داخلي آداس_ آشپزخونه
عصر همان روز
بعد از ضربه اي كه به سر پيتر خورد يكم حالش بد شده بود داشت توي پارچ، روغن ميريخت و روي گاز ميذاشت
چند تا دستكش هم نمك ميزد و توي آرد سوخاري ميغلتوند! ليلي به قصد اينكه با پيتر حرف بزنه وارد آشپزخونه شد ، ولي
اون كاراي خودشو ميكرد و حواسش به اطرف نبود ، ليلي زيرچشمي بهش نگاه ميكرد ! تعجب كرده بود كه پيتر اونو ديده
ولي عكس العملي نشون نداده، دراين فكرا بود كه احساس كرد صدايي شنيده و ناخوداگاه گفت سسس ساكت! ! صداي چي بود؟
فكر كرد پيتره ولي اون داشت كار خودشو ميكرد ليلي گوشاشو تيز كرد:
-هااااهاهاهااااا! توي دست راست!
- نه غلط گفتي ، تو دست چپ بود، خه خه خه ! 1200 من ، 1000 تو!
-هوو من 1001 بودم
-خب باشه بابا ، هيپوگريف خورد! هزارو يك تو هزارو دويست من!
ليلي با خودش گفت نكنه سالي خل شده با خودش گل يا پوچ بازي ميكنه؟
به طرف يخچال رفت وخواست درشو باز كنه كه همون موقع مادربزرگ گفت ليلي بيا اينجا كارت دارم!
داخلي آداس _ اتاق نشيمن چند لحظه بعد
سدريك داشت زمينو تميز ميكرد و فلور هم بالاي سرش واستاده بود و با لطافت تمام توضيح ميداد
:
آفرين پسر خوب ! خب حالا اين طرفو تميز كن! اِ ؟ اونجا سخته؟ خب باشه بيا بشين اين وسط اونجا رو تميز كن
آوريل پشت ميز نشسته بود و دستاشو زير چونه ش گذاشته بود ،اونارو نگاه ميكردو ميخنديد ،
ليلي كه به حرفاي مادربزرگه گوش ميكردتو فكر يخچال بود!
مازا و هلگا هم در مورد قرص ها حرف ميزدن ، مازا درحالي كه قرص هارو بررسي ميكرد گفت: چه جوري درست شده؟
هلگا با صداي بلند شروع كرد توضيح دادن، جوري كه توجه همه رو به خودش جلب كنه و موفق شد :
اينا همون قرصاي آنتي ساحريالِ ، با انجام يه سري آزمايش هاي شيميايي روي اونا قسمت آنتي از قسمت ساحريال جدا شده
و اين قرصها درست شدن كه بهش ميگيم ساحريال! چهل و هشت ساعت تمام زز ميكنه و خدمات پس از فروش هم داره!
همه:
هلگا كه از تعجب اونا خندش گرفته بود ادامه داد:
مثلا وقتي روي يه جادوگر آزمايش ميشه جادوگره دو روز بايد زز باشه! و اگه كمتر از اين زمان بود به بخش خدمات اطلاع ميدي و اونا سريع ظاهر ميشن و همه چيز رو درست ميكنن ، البته درسته كه دفتر خدمات داره ، ولي يه دفتره بيكاره
و قرصا اكثرا درست كارشونو انجام ميدن
مادربزرگ و ليلي كه تا اين لحظه داشتن با هم حرف ميزدن به جمع اونا اضافه شدن و مادربزرگه تيكه ي آخر حرفاي هلگا رو شنيد،
با خوشحالي و پليدي تمام گفت روي مارها هم اثر ميذاره؟
ليلي با شنيدن كلمه ي مار يه بار ديگه به يخچال فكر كرد ، يكم گوش كرد ولي صدايي نشنيد.
هلگا اومد جواب مادربزرگه رو بده كه مازا حرفشو قطع كرد:
خب اين دفتر خدمات مال كيه؟ كاركنانش كيا هستن؟
هلگا كه خوشحال بود در جمع آداسي ها داره در مورد اختراع خودش حرف ميزنه ، با هيجان خواست توضيح بده ولي يه دفه صدايي از آشپز خونه بلند شد:
- ولش كن ... د ميگم ولش كن... هر چي پيتزا بود خوردي ، اين نونو ول نميكني!
مازا كه صدارو شناخته بود سريع رفت طرف آشپز خونه، يه لكه قرمزو طلايي به سرعت از جلوش رد شد، جلوي در آَشپزخونه واستاد،
مادربزرگه اونجا ظاهر شده بود ، مازا با تعجب گفت :
مادربزرگ براي پاهاتون ضرر داره اينقدر تند راه ميرين! و همون طور كه به آشپزخونه نزديك ميشد قرص ها رو به طرف فلور انداخت و گفت بايد اينارو امتحان كنيم ، و فلور براي اينكه اونارو بگيره عقب عقب رفت..
- اااااااااااااااااااااااااااااااي دستم !
سدريك درحالي كه تو دست راستش يه دستمال بود رو اون يكي دستش هم رد كفش بود ، آه و ناله ميكرد، فلورخشمناك گفت
: صد دفه گفتم اين وسط نشينو زمينو تميز كن!!!!!!!!! و بدون اينكه به دست له شده سدريك توجه كنه قرصها كه رو زمين افتاده بودو برداشت و سدريك از اين همه مورد توجه قرار گرفتن به وجد اومده بود!!!!
اونطرف مازا داشت مادربزرگو ميزد كنار كه بره ببينه دانگ كجاست: خب اين صداي كي بود؟
مادربزرگه با خنده ي ساختگي گفت خب سالي بود ديگه ،
مازا: سالازار چرا صداش عوض شده هاااا؟ من ميخوام برم ببينم صداي چي بود!
من ميخوام ببينم چي بود ، من ميخوام ببينم صداي كي بود! ن هااا
مادربزرگ ونوس كه حسابي هول شده بود گفت نه نه نميخواد بري، اين صداي سدريك بود داره غذا درست ميكنه!!
مازا : هووووم؟
مادربزرگ سريع گفت: اِم ! منظورم پيتر بود ! ميبيني از بس شبيه هم هستن قاطي ميكنم پير شدم ديگه!!!!
فلور كه بهش برخورده بود گفت اون پيتر كجاش شبيه سدريكه؟
همون لحظه ليلي گفت مادربزرگه منم اين صدارو چند لحظه پيش شنيدم ..... ولي ساكت شد چون مادربزرگه با خشانت اونو نگاه كرد
دوباره صدا اومد ولي بلند تر از قبل بود : عجب مارِ پرروييه ها !
مازا كه ديگه مطمئن شده بود صداي دانگو شنيده به طرف مادربزرگ رفت ولي همون موقع ! شپلخ....
داخلي_ يخچال
همون لحظه
دانگ با شنيدن صداي شپلخ ساكت شد و يقه رداي ساليو ول كرد ؛
سالي كم كم از رنگ قرمز به رنگ سبز برگشت ، بعد از سبز به سفيد تبديل شد و همونطور كه دوباره يخ ميزد با خودش ميگفت :
نون كه نميذاره بخورم ،جامو هم تنگ كرده ! كاش يكي اينو از اينجا در بياره!
و رداشو مرتب ميكرد
دانگ كه حواسش به صداهاي بيرون بود بي توجه به سالازار گفت هوم؟
- مادربزرگ مازا رو كشتين كه !
-مازا حالت خوبه؟
دانگ گفت :ببينم چي گفتن؟ چي كار كردن؟ "مادربزگ مازا رو كشتين؟" مادربزرگ چيكار كرد؟ تو چي گفتي؟
سالي از فرصت پيش اومده استفاده كرد و نوني كه سرش دعوا بودو خورد و به دانگ لبخند مليح ميزد
و دانگ كه فهميده بود چه اتفاقي افتاده فقط به اين فكر ميكرد كه از يخچال بره بيرون.. و نقشه ميكشيد..
داخلي آداس ، شب
مازا كه تازه به هوش اومده بود صداي مادربزرگه رو ميشنيد:
خلاصه دفه ي قبل كه آزادش كرد من شك كردم ، الانم دانگ تو يخچاله فقط بهش نگين،
چون دوباره آزادش ميكنه، شما هم بذارين همون تو بمونه! فكر ميكنم بشه زز ش كرد.
دانگ كه حرفاي مادربزرگه رو ميشنيد آروم گفت به همين خيال باش...
مازا هم همين جمله رو آروم گفت...