیمههوشیار کلمه عجیبی است که اگرچه با آن موافق هستیم؛ اما فکر میکنیم که این هوشیاری خاص نه از قلعه و بلکه ماورای آن است و جادوگران بزرگ نیز این را میدانند.
در حقیقت برای خود ذات جادو هم میتوان هوشیاری را قائل شد و هم میتوان جادو را مستثنی از آن دانست. جادو میتواند فاقد هوشیاری باشد؛ چون برای استفاده از آن در خیر و شر و برای اهداف متفاوت روشهای متفاوتی وجود ندارد و تنها هدف و نیت خود جادوگر است که مقصد جادو را مشخص میکند. در این فرضیه اولیه جادو یک وسیله صرف است. اما در حالت دوم، میتوانیم بگوییم جادو است که جادوگران را انتخاب میکند و یعنی روحی را برای جریانیافتن انتخاب میکند و هر انتخابی زمینه هوشیاری است.
درهرصورت جادو لزوماً زنده است و نیرویی است که جریان دارد. وقتی این نیرو در جان جسمی بیجان مثل قلعه جریان میابد ما شاهد اتفاقی شگفتانگیز هستیم. در اینجا به نظر ما این قلعه نیست که زنده است و هوشیار مینماید، بلکه خود جادو است که میتواند از تاروپود جسمی بیجان تجلی کند و هوشیار باشد. وقتی جادو در روحی جاری میگردد، رنگوبوی روح را میپذیرد و هر عمل جادویی جدا از اینکه قدرت خود جادو است، اثر جادوگر را نیز به همراه دارد. اما در مورد قلعه چنین چیزی صادق نیست. این سنگ و آهن عظیم، روحی ندارد که رنگ بگیرد و ارادهای ندارد که جادو را به بردگی خویش بگیرد، بلکه تنها کالبدی خالی است که جادو در آن میگردد و شگفتی میآفریند. این نیمههوشیاری نیز از آن خود جادو است و ذات جادو چنین مینماید که چیزی فراتر از نیرو و کمتر موجودی حقیقی باشد.
برای همین هم قلعه مانند ذات خود جادو عمل میکند. اگرچه گاهی درهای تالار نیاز را روی درماندگان باز میکند و گاهی درست در لحظه حساس پلکانی را میچرخاند، اما در اصل خود انتخابی نمیکند. تالار مخفی اسلیترین نمونه خوبی برای این ماجراست. تالار اسلیترین سالها در دل قلعه مخفی ماند و تنها به بازماندگان اصیل خون سالازار اجازه عبور داد. این یک هوشیاری محض است که نشانه زندهبودن جادوی خود اوست و نه انتخابی که قلعه میکند. جادویی که حتی سالها بعد از مرگ سالازار نیز پابرجا بود. این جادوی سالازار بود که به جادوی قلعه پیوست و عمل کرد و چون رنگ روح سالازار را داشت دقیقاً آنگونه عمل کرد که انگار خود اوست که زنده است و جادو را اجرا میکند. قلعه تنها جویباری برای حرکتش بود و اجازه جریانیافتن به آن را میداد. باید دوباره متذکر شد که قلعه تنها به ذات خود جادو واکنش نشان داد که جادوی کهن و قوی بود و ذات خیر بودن و شر بودنش را در نظر نگرفت که چون اصل نیروست که اهمیت دارد و نه هدف نهایی آن.
تالارها نیز چنیناند. جادوی قلعه آنقدر هوشیار نیست که گروهبندی را درک کند یا ذات هر جادو آموز را ببیند، بلکه تنها بر بازتاب نیروی درونی او اعتماد میکند. در واقع تنها رنگوبویی که روح هر دانشآموز به جادو میبخشد را حس میکند و او را به جایی رهنمون میشود که بیشترین شباهت را با اثر جادوی او دارد و به همین سان هم درهای مخفی غیر از درهای تالار برای افراد خاص باز میشوند که همان اثر جادو را در فرد میبیند و نه آنکه هدف و نیت او را بدانند. برای سادهانگاریاش میتوان فرض کرد که هر روحی رنگی خاص و منحصربهفرد به جادو میبخشد و رنگها، رنگها همان خود را میابند و دیگری فرقی نمیکند که اسم فرد چیست و چه کاری انجام میدهد که این درون اوست که برای جادو نمایان است.
البته اینکه خود قلعه چه ویژگیهایی دارد که میتواند جادو را در خود نگاه دارد و زنده بنماید بحثی جداست. مسلماً هر ساختمانی و هر سازهای قادر به این کار نیستند که جادو باید با چیزی پیوند بخورد که جادو مانند نوری است که در جواهرات تلألؤ میابد و باید جواهری باشد که بتواند در آن بدرخشد. بدیهی است که بنیان گذران نیز چنین چیزی در قلعه دیدند که بنای آموزش خود را در آن نهادند و نهالی را در آن پرورش دادند که هزاران برگ زد و هزاران ریشه داد.
سوال دوم:تقریباً سه هفته از شروع پاییز گذشته بود و هوا داشت کمکم سرد میشد. شبها طولانیتر میشد و سایهها بلند میشدند و انگار جان میگرفتند که بر ششماهه دوم سال حکومت کنند. همه چیز در خواب و نیستی فرومیرفتند و زرد میشد و فرومیریخت که آماده جان یافتنی دوباره در بهار باشد. این حال هوای طبیعت انگار در جان او نیز میدوید و خمودگی و غم را در وجودش میپراکند. هر بار به خود میگفت که این پاییز متفاوت است و نبود. همان مرگی بود که از برای روحش میآمد بدون آنکه بهاری باشد که او را جان دوباره ببخشد. در قبر غم خویش میماند و خاک بود که از پی خاک بر روحش مینشست و پوسیدگی بود که جایجای روحش را میخورد و نابود میکرد.
این پاییز انگار تاریکیها قوی شده بودند. معمولاً دیرتر به سراغش میآمدند و اینقدر وحشتناک و بیمقدمه ظاهر نمیشدند. اما این بار انگار آمده بوند که وجودش را فتح کنند و آن کورسوهایی امیدی که گاهی باقی میماند با خود ببرند و وجودش را از پرتگاه مرگ به دره ناکامی بکشانند.
اولین نشانه همیشه شروع کابوسهایش بود. همیشه با خاطره رفتن مادرش شروع میشدند و مانند زهری کشنده در ذهنش پخش میشدند. ذهن بیمارش اگرچه تقلا میکرد؛ اما در نهایت تسلیم هجوم خاطرات واقعی و غیرواقعی میشد و خود منبعی میشد برایآنکه آرامشی نداشته باشد. کمکم خواب از فرصتی برای آسایش به کاری بسیار دردناک تبدیل میشد. آنقدر بیدار میماند که از خستگی به نهایت بیهوشی برسد و ذهنش چنان خسته و بیجان باشد که تاریکی نتواند درونش رخنه کند و بدون هیچ رؤیایی بخوابد. اما این کار ساده نبود. نهتنها زندگی را بینهایت برایش سخت میکرد، شبها را به اقیانوسی از سکوت تبدیل میکرد که فکرنکردن و نخوابیدن به مثال راندن قایقی بادی در آن میمانست. موج از پی موج میآمد و او دست به دعا بود که این شب را نیز بگذراند.
گاه حتی ماندن در تختش نیز سخت میشد. تختش زندانی میشد که در ورای میلههایش خواب و راحتی آزادگانی را میدید که از درد رها بودند و میتوانستند بخوابند. حسرت میخورد و بیشتر خسته و عصبانی میشد. برای همین هم در آن شبهای بهغایت سخت خوابگرد میشد و در راهروها راه میرفت. گاه خوششانس بود و قدمزدنهای طولانی و بیمقصدش خستهاش میکرد و به خواب مرگبارش میبرد و گاه مثل آن شب ذهنش آتشفشانی بود که میجوشید و انگار به درون خود جهنم وصل شده بود که خاموشی نداشت.
"چرا مادر رفت؟"
" بقیه هم این درد رو حس میکنن؟"
"چرا نمیتونم خوب باشم؟"
"چرا..."
سؤالها دردناک بود و تمامی هم نداشت.
نفس عمیق کشید و سعی کرد به صدای قدمهایش دقت کند. معمولاً به پایین خیره میشد و نگاهش همان جا میماند. دیوارها و نقاشیها و روحهای سرگردان بالای سرش بودند و او علاقهای به نگاهکردن به چشمهای پر پرسش و ترسیده آنان نداشت.
قدم. قدم. قدم.
و ناگهان دیواری روبرویش ظاهر شد. ناخواسته سرش را بالا آورد و تنها چند میلیمتر با نقاشی بزرگی از میوه فاصله دارد. کمی قبل رفت که راهش را دوباره از سر بگیرد که چیزی در نقاشی توجهش را جلب کرد. نقاشی ظرفی بود از میوهها و بسیار معمولی مینمود. تنها چیزی که جلبتوجه میکرد این بود که گلابی در سبد میوه درخشانتر از بقیه میوهها بود و آنقدر رنگش متفاوت بود که انگار اکلیلی بر آن پاشیدهاند.
سرش را کج کرد و به نقاشی نزدیک شد. میخواست اکلیل را لمس کند و به همین دلیل هم دست بر نقاشی کشید. ناگهان گلابی بیحرکت تکانی خورد، خنده ریزی کرد و به دستگیره تبدیل شد.
ترسید و کمی عقب رفت. دستگیره تکان نخورد و همه چیز در سکوت ماند. آبدهانش را قورت داد و نزدیک رفت. گوش به نقاشی چسباند. هیچ صدایی نمیآمد. دستگیره را کشید و در را باز کرد. نقاشی مانند دری باز شد و فضای پر نور پشتش را نمایان ساخت.
پشت نقاشی آشپزخانه بسیار بزرگی بود. چند میز چوبی بسیار تمییز که بسیار طویل بودند در میان آشپزخانه بود و دورتادور میزها گازها و ظرفها و قابلمهها و بشقابها قرار گرفته بود. از کف سفید آشپزخانه تا ماهیتابههای فلزی همگی از تمییزی برق میزدند و همه چیز بسیار مرتب بود. مواد غذایی جایی دیده نمیشد و اجاقها نیز خاموش بودند که برای آن ساعات طبیعی مینمود. چند قدم جلو رفت و با کنجکاوی همه چیز را نگاه کرد. جالب بود که توانسته آشپزخانه قلعه را ببیند.
خواست برگردد که ناگهان جنی در کنار پایش دید. از جای پرید و عقب رفت و به میز چوبی طویل خورد. صدای پای جن را نشنیده بود.
- اممم... من اتفاقی اومدم... یعنی دستگیره رو کشیدم... گلابی یعنی... الان دارم میرم...
جن در سکوت به او خیره شده بود. لاغر و کوچک بود و لباس بسیار ساده سفیدی پوشیده بود که تا زانوهایش را میپوشاند و زیاد تمییز هم نبود. جن چند ثانیه که به او خیره ماند، به سمت یکی از کمدها رفت و درش را باز کرد. کیکی بیرون کشید و دو قاچ از آنرو روی بشقابی گذاشت و به سمت او گرفت.
- برای من؟... گشنم نیست! نمیخوام... مرسی...
اما جن همان جا ماند. تنها دستش را در هوا گرفته بود و به او نگاه میکرد. با بیمیلی کیک را گرفت و لبخند معذبی زد. اما جن نرفت. این بار چنگالی به او داد و دوباره منتظر شد.
آهی کشید و تکهای از کیک را جدا کرد و در دهان گذاشت. ناگهان موجی عجیب و جادویی از بدنش عبور کرد. کیک بینظیر بود و تا کنون مزهای به این شکل نچشیده بود. طعم خوشحالی و گرما و آرامش میداد. انگار دارویی بود که در بدنش میرفت و شفا میداد.
کیک را ته خورد و بعد معجزه اصلی را فهمید. او از زمان که در آشپزخانه بود و از وقتی که کیک را به دست گرفته بود، فکر نکرده بود. آن فکرهای وحشی و درنده از جویدن ذهنش دست برداشته بودند و برای چند لحظه هم شده او را رها کرده بودند. نهتنها خوشحال بود، بلکه انگار ذهن زخمیاش خستگی را بهتازگی حس کرده بود و خوابش میآمد.
بشقاب خالی را به سمت جن گرفت.
- خیلی خوشمزه بود... ممنونم!
جن لبخند مهربانی زد و با صدای ریزی گفت:
- دوباره اگه درد داشتی بیا...
جا خورد. با خودش فکر کرد که قیافهاش چقدر دردمند بوده که حتی جن نیز این را فهمیده بود. لبخندی زد و سرش را تکان داد. حتماً برمیگشت.
و او برگشت.
در شبهای بیپایانش،
در گریههایی که بند نمیآمد،
در حملههای عصبی که نفسش را میگرفتند،
برگشت.
هم کیک و هم هزاران غذای دیگر را امتحان کرد. ذهنش را آرام کرد و با معدهای پر و روحی خالی از درد به تختش برگشت. شاید عجیب بود و شاید هیچکس درک نمیکرد، اما آشپزخانه او را نجات داده بود.