در لا به لاي جنگ...
- فرمانده وارد مي شود! خبردار!
قررررچ!
- كله فندقي ها! اين شيش بار! باز بايد با كاردك از رو زمين جمعش كنيم بديم بادش كنن! ده خب مواظب باشين ده!
گيلدوري در حالي كه داره بال بال مي زنه...
- فرمانده! فرمانده! من بادش كنم؟ من بادش كنم؟
- نه! لازم نكرده خودم بادش مي كنم تا بيا با كاردك...
اما گيلدوري اجازه نميده و خودش رو پرت مي كنه رو سوسك!
سوسك كه كم كم داره جون ميگيره:
- گيلدي من خوب شدم... بسه ديگه...
نه! انگار گيلدي ول كن نيست!
- گيلدي به خدا همين قدري بودم بسه...
اما گيلدي همچنان مشغوله! سوسك همين طوري داره باد ميشه! شد بادكنك، توپ فوتبال، توپ بسكتبال، بالن و... پررررت!
- معتاد! پس تو كي مي خواي بري ترك كني! خب تركوندي اش خب! حالا من چه خاكي بريزم تو سرم؟
- آقا به خدا... دست خودم نبود... حاجي وسوسه ام كرد...! آقا...
- نه! راه نداره! بچه ها! از سنگر پرتش كنين بيرون!