با عرض معذرت از آبرفورث عزیز. می دونم مهلت شرکت در المپیک تموم شده، ولی چون سوژه ای که دادی دوست دارم، به محض اینکه فرصت کردم نوشتمش.
غر می زنم:
هیچ می دونی چن وقته به چشام نگاه نکردی؟
رویت را بر می گردانی، هنوز هم به من نمی نگری. نگاهت را غریبانه به دوردست می دوزی و سکوت می کنی.
ادامه می دهم:
- حتی یه ذره هم به من اهمیت نمیدی؟ مگه من رفیق سالای دور و نزدیکت نبودم؟ مگه همیشه دم از وفاداری توی دوستیات نمی زدی؟ مگه همیشه نمی گفتی
همه چی فدای رفیق؟اشک در چشمان عسلیت حلقه می زند. حتی سعی نمی کنی از جاری شدنش بر گونه هایت جلوگیری کنی. قلبم به درد می آید ولی سنگدلانه ادامه می دهم:
- چن ساله همراهت بودم؟ چن ساله شب و روز باهات بودم؟ مگه من رازدار اشکای شبونه و آه های روزانۀ تو نبودم؟ چی شده ولم کردی و حتی بهم نگاه نمی کنی؟
سکوتت را ادامه می دهی. عصبانی می شوم و ضربه ای به مانعی که میانمان وجود دارد می کوبم:
- این مانعو بردار. بذار نزدیکت بشم. بذار لمست کنم. بذار توی وجودت بمونم. اینقدر منو از خودت نرون.
آه می کشی. چنان سوزناک که تمام تار و پود قلبم به لرزه می افتد ولی همچنان اصرار می کنم:
- بذار بازم باهات باشم. بذار بازم اشکاتو پاک کنم. آهتو خاموش کنم. بذار بازم دوست باشیم. دلم برای صدات تنگ شده. برای زنگ خنده هات، برای شیطنت گاه به گاهت. دلم برات تنگ شده. این مانعو بردار. بذار بهت نزدیک بشم.
سرانجام رویت را به سوی من بر می گردانی. مستقیم به چشم هایم نگاه می کنی. کاش هرگز این نگاهت را نمی دیدم. کاش نفرت در چشمانت بود ولی این سرمای زمهریر را در عمق چشمانت لمس نمی کردم. با صدایی به همان سردی، شلاق کلامت را بر بدنم می کوبی:
- نه! این مانع برای همیشه بین ما می مونه. تو دیگه هیچ وقت نمی تونی ازش رد بشی. تو دیگه برام مردی! تو دوست من نیستی. تو تنها یه خیالی که توی حباب ذهنم به وجود اومدی و رشد کردی. یه عمر با خیال زندگی کردم و روی حباب های پوچی که از دنیای اطرافم ساخته بودم. هر روز با حباب های پوچی که می ساختم و تو برام بزرگ و بزرگترشون می کردی زندگی می کردم و زجر می کشیدم. حالا می خوام حباب ها رو نابود کنم. دیگه نمی خوامشون. می ترکونمشون حتی اگه توی کهکشان نابودی سقوط کنم.
دوباره از من روی برمی گردانی. فریاد می زنم:
- منو از این حباب بیار بیرون. یا لااقل دوباره برگرد این تو پیش خودم. بذار بازم دوست باشیم!
پشت به من کرده ای و دور می شوی. چیزی را از دست راستت به زمین می اندازی. شی ء چوب مانندی که حلقه ای روی آن قرار دارد. می شناسمش. حباب سازی که در کودکی از برادرت هدیه گرفته ای، کم کم به پایین سقوط می کند و تمام حباب هایی که در اطراف منند یک به یک می ترکند. قهقهه می زنی و با شادی در میانشان سقوط می کنی.
می دانستم بدون ما خواهی مرد. تو نمی توانی بدون حباب زندگی کنی. هیچ کس نمی تواند.