هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت دوم:


صدای ضربات چوب روی چوب و تصویر مبهمی از یک استادیوم کوییدیچ، نوید شروع قسمت دوم از فصل اول سریال جواهر خونین را می داد. اولین تصویر واضحی که روی صفحه تلوزیون نقش بست، رختکن تیم هارپی هالی هد بود.
- من از اونا شکایت میکنم. این رفتار بی حرمتیه. این کارا...

گویندالین به چهره رون ویزلی نگاه کرد.
- دقیقا کدوم رفتار ویزل؟ می بینی که قریب به اتفاق مظنونین نمی تونن مرتکب این جرم شده باشن و تو اینجایی، چون مربی تیم چادلی کنونز هستی و دقیقا ور دل اون مقتول بدبخت نشسته بودی. و راستی، حالا که حرفش شد، اون دقیقا زیر دماغ کک و مکی تو نشسته بود. چطور وقایع رو ندیدی؟

صورت رونالد ویزلی، تقریبا هم رنگ موهایش شد.
- چون داشتم تو رو نگاه می کردم که با بازی کثیفت جستجوگر منو زمین زدی.
- من کوییدیچ رو همون جایی یاد گرفتم که تو هم یاد گرفتی پس جرات نکن بگی من کثیف بازی می کنم.
- و تازه منم خیلی تمیزم. هم خودم. هم پرواز کردنم. هم بازیم.
- تو...

صدای باز شدن درب رختکن، باعث شد پاسخ رونالد ویزلی نیمه کاره بماند. رئیس اداره کاراگاهان به طرف اتاق دوم رختکن رفته و به ماموران گفت مظنونین را یکی یکی برای بازجویی به آنجا بفرستند و در ضمن، اجازه ندهند که آنها با هم صحبت کنند.

**************

مسابقه تمام شده بود اما هیچکس حق نداشت استادیوم را ترک کند. مردم که خسته و کلافه شده بودند، حالا صندلی ها را با جادو به جای بهتری برای نشستن تبدیل می کردند. گروهی بی حوصله و بخشی از مردم وحشت زده بودند. هیاهو گرچه کمتر و آرام تر شده بود، اما هنوز ادامه داشت.
در جایگاه vip یک نفر در حال غر زدن بود.
- ماگل ها رو مسخره می کنن. و فکر می کنن جادو همه چیزه. من شاید فشفشه باشم ولی حاضرم به همه مقدسات جادوگرها و ماگل ها قسم بخورم که شزا این پرونده در کمتر از 5 دقیقه حل می کرد.
- شزا؟ شزا دیگه کیه؟ می تونم بغلش کنم یا بهش قاصدک فوت کنم؟

مرد جوان که بیل نام داشت به گوینده این حرف نگاه کرد.
- بغلش کنی؟ راستش، هیچکس جز جان واتسون و خانم هادسون بغل کردن شرلوک هولمز رو تست نکرده.
- شرلوک هولمز؟ اون دیگه کیه؟ یه جور قاصدکه؟

مرد جوان لبخند کجی زد.
- کی؟ شرلوک؟قاصدک؟ اون پادشاه کشف جرمه. خدای استنتاج!

دوشیزه بنفش پوش به او نگاه کرد.
- اون کجا درس خونده؟ چرا تا حالا دامبلدور ازش اسمی نیاورده!

مرد با حیرت به او خیره شد.
- منو گرفتی؟ شرلوک یه ماگله!
- اون ماگل می تونه به ما کمک کنه؟
- معلومه که می تونه. اون بهترینه.
- پس چرا خبرش نمیکنی؟
- یادت رفته ما تو یه استادیوم کوییدیچیم؟
- نه ولی دامبلدور بلده با ماگل ها تماس بگیره.
.
.
.

***************

بازجو خسته و کلافه بیرون آمد. به نفر آخر اشاره کرده و گفت:
- تو و اون جاروی وراجت! من مطئنم که تو مجرمی! بیا اینجا دختر.

گویندالین که مشغول بازی با گوی زرین شده بود زیر لب گفت:
- نمیشه یه قتل دومی هم اتفاق بیافته؟ چرا یکی نمیزنه این ارور رو بکشه!

یک نفر با شتاب در رختکن را باز کرد.
- قربان! وزیر روستایی خواسته تحقیقات رو متوقف کنیم. همه منتظرن که اون کاراگاه ماگل بیاد.

بازجو با تعجب به کارمند وزراتخانه نگاه کرد.
- کاراگاه ماگل؟ اون دیگه از کجا اومده؟ اصلا اون کیه! اسمش چیه؟
- اسمش؟ در واقع منظورت اینه که اسمم چیه؟ اسم من شرلوک هولمزه! جرم کجا اتفاق افتاده؟

دوربین روی صورت مردی با موهای مشکی نسبتا آشقته و چشم هایی به رنگ آسمان ابری که پالتوی مشکی بلندی به تن کرده و دست به سینه ایستاده بود، متوقف شد. صدای ضربات چوب در تیتراژ پایانی فیلم به گوش می رسید.

- واتسون! یه قتل و یه سرقت! نظرت چیه؟
- بس کن شرلوک می دونم که مشتاقی توضیح بدی! پس بگو!
- حتی نمیخوای تلاش کنی؟
- یکی اینجا مرده!
- همیشه می میرن! کار مقتولا همینه دیگه! هی! این جارو بود؟

تصویر روی صورت شرلوک متوقف شده و سپس سیاه شد!





تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵:۰۳ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
سریال در جست و جوی خود:قسمت اول


-امیلی هوا داره تاریک میشه.
-باشه... باشه... اومدم.
ردای آبی آسمانی را تنش کرد، موهای بلوند روشنش را که حالا به رنگ قهوه ای گرمی رنگ کرده بود بر خلاف همیشه که روی شانه هایش پخش و پلا بود به طرز مرتبی پشت سرش جمع کرد،لبش را با نگرانی گزید و با نگرانی به تصویر خودش در آینه نگاهی انداخت. با دقت خودش را ورانداز کرد، میخواست مطمئن شود هیچ چیز مشکوکی در ظاهرش باقی نمانده باشد. نباید کسی میفهمید که او یک مرگخوار است.
چوبدستی اش را برداشت، بعد نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت.
پیتر از دیدن امیلی با این ظاهر جدید تعجب کرده بود.
-واو...تو... خب تو تغییر کردی.
-میدونم. باید تغییر میکردم...

دبورا با سرزنش به امیلی نگاهی انداخت و گفت:
-من هنوزم میگم تو نباید این کارو میکردی! این یه بازی نیست امیل... یه سرنوشته... یه مسیره.

امیلی از این وضعیت کلافه شده بود، درست از هفته پیش که قرار شده بود پا در این راه بگذارد دبورا همین رویه را پیش گرفته بود. او دبورا را به عنوان خواهر بزرگتر دوست داشت اما گاهی از این که مجبور باشد باید و نباید های او را بشنود خسته میشد.
او پیتر را بیشتر دوست داشت. او هنوز کوچک بود، نه خیلی کوچک ولی از امیلی کوچک تر بود.
امیلی با بی حوصلگی پاسخ داد:
-باشه! باشه! تو اینو به من گفتی اما این چیزیه که من انتخاب کردم حالا هر قدر که میخواد خطرناک باشه! من میتونم از پسش بر بیام بهم اطمینان کن.
قبل از این که دبورا سرزنش دیگری ترتیب بدهد امیلی و دبورا هر دو در دست چپشان احساس سوزش کردند.
دبورا ردایش را بالا داد و به علامت شوم روی دستش نگاهی کرد، علامت سیاه شده بود. دیگر وقت رفتن بود.
هر دو همزمان چوبدستی هایشان را برداشتند و به پیش لرد سیاه آپارات کردند.
چند لحظه بعد در محضر لرد سیاه بودند، امیلی مضطرب بود، کف دستانش عرق کرده بود مدت زیادی نبود که به حلقه مرگخواران نزدیک لرد سیاه وارد شده بود و علامت شوم دریافت کرده بود. با احترام تعظیم کوتاهی کرد.
مکالمه را لرد سیاه شروع کرد:
-اینطور که معلومه آماده ای امیلی. انتظار داریم درست انجامش بدی.

امیلی شجاعت نگاه کردن به لرد را نداشت بنابراین همانطور که چشمانش را رو به پایین انداخته بود گفت:
-من... من تمام سعی خودم رو خواهم کرد لرد سیاه... نا امیدتون نمیکنم.

دبورا حرف امیلی را ادامه داد:
-امیلی از پسش بر میاد لرد سیاه، اون... اون با قدرت مقابل مشکلات این راه می ایسته.

لرد سیاه با لحن سرد همیشگی اش پاسخ دبورا را داد:
-قدرت همه چیز نیست، گاهی وفادارای از خود قدرت هم قدرتمند تره. خواهرت وارد بازی ای میشه که تصمیماتی که باید برای ادامه بازیش بگیره وفاداریش رو خواهد سنجید. تصمیماتی سخت...

سپس ادامه حرفش را خطاب به امیلی ادامه داد:
-تو یه مقصد داری و با هدفی مشخص وارد محفل خواهی شد. فراموش نکن که هر اتفاقی بیفته تو برای ارتش سیاه خواهی جنگید. فراموش نکن چرا و برای چه کسی وارد این بازی شدی، و فراموش نکن چقدر به خاطر افراد محفل آسیب دیدی. هنوز هم هر وقت که به تو نیازی باشه توسط علامت شوم فراخوانت به تو ابلاغ میشه و تو در اسرع وقت در محضر ما حاضر میشی.

امیلی سرش را به نشانه اطاعت تکان داد.
-بله ارباب حتما.
-دیگه میتونید برید. بازی برای تو از همین حالا شروع شده زیبا بازی کن.
امیلی دوباره تعظیم کوتاهی کرد و به همراه دبورا آپارات کرد.
کمی دورتر از مقصدشان ایستاده بودند، اینجا جایی بود که باید از دبورا جدا میشد.
پیش از دبورا شروع به صحبت کرد:
-من از خودم محافظت میکنم، نمی بازم... اما این یه قماره و باید هر چیزی رو احتمال بدیم، حتی از دست دادن تمام زندگیم رو... فقط ازت میخوام توی این مدت حسابی مواظب پیتر باشی، من نمیخوام یکی دیگه از اعضای خونوادمو از دست بدم.

دبورا احساساتی بود اما هیچوقت احساساتش را بروز نمیداد هر چند چشم هایش همه چیز را رو میکردند.
امیلی و دبورا همدیگر را در آغوش کشیدند و خداحافظی کردند.
از این جای راه به بعد، دیگر امیلی تنها بود. تنها میجنگید، تنها پیروز میشد، و یا شاید تنها شکست میخورد

______
ادامه دارد...

سخن کارگردان: شخصیت های این سریال بیشتر بر مبنای کتاب هستند نه سایت.


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۲۲:۳۵:۴۰

تصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۰۶:۱۸
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 550
آفلاین
داستان هایی از زوپس
قسمت سوم: رول آو ترونز 3

بخش اول‌

استورمز اند

در میان طوفان گرد و خاکی که محیط را در می‌نوردید، قلعه بلندی سر به فلک کشیده بود. درون قلعه، چندصد جن خانگی با همهمه مشغول نظافت و گردگیری محیط بودند. اما درمیان سیل انبوه کارگران قلعه، یک جن عجیب وجود داشت که توجه را به خود جلب می‌کرد. جن مذکور، در میان ردای سلطنتی و تاج بزرگی پیچیده شده بود و عملا تشخیص دادن اینکه یک جن است یا فقط یک ردای متحرک، کاری بس مشکل بود.
جن مذکور، وینکینیس نام داشت. به قولی، او را عمه ریگولوس می‌دانستند. اما خب، وینکی خیلی دون مایه تر از این حرف ها بود که خودش را با یک پادشاه مقتدر و خفن، فامیل بداند. به همین دلیل یک روز از خواب پاشد و یک مافیای بزرگ به راه انداخت که بروند و اسم پادشاه ریگولوس را لکه دار کنند. به این ترتیب، پادشاه ریگولوس وینکی را به جرم توهین به وبمستری کشور اعدام می‌کرد و وینکی جن معدوم می‌شد!
خلاصه، مافیای بزرگ رفتند و جار زدند که: «پادشاه مقتدر، ریگولوس کبیر، پسر پدرش نیست!»
اما مردم معمولا بی ادبند! به خاطر همین هم جنبه بی ادبی ماجرا را گرفته بودند و فکر کرده بودند که پادشاه ریگولوس، پسر پدرش نیست و پسر دایی اش است مثلا! این موضوع هم کل کشور را به بدبختی کشاند و باعث شد که هر کسی برای خودش بلند شود و ادعای پادشاهی کند. یکی از آن افراد هم خود وینکینیس بود!

یکی از اجنه، دوان دوان پیش جن بانو آمد و گفت:
-جن نکبت، سربازا آماده بود. ارتش بانو وینکینیس الان تونست عازم مدیریت لندینگ شد و پادشاه ریگولوس مقتدر رو کشت! جن دون مایه باید هرچه زودتر تن لشش رو آماده کرد و رفت که ارتشش رو فرماندهی کرد.

بانو وینکینیس از جای برخاست و پس از مرخص کردن جن قاصد، مسلسلش را برداشت و به سبک آرنولد چند تیر هوایی در کرد. بعد هم به راه افتاد.
و بدین ترتیب، ارتش اجنه برای جنگ عازم مدیریت لندینگ شدند. هرچند آنها دقیقا نمی‌دانستند که از جنگ پیش رو، چه چیزی عایدشان خواهد شد؟ چون حکومت کردن کار یک جن نیست و وظیقه اجنه این است که کار کنند و با حقارت بمیرند. فوقش هم پس از تصرف مقام وبمستری، همه اهالی کشور را تبدیل به جن خانگی می‌کردند تا درکنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنند. هرچیزی بالاخره باید تجربه شود. شاید هم می‌رفتند و با حقارت می‌مردند. و چه چیز از تحقق آرزوی دیرینه شان بهتر؟

فرماندهان بانو وینکینیس قبل از حمله، نشستند و فکر کردند که اول باید به که حمله کنند و کدام استراتژی را برگزینند و سر کدام متحد شیره بمالند و نیزه را از پشت در کمر چه کسی بزنند و هزاران فکر دیگر که همه به ذهن هوشیار و تیزهوششان خطور کرد. فی الواقع چون خیلی روی غلتک افتاده بودند و ذهنشان خیلی از شدت افکار جنگی ورزیده شده بود، نشستند و افکار دیگری نیز کردند. به این صورت که اگر روزی مدیریت را دزدیدند و کورممدی خواست با 39 ریالش 6 مداد رنگی بخرد و با 20 ریال دیگرش، 4 مداد پاک کن بدزدد، چقدر به اقتصاد کشور کمک خواهد شد.
سرانجام، سران ارتش وینکینیس به این نتیجه رسیدند که باید با اسب هایشان پیتیکو پیتیکو کنند و بروند سراغ نگهبانان دیوار تا از آنها درخواست کمک کنند. حتی نگهبانان دیوار می‌توانستند همان دیوار را برداشته و به سمت مدیریت لندینگ پرتاب کنند تا همه بمیرند! وینکی و افسرانش خیلی باهوش و منطقی بودند.

به این ترتیب، همه به سمت شمال کشور دویدند تا به دیوار برسند. سرراهشان، یک دختر موبنفش به اسم ویوساندره بودلر را هم برداشته و توی جیبشان گذاشتند تا درمواقع اضطراری از او استفاده کنند.

بعدتر...

-عه! اینجا که همه مرده بود.

وینکینیس جن نفهمی بود. جنی بود که هیچ چیزی در کله کوچکش نداشت. بدتر اینکه بارتی کراوچ جونیور هم او را با اردنگی از خانه لاکچریش بیرون انداخته و حتی یک تف هم کف دستش نگذاشته بود که جن بدبخت بتواند برود و تفش را بفروشد و گذران زندگی کند. اما با تمام نفهمی و سیاه بختیش، یک چیز را راست می‌گفت: همه مُرده بودند!
اجنه نمی‌دانستند که مرگ تمامی ساکنان دیوار تنها به دلیل خیزش دوباره عنتونین ها بود. به همین دلیل هم مشغول وارسی محیط شدند و چون چیزی نیافتند، تصمیم به زنده کردن یکی از اهالی دیوار گرفتند تا بلکه به جوابی برسند.
وینکینیس رو به بقیه همقطاران جنش گفت:
-وینکینیس پیشنهاد داد که یکی از دیواری ها رو گرفت و دل و روده‌اش رو ریخت بیرون تا به کدهای درونیش دست پیدا کرد. اونجا از طریق دوباره کدگذاری کردن داده های منشا، خاطرات نزدیک رو حفظ کرد. بعدشم دیواریِ بازمکودگذر رو به تنظیمات کارخونه برگردوند تا زنده شد. وینکینیس جن بیل گیتس خووب؟

اجنه می‌خواستند طبق دستورات بانویشان عمل کنند و جن مایکروسافتی شوند که ناگهان ویوساندره از میان جمع بیرون پرید.
-برین کنار. خودم زنده شون می‌کنم!

و در میان بهت و حیرت همگان، دستی توی اجساد نگهبانان دیوار برد و یک جسد را بیرون آورد. جسدی که از قضا، جسدِ آرسینوس اسنو بود.
ویوساندره، جسد را روی تخته سنگی گذاشت و به دورش چرخید و کلی ورد خواند و جادو کرد.
-جـــــــــــــــــــادو!
-جـــــــــــــــــــادو!

بله! اجنه هم همزمان با جادو کردن ویوساندره، به دور جسد می‌چرخیدند و کنجکاوانه به اتفاقی که درحال افتادن بود، می‌نگریستند.

-جـــــــــــــــــادو! عه... زنده شد! زنده شد! آبجیتون زنده ش کرد!

آرسینوس با تعجب از مرگ برگشت و به دنیای اطراف نگاه کرد. نگاه کرد و نگاه کرد و جز یک موبنفش و تعداد انبوهی جن، چیزی ندید. بعد هم ماهیچه های تازه زنده شده اش را ماساژ داد و بر روی تخته سنگ نشست.
-عه؟ من الان زنده شدم دوباره؟ مگه مُرده بودم اصلا؟ چه دنیای عجیبیه! یاد بگیرین ازم.

اجنه هم پس از اندکی تعمق و شگفتی در اوضاع و احوال آرسینوس، سعی کردند از او یاد بگیرند و جن خوب شوند.
وینکینس از آرسینوس پرسید:
-خب... وینکینیس خواست دونست دیواری ها چرا مُرده بود. وینکی تونست دونست؟
-وینکی تونست دونست!
-وینکی جن توانای خووب؟
-هاا! ولی قبلش باید بقیه اجساد رو هم مثل من زنده کنین.

ویوساندره بلند شد و رفت تا بقیه اجساد را هم مثل آرسینوس زنده کند...

بخش دوم


پس از گذشت چندین ثانیه و دقیقه و ساعت و روز، سرانجام تمام نگهبانان دیوار توسط ویوساندره و اجنه پیرامونش زنده شدند و به زندگی پرداختند. اما یک مشکل اساسی وجود داشت.
یکی از اجنه، پاچه ردای ویوساندره را گرفت و آن را تکان داد.
-دابی سوال داشت. چرا همه دیواری ها قیافشون یکسان شده بود؟ چرا همه شبیه آرسینوس اسنو بود؟

ویوساندره چرخی به هفت تیرش داد و به چند خط بالاتر اشاره کرد.
-چون داوشتون اینجا گفته که: "بقیه اجساد رو هم مثل من زنده کنین." ماعم بقیه اجسادو هم عینهو خودِ اسنوش زنده کردیم.

بله! دیوار بزرگ وسترجادوگران پر شده بود از یک مشت آرسینوس اسنو! ویوساندره جن پرینتر خوب بود!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۲۱:۵۶:۲۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول
قسمت اول: جواهر خونین



تصویر تلوزیون تاریک بوده و هیچ چیز دیده نمی شود. تاریکی به قدری زیاد است که به نظر می رسد هیچ چیز، شنیده هم نمی شود. تقریبا تمام ببیندگان به این فکر می افتند که نکند آنتن های جادویی مشکلی پیدا کرده یا تلوزیونشان خراب شده است.
اما پیش از آنکه کسی دست دراز کرده و بخواهد کانال تلوزیون را تغییر دهد یا خاموشش کند، صداهایی شنیده شد. چیزی میان فریاد و همهمه. تشویق و شادی. هراس و گریه.

از تاریکی کاسته شده و تصویر کم کم واضح میشود.
دوربین آهسته آهسته بالا آمده و از یک جعبه خالی با مخمل مشکی کلوز آپ می گیرد.صدای همهمه و فریاد، انگار از جایی به جز تلوزیون شنیده می شود.
جایی پشت سر بیننده ها.
صدایی بلند تر از همهمه به گوش می رسد.
- به هیچی دست نزنید. این صحنه جرمه!

ریگولوس بلک در حالیکه دستش را عقب می کشید غر زد:
- اگه قراره ما به هیچی دست نزنیم، تو حتی نباید نفس بکشی هاگرید. و برو عقب تر! سرقتمو خراب کردی.
- تو حتی الانم سرقت می کنی؟

ریولوس بلک، زیر چشمی به گوینده آن حرف نگاه کرد.
- هی! من یه سارق شریف و محترمم. حداقل من دارم توی صحنه جرم، مرتکب جرم می شم. اونم یه جرم واقعی نه اینکه مثل تو ساحره ها رو دید بزنم رودولف!

رودولف نیشخند زد.
- دید زدن ساحره ها که جرم نیس. یک عمل نشاط آوره! مخصوصا اگه وسط چند تا ساحره با کمالات باشی.

ریگولوس بلک پوزخندش را کنترل کرد.
- خودتو جمع کن مرد! اینجا یکی مرده!
- چقدرم که برای ما صحنه کمیابیه!

صدای خنده های آن دو باعث شد توجه بقیه را جلب کنند. یکی از افراد وزارتخانه که ردای کاراگاهی به تن داشت، به سمت آنها آمد.
- آقای لسترنج! مقتول یه ساحره اس. قطعاً شما اونو دیدین. درسته؟

رودولف اخمی کرده و قمه را در دستش چرخاند.
- معلومه که دیدمش. یه ساحره باقد 180. موهای مشکی براق و سایز 38.
- خب شما تصادفاً موقع ارتکاب جنایت نگاهش نمی کردید؟
- ام... نه راستیاش. اون موقع مهاجم خوشگله تیم ساحره ها داشت گل میزد. منم سعی داشتم مخشو بزنم که اونم بتونه مخ گویندالینو بزنه! هی! من اینو نگفتم!
- منظورت اینه که من بی کمالاتم؟

گویندالین جارویش را مثل یک بازیکن بیسبال که در موقعیت ضربه زنی قرار گرفته باشد، در دست گرفته بود.
- نه الین. منظورم اینه که.... آخه تو یه کم در مقابل جادوگرای جذابی مثل من، محجوب به نظر می رسی. می دونی من....

گویندالین آهسته موهایش را به یک طرف سرش هدایت کرد.
- ممنون رودولف. میدونی... من علاقه ای ندارم بین تو و ساحره هات قرار بگیرم بنابراین....
- اهم!

رودولف، گویندالین و سیخو به کسی که سرفه می کرد، نگاه کردند.
- ببخشید مانع فرآیند مخ زنی تون میشما.ولی یکی اینجا مرده!
- هی! داد نکش. مردن که چیز عجیبی نیست. همه می میرن. من می میرم. تو می‌میمیری. اونم می میره. حتی ساحره های با کمالاتم می میرن!
- البته همه به جز ارباب. ولی میدونی چیه هکتور، کمتر کسی وسط یه مسابقه کوییدیچ در حالیکه مراقب مدال یاقوت مسابقه فیناله می میره.
- خب تقفصیر خودشه آرسینوس. من بهش گفتم که باید معجون مراقبت می خورد. هی منو کجا می بری؟

کاراگاه نگاهی به هکتور انداخت.
- همونطور که می دونی معجون ساز، یکی اینجا مرده! و یه جواهرم دزدیده شده! ما اینجا به همه مظنونیم. حتی تو معجون ساز. حتی اون دس کج. حتی این جارو به دست. از کجا معلوم که جواهرو تبدیل به اسنیچ طلایی نکرده باشه؟ یا به جاروش. یا حتی قمه ها اون قمه کش! بیاریدشون!
- دیوونه شدی؟ من این مدال رو با دستای خودم تحویل دادم. آخه چرا باید بدزدمش خنگول!

کاراگاه با خونسردی سیخو را برداشت و گفت:
- من می تونم جاروتو به جرم توهین به مامور دولت توقیف کنم.و قمه های تو رو هم! چون خطرناکن!
- نــــــــــه. اوی وایسا کارگردان هندیش نکن! چی چی رو قمه ات رو توقیف کنم؟ قمه من ینی ناموس من!

صدای زیر و ضعیف سیخو شنیده شد.
- ینی خااااااائک بر اون فرقت الین.
- راستی تا اینه ره یادم نرفته دس بندازین دهن این جارو ره چسب بزنین. اینم لیست ملظومین ... منظونین ... من ... لیست کسایی هسته که اینا ره شک داریم! خرکش کنید بارید رختکن ایناره.

همزمان با اوج گرفتن صدای همهمه، دوربین روی لکه های خونِ جعبه مدال و سپس صورت وحشت زده ساحره ای که به قتل رسیده بود، زوم کرد. صدای فریادهای اعتراض، کم کم به موسیقی ای با ضرب آهنگ طبل و ضربات چوب تبدیل شد و این کلمات روی صفحه تلوزیون نقش بست.

منتظر قسمت بعدی باشید


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۱۴:۳۰:۵۹

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۰۶:۱۸
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 550
آفلاین
انجمن سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت دوم: رول آو ترونز 2

بخش اول

مدیریت لندینگ

درمیان راهروهای تو در توی کاخ پادشاهی، یک اتاقِ لباسشویی بزرگ وجود داشت. هرساله اتاق لباسشویی پر می‌شد از هزاران خدمتکار و جن مختلف که از سرتاسر قاره جمع می‌شدند و می‌آمدند تا در مسابقه «لباسشوی برتر» شرکت کنند. اما خب، به دلیلی نامعلوم، مسابقه مذکور هیچ گاه تمام نمی‌شد و تمام داوطلبان برای یک سال تمام کار می‌کردند و لباس می‌شستند. چندنفری هم در آن بحبوحه می‌مُردند و جایشان با داوطلبان جدید سال تعویض می‌شد. از آن جایی هم که تمام لباسشویی ها تنها بخاطر انتخاب برنده انجام می‌شد، دربار مجبور نبود هیچ پولی به عنوان حقوق به کارکنان بدهد. این بود بصیرت و دانایی پادشاه ریگولوس کبیر و اقتصادی!
اما پس از قتل ناجوانمردانه وزیر فنگ، اوضاع بر روال دیگری استوار بود. دیگر شلوغی و همهمه‌ای دیده نمی‌شد. تنها یک نفر بود که به ناچار تمام لباسشویی ها، نظافت ها، تمیزکاری ها و آشپزی ها را برعهده گرفته بود. و او کسی نبود جز سانسا پاترِ کله زخمی؛ دختر بزرگ فنگ!
سانسا، سوگلی سابق شاه بود که پس از مرگ پدرش، اعتراضات زیادی به نحوه مدیریت و پادشاهی ریگولوس کرده بود. و از آنجایی که آدم ها نباید به نحوه پادشاهی همدیگر کار داشته باشند، پادشاه ریگولوس او را از درگاه عطوفت خویش رانده و مسئول کارهای دون مایه ی کاخ کرده بود.

-هـــــــــــــــــــی... عجب شیرموزی خوردم!

سانسا واقعا هم عجب شیرموزی خورده بود! پس از مدت مدیدی کار اجباری در راهروهای قصر، تنها چیزی که عایدش شده بود، یک کمردرد خیلی بد بود. علاوه بر کمردرد، حتی زیردلش هم از حجم انبوه کار و بدبختی درد گرفته بود. این زندگی دیگر زندگی نبود.
سانسا ناگهان متحول شد. او باید کاری می‌کرد. باید دستی می‌جنباند و خود را هر چه سریعتر از منجلابی که تویش فرو رفته بود، نجات می‌داد. پس در کسری از ثانیه بار و بندیلش را جمع کرد. بعد هم مقداری اسپند در شومینه ریخت و تویشان پرید و غیب شد. سانسا رفته بود! رفته بود که زندگی جدیدی را با خواهر و برادرهای پدرسگش شروع کند.
اما سانسا از هیچ چیز خبر نداشت...

سرزمین های رودخانه

جنگ لرد ولدمورت برای تصاحب تاج و تخت، سهمگین تر شده بود. او از شروع جنگ توانسته بود ارتش عظیمی فراهم آورده و دشمنانش را یکی پس از دیگری قطعه قطعه کند. اکنون هم وزیر جدید ممکلت را گرفته و در زندانی انداخته بود تا آنقدر آب خنک بخورد که سرماخوردگی به گریبانش بیاید و بعد هم آنفلوآنزا بگیرد و بمیرد. بله! لرد ولدمورت با کسی شوخی نداشت.
سرانجام خبر دستگیری وزیر مملکت به گوش پدرش رسید. پدرش هم که یک روستایی بسیار باابهت و غیرتی بود، تصمیم گرفت لشکر بکشد و کل مملکت را زیر پا بگذارد تا پسرش را نجات دهد. به همین دلیل هم خودش را در وسط جنگ انداخت و با کله پیش لرد ولدمورت رفت تا آزادی فرزندش را خواستار شود.

روستایی گفت:
-لرد ولدمورته، خواستاره ره هستیمه که پسرمونه با گاومیشش آزاد کنینه.
-خواستار هستین که هستین. آزاد نمی‌کنیم. چرا باید آزادش کنیم؟
-چون پسر روستایی زیاد عادت به جاهای ترک و تاریکه ره نداره. بخاطر همین ممکن هسته که یهو به سرش بزنه ره و شیر گاومیششه به در و دیوار بپاشه. ما هم نگران در و پنجره زندان شما هستیمه که یه وقت کثیف نشه. روستایی خیلی همدل هسته و به در و پنجره مردم اهمیته ره میده.
-عه؟ خب پس. آزادش کنین بره.

و به این ترتیب، باروفیوی روستایی، وزیر ممکلت، را از زندان تنگ و تاریکش بیرون کشیده و به پیش پدرش بردند.
اما باروفیو از آزادی خود خوشحال نشد. پس طی یک سری حرکات رزمیِ روستایی، اقدام به زیرگیری محافظین اطرافش کرد و همه آنان را ضربه فنی کرد. بعد هم چوبدستی اش را کشید و رو به پدرش گرفت.
-پدر باروفیو به باروفیو خیانته ره کرده. باروفیو نخواسته که از زندان تنگ و تاریکش بیرون اومده و دوباره به پادشاه ریگولوس خدمته ره بکنه. پس پدر روستایی باید مرگه ره بکنه. پیو پیو پیو!

و این چنین بود که پدر باروفیو در اوج ناباوری توسط پسرش به قتل رسید. پسر قاتلش هم پس از قتل و مقتول بازی هایش، گاومیش را برداشت و به سمت ارتش روستایی خود پناه برد.

-

بخش دوم

جایی دیگر در سرزمین های رودخانه - قلعه ریورران

ادی کارمایکل-بیلیش و کتی بلتالی -خواهر زن فنگ- پشت میزی نشسته و غذا می‌خوردند. ادی هر ازچندگاهی از دستپخت کتی تعریف کرده و همراه غذا، مقداری پاچه هم می‌خورد تا سیر شود! وزیر خزانه از همان ابتدای زندگی اش هم آدم گرسنه ای بود و هر چیزی که گیرش می آمد را می‌خورد. حتی چندبار هم نزدیک بود شیر گاومیش باروفیو را بدزدد و بخورد که متاسفانه دایی پادشاه ریگولوس -رودولف روستایی- مچش را گرفته و بعد هم او را کتک زده بود. کار خوبی هم کرده بود! چون به هر حال شیر گاومیش دزد، گاومیش دزد هم می‌شود.

ادی ناگهان به خودش آمد و دید که اینطوری دیگر اصلا نمی‌تواند. ادی باید حتما به کسی که دستپختی خوب داشت، ابراز علاقه می‌کرد. بعد هم با او طرح ازدواج می‌ریخت که تا آخر عمرش غذاهای خوشمزه و چرب و چیلی بخورد و سرطان بگیرد. ادی آرزو داشت یک مرگ چرب و چیلی و سرطان زده داشته باشد تا تف بیندازد روی صورت همه کسانی که شعارشان «سالم زندگی کردن» است. ادی خیلی گردن کلفت بود!
سرانجام، بیلیش عزمش را جزم کرد تا آنچه که در دلش بود را بیرون ریخته و توی سر و صورت کتی بپاشد. پس شش ها را از هوا پر و ابراز علاقه اش را به سمت کتی پرتاب کرد...

پاق!

در یک حرکت خیلی جالب و تعمق برانگیز، موجودی از غیب بین ادی و کتی بلتالی افتاد. ابراز علاقه سرگردان ادی هم یک راست رفت و خورد توی چشم و چال موجود بدبخت!

-اه! این چی بود خورد توی چشم من؟ خواستیم آزاد شیم از زیر یوغ پادشاه ریگولوس مثلا!

موجود تازه وارد، سانسا پاتر بود! سانسا پس از مدت سرگردانی در شومینه های سراسر وسترجادوگران، سرانجام تصمیم به آپارات به قلعه خانوادگی شان کرده بود تا بیاید و پیش خاله کتی اش گذران زندگی کند و نانی بخورد. اما حیف که جا و وقت اشتباهی را انتخاب کرده بود!
کتی طی یک حرکت سریع و خشن، سانسا را بغل کرد و او را آماج ماچ های گاه و بیگاهش قرار داد.
-به به! کجا بودی تو؟ قربون اون کله زخمیت برم! توی مسیرت یه نقطه پیدا نکردی راستی؟
-ها؟

همینطور که کتی مشغول توضیح دادن داستان گم شدن نقطه اش به سانسا بود، ادی در افکارش غوطه می‌خورد! ادی غوطه خورد و غوطه خورد و فکر کرد و فکر کرد... سانسا، همان نیمه گمشده او بود. ادی باید با سانسا ازدواج می‌کرد! ادی باید با سانسا بچه دار هم می‌شد. بعد بچه هایش را می‌فرستاد به مدرسه تا هرکدامشان تحت تاثیر آموزش بد قرار گیرند و قاتل و جانی شوند. بعدترش هم به دیوار فرستاده می‌شدند تا از وسترجادوگران دفاع کنند و درصورت لزوم، اولین کسانی باشند که با ورود عنتونین ها، عنتونینی می‌شوند. این ها همه اش بخاطر عشق والدین به فرزندان بود!

پس خیلی زود، ادی دست به کار شد. برای شروع کار هم رفت و خاله عروس را از بالای سقف خانه انداخت پایین تا آخرین خویشاوند بزرگ خانواده سانسا را هم کشته و خیالش از بابت فامیل های عروس راحت باشد. بعد هم بدو بدو رفت و یک دسته گل را توی یک جعبه شیرینی گذاشت و به سانسا داد.
اما از همان دوران قدیم، پاتر-فنگها خیلی حریص بودند و هدایای درویشانه سیرشان نمی‌کرد. به همین دلیل سانسا از ادی کارمایکل-بیلیش درخواست دیگری کرد. سانسا معتقد بود پادشاه ریگولوس کبیر با قتل پدرش، در حق او جفا کرده بود. به همین دلیل هم باید ادی برایش یک ارتش خفن و دهن پرکن جمع می‌کرد و با همدیگر می‌رفتند به جنگ پادشاه ریگولوس!
ادی، دست و پایش را گم کرد!
-عه... ولی پادشاه ریگولوس به این اقتدار و عظمت... حتما یه چیزی می‌دونسته که بابای سگتو کشته دیگه. اصلا چرا بابای سانسا پاتر باید فنگ فنگولتارک باشه؟ پادشاه بصیرت دارن ها. وبمستر کشورمونن ها!
-دیگه نمی‌دونم دیگه. من شرط و شروطمو گفتم.
-

ادی مدتی گشت و دست و پاهایش را پیدا کرد. بعد هم یک ارتش از جیبش در آورد و به سانسا داد. سانسا هم که تا حالا ارتش ندیده بود، کف و خون قاطی کرد، موهایش فر خورد، زخمش باز شد، پاترونوس از دماغش بیرون آمد، چوبدستی اش در هوا چرخید و هزاران معجزه دیگر کرد که گفتنش در این مخیل نگنجد و اگر هم بگنجد، مکدر ایام شود و مسدع اوقات! بله!
ارتش زیرنظر سانسا و ادی، رفتند و همه را کشتند و زمین ها را زیرپا گذاشتند و روستاها را نابود کردند. ارتش آنها دیگر خیلی قوی شده بود و همه را می‌زد. آنها سرانجام به ارتش پادشاه ریگولوس خفن رسیدند و درکمال تعجب، آن را هم زدند و نشستند سر جایشان! بله! سرانجام ادی و سانسا می‌توانستند پادشاهی و وبمستری سرزمین وسترجادوگران را در دست بگیرند و پادشاه ریگولوس را هم بخاطر بیش از حد مقتدر بودنش محاکمه کنند!
از دوردست، مردی سفیدروی و عجیب ظاهر شد و به سمت سانسا حرکت کرد.
-ارتش مرگخواران ما رو قتل عام می‌کنین؟ جوری قتل عامتون کنیم که قتل عام به حالتون گریه کنه!

مرد سفیدروی که به نظر فرمانده ارتش پادشاه ریگولوس بود، هورکراکس هایش را به سمت صفوف درهم تنیده ارتش سانسا-ادی پرتاب کرد. صفوف ارتش، یکی پس از دیگری می‌ترکیدند و پخش و پلا می‌شدند. به نظر می‌رسید که لشکر شکست ناپذیر بالاخره به پایان خویش نزدیک شده بود.
ارتش در دقایق پایانی عمر خودش به سر می‌برد... دیگر امیدی نبود... دیگر ناجی نمی‌آمد... دیگر کسی نبود که پادشاهی وسترجادوگران را پس از ریگولوس برعهده بگیرد... دیگر توحید ظفرپور به هرمیون نمی‌رسید... دیگر دامبلدوری نمی‌آمد که عشق و صفا و صمیمیت را در جامعه ترویج دهد... دیگر دروازه های وسترجادوگران را نمی بستند تا کشور در اوج خداحافظی کند... دیگر تراورزی نمی‌آمد که همه را در یک مسابقه به قتل برساند... دیگر گاومیش باروفیو شیری نمی‌داد... دیگر...

دقیقا در همین لحظات بود که سانسا چوبدستی اش را کشید و ورد آسمانی را بر زبان راند.
-اکسپلیارموس!

و بله! ورد آسمانی به لرد ولدمورت برخورد و او را ناک-اوت کرد...

اما یک چیز به نظر درست نبود...
سانسا روی شانه شوهرش زد و گفت:
-میگم... اینایی که ارتششونو شکست دادیم چرا همه نشان خانواده ما، فنگولتارک، رو زده بودن رو پرچمشون؟
-راس میگیا. جالب تر حتی اینه که فیضبوق پادشاه ریگولوس نشون می‌ده که ایشون درحال حاضر داره با فرماندهان ارتشش توی المپیاد ریگولوس بودن شرکت می‌کنه و اصلا اینجا نیست. پس اینا کیَن ما کشتیم؟

سانسا و ادی یک اشتباه مهلک کرده بودند... سانسا و ادی به ارتش خودی شبیخون زده بودند. ارتشی که درحقیقت همان ارتش لرد ولدمورت، برادر سانسا، بود. سانسا، برادر خودش را با ورد آسمانی به قتل رسانده بود!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۵ ۲۱:۵۸:۲۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۳۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۶

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین

- نوروز را با جشنواره سریال جادوگر تی وی بگذرانید! هر روز ساعت 4 صبح، «کارآگاهِ راستکی!»

تیزر سریال کارآگاه راستکی پخش شد. تصویر آگوستوس راکوود به نمایش درآمد که به دوربین خیره شده و در حالی که با قوطی نوشیدنی کره‌ای، کاردستی پروانه درست می‌کرد، شروع به دیالوگ گفتن کرد:

- روزهای تاریکی بود ... خیلی تاریک ...

شات‌های خاطرات راکوود به سرعت به نمایش درآمد. تصاویری از جوجه طاووس‌هایی که چشم‌هایشان بسته و بال‌هایشان کنده شده بود. گوساله‌میش‌هایی با سر بریده و شیردون خونی. نقاشی یک چتر صورتی و یک جفت شاخ گاومیش در تمام صحنه‌ها به چشم می‌خورد.

- هرچقدر بیشتر پیش می‌رفتم کثافت بیشتر می‌شد ...

هاگرید با لبخند در مقابل آگوستوس که در آن صحنه چندین سال جوان تر بود ایستاده بود.

- آقای راکوود! چه چیزی در مورد اون طویله‌ها و مرغداری‌ها توجهتون رو به خودش جلب کرده؟ سال‌ها از تعطیلی اون‌ها می‌گذره!

راکوود و پرنس پشت به پشت هم در جنگل ممنوعه ایستاده و چوبدستی‌هایشان را به طرف مقابل نشانه گرفته بودند.

- با شماره سه! یک ... دو ... سه!

پرنس یقه ردای راکوود را گرفته بود و فریاد می‌زد:

- فقط جواب منو بده لعنتی ... اون از تفنگ آب پاشت آب خورد یا نه؟!


- جمعه شب‌ها، ساعت 11 «بازی تخت و منو» یا «رول آف ترونز!» فصل 28

صحنه‌ی مرگ شخصیت‌های فصل‌های قبل پخش شد.

- زمستون تو راه هسته!

عنتونین دالاهوف از پشت در تصویر ظاهر شد و در حالی که از پشتش نور می‌تابید از پنجره‌ی مقابلش پایین پرید. لودو بگمن و ماندانگاس فلچر همزمان شمشیرهایشان را در قلب یکدیگر فرو کردند و ویولت بودلر «موهاهاهاها» گویان از کنار آن‌ها عبور کرد. موجودی عجیب الخلقه با بدن سگ و سر اژدها شروع به دمیدن آتش از دهانش نمود و چندین مدیر را یک جا به آتش کشید. آتشی که با فواره‌ای از شیر خاموش شد. در صحنه آخر سگ-اژدها با دهانی باز و بزاقی آویزان منو را در دست ریگولوس بلک قرار داد و شروع به لیس زدن او نمود.

تصویر کوچک شده


با پایان تبلیغات، برای بار هزارم تصویر باروفیو بر صفحه جادوگر تی وی نمایان شد تا مبادا کسی پیام نوروزی او را از دست بدهد. وزیر ردای سفیدی به تن داشت و در میان علوفه نشسته بود و چندین گاومیش در اطرافش جولان می‌دادند.

- ملت جادوگر و ساحره! سلام! سال نو ره تبریکه ره می‌گم. در سالی که گذشت، قرار بود ایفا ره تکون بدیم، که زیر سایه عنایات زوپسی روی ویبره هسته. به شما وعده ره داده بودیم که در طی یک ماه هاگوارتز از روکود خارج بشه که کمتر از دو روز کود ره از زیر هاگوارتز تخلیه کردیم و الان دیگه روکود نیسته. از دیگر اقدامات ارزشمند وزارت این هسته که سرانه مصرف شیر ره در جامعه بالا برده. عدّه‌ای ضد روستایی که به فکر جادوگران نبوده و هدفشان تخریب روستایی هسته، می‌گن پس کو شیر؟ ما که نخوردیم! خوب می‌خواستی بخوری! هر کس که به ما رای داد شیر خورد! دسته‌ای دیگر از کوردلان هستند که می‌گن وزیر چرا هیچ‌وقت آنلاین نیسته؟ کجای ایفا هسته؟ من این افراد کم شعور کم سواد ره تاسف می‌خورم! این نشون می‌ده که وزیر لابلای کاربران مهمان هسته تا درد این قشر آسیب دیده و ضعیف ره بفهمه و دنبال اشرافی گری نیسته که هی لاگین کنه و دسترسی‌های خودش ره استفاده کنه! از سندهای موفقیت دولت ما همین هسته که مدیریت جهادی و روستایی به قدری موفق عمل کرده هسته که مدیریتش ره صادر کرده و اعضای کابینه ما تا مقام صاحب سیم سروری هم بالا رفتند! در پایان من با توجه به تحقق اهداف شیری در سال گذشته، سال جدید ره سال کیک شکلاتی نام گذاری می‌کنم.


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۰۶:۱۸
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 550
آفلاین
انجمن سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت اول: رول آو ترونز

بخش صفر

دوربین چرخید و از بالای جنگلی برفی، وارد آن شد و روی عده ای اسب سوار زوم کرد. اسب سوارها، لباس های پاره پوره ای داشتند و اگرچه پولی برای خرید لباس نو برای عید در دست و بالشان نبود، اما دلی سرشار از عشق و عاطفه داشتند و خیلی آدم های عشق پرور و محفل مداری بودند. اسب سوار های محفل مدار، دور یک دایره نشسته و سرشان را توی قدح های اندیشه شان کرده بودند و برای هم جوک تعریف می‌کردند.
اما خب، دیری نپایید که یکهو سر و صدایی از درختانِ کنار به گوش رسید. اسب سواران، با شنیدن صدا از جا پریده و چوبدستی هایشان را کشیدند و به سمت درختان گرفتند و بیه بیه کنان، سعی در فراری دادن خطر کردند. اما خب، خطر هیچوقت فرار نمی‌کند و شتری است که در خانه همه می‌خوابد. بدین ترتیب پیکره هایی که مسئول صدا بودند، ناگهان از میان درختان پدیدار شده و به سمت اسب سوارها حرکت کردند.

-عنتونین ها!

بله! عنتونین ها آمده بودند و قرار هم نبود به کسی رحم کنند. شیاطینی از برف و یخ و سرما... دشمنی باستانی؛ تنها دشمنی که اهمیت داشت. آنها هیچوقت دور نبودند. آنها در روز بیرون نمی‌آمدند، نه وقتی که خورشید کهن می تابید، اما فکر نکنید که این به آن معنیست که آنها رفته بودند. سایه ها هیچوقت نمیروند. ممکن است آنها را نبینید، اما آنها همیشه به پشتتان چسبیده اند.
اما عنتونین ها تنها یک افسانه بودند، قصه ای برای ترساندن بچه ها. اگر هم زمانی وجود داشتند، هشت هزار سال بود که خبری از آنها نبود. تا آن لحظه البته!

-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

عنتونین ها به سمت اسب سواران حمله کردند و آنها را در کسری از ثانیه پودر کردند و ریختند توی چایشان و خوردندشان. بله! آنها با کسی شوخی نداشتند.

بخش اول


مدیریت لندینگ
پادشاه ریگولوس بلک، روی تخت مخصوص حکمرانی نشسته بود و درحالیکه دستش را در بینی می‌چرخاند، به سخنان مشاورانش گوش می‌داد. پادشاه ریگولوس، خیلی خفن بود و دستش را در دماغش می‌کرد و هیچکس را هم به هیچ کجای دماغش نمی‌گرفت. پادشاه بسیار عادل هم بود و هرکسی را که با عقایدش مخالف بود، می‌کُشت تا آرامشش به هم نخورد. چون اگر آرامش پادشاه به هم می‌خورد، پادشاه می‌رفت و همه را از دم تیغ می‌گذراند. پس چه بهتر که همیشه آن عده کمتر کشته شوند تا آن عده بیشتر کشته نشوند و این گونه، همه با خوبی و خوشی زندگی می‌گذراندند.

وزیر فنگ از خاندان فنگولتارک، درحالی که تف هایش را همه جا پخش و پلا می‌کرد، به پادشاه نزدیک شد.
-هاپ هاپ! واق واق!

پادشاه ریگولوس، دستش را یک دور دیگر در دماغش چرخاند. سپس آن را به سرعت از آن جای تنگ و تاریک بیرون کشید و رو به سگ وزیر گفت:
-چی گفتی؟ واسه من هاپ هاپ می‌کنی؟ می‌خوای پاچه منو بکشی؟ ببرین این سگ پدرسگ رو از مقام وزارت سایت برکنار کنین. بعدم سرشو قطع کنین و بچسبونین به یه نیزه تا درس عبرت شه. =)))))))))))))))

جلاد هم لیوانی که دستش بود را زمین گذاشت و بدو بدو آمد و فنگ را برداشت و آن را برد تا سرش را قطع کند. از آن طرف، بچه های فنگ بسیار ناراحت شدند و لباس هایشان را پاره پوره کردند و خود را به در و دیوار کوبیدند و گریه و زاری و مویه کردند. اما خب... پادشاه ریگولوس بود دیگر! و پادشاه ریگولوس هم همه را می‌کُشت و اهمیتی نمی‌داد.
بچه های فنگ هم که بی پدر شده بودند و دیگر کسی نبود که گوششان را بکشد و به آنها درس ادب یاد بدهد، هرکدام برای خودشان رفتند و در جای جای وسترجادوگران پراکنده شدند و برای خودشان ماجراجویی هایی کردند که بعدا به آنها پرداخته خواهد شد.

ریگولوس بلک، بعد از اینکه چندتا وزیر دیگر را هم از دم تیغ گذراند، با حرکت دستش بقیه وزرا را مرخص کرد. بعد هم نشست و به در و دیوار نگاه کرد. این نگاه کردن به در و دیوار، سرانجام با ورود ننه سیریوس پایان یافت.

ننه سیریوس/ریگولوس، جیغ و فریاد زنان، روی تخت کنار فرزندش نشست.
-این چه وضعشه پسر؟ کشور رو به آشوب کشوندی. همین چند روز پیش بود که اون زنه... چی صداش می‌کردین... خاک بر سر استاره اومد اینجا دماغشو عمل کنه ولی عملش نکردن و سنگ رو یخ شد. الانم که فنگ می‌کشی! چه وضع کشورداریه؟ این بود آرمان های خاندان بلک؟

ننه سیریوس راست هم می‌گفت. آرمان های خاندان بلک این ها نبودند.
ریگولوس گفت:
-راحت بگیر ننه... آرمان مارمان خر کیه؟

ننه سیریوس خیلی به برش خورد و خون از شریان هایش بیرون ریخت و توی چشم و چال ملت پاشید. چادرش را با دو دست بالا گرفت، چوبدستی‌اش را بیرون کشید و خودش را روی پسرش انداخت. بعد هم تا می‌خورد، او را با چوبدستی سیاه و کبود کرد و آن‌قدر او را زد تا اینکه بالاخره پسرش کف و خون بالا آورد و خفه شد و مُرد. ننه سیریوس هم که دید پسرش را کشته، بسیار ناراحت و شرمسار شد. بدین ترتیب، داد که در همه کوچه پس کوچه ها بزنند که پسرش با دسیسه خائنین، سم خورد و مُرد!

اما چندروزی که گذشت، ننه سیریوس به این نتیجه رسید که مملکت بدون پادشاه ریگولوس نمی‌تواند به کارش ادامه دهد. چون به هر حال پادشاه ریگولوس خیلی شاه عاقل و عادلی بود و قدرت کنترل یک کشور را بهتر از هرکس دیگری داشت. به همین دلیل، یک بار دیگر چادرش را برداشت و بدو بدو رفت دم در نانوایی سرکوچه ایستاد. بعد هم چندتا نان خرید و برد به کاخش؛ سفره ای پهن کرد و نان ها را درون ماست ها تلیت کرد و هم زد و نان و ماستی خورد تا فکرش باز شود. بالاخره بر هر مادرِشاهی لازم است که نان و ماست بخورد تا فکرش باز شود.
ننه سیریوس بعد از اینکه یک عالم نان و ماست خورد، بالاخره جرقه های اولیه را در ذهنش شکل داد. پس به پا خاست و رفت یک سری معجون و کوفت و زهرمار را توی هم ریخت تا اینکه توانست دوباره به فرزند مُرده اش، جان ببخشد. ریگولوس هم دوباره به دنیای ریگولوسی‌اش بازگشت و تا سالها با عدل و انصاف بر مردم سرزمین وسترجادوگران‌ حکمرانی کرد.

پس از سالها...


یک بار دیگر، پادشاه و وزرایش جلسه گرفته و دورهم به پچ پچ و دسیسه مشغول بودند.
وزیر خزانه شاه، ادی کارمایکل-بیلیش، به پیش رفت و گفت:
-پادشاها، به نظر می‌رسه که عده ای از عنتونین ها پس از سالیان دراز، دوباره در نواحی شمالی کشور دیده شدن. چی می‌فرمایید؟
-عنتونین؟ عنتونین چیه دیگه؟ درسته که من ریگولوسم ولی دیگه ریگولوس فرضم نکنین! عنتونین ها یه سری داستانن واسه بچه های کوچیکن. عنتونینی وجود نداره. بعدی!

بله! پادشاه ریگولوس به عنتونین ها اعتقادی نداشت. پادشاه فکر نمی‌کرد که عنتونین ها به زودی می آیند... یکی یکی هم می‌آیند...

-برو کنار ادی! خب... پادشاها، به نظر می‌رسه که اون دختره... چی بود اسمش؟ هرمیون تارگرینجر... تعدادی ویزلی پیدا کرده و قصد داره باهاشون بهمون حمله کنه و وبمستری کشور رو بدزده. دستورتون چیه؟
-یه قاتل گنده بفرستن که بره بکشه طرف رو. ترجیحا استاد توحید ظفرپور رو بفرستین. کارشو خوب بلده. بعدی!

و به این ترتیب، توحید ظفرپور جهت قتل هرمیون تارگرینجر فرستاده شد.

بخش دوم


قلعه خاندان فنگولتارک - اتاق پسر بزرگ خانواده

جغدی از پنجره وارد شد و نامه ای را روی کله پسر بزرگ فنگ انداخت. پسر بزرگ، از جا پرید و نامه را باز کرد. هنوز چندسطر اول آن را نخوانده بود که ناگهان زد زیر گریه و قارکشان، بر سر و کله اش زد. پسر فنگ، به قدری گریه و زاری کرد که همه آب بدنش چلانده شد بیرون و دیگر حتی قطره ای از مایع حیات در بدنش باقی نماند. به همین علت، افتاد و در جا مُرد.
چند قدم آن طرف تر، کودکی بود که همه ماجرا را دید و از تعجب، موهایش ریخت و دماغش غیب شد. کودک که خیلی کنجکاو بود و از همان دوران طفولیت، شباهت های بسیاری با شرلوک هلمز در زمینه علاقه به قتل ها داشت، به جسد پسر بزرگ فنگ نزدیک شد. اما این نزدیکی، تازه آغاز ماجرا بود.
در کسری از ثانیه، نور درخشانی فضای اتاق را پر کرد. وقتی نور رفت، اثری از هیچکدام از حاضران قبلی نبود؛ بلکه پسری کوچک، کچل و بی‌دماغ جای آن دو را گرفته بود.
پسر، از جا برخاست و قهقهه ای شیطانی سر داد. افراد بیرون از اتاق که قهقهه را شنیدند، بدو بدو به درون اتاق ریختند و جویای احوال پسر بزرگ شدند.

-عه! چرا اینقدر کوچیک شده این؟ صدبار گفتم شیرخشک ندین به بچه. توی بزرگسالی اثراتشو نشون می‌ده. باید شیر درست و حسابی نثار بچه می‌کردین.

و به این ترتیب، هیچکس متوجه تغییر اساسی نشد و همه تقصیر را انداختند به گردن شیرهای خشک. کودک جدید هم، خیلی زود مراتب پیشرفت و توسعه در جادو را طی کرد و خفن و شیطانی شد. چندسالی گذشت تا اینکه کودک بزرگ شد و اسم خود را به لرد ولدمورت تغییر داد. بعد هم ارتشی بزرگ فراهم و به قصد خون خواهی، به مدیریت لندینگ حمله کرد.


دیوار


سال ها پیش، مردم سرزمین وسترجادوگران، در شمال سرزمین خود، دیواری بزرگ ساخته بودند که سرزمین آنها را از سرزمین سرد و برفی بالاک جدا می‌کرد. بالای دیوار بزرگ، چندین قلعه هم ساخته شده بود تا یک عده جانی و قاتل و چلاق، بروند و از سرزمینشان دفاع کنند. در میان جانی ها، فردی هم بود به نام آرسینوس اسنو. او را، یکی دیگر از فرزندان فنگ می‌دانستند. البته اینکه هیچ کجایش به فنگ نرفته بود، شایعاتی بیناموسی را در پی داشت مبنی بر اینکه آرسینوس، فرزند ناخلف فنگ بوده و یک پدرسگ نیست. همین شایعات آخر سر باعث شد او به دیوار بیاید تا دچار تکامل معنوی شود و با قدرت ذهنش بتواند ذهن مردم را کنترل کند و مشت محکمی بر دهان کسانی بزند که شایعه می‌ساختند.
خلاصه که در یکی از روزها بود که ناگهان آرسینوس هوس خریدن شترمرغ به سرش زد. او هم که بچه خوبی بود و پی همه هوس هایش را می‌گرفت، بلند شد و بار و بندیلش را بست تا به هندوستان برود و شترمرغ بخرد. حاضران دیوار هم دیدند که اینطوری دیگر اصلا نمی‌شود و چه معنی دارد کسی شترمرغ بخرد؟ به همین دلیل هم نشستند و برای او جلساتی گرفتند و خواستند نصیحتش کنند که شترمرغ برای آدم نان و آب نمی‌شود. اما آرسینوس خیلی آرسینوس بود و این چیزها به خرجش نمی‌رفت. به همین دلیل راهش را گرفت و خواست از شمال دیوار برود تا به هندوستان برسد.
آرسینوس همیشه خیلی متفاوت بود و دوست داشت از راه های انحرافی به مقاصدش برسد. آرسینوس برق می‌زد چون الماس بود، کمیاب بود، دوستش نبود خود جریان بود. بله!

بدین ترتیب، آرسینوس به راه افتاد و در میان سرمای بی حس کننده شمال دیوار، رفت و رفت تا شترمرغ بخرد.
هنوز چند ساعتی بیشتر از سفر آرسینوس نمی‌گذشت که ناگهان سرما به طرز غیرقابل باوری افزایش پیدا کرد. و بله! اگر جغرافیا را به کیسه صفرای خود بگیرید، جغرافیا هم شما را به کیسه صفرای خودش می‌گیرد و قاتلانش را می‌فرستد تا شما را بخورند! و این بار، مزدوران جغرافیا همان عنتونین های خونخوار بودند.
آرسینوس اسنو، خیلی زود خود را در محاصره تعداد زیادی از عنتونین هایی دید که فریاد زنان به او حمله می‌کردند. با متوجه شدن وضعیت، او هم از روی ناچار شمشیرش را کشید و فریادزنان به صفوف درهم تنیده دشمنان یورش برد و ستون هایشان را درنوردید و سرهایشان را قطع نمود. بعد هم سرها را برای خودش جمع و با خودش کویی کوچیک بازی کرد و به خودش گل زد و از خودش باخت! ولی در عین حال هم از خودش بُرد! آرسینوس از کودکی متناقض بود.

بچه فنگ که از کشتن یک عالمه عنتونین خونخوار خوشحال بود، بدو بدو رفت و به دیوار برگشت تا خبر بزرگش را به دیواری ها بدهد.
-کشتمشون! کشتمشون! عنتونین ها رو کشتم!
-چی؟ عنتونین؟ عنتونین که یه داستانه. چی میگی؟ شترمرغت کو؟
-ول کن شترمرغو... دیگه شترمرغ نمی‌خوام. شترخروس می‌گیرم بعدا. ولی به این دقت کنین که عنتونینا برگشتن و می‌خوان هممونو بخورن.
-واقعا؟
-هااااا.

دیواری ها چند دقیقه ای درحالت پوکرفیس مانده بودند. تا اینکه بالاخره دوگالیونی شان افتاد و منجلابی که تویش فرو رفته بودند را با جان و دل درک کردند.
-به فلفل رفتـیــــــــــــــــــم!

آنها واقعا هم به فلفل رفته بودند. به همین دلیل، تصمیم گرفتند قبل از اینکه توسط عنتونین ها خورده شوند، مرگی تمیز و شرافتمندانه به خود هدیه دهند. پس سلاح هایشان را بیرون کشیده و به هم حمله کردند و یکدیگر را زدند و کشتند. دل و روده های هم را بیرون کشیده و پاره کردند؛ قلب یکدیگر را از قفسه سینه بیرون کشیدند؛ گوش و چشم های هم را سرخ کرده و خوردند و هزاران فیتالیتی دیگر که وصف همه آنها در این مخیل نمی‌گنجد. اما به هر حال هرکاری که کردند، از مرگ به وسیله عنتونین ها بهتر بود.

بخش سوم

آن‌سوی دریا - قبیله ای دورافتاده

هرمیون تارگرینجر، دختری بود با موهایی که نصفه و نیمه، سفید و قهوه‌ای بودند. او، آخرین بازمانده از خاندان قدیمی تارگرینجر بود که سالها پیش به خاطر گندزاده بودنشان، تار و مار شده بودند. آن وسط فقط هرمیون توانست سوار یک لاک پشت شود و خودش را به مرز برساند و از طریق کار و بارهای ترانزیتی به نان و نوایی برسد. اما خیلی زود، پلیس مکزیک او را دستگیر و به یک قبیله دورافتاده تبعید کرد. گندزاده از همان ابتدا کلی جادو و جنبل کرد و دعا نوشت و توی لباس های مردم گذاشت تا اینکه سرانجام جادوهایش جواب داده و همه به او ایمان آوردند و ریاست قبیله را به او واگذار کردند. جادو و جنبل های گندزاده تا جایی پیش رفته بود که مردم قبیله حتی برای او سه عدد ویزلی نیز خریده بودند. طبق افسانه ها، هر ویزلی به اندازه چندصد سرباز قدرت داشت و می‌توانست همه دشمنان خود را ته دیگ کند. این بود قدرت لایتناهی ویزلی!

و حالا، هرمیون تصمیم گرفته بود که لشکری بردارد و به سمت وسترجادوگران حمله کند تا تاج و تخت را برباید. اما خبر نداشت که پادشاه ریگولوسِ با بصیرت، توحید ظفرپور را فرستاده تا او را بکشد!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲ ۲۳:۲۰:۴۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲ ۲۳:۲۵:۰۸
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳ ۲۰:۳۵:۳۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۸:۴۹ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
Çarsidan aldim kiraz, insafin yok mu biraz
Çarsidan aldim kiraz, insafin yok mu biraz
Seviyorum dedikçe ediyorsun bana naz
Seviyorum dedikçe ediyorsun bana naz
Fatmagül'ün Suçu Ne? Fatmagül'ün Suçu Ne? HAAAA? HAAAAAAAAA? HAAAAA? Suçu Ne? HAAA



دختر داخل تی وی نگاهی به پسر میندازه، نیشش باز میشه که یهو دختر رعنای آقای هاشمی که از سوم ابتدایی مون تا الان برا خودش جنیفری شده، می پره با شادی جلوی صفحه تلویزیون و با صحنه نیایش فاطما چول و کَـــلِـــم (کریم خودمون) سلفی میگیره و میفرسته صاف روی اینستاش. در اقدام بعدی، گوشی رو میندازه روی کاناپه و رو به تلویزیون همگام با آواز سوزناک خواننده ترک، شروع میکنه به خنج انداختن به سر و صورتش، شیهه «فاطما چولون سو چو نِع؟!» سر میده و در حد شب عاشورا فواره اشکاش می پاشه به در دیفال خونه !

در خونه باز میشه و آقای هاشمی با همون کت کتاب سوم ابتدایی‌مون میاد داخل خونه. با قیافه عبوس و سر و وضع ژولیده یه نگاه معنی داری با خل وضع بازیا دخترش میندازه... زیر لب یه چیزایی شبیه پدر ســـ زمزمه میکنه و با عصبانیت درو می بنده.

حین حرکت به سوی کاناپه جهت پهن شدن، کیف اداره رو روی زمین ول میکنه و جورابشو هم گوله شده شوت میکنه سمت کله دخترش که بین راه کات میگیره و نود درجه می چرخه سمت طاقچه و میخوره به کوزه حاوی خاکستر مادر آقای هاشمی ! کوزه به چپ و راست یه قری میده و میوفته کف زمین و خرد میشه !

آقای هاشمی: «هولی شــــــــــــــــــــــ ... راره ! زن؟ کجایی؟ صد دفعه گفتم مدرنیته بیاد شیر رودولفو بخوره. چرا فرشو جمع کردی زن. پارکت میخواستیم چیکار؟ »

و با درماندگی به خاکستر مادر مرحومش خیره ماند. زن از داخل آشپزخونه صحنه رو می بینه و جواب میده:
«خودت جنبه نداشتی دو بار نیروانا گوش کردی بودایی شدی مامانتو سوزوندی !»

در این لحظه به دلیل پرش های فکری نگارنده رول، با حفظ حقوق نسخه برداری، خط رو خط میشه همه چی با لوکیشن ملاقات با والدین و آقای جینکس از ناکجا می پره روی کوزه شکسته و خاکستر مادر آقای هاشمی رو با اتاق فکر خاکیش اشتباه میگیره و با تمام وجود با تمام ایمان و اخلاص خودشو از تمام لذت های دنیوی و روده ای رها میکنه.

دیالوگ: بوووووق !
دیالوگ: هولی بووووق !
دیالوگ: هووووق !

زن آقای هاشمی که این روزها مزین به چادر ملی شرابی و دو تیکه در خانه رفت و آمد میکرد و چهره اش به جوونی "من ترانه پونزده سال دارم" به نظر می رسید، با جارو خاک انداز از آشپزخونه میاد بیرون و بقایای مادر شوهرشو جارو میکنه و از یه گوشه صحنه دوباره ناپدید میشه چون که حجم کامنت ها و اتهامات از سمت مصوت فراثتی زیاد بود الان روی این سکانس...میریم برای توقیف به امید خدا !

از این انوارهای هری پاتری پخش میشه و لوکیشین تغییر میکنه. خانواده آقای هاشمی در انباری تاریک دوازده متری در قرچک تکیه زدن به بالشت متکاهای جرواجر و ضمن خوردن نون بربری با نوشابه، دسته جمعی در تلاش هستن با وارد آوردن لگد و جفت پا یه کانال بگیرن روی تلویزیون ده اینچ سیاه سفیدشون. پس از تلاش های بی وقفه و در اوج نا امیدی، فاطمه (از پشت صحنه اشاره میکنن اسمش مریم بود ) دختر پاک دامن خانواده ضمن کنار زدن اعضای خانواده خودشو به جلوی تلویزیون میکشه. از ناکجا یه نی نوشابه میگیره دستش در نقش ابرچوبدستی و به سمت تلویزیون پیر فریاد میزنه: «فرکانسیوس مکسیما !»

ما مسلح به چوبدستی های الیواندر ایم
بر صف خران حمله می‌بریم
ما همه پیرو خط باروفیو ایم
بر صف شیرفروشان حمله می‌بریم
....


پس از نمایش چندین و چند تصویر از لشگر سینه سپر کرده گاومیش های وزارت سحر و جادو، در میان برفک و پرش های فراوان بلاخره سرود تموم میشه، لوگوی جادوگر تی.وی روی صفحه کمی بندری میزنه و در نهایت مجری برنامه، گاومیش شاخ طلا و کت شلواری در صفحه ظاهر میشه. به یک دسته علوفه تزئینی با روبان بنفش که جلوش روی میز گذاشتن خیره میشه، بعد یه نفس عمیق میشکه، سرشو بالا رو به دوربین میگیره و شروع به صحبت میکنه:

«با سلام و هزاران درود به ساحت مقدس وزیر دو عالم. باروفیوی کبیر، خدمت شما بینندگان عزیز جادوگر تی وی سلام عرض میکنم. مـــــــاع ! گاویوس سزار هستم و در خدمت شما با خلاصه از اخبار شبانگاهی. »

گاوی میره که با صندلی چرخ دارش به سمت دوربین گوشه ای بچرخه تا خبر اولو بگه اما به خاطر وزنش بچه های تدارکات به شکل زیر میزی می چرخوننش...

«به دنبال لاگین طولانی یکی از کاربران که موجب تاخیر پانزده دقیقه ای در باز شدن صفحه اصلی انجمن ها شده بود، تیم آسمانی زوپس فارسی کبیر به طور کلی ضمن عذرخواهی از ساحت مقدس جامعه جادوگری، استعفای خود را اعلام کرد. به دنبال این استعفا درگاه زوپسستان به طور کلی تخریب شد و میراث زوپس نشینی به سایت جادوگران منتقل گردیده. گزارش ها حاکی از نیست و نابود شدن درگاه زوپس دات آی آر است. طبق گزارش خبرنگار اعزامی ما به محل حادثه، در بک گراند سرور منهدم شده، مردی با سیم سرور خود را حلق آویز کرده است که بی شباهت به عله کبیر نیست. به دلیل دلخراش بودن تصاویر از پخش آنها عاجزیم.»

تصویر کوچک شده


این بار کارگردان خبر میاد عمه خلاقیت و تکنولوژی رو روسفید کنه. دوربین عنکبوتی از یه گوشه سقف استودیو کش میاد پایین و گاوی ضمن تغییر برگه متن خبر، روی صندلیش به عقب می خوابه تا رو به سقف و دوربین عنکبوتی متن خبر دوم رو قرائت کنه اما به دلیل مشکلاتی اعم از حضور دست و پای کورممدین گروه تدارک ساکن زیر صندلی گاوی در داخل صحنه و باز شدن دکمه کت خود گاوی و نمایان شدن شیرگاه حیوان زبان بسته، با چند ثانیه مکث، کارگردان سریع فتوشاف رو باز میکنه و نقاط اضافی تصویرو با نون و گلدون پر میکنه.

«دست رد به سینه مدیر جدید مدرسه هاگوارتز. پروفسور فنگ مدیر جدید مدرسه هاگوارتز در بدو ورود با واکنش های سرد اساتید قدیمی و جدید و مدعوین نخبه مواجه شد و اغلب دعوت وی برای تدریس را نپذیرفتند. وی اولین موجود جادویی و سوپرسگ در تاریخ جادوگری محسوب می شود که موفق شده به چنین مقامی نائل گردد. در بدو ورود، ایشان در حاشیه کنگره بین المللی سگدونی-چالش ها و فرصت که شخصا در دفتر مدیریت هاگوارتز برگزار کردند در پاسخ به سوال خبرنگار ما مبنی بر واکنش های سرد مدعوین گفته بودند:... »

دوربین سگ بورهاوندی رو نشون میده که با کراوت زرد پشت میز دامبلدور نشسته. با وقار و عطوفت خاصی داره یه کفتری که توی ققنوس‌دونی میزش نشسته رو می لیسه و همزمان رو به خبرنگار هاف هاف تف آلود میکنه و پایین صفحه زیر نویس درج میشه:

«بله آقای خبرنگار ! هاف هافا و واق واقا ! من نمیخوام اسم ببرم ولی دوستان کم لطفی کردند. من از اعتبار خودم گذاشتم و اومدم مسئولیت این مدرسه داغون و کپک زده که به مرغدونی اوس غلام هم شباهت نداره رو بر عهده گرفتم. من طرح تیم های تدریس رو آوردم تا اساتید و خانواده های جادوگری و ماگلی مختلفی رو درگیر مقام شامخ پروفسوری کنم...اونم در عصری که گرسنگی فکر از گرسنگی نان فاجعه انگیز تره ! کم مقامی نیست. حمل بر خودستایی نباشه اما وقتی در این جامعه جادوگری سگ‌‌تون که من باشم، فوق پروفسورا داره، باید گفت از فنگ کمتر هستین اگه هر کدوم تون در خانواده یه پروفسور نداشته باشین حداقل. حالا بماند من دیگه نمیخوام از دوستان اسم ببرم. ولی برای اونایی که میان به این لطف من میگن شغل اجباری، یا با نژاد پرستی سیستم آموزشی منو زیر سوال می برند، از صمیم معده ام متاسفم و آینده خوبی رو براشون پیش‌بینی نمی کنم.»

تصویر یه چند ثانیه زودتر به گاو برمیگرده که داره علوفه روبان کشیده روی میز استودیوی خبر رو نشخوار میکنه:

«به دلایل مسائل امنیتی و سانسورها، به طور واضح مشخص نیست که مدعوین کنگره علمی خصوصی دکتر فنگ چه افرادی بودند. شایعات حاکی از آن است که احتمالا هواداران فردی که نباید نامش را برد در راس معترضان به سیاست های این سوپرسگ هستند.»

تصویر کوچک شده


گاوی ماع ماعی کش‌دار میکنه و پس از عوض کردن برگه حاوی متن خبر جلوش ادامه میده:

تصویر کوچک شده


«کوییدیچ به شیر کشیده شد. رئیس فدارسیون کوییدیچ ضمن نیمه تمام اعلام کردن مسابقات جام حذفی زمستانی، استعفای خود را اعلام کرد. رودولف لسترنج ملقب به قمه کش شیرفروش که اخیرا ریاست فدراسیون کوییدیچ را عهده دار بوده، به طور انتحاری به دلیل استعفای خود مسابقات کوییدچ را لغو و نیمه تمام اعلام کرد. حرکت شیری وی بازتاب گسترده اما متفاوتی در جامعه جادوگری داشته است. به دنبال این حرکت، اتحادیه شیردوشان دیاگون ضمن حمایت از این جوان مسئولیت پذیر و اشاره به دردهایی که کشیده، اعلام کرده اند این هفته بطور کامل پاکت شیرهای خود را با طرح رودولف لسترنج روانه بازار خواهد کرد. اما در مقابل، درویشان بزستان هاگزمید در اعتراض به حرکت پرحاشیه وی، بزهای خود را ممنوع الممه کرده و شیردوشی را تا اطلاع بعدی حرام اعلام نمودند. شایان ذکر است رز ویزلی از جیغ کشان معروف جامعه جادوگری در حرکتی سلحشورانه و با عنایت وزیرانه حضرت باروفیو، سریعا به عنوان ریاست فدراسیون کوییدیچ منصوب گردید و مسابقات نیمه تمام و منحل شده را مجددا از سر گرفت. »

دوربین آخر که پشت گاوی مستقر هست فعال میشه و دُمِ مجریِ گاوِ برنامه یِ خبری رو به تصویر میکشه که از زیپ شلوار برعکس پوشیده شده اش زده بیرون و داره رو هوا می رقصه و اشکال بی ادبانه نشون میده. اون پشت مشت ها هم حالا عوامل محترم صحنه و کارگردان و تیم فیلم برداری به چشم میخورن. گاوی با کمی تاخیر صد و هشتاد درجه روی صندلی ش می چرخه و رو به دوربین پشتی خبر آخرو قرائت میکنه:

«اما آخرین خبر این بخش. جامعه جادوگری رابطه شکراب دو جوان را بهبود بخشید. به دنبال ارسال یک فروند جغد به درگاه زوپس نشینان جامعه جادوگری از سوی ماگلی پاک و خوش قلب، تیمی متخصص و گره گشا وارد عمل شدند تا طلسم شومی که بر یک رابطه عاشقانه سایه افکنده بود را خنثی نمایند. به گفته شاهدین عینی، نامه بسته شده به پای جغد شامل این محتوا بوده است: »

تصویر کوچک شده


«یکی از خیرین زوپس نشین که خواسته هویتش افشاء نشود، در جواب، جغدی برای این ماگل عزیر فرستاده و فرمول معجزه آسایی برای بهبود رابطه آنان توصیه کرده است: »

تصویر کوچک شده


«به نقل از خبرگزاری ماگلی آسوشو آشویتز یدتیس آسوشت آلسو شت ! پرس، این دو جوان هم اکنون در حال گذراندن ماه عسل خود در جمال آباد هستند. با تشکر که تا این لحظه با این بخش خبری همراه ما بودید. روز و شبتان شیری و پر تیتاپ باد ! گاومیش باشید در پناه مرلین! توحید ظفرپور یار و نگهدارتون ! »

فیششششششش (افکت برفک تلویزیون عاقا هاشمی اینا در سوله قرچک شون !)
× با باز گذاشتن لوله گاز گاومیش، شبونه دسته جمعی به زندگی شون پایان دادن حین گوش دادن به اخبار.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۸:۵۳:۰۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۸:۵۷:۰۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۰۷:۵۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۰۸:۵۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۱۶:۱۲
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۱۷:۱۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۱۷:۰۱:۱۵

----------



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
صفحه تلویزیون سفید شد و آرم تخته گاز را نشان داد سپس گوینده اعلام برنامه گفت:
-تا دقایق دیگر.....تخته گاز

سپس تیتراژ برنامه شروع شد. در همان ابتدا قسمتی از برنامه را نشان داد، صدای یکی از مجریان روی تصویر آمد که گفت:
-امشب.....جیمزاز دیوار بالا میره....من سوار یه آلفا آتشین میشم....ریچاردم به دلیل آزار تهیه کننده در قسمت قبل، اخراج شد!

تیتراژ پخش شد. بعد از حدود سی ثانیه، تصویر استودیو را نشان میداد. روی دیوار استودیو پر از تبلیغات شیر و تیتاپ بود. این دفعه بخاطر شیطنت ریچارد دو مجری با رداهای زیبا در وسط جمعیت خودنمایی می کردند. جرمی اسکمندر مثل همیشه برنامه را در دست خود گرفت و گفت:
-سلام...امشب یه سورپرایز خوب داریم....بله ریچارد ویزلی احمق نیست.

جمعیت که از لحن او خوشحال شده بودند، او را تشویق کردند. جیمز لسترنج که با دماغ عقابی و صورت اسبی و موهای بلند آدم را یاد خاله پتونیا می انداخت به جلو آمد و گفت:
-خوب...تهیه کننده برنامه از من خواست که برم یه شاخدم مجارستانی مدل s2016 سوار شم.

تصویر سیاه شد و پیست مسابقه تخته گازو نشون داد. جیمز از دور با چنان سرعتی می آمد که پرندگان از شدت ترس کرک و پرشان می ریخت. بعد از چند ثانیه جیمز به دوربین رسید. مثل همیشه لبخندی به پهنای صورت زد و دست خودش را به نشانه_ ی خوشحالی بالا برد و گفت:
-این یه وسیله ی نقلیه ی واقعی...صفر تا صدش دو و نیم ثانیه هست...این یعنی سوار یه سوپر اژدها میشین...در ضمن صفر تاصد این اژدها با دست ساخته شده و داخلش از پوست جِروی دوخته شده که نرمی خاصی داره به علاوه قطعات یدکی فوق العاده ارزونی داره و در آخر قیمتش فقط 200گالیونه!

جیمز که تا آن موقع فقط سوار تسترال وانت شده بود از شدت خوشحالی ردای خود را جر داد و از دیوار بالا رفت و سر به بیابان های آلبانی گذاشت که با اقدام به موقع کارگردان به استودیو او را برگرداندند.

تصویر دوباره به استودیو برگشت. جرمی در پوکرفیسی فرو رفته بود و جیمز را نظاره میکرد. او تابه حال به چنین جادوگر ندیده ای برنخورده بود سپس با لحنی توام پوکرفیسانه گفت:
-جیمز میدونستی تو از ریچارد هم احمق تری، ای کاش تهیه کننده به جای اون تورو میفرستاد خونه.

جیمز که هنوز در شوک شاخدم بود نتوانست جوابی بدهد به همین دلیل کارگردان با استفاده از کاردک او را از جای کند و با یک پوش چینی او را به بالای سر خود برد و داوران سه چراغ سفید به او دادند، سپس جیمز را با یک ضربه سه امتیاز به صندلی اش در پشت صحنه بازگرداند.
جرمی خندید و سپس گفت:
-امشب ما یه مهمان داریم...میگن فرزندخوانده اش یک اژدهای ماده هست، خانم ها آقایان معرفی میکنم.....چارلی ویزلی پسرخاله و پسر عموی ناتنی ریچارد ویزلی.

سپس چارلی خود را به صندلی رساند، جرمی که خوشحال بود که این بار یک جادوگر مهمان اوست، گفت:
-خیلی خوش آمدی چارلی، بدون هیچ مقدمه ای قضیه ی نوربرتا چیه؟
-اعه....نوربرتا یک اژدهای ماده هست از راسته سیاه اژدهاها و از خانواده بی دندان ها که اونو یه دورگه غول به نام معاون هاگرید از یه (بوق) خرید و به من داد.
-پس نوربرتا به تو میگه مامان اژدها؟
-خیلی با اون کار کردم ولی اون بازم میگه مامان اژدها.
-پس اون زنه مو سفیده داخل گیم آو ترونز تویی؟.....توی فیلم خیلی(بوق) هستی مامان اژدها

چارلی از این حرف جرمی ناراحت شد. او از کیفش یه دودزا در آورد و به صورت جرمی پرت کرد و آپارات کرد.جرمی که دید همه به او می خندند، لبخندی زد وگفت:
-وبا این کار مسخره برنامه به پایان رسید...شب بخیر.











پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
صفحه تلویزیون سفید شد و آرم تخته گاز را نشان داد سپس گوینده اعلام برنامه گفت:
-تا دقایق دیگر.....تخته گاز

سپس تیتراژ برنامه شروع شد. در همان ابتدا قسمتی از برنامه را نشان داد، صدای یکی از مجریان روی تصویر آمد که میگفت:
-امشب.....جیمزسوار یک تسترال وانت میشه....ریچارد تاپاله جمع میکنه.

زمانی که تیتراژ برنامه تمام شد تصویر استودیو را نشان داد. استودیو گاراژدهای قدیمی بود که سر تا سر آن را تبلیغات پرکرده بود. در همین زمان دوربین از بالای استودیو به پایین می آمد. سه مجری برنامه در وسط انبوهی از تماشاچیان بودند. نفر وسطی که قد بلندی داشت جلوتر آمد وگفت:
-سلام به اولین قسمت از تخته گاز خوش آمدین، امشب ما بخش های زیادی داریم، پس جایی نرین.

مجری کله قرمزی که مشخص بود یکی از ویزلی ها است جلو آمد وگفت:
-خوب... من داشتم فکر میکردم که چطور ما یک فیات اژدها را در خانه نگه داری کنیم، توی همین فکر بودم که تهیه کننده ها به من گفتند که برو با 100 گالیون یک فیات اژدها بخر و از اون نگه داری کن.

سپس تصویر از استودیو خارج شد و کوچه دیاگون را نشان میداد. ریچارد ویزلی در تکاپوی خرید یک فیات اژدها بود. در همین زمان دوربین پشت سر ریچارد وارد مغازه اژدها فروشی فورد و دستان به غیر از انزو فراری شد. ریچارد به سمت صاحب مغازه رفت و گفت:
من دنبال یک فیات اژدها 50گالیونی هستم، شما دارین؟
-بله، فقط تاپاله سوزی داری.

ریچارد در پوکر فیسی فرو رفت وسپس 50 گالیون را به صاحب مغازه داد.

یک ساعت بعد در خانه ریچارد ویزلی

دوربین ریچارد را در حال جمع کردن تاپاله های فیات اژدها نشان داد. صدای خنده تصویر بردار ریچارد را دیوانه کرده بود:
-خفه شود<بوووووق>

در همین زمان قسمت اول برنامه ریچارد تمام شد و دوباره تصویر استودیو را نشان میداد. این دفعه جیمز لسترنج به تنهایی در وسط جمعیت ایستاده بود که گفت:
-هفته پیش کیاژداز مدل جدید تسترال را بیرون داد. منم اونو توی پیست تست کردم.

تصویر دوباره از استودیو خارج شد و زمین مسابقه ی بزرگی را نشان میداد. هوا آفتابی بود. در همین حال صدای غرش موتوری شنیده شد. تصویر جیمز را سوار تسترال وانت نشان داد.
-این تسترال در یک کلام افتضاحه.... کیاژداز فقط بلده یک چراغ به اژدها هاش اضافه کنه بعد اونو بفروشه...فقط یه احمق میتونه اینو بخره.... در یک کلام این طراحیه خیلی<بوووق> داره.

از شدت عصبانیت تسترال وانت را ول کرد و و گفت:
-خوب.....این تسترال وانت<بووووق> به یک راننده حرفه ای میدیم تا تستش کنه وزمانشو ثبت کنیم...خانم ها آقایان، راننده کسی نیست جز....پسرعموی جادوگر استیگ.

سپس مردی با لباس محافظ و کلاه سفیدی بر پشت اژدها سوار شد. بعد از حدود 3ساعت، به دور پیست دور زد. جیمز که دهانش از شدت تعجب با زاویه 57 درجه و سینوس 30 درجه باز بود گفت:
-واقعا خیلی خوب رفت از این کیاژداز بعیده.
دوباره تصویر از پیست به داخل استودیو رفت این دفعه جرمی اسکمندر وسط جمعیت ایستاده بود که گفت:
-خوب اولین مهمان برنامه ما اینجاست ... میگن وقتی از شکم مادرش بیرون اومده همراهش یک مسلسل بوده...خانم ها و اقایون اون کسی نیست جز، وینکی.

سپس صدای رگبار مسلسل آمد. وینکی که دیده بود کارگردان می خواهد مسلسلش را بگیرد او را کشت. وینکی دست به اسلحه روی صندلی نشست. جرمی که حسابی ترسیده بود از او پرسید:
-خیلی خوش اومدی وینکی...میگن تو اسنیپو کشتی تا بری داخل مرگخوارا.

وینکی مانند جوکر لبخندی زد و گفت:
-وینکی جن جادوگردوست!

جرمی در پوکر فیسی فرو رفت وگفت:
-وینکی، اولین اژدهایی که داشتی چی بوده؟

وینکی برای تنوع اینبار در پوکر فیس فرو رفت وگفت:
-وینکی جن اژدها دوست!

جرمی که دید از وینکی آبی گرم نمی شود به دوربین زل زد وگفت:
-خوب متاسفانه وینکی جوابی نمیده، البته اون پسر عموی جادوگر استیگو کشت که ما از هفته بعد مجبوریم پسر عموی فشفشه ی استیگو بیاریم...وینکی از تشکر میکنم که اومدی به برنامه ما.

سپس تصویر از استودیو خارج شد و خانه ریچارد را نشان میداد. او همچنان در حال جمع آوری تاپاله بود. در همین حال او گفت:
-خوب از اونجایی که این فیات اژدها خیلی تاپاله میریزه، من وگروه کارگردانی تصمیم گرفتیم اونو به عنوان هدیه تولد به تهیه کننده تقدیم کنیم.

تصویر دوباره به استودیو برگشت. جرمی که بخاطر این آیتم کم عصبانی شده بود به ریچارد گفت:
-ریچارد تو یه احمقی....و خیلی کار خوبی کردی که اونو به تهیه کننده دادی، واقعا از تو با این هوش بعیده.

ریچارد خندید و گفت:
-خوب رسیدیم به آخر برنامه، باید بگم ما هر سه شنبه برنامه داریم که اسپانسر برنامه ماشرکت باروفیو و رفقا - سهامی خاص واقع در کیلومتر 8 جادّ‌ه‌ی گاومیش‌آباد سفلا است.
جرمی به جلو آمد وگفت:
-وبا این خبر هیجان انگیز وقت برنامه ما تمام شد، شب خوش.
















شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.