اسپراوات در خاطرات گل و بلبلی خودش غرق شده بود.یاد زمان تدریس خودش در هاگوارتز افتاده بود.اون زمان اسم و رسمی داشت ولی بعد از یه مدت از هاگوارتز اومده بود بیرون تا درهای پیشرفت را به روی خودش باز کند.میخواست مغازه گل و گیاه فروشی بزنه.از زمانی که این مغازه را زده بود درآمدش نسبت به قبل که در هاگوارتز کار میکرد کمتر شده بود و دیگر ان ارج و منزلت قبلی را نداشت.فقط هر زمان که میخواست راه بره مجبور بود که طلسم ضد لرزش زمین را اجرا کند تا کوچهای که در ان مغازه داشت تبدیل به ویرانه نشود.دومرتبه به یاد خاطرات خوش خود در مدرسه افتاد...در این لحظه دوربین یه فلش بک میره و صحنه از جدی به طنز تبدیل میشه...
ناگهان در گلفروشی اسپی باز میشه و اسپی در حالی که دستش تا بازو در دماغش فرو رفته بود تا بتواند به ترفندی مهاجم به دماغ را گیر بیندازد در اثر این فرایند شوکه شد و با مهارت هر چه تمامتر ظرف ایکی ثانیه دستش را از دماغ مبارک بیرون آورد.
-نه...من جرئت نمیکنم بهش بگم خودت بگو.
-آخه میترسم من را خفه کنه.
-نترس اگر خواست تکان بخوره بلافاصله من طلسم خودم را اجرا میکنم.
-من نمیدانم ارباب چی در این غول دیده که خواسته از این استفاده کنه...
این صدای سه نفری بود که داخل مغازه شده بودند و سخت در حال بحث بودند .انها به محض اینکه در تیررس دید اسپراوات قرار گرفتند دیگر سخنی در نکردند.اسپراوت گفت :
-بله..بفرمایید امری داشتین؟
-بله...ولی مثل اینکه مزاحمتون شدیم؟
-نه ...واسه چی؟
-اخه فکر کنم با یک گیاه غولآسا در حال جدل بودید.
-واسه چی همچین فکری را کردید؟
-آخه تمام دست راستتون اغشته به یک مایع لزجه...
-آهان اون را میگین...چیزی نیست...از پسش براومدم...یعنی فکر میکنم براومدم.خب امرتون؟
-ببخشین شما مين بيليوس مين بلتونيا دارین؟
-چرا طفره میری؟برو سر اصل مطلب...
این صدای یکی از آن سه نفر بود که به در حالی که به آرنج دیگری میزد نجواکنان به او چنین گفت.ولی اسپراوات که علاوه بر شکم فیل گوش فیل را هم داشت سخن وی را شنید و در میانه پاسخ خود در مورد گیاه مين بيليوس مين بلتونيا تغییر صحبت داد:
-بله...ما دو نوع داریم...یک نوعش که مرغوبتر هست 200 گالیون ارزش دارد و نوع دیگرش...مشکلی پیش اومده دوستان...
-مشکل...نه والا...
-اه..اصلا بگذار من بهش بگم...خودم از پسش برمیام..
-چی را میخواهید به من بگویید؟
-ببینید خانم اسپراوات ما اومدیم تا ز شما یک درخواست بکنیم...
اسپی بیچاره ما که کشته مرده شوهر بود از خجالت سرخ شد و گفت:
-والا من اول باید با پدرم صحبت کنم.
آن سه نفر که جریان را نگرفته بودند اینجوری شدند:
-
و سپس گفتند:
-واسه چی؟
-آخه من نمیتونم تصمیم بگیرم...شما باید اول برین سراغ پدرم.
ناگهان یکی از آنها متوجه منظور اسپی قصه ما شد و قبل از اینکه کار از کار بگذرد گفت:
-نه...ما منظورمون اون نبود...ما اومدیم تا یک پیشنهاد شغلی بهتون بدیم...همین و بس
ناگهان چهره اسپی از سرخی به قهوهای گرایید و در حالی که احساس ضایعشدگی تمام شکمش را فرا میگرفت گفت:
-بفرمایین در خدمتم.
در این لحظه هر سه نفر چوبدستی خود را ناگهان بیرون آوردند و به سوی خیک اسپی نشانه رفتند.اسپی که به شدت غافلگیر شده بود خشکش زد.یکی از انها چنین ادامه داد:
-ما از طرف لرد سیاه به اینجا اومدیم تا به شما پیشنهاد جاسوسی در محفل را بدیم.میدونیم که شما در محفل هستید...واسه همین لرد سیاه از شما میخواهد که اخرین اخبار محفل و همچنین آخرین اخبار در مورد کارهای دامبلدور را به او برسانید و در مقابل هر خبر مهم 100 گالیون دریافت کنید..
-بندازین پایین بابا اون چوبدستی ها را...من خودم هم میخواستم بیام از لرد سیاه درخواست کنم که من را به مرگخواری قبول کنه...من دلم از محفل خیلی پر هست.
در این لحظه سه مرگخوار این شکلی شدند:
-
ولی اسپی توجهی نکرد و گفت:
-ولی اخه من چه جوری باید جاسوسی دامبلدور را بکنم اون که الان تو قبرش خوابید؟
-هیسسسسسسسسسسسسس!
بابا تو این جریان مثلا زنده اس ....ضایع نکن رول رو...
-اهان ا اون لحاظ...باشه..با کمال میل...
سه مرگخوار در حالی که هنوز این شکلی بودند:
-
هیچ نگفتند.
-اه..بسه دیگه...تکراری شد.
-اوکی...چشم...پس قبول میکنید نه؟
-گفتم که...با کمال میل...بسیار خب الان باید چه کاری را انجام دهم؟
ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۰:۳۶:۱۳
ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۱:۰۳:۲۵