خب مطمئنا كتابي به اين عظمت صحنه هاي تاثيرگذار زيادي داشت ولي من فكر ميكنم سه تا صحنه بود كه فوق العاده حالم رو دگرگون كرد و روم تاثير گذاشت يكي از اونها آخر كتاب چهار و موقع مرگ سدريك بود كه فوق العاده ناراحت شدم چون فوق العاده سدريك رو دوست داشتم و به نظرم مثل خيلياي ديگه نبايد اينقدر الكي ميمرد.يادمه كه كتابو بستم پرت كردم اونور اتاق
يكي ديگه از اونها آخره كتاب پنج بود وقتي كه لونا دنبال وسايلش ميگشت و هري ديدش من اونجا بسي دلم به حال لونا سوخت و احساس بدي پيدا كردم و بعد از اونهم كه هري رفتو آينه سيريوس رو پيدا كرد و بعد صحبتهاش با نيك كلا تحت تاثير قرارم داد.
آخرين جا هم كه اعصابم ريخت به هم سره مرگ دابي بود...من نميدونم اين رولينگ كلا يه تختش كمه زد اينهمه بدبخت بيچاره رو كشت اون از هدويگ اون از دابي باب ميزد هري رو ميكشت من اينقدر ناراحت نميشدم
خلاصه همين ديگه خوش باشيد