شیار سرخ روی پهنه ی سفید ، پهنا کم می کرد و سر آخر محو می شد!
لبخند رضایت بخش روی دهانی که از خستگی باز مانده بود، کم کم از بین می رفت!
جریان های قردتمند جادوی زره پوش آهنی را به سوی خاطره ای پر رنگ از خودش ، کشانده بود!
کپه ی فلزی ای که به شدت پی اش می گشت، برای دومین بار شکست خورده بود. با خاطره ای از لرد ولدمورت به سوی اربابش باز می گشت. خادم بیچاره! لابد ترجیح می دهد بمیرد تا اینکه دوبار خشم اربابش را بیدار کند.
با احساس رضایت عمیق از پیروزهای کوچک اش ، لرد ولدمورت روی بلند ترین سکوی ویژه ی خواب در اتاق های زیرین ِ عمارت جادویی اش در عمق جنگل های حومه ی ادینبورگ ، لمیده بود!
اتاق سنگی ، بدون هیچ آرایشی ، این جا و آن جا با سکو های بلند ِ سفید پر شده بود!
مدتی در برابر نیازی شدیدی که برای رفتن به سراغ ارثیه ی جادویی اش احساس می کرد مقاومت کرده بود! اما تعقیب کننده اش با همه فلز های اش روی مغز او خراب شده بود و داشت سنگینی می کرد!
به شکل چندش آوری یک نمونه ی زنده از اسطوره های درون سایه به نظر می رسید. خاطره ای تفاله شده ، او را بیرون می داد.
دو نیروی عظیم او را به سمت استفاده ی دوباره از آن می کشید!
گوی ِ اسلیترین حتی برای لرد سیاه وسیله ای نبود که مدام به سراغش بروی! اما این بار ، همه چیز به آن سمت خم می شد!
گفته شده است وقتی اسلیترین در آستانه ی مرگ بود ، سایه ای را از مغزش بیرون کشیده بود! گوی سیاه رنگ ِ فرموش شده ، نفوذ می کرد ، تسخیر می کرد و می بلعید!
با صدای پاقی ، در مقابل گنجینه اش ایستاده بود! بیش از حد احساس می کرد ، سایه ی ذهن جد اش گرگ گون او را به سمت خود می کشد!
لرد ولدمورت اما بی شک گلو گیر ترین طعمه ها بود!
محفظه ی کروی با مخمل سرخ پوشیده شده بود! دستی روی محفظه کشید و خواب ِ مخمل را به هم زد! راه دست - ردی تیره تر از اطرافش - به سمت دری در بالترین جای کره می رفت! در را بر داشت . حالا از حصار های گذشته بود و بوی بزاق چیزی که در انتظار خوردنش را احساس می کرد...
گوی اسلترین ، درون محفظه ای کروی ، میان چیزی بزاق گونه و غلیظ معلق بود! کسی چه می داند؛ شاید بزاق از ازهم پاشیدن گوی جلوگیری می کرد.
آستین های ردایش را بالا برد و هر دو دستش را درون بزاق سرد فرو برود! آن را حس کرد ، لرزید و بیرون اش کشید!
کپه ای بخار های تیره ، به شکل یه کره ی ناقص در هم رفته بودند و مدام حرکت می کردند! جدا که به نظر سایه هایی از رگه های مغز به نظر می رسیدند .
سایه ی مغز را درست روی دو دست اش مقابل صورت اش گرفت!کمتر از چیزی ک آدم معمولا انتظار دارد طول کشید! چند رشته از بخار ها از کره جدا شدند و در حالی که هنوز انتهایشان درون اش کره بود به سمت صورت او شناور شدند! اندکی بعد رشته های بسیار و به هم پیوسته، به شکل ملافه ای از سایه به سمت او پیش می راندند! به زودی همه چیز آغاز می شد!
اولین رشته به سمت چشم چپ اش آمد و نفوذ کرد! داخل چشم شد و کره ی آن را دور زد . به راحتی می توانست مسیر آن را روی سطح پشت کره ی چشم اش احساس کند !
راه را به سمت مغز اش ادامه می داد!
ورود دو رشته ی همزمام را به دو گوشش احساس کرد! و سپس رشه های بیشر و بیشتر!
سر لرد ولدمورت در اتاق کوچکی که با نور سرخ روشن می شد ، در سایه های ذهن جد اش فرو می رفت! وقتی دسته ای از رشته های گوی سالازار اسلیترین به ذهن نفوذ می کند ، مثل این است که همه ی خاطرات پنهان در آن ها ، از آن تو بوده است! لازم نیست به میان آنها سقوط کنی و ببینی شان تا در موردشان بدانی.
آگاهی ای که از آنها خواهی داشت ، هم پای آگاهای صاحباشان خواهد بود.
رشته ای که از چشمم واردشده بود حالا کاملا روی مغزش می خزید و رد سوزش آور اش را به جای می گذاشت...
و بالاخره پیدایش کرده بود! خود لعنتی اش بود. جمله ی ورودی که به خاطره می رسید :
"
در سحر گاه شنبه نوزدهمین روز ماه اوت ، سایه ای بر فراز تپه های لانگشاینن شکل می گرفت........
در سحر گاه شنبه نوزدهمین روز ماه اوت ، سایه ای بر فراز تپه های لانگشاینن شکل می گرفت.
این جا در ردیف های ده نفری ایستاده ایم! کوچکترین ارتشی هستیم که تا به حال دیده ام!
گودریک یک احمق است. همه ی ما را به کشتن می دهد! به زودی نه تنها جادو ، که جان مان را از دست می دهیم!
استاد اعظم اشتباه می کند که به پیشنهاد نبرد او اعتماد می کند! هیچ امیدی در این رو یارویی نیست! بلعنده همه مان را هلاک خواهد کرد! اما من هم ایستاده ام! به زودی همه چیز آغاز می شود. آخرین باری که جادو می کنم را از یاد نخواهم برد!
***
چهار ساعت است که نبرد آغاز شده است! هنوز خبری از بلعنده نیست! خادم اش با تیغه ی سرخ اش اما کمتر وحشت آور نیست!
این پایین پای تپه ها ایستاده ایم و آن ها با لا تر روی دامنه ی تپه ها . همه چیز به سود آنهاست!
دو صف در جلو روی زانو هاشان نشسته اند و چوب دستی ها را بالا گرفته اند! من در یکی از آخرین صف ها ایستاده ام و نمی توانم وردی که می خوانند را بشونم! گریفیندور روی یک سانتور نشسته است. سانتور قول داده که باقی قبیله اش به زودی می رسند!
حرام زاده دوباره تیغه اش را بالا برده است! همه ی همراهانش هم شمشیر های نورانی را بلند کرده اند!
صدای فریاد بم اش ، بدون آنکه بتوانم کلمه ای را تشخیص بدهم به گوشم می رسد! سرعت پرتاب شدن طلسم ها آن جلو بیشتر شده ! دسته های نور به سمتشان می رود ، اما او همچنان با صلابت خیره کننده اش ایستاده و دارد فریاد می زند!
تیغه را پایین آورد و به زمین کوبید!
سایه ی روی جمجمه ی تپه دارد گسترده تر می شود! مثل ابر به سمت ما می آید! چه اتفاق نکبتی قرار است بیافتد؟!
استاد اعظم عصایش را بلند می کند! سایه متوقف شده است! فعلا نجات پیدا کرده ایم!
اما باز هم داری اتفاقی می افتد! چیز هایی از سایه می چکد و روی زمین می افتاد! روی زمین پخش می شود و بعد مثل یک نفر آدم ، روی پا می ایستد!
لوله هایی سیاه به نظر می رسند! روی زمین بدون هیچ زحمتی با سرعتی سر سام آور حرکت می کنند و به سمت آنها که جلو تر ایستاده اند می روند! دوباره خواندن ورد ها سرعت می گیرد. نور طلسم ها بدون آنکه روشنشان کند از آنها عبور می کند!
یکیشان ، یکی از ما را در بر گرفت! او گلاسیوس است! چیزی که به او حمله کرده بود ، ناپدید شده اما او هم روی زمین افتاده است.
***
نزدیک به غروب باید باشد! چیز سرخی آن سوی سایه ی بالای تپه دیده می شود. باید خورشید باشد.
چیزی از ما باقی نمانده !
من ، گودریک ، استاد اعظم ، هلگا ،روونا و چند نفری دیگر!
باقی ، در حمله ی آن استوانه های سیاه هر چه جادو می دانستند را از دست داده اند.
بلعنده برای آخرین نفس مرگ بار اش همین حالا بالای تپه پیدایش شد!
هفت نفرشان را من از پا در آوردم و سه بار مرد فلزی را طلسم کرده ام و گودریک برای کشتن دهمی دارد جان می کند! استاد اعظم بیشتر، از ما دفاع می کند!
حالا آن ها روی تپه ساکت تر شده اند و سر هاشان را به علامت تعظیم خم کرده اند!
بلعنده دستش را بالا می آورد! استاد اعظم هم این کار را می کند و همه چیز متوقف می شود!
صدای ای که به گوش می رسد ، مغز را کش می اورد:
- جادوگران! هلاکت خیلی نزدیکه! اجازه دارید که بر گردید و به زندگی عادی ادامه بدید و من تنها جادو رو خواهم بلعید! جان شما برام اهمیتی نخواهد داشت. تسلیم بشید و کنار برید. این جا پایان همه چیزه.
راستی که همین طور است! همه ، چوب دستی ها را از حالت آماده پایین می آورند! تسلیم شده اند!
گودریک ِ دیوانه دارد چه کار می کند! سانتور را با تمام سرعت به سمت بلعنده که بالا تر ایستاده می راند!
همه چیز دارد از بدنم خارج می شود! رگ هایم دارد بخار می شود! لابد همین حالا همه ی چیز هایی که دورن بدنم دارم روی هوا پرتاب خواهند شد. می دانستم که هر گز دیگر جادو نخواهم کرد.
آخرین صدایی که شنیدم فرمان حمله بود! شاید به این خاطر که تسلیم نشده بودیم همان را می کشت!
چشم هایم را سیاهی در بر می گرفت . من فرو می رفتم!
و نا گهان همه چیز باز گشت!
لایه هایی از بدنم که داشت بلعیده می شد ، انگار روی قوسی بلند دوباره به من باز می گشت! کم کم دیدم باز تر شد!
حلقه های نور فسفری روی سر بلعنده دیده می شد! لابد به شکلی دیوانه وار عصبی بود که نتوانسته بود هورت عظیم اش را ادامه بدهد.
در مرز بر خورد تپه ها با دشت ، خادم فلزی شمشیر را رو به روی روونا متوقف کرده بود! حالا دارد شمشیر را پایین می آورد! چه اتفاقی دارد می افتد؟!
دوباره همه چیز از سر گرفته می شود ! طلسم ها به سمت باعنده می روند!
گودریک به سمت او می راند و فریاد می زند! شمشیر اش را بالا گرفته است! بلعنده در دفع همه ی حمله ها خیلی سریع است اما به نظر می رسد از گودریک غافل شده باشد!
خادم اش - اگزاریکان ِ خائن - نا پدید شده است.
اثری از دخترک هم نیست! مردک او را کجا دیده بود که مثل احمق ها دلباخته بود؟!
شب کامل شد! تاریکی تپه های لانگشاینن را در بر گرفته ، روی زمین لمیده است.
روی تپه ، پشت سر بلعنده و خادمانش شبحی حرکت می کند! لابد برای شان کمک رسیده است! به زودی دوباره بر همه چیز حاکم می شود و بلعیدن جادو را آغاز می کند! با سرعتی سر سام آور دارم هر چه که بلدم را به آن سمت می فرستم ! دوباره نه!
اما صف ها عقبی ارتش او دارد به هم می ریزد!
با آرامش سر اش روی گردن می چرخاند و به نگاه می کند.
گودریک حالا خیلی نزدیک اش شده و شمشیر را روی بازوی او می کشد !
بلافاصله با سرعتی خیره کننده به سمت دیگری پرتاب شد! از این جا هنوز می بینمش! از چشم های سانتور خون آبه بیرون می ریزد و گودریک به نظر مرده می رسد! بی حرکت زیر سانتور افتاده و شمشیر اش را در دست فشرده است!
استاد اعظم فریاد می زند و به پیش می راند!
کی باور می کند؟! شبح روی تپه مورگاناست! با سیاهی های اطرافش که به سوی او جذب می شوندو انگار به درونش جاری می شوند، به سمت پایین حرکت می کند و مرلین از پایین به سمت بالا! حالا بلعنده محاصره شده و زخم بر داشته!
شکست برای او نزدیک است !
......
لرد سیاه دوباره روی بلند ترین سکو خوابیده است! همه ی خاطره با وضوحی خیره کننده از برابر او گذشته است!
بلعنده فرار کرده بود و آخرین اتحاد دو طرف جهان جادو برای نا بودی بلعنده ی جادو ، بر خاسته بود.
پس خادم خائن ، دوباره به سمت اربابش بازگشته بود و این بار ، پس از دو هزار سال می خواست خیانتی که ارباب را به بستر فروخته بود جبران کند!
اما چطور همچو خیانتی بخشوده می شد؟! ممکن نبود!
و رگه های قدرت!
رگه های تعقیب کننده اش ، خیلی قوی تر ، خیلی غلیظ تر و خیلی متفاوت بود.
شاید خادم تازه ای ، تاریک ترین مشت ها ، در کار باشد.
در یک چیز اما هیچ شکی وجود نداشت:
جادو دوباره در آستانه ی بلعیده شدن قرار داشت!
....
پ.ن : استاد اعظم در خاطرات سالازار اسلیترین مرلین کبیر است(!!).
دقت کنید که لرد ولدمورت به اشتباه گمان می کند ویدر و اگزاریکان یکی هستند! و البته بلافاصله شک می کند!
و به این هم دقت بیشتر بکنید که لرد سیاه ویدر رو فریب داده و در حقیقت خاطره ای از او به دست ویدر افتاده!
عجب! پس رو خوندم و اصلاحش کردم! به همه دوستان علاقه مند توصیه می کنم یک بار دیگه نگاهی بهش بندازن! به هر حال پستی که بعد از چهل و هشت ساعت بی خوابی بنویسی گاهی این جوری می شه!