هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵
#10

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
در همين لحظه چو چانگ و مك بون پشمالو با يك لبخند دلنشين ميان تو و همراهشون دو تا نجار هم مياد
ملت قيافه ي معصومانه اي مي گيرن و به آن ها نگاه مي كنن
جاگسن كه از قضيه بي خبر بود گفت : به به چو و مك بون ارزشي خوار!
لبخند چو ومك بون پر رنگ تر شد چوچانگ گفت :
اين جا موضوعش ارزشي شده ( مثل هميشه )
چارلي به جاگسن چشم غره مي ره و نجارا تخته رو جلوي در تنظيم مي كنن.
رابستن : چي كار مي كنين؟ اگه اين جا تخته شه ما كجا بپستيم؟
مك بون در حالي كه پشماش به يكي از وسايل مغازه كشيده مي شد گفت : اين همه تاپيك ! مگه بقيه كجا مي پستن
جاگسن : سر قبر من !
چارلي : اين تاپيك خيلي باحاله
چوچانگ : برين بيرون ديگه!
همه : ما از جامون جم نمي خوريم تو برو!
چوچانگ و مك بون پشمالو :
يكي از نجار ها كه تخته رو گرفته بود دستش گفت : خواهر اين به در نمي خوره يه كم باريكه.
مك بون : چي!
نجار : با شما نبودم با خواهر بودم
چوچانگ : اين چه وضعشه؟
نجار : ببخشيد.
رابستن : به سلامت!
نجارها شروع كردن به اندازه گيري
وقتي كارشون تمام شد چو با لحن مرگباري مثل هميشه ي مواقع گفت :
ما مي ريم ولي خيلي زود با يه تخته ي درست بر مي گرديم!
ملت : به اميد ديدار!
بعد نشستن و رفتن ناظرها رو تماشا كردن.
چارلي : حالا چي كار كنيم؟




Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵
#9

مالسیبر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 56
آفلاین
رابستن و چارلی:کروشیو
همه انتظار تکان خوردن بورگین رو داشتن اما هیچ اتفاقی نمیفته
بارکز:هوووم زررررررشک
رابستن:نمیدونم این باید کار میکردا
چارلی:اما من خیلی روی این فکر کرده بودم
رابستن:فکر کنم این جاگسونه توی این ورد حرفه ای باشه جاگسن این رو کروشیو بکن
جاگسن:کروشیو
اما باز هم اتفاقی نمیفته
بارکز:نه نمیشه باید یه کار دیگه بکنیم
جاگسن:بابا این چوبدستی شما بی خاصیته باید از شیوه خودم استفاده کنم
رابستن:جاگسن کاردسمون ندیا ا..ا..ا... چی کار میکنی
جاگسن بورگین رو گاز میگرفته
جاگسن:اوم اوم ووغ
اما هیچ نتیجه ای نداره
جاگسن:مثل اینکه فایده نداشت امام عجب گازی گرفتم می ارزید
در همون لحظه یک ساحره قد بلند زیبا که یک ردا آبی آسمانی پوشیده بوده(دماغ عملی)میاد داخل
ساحره:ببخشید آقای بورگین
انگار بورگین سرش داشته تکون هایی میخورده ی و روی لبش لبخند ظاهر میشه
ملت:یوهووووو خوب شد
همه خوشحال بودن و بورگین هم مرحله بیرون اومدن از خماری رو میگذرونده که یدفه یک جادوگر دیو هیکل هیولا صفت غول نما میاد داخل و میره طرف بورگین و یه مشت میزنه تو دهنش و بورگین دوباره به حالت اول در میاد وخشکش میزنه
ملت:دیوونه چی کار کردی تازه خوب شده بود
جادوگره:مگه ندیدی به این لبخند زد
رابستن شما چیکاره خانوم باشی ؟
جادوگره:من شوهرشم.......... یالا بدو بیا خونه اصلا تو اینجا چه کار میکنی
ساحره:اوا میخواستم بره مهمونی امشب بره مامانت کادو بگیرم
جادوگره:بدو بیا بریم خونه یالا
وبعد دست زنش رو میگیره و از مغازه میبره بیرون


سلطان طلسم فرمان lord of imperius curse


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵
#8

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 377
آفلاین
چارلی : بارکز شاید من بتونم .
رابستن: این همه آدم عاقل و بالغ نتونستن تو بتونی؟
چارلی : من برای نجات این تاپیک حاضرم هر کاری بکنم تا ارزشی نشه برای همین ...
جاگسن : ببین از همون پست اول تو این جا ارزشی بود!!
چارلی به جاگسن محل نمی ده و می گه : شاید باید بهش شوک وارد کنیم. شاید اصلا نیازی به استفاده از جادوی سیاه نباشه.
رابستن : شاید هم این شوک باید به وسیله ی جادوی سیاه انجام بگیره.
بارکز : فکر خوبیه . می خواین همش رو آزمایش کنیم؟
همه سر هایشان را به معنای علامت مثبت تکان دادند.
جاگسن چوبدستیش رو در میاره و می گه : آگومانتی!!
آب به طرف صورت بورگین فواره می زنه.
بارکز: آخه بووووووووق!! تو نمی گی به جز مشنگ ها کدوم توله بلاجری با آب شوک وارد می کنه؟
در این لحظه چشم بارکز به رابستن و چارلی می افته که دارن گوشه ی مغازه با هم پچپچ می کنند.
بارکز : شما دو تا دارین چی کار می کنید؟
چارلی: منو و رابستن فهمیدیم چهطور می شه بهش شوک وارد کرد!!
بارکز و جاگسن: چه طوری؟
رابستن : یه راه حل خیلی خیلی ساده است.
بارکز و جاگسن :
چارلی : راهش اینه که...


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵
#7

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
رابستن بلند مي شه ، لحظه اي جاگسن فكر مي كنه كه رابستن مي خوادجواب بده ولي رابستن فقط با خنده مي گه : خواهيم ديد!
جاگسن وسط مغازه وايستاده و به فكر فرو مي ره و ناگهان دوزاريش مي افته و زير لب مي گه : آخ آخ ..ايگل رابس...
دو راه بيشتر نداشت يا از رابستن عذر خواهي مي كرد يا از آن جا بيرون مي رفت و قيد همه چيز را مي زد.
لحظه اي به فكر فرو رفت و در همين لحظه به رابستن گفت :
چرا جادوش نمي كني؟
رابستن گفت : مگه اين جا كافه ي دوئله؟
چارلي گفت : مسلما نه.
رابستن خنده اي كرد و گفت : با اين حال فرقي نداره چون مك بون و چو چانگ وقتي بيان ببينن اين جا ارزشي شده درشو تخته مي كنن.
چارلي اهي كشيد و گفت : درست مي گي
باركز كه مدتي پيش ماموران وزات را خبر كرده بود با دستمالي پيشخوان را برق مي انداخت كه در باز شد و چند نفر از ماموران وزارتخانه آمدند يكي از آن ها گفت :كيه؟
بتركز با سرش به به جاگسن اشاره كرد ماموران چوب دستي جاگسن راگرفتند و او را بردند
اكنون 6 نفر درون مغازه بودند باركز ، بورگين خشك شده ، چارلي ، رابستن ، آناكين استبنز و بلاتريكس.
چارلي با تعجب پرسيد : چي شد؟
باركز نيشخند زد و گفت : پارتي به همين درد مي خوره ديگه!
آن گاه رويش را برگرداند و گفت : خب برادر ارزشي ...دليل اين كارت چي بود؟
آني اسي با بي تفاوتي گفت : شوخي.
باركز كه خشمگين شده بود و مي خواست ماموران وزارتخانه را دوباره خبر كند كه رابستن گفت : نه ...اون جادوي سياه بلده...
آني اسي با خوش حالي حرف رابستن را تائيد كرد و گفت: آره ...نگاه كنين
سپس چوبش را به سمت كتابخانه اي كه در كنار ديوار قرار داشت گرفت. كتاب ها پخش شدند و كتابخانه هزار تكه شد . كتابي پرتاب شد و جلوي پاي بلاتريكس فرود آمد ، بلا آن را برداشت و جلدش را خواند:
شرح كارهاي بي ناموسي براي تازه كاران
بلا گفت : بي شعور
سپس كتاب را به سوي باركز پرتاب كرد و باركز زير لب گفت : اون مال بورگينه!
چارلي رفتن بلا را تماشا كرد وگفت :
بياين.
همه دور بورگين جمع شدند و در يك لحظه جادي سياه مخصوص راجرا كردند ولي اثر نكرد بورگين همچنان خشك شده بود
باركز گفت : به يه نفر با قدرت جادي سياه بالا نيازمنديم




Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵
#6

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۵:۴۱ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
از سوسک می ترسم
گروه:
مـاگـل
پیام: 303
آفلاین
فردی با شنل سیاه چشمان آبی موی قهوه ای و ...
رابستن:ای بابا این جاگسن که دوباره پیداش شد ؟
جاگسن:من تو رو خوب شکنجه ندادم . اومدم تا دوباره یه کروشیو نسیبت کنم .
رابستن : اون چوب دستی رو از کجا آوردی ؟
جاگسن : هیچی وقتی شما رفتین در یک حرکت انتحاری با هماهنگی جسم و عقل گرزم رو انداختم رو بلاتریکس و چوب دستی اونو و آناکین رو از دستش گرفتم . راستی داره ازش به شدت خون میره .
چارلی : هوووووو اون گیره چیه رو دماغت .
جاگسن : هیچی آخه من یه مرگخوارم و اونم یه مرگخواره . در ضمن من یه شبح وارم . اگه این گیره رو نمی ذاشتم رو دماغم خون بلاتریکس رو تا آخر سر می کشیدم و نفلش می کردم .
جاگسن : خوب رسیدم به تو رابستن . کروشیو .
دوباره رابستن روی زمین غلت می خوره و غلت .
چارلی میره که کمکش کنه .
جاگسن : اگه کمکش کنی به سرنوشت اون دچار میشی .
<<<<یک ساعت بعد>>>>
جاگسن : خوب دیگه بسته و ورد خنثی کننده کروشیو رو می فرسته طرفش .
جاگسن : آخی دلم خنک شد . تا تو باشی که با جاگسن حریف نشی . راستش خواهرتو بردن سنت مانگو . فکر کنم الان تو رو هم ببرن .
جاگسن:فکر کنم من و چارلی و بارکز هم باید بریم بورگین رو از اون وضعیت خلاص کنیم .


من یه شبح و�


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵
#5

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۵:۴۱ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
از سوسک می ترسم
گروه:
مـاگـل
پیام: 303
آفلاین
فردی با شنل سیاه چشمان آبی موی قهوه ای و ...
رابستن:ای بابا این جاگسن که دوباره پیداش شد ؟
جاگسن:من تو رو خوب شکنجه ندادم . اومدم تا دوباره یه کروشیو نسیبت کنم .
رابستن : اون چوب دستی رو از کجا آوردی ؟
جاگسن : هیچی وقتی شما رفتین در یک حرکت انتحاری با هماهنگی جسم و عقل گرزم رو انداختم رو بلاتریکس و چوب دستی اونو و آناکین رو از دستش گرفتم . راستی داره ازش به شدت خون میره .
چارلی : هوووووو اون گیره چیه رو دماغت .
جاگسن : هیچی آخه من یه مرگخوارم و اونم یه مرگخواره . در ضمن من یه شبح وارم . اگه این گیره رو نمی ذاشتم رو دماغم خون بلاتریکس رو تا آخر سر می کشیدم و نفلش می کردم .
جاگسن : خوب رسیدم به تو رابستن . کروشیو .
دوباره رابستن روی زمین غلت می خوره و غلت .
چارلی میره که کمکش کنه .
جاگسن : اگه کمکش کنی به سرنوشت اون دچار میشی .
<<<<یک ساعت بعد>>>>
جاگسن : خوب دیگه بسته و ورد خنثی کننده کروشیو رو می فرسته طرفش .
جاگسن : آخی دلم خنک شد . تا تو باشی که با جاگسن حریف نشی . راستش خواهرتو بردن سنت مانگو . فکر کنم الان تو رو هم ببرن .
جاگسن:فکر کنم من و چارلی و بارکز هم باید بریم بورگین رو از اون وضعیت خلاص کنیم .


من یه شبح و�


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
#4

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 377
آفلاین
بلاتریکس : هوو چرا گرز می کشی ؟ خجالت نمی کشی دست روی یه زن بلند می کنی؟
بارکز : بلاتریکس جان !! خودتو ناراحت نکن بعضی از مرد ها عادتشونه!!
چارلی با چشم غره به سمت بارکز میره و در گوشش زمزمه می کنه: بارکز این بلاتریکس رو بفرست خونش . مگه خودت نگفتی برای برای این که بورگین رو به حالت اولش در بیاریم باید از جادوی سیاه استفاده کنیم؟
بارکز: خوب مگه ای خانم جادوی سیاه بلد نیست؟!
چارلی: چرا اما باید بفرستیمش بره. این جوری بهتره . حالا قبل از این که به کمک رابستن بریم تو در مورد اون پیشنهادم فکر کردی؟
بارکز : کدوم؟
چارلی : همون که من بیام دستیار اول شما بشم؟
بارکز: خیله خب فقط به شرطی که بورگین به حالت اولش برگرده رابستن خوب بشه و جاگسن هم دیگه گرز نکشه.
چارلی: پووووووو( اینم تکیه کلام من!!) باشه
چارلی دست رابستن رو می گیره و از روی زمین بلندش می کنه و با هم به انبار مغازه می رن.
رابستن چرا مغازه رو روشن می کنه و میگه : چارلی چه انبار بزرگی داره نه؟!!
چارلی : آره بیا بریم دنباله...
رابستن: دنبال چی هستی؟
چارلی: اجسام نیمه خطرناک .
رابستن:
چارلی: چون بلاتریکس رو که همین جوری نمی تونیم بفرستیم خونش!! باید یه جوری با یه وسیله ای...
رابستن : چارلی این جا رو چه با حاله !!
چارلی : پوووو!!قسمت اجسام مرگ بار!! اون قیچی هه رو ببین .
رابستن: زیرش توضیح داده.
چارلی: نوشته اهر کس این قیچی را به دست گیرد قیچی او را تکه تکه می کند!!
رابستن با انگشت به سمت چپ چارلی اشاره می کنه و می گه : اونو ببین!!
چارلی: هرکس این چماق را در دست گیرد... چه قدر بد خطه!! چماق با ضربه زدن به سر فرد منجر به مرگ او می شود.
رابستن : هی چارلی این چیه به درد می خوره ؟
چارلی پوزخند می زند و می گوید: ایول!! اما ... چه جوری از این جا ببریمش بیرون؟ تازه اگه بمیره چی؟
در همین موقع سایه ی فردی چوبدستی به دست بر روی دیوار انبار می افتد...


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
#3

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۵:۴۱ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
از سوسک می ترسم
گروه:
مـاگـل
پیام: 303
آفلاین
ناگهان یه بچه میاد توی مغازه .
بچه:اکسپلیا رموس
در یک حرکت انتحاری با هماهنگی جسم و عقل چوب دستی استبنز رو می گیره و میگه : خخخ
رابستن: ای بابا این چرا تیکه کلامهای دیگرانو میگه .
پسره در یک حرکت ناگهانی(اینم تیکه کلام من ) قیافه اش را نشان می دهد .
رابستن: این جاگسنه که دوباره پیداش شد .
جاگسن : حالا منو از ایگل رابس میندازی بیرون .
رابستن : نه من تو تو تو رو ننداخخختم بیرون .
جاگسن : الان یه کروشیوی بلاتریکسی میفرستم طرفت تا بفهمی نباید با جاگسن حریف بشی .
جاگسن : کرو...
بارکز: اکسپلیا رموس .
چوب دستی جاگسن از دستش درمیاد و به دست بارکز میرسه .
جاگسن در یک حرکت ناگهانی چوب دستی استنبز رو از دستش درمیاره و به سمت رابستن میگیره .
جاگسن:کرو ...
ناگهان بلاتریکس از پشت جاگسن میگه : اکسپلیا رموس .
جاگسن: غلط کردم . طور خدا کروشیو به سمتم نفرست.
بلاتریکس:کروشیو
جاگسن در یک حرکت کاملا انتحاری از شلیک بلاتریکس جاخالی میده و طلسم به رابستن می خوره .
رابستن میفته زمین و مدام به دور خودش میچرخه .
بلاتریکس : داداش خوبم
جاگسن در یک حرکت کاملا ناگهان گرزش رو در میاره و به سمت بلاتریکس هجوم می بره .


من یه شبح و�


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#2

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
باركز به بورگين بي حركت نگاه مي كنه و ادامه مي ده : بايد از جادوي سياه استفاده كرد و براي قدرت كافي به چند نفر بيشتر نيازمنديم
رابستن در همين لحظه مياد تو رابستن گفت : اوه... اوه... مثل اين كه اوضاع خرابه !
باركز در حالي كه به بورگين خشك شه نگاه مي كرد با لحن خشني گفت : چه كاري از دستم برمياد؟
رابستن كه از لحن تند باركز جاخورده بود گفت :
راستش من اومده بودم ببينم يه چيزي براي خشك شدن بدن دارين ؟
باركز به بورگين نگاه ديگري كرد و به سوي انبار حركت كرد رابستن كه متوجه بورگين شده بود گفت :
اين چرا اينجوريه؟
باركز سلانه سلانه با وسايلي از قبيل گردبند ،ساعت مچي ، همان كوله پشتي هايي كه بورگين را خشك كرد و ...برگشت و آن گاه جواب رابستن را داد : از اين كوله پشتي ها استفاده كرده.
رابستن وسايلي را كه باركز روي پيشخوان گذاشته بود وارسي كرد و گفت : مگه فروشنده نبود؟
باركز گفت : چرا ولي...خب ديگه...
رابستن خنديد و باركز چشم غره اي به او رفت چارلي كه يكي از كوله پشتي ها در دستش بود پرسيد : قيمت اين چنده ؟
باركز گفت : يه لحظه...
سپس دوباره به انبار رفت رابستن گفت : اين ديگه نمي تونه برگرده به حالت اولش؟
و به بورگين اشاره كرد . چارلي گفت: چرا ولي به جادوي سياه و وجود چند نفر نياز داره
در همين لحظه آناكين استبنز وارد مي شه و بدون توجه به رابستن و چارلي به وسايل نگاه مي كنه و مي گه : چه وسايل ارزشي اين جا هست !
سپس همه را درون ساكش چپاند و به سوي در رفت كه باركز در حالي كه كاغذ پوستي بلندي دستش بود كه روي آن قيمت هاي اجناس زده شده بود
چارلي گفت : هي آقا كجا كجا؟
رابستن گفت : بابا اين جوري نباش!
آن گاه آناكين استبنز ارزشي با سه طلسم به سمت باركز و پيشخوان برگشت




مغازه‌ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#1

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 377
آفلاین
مغازه ی بورگین و بارکز به لطف ناظران افتتاح شد. منتظر استقبال شما ( حضور سبز شما!!) هستیم.
--------------------------------------------------------------------------
بورگین در حال فریاد زدن: کور ممد اهوی اون بسته ی قلم های پر رو با دقت جا به جا کن. بیفته زمین جوهر هر قلم می پاشه روی سورتت بعد هم جوش می زنه... جاسم اون صندلی رو تنهایی بلند نکن ... به گیج ممد بگو بیاد کمکت.
در این لحظه بارکز وارد مغازه می شه و میگه: به به بورگین چه خبر؟ هووو جاسم روش نشینی... رو اون صندلیه ... قطع نخاع می شی!!!
بورگین : ولش کن باااباا فوقش مگه چی میشه...
در همین موقع چارلی وارد مغازه می شه.
چارلی: به نوکر داش بورگین !! به به چشم ما روشن آقا بارکز کی تشریف اوردید؟
بارکز : به لطف شما چند دقیقه ی پیش.
چارلی: اوضاع چه طور پیش می ره؟
بورگین: کساد!! به جای این که از ما بخرن میان جنس های بنجل می دن به ما . مثلا می دونی دیروز چی اورده بودن؟ کاغذ پوستی هایی که هیچی روشون نمی شد نوشت!! هر چی گفتم اینا رو باید ببرین مغازه ی شوخی نمی فهمید که!! خلاصه ...
بارکز وسط حرف بورگین پرید و گفت: حالا چی شده یادی از ما کردین؟
بورگین یه نگاه غضبناک به بارکز کرد و از در مغازه بیرون رفت.
چارلی: یادتونه گفتین یه کوله پشتی دارین که هرکی روی دوشش بندازه دیگه نمی تونه حرکت کنه؟ اونو می خوام به یکی از دوستام هدیه بدم!!
بارکز : توی انباره . تازه بورگین هم نمی دونه اون چیه!! الان برات میارم . تو هم برای این که بیکار نمونی بیا برچسب های قیمت اینا رو بزن.
چارلی: باشه ولی حقوق می دی؟
بارکز : کارتو بکن تا بعد
.بارکز هنوز توی انبار نرفته بود که بورگین رو که داشت یه کوله پشتی رو روش شونه اش می انداخت دید.
بورگین: کوله ی جدید خریدی نا قلا چرا به ما نگفتی؟!!
بارکز: ابله اون .. اون..
بورگین کوله را روی دوشش می اندازد و دیگر حرکت نمی کند.
بارکز: چارلی .. چارلی یه دقه اونا رو ول کن. چارلی..
چارلی خمیازه می کشه و می گه : چی شده ؟
بارکز : چارلی... تو منو دیوونه نکنی خیلی کار کردی . بیا اینو یه کاریش بکن.
چارلی: تو صاحب مغازه ای . من یه کاری بکنم؟
بارکز : فقط یه راه داره . اونم به کمک من و تو و دو سه نفر دیگه انجام می شه.
چارلی : چه راهی؟
بارکز : باید....


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۲ ۲۲:۰۴:۳۳

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.