"... شرمتان باد ای نامردمان که زهر در گلويم ريختيد و خار در قلبم فرو نموديد. کاش هرگز شما را نمی ديدم و کاش هيچکدامتان را نمی شناختم... "
اين خطبه امام علی (ع) خطاب به مردم کوفه است. حالا چقدر به نظرم زيبا و قابل درک می آيد.
امروز علياحضرت خون آشام می گفت: خداحافظی کردن های تو از سايت جدی نيست ... اما هرگز احساسی را که امروز دارم نداشته ام و هيچگاه تا به اين حد از چيزی خسته نشده بودم.
شکی ندارم که اين بار برای هميشه نه تنها از سايت بلکه از تمامی شما خداحافظی می کنم. گرچه مدتها قبل عملا اين کار را کرده ام اما ديگر حرفی برای گفتن نمانده است.
اعتراف می کنم که در طول يک سال و نيم گذشته اشتباهات زيادی مرتکب شده ام و باز هم قبول دارم که هرچه اتفاق افتاده تاوان اشتباهات شخص من بوده است.
* اشتباه کردم روزی که در سايت هفتم جلودار اعتراض به گفته هايي شدم که به اعضای بسياری از سايت توهين کرده بود. اما بعد چه شد؟ تمام کسانی که مخاطب حرفهای رکيک انسان ابلهی چون وحيد بهلول بودند چنان ساکت نشستند و خود را به کوچه علی چپ زدند که انگار نه انگار که چنان تهمت های ناروايی به آنها نسبت داده شده. (درک می کنم زمانی را که امام علی (ع) فرياد می زند که ای نامردان شايسته نام مرد نيستيد!)
تا آنجايی که به ياد دارم تنها دوست عزيزم سر لوسيوس در آن ماجرا ساکت ننشستند و اتفاقا موجبات آشنايی بسيار مبارکت بنده و ايشان هم شد.
در اين واقعه برای اولين بار با هويت پنهان شده در پس چهره های گلگون اطرافيانم آشنا شدم!
* اشتباه کردم روزی که بحث ايجاد سايت تخصصی هری پاتر را در سايت هفتم مطرح کردم.
* اشتباه کردم روزی که به پيشنهاد لرد مملی جهت ساختن سايتی مشابه با آنگه او داشت اهميت دادم.
* اشتباه کردم روزهای بسياری که با وجود مشغله درسی بسيار وقت زيادی را هر روز برای سايت گذاشتم.
* اشتباه کردم در کاری سهيم شدم که يک پای اصلی آن عده ای نمک نشناس و رياکار بودند. هنوز فراموش نکرده ام شعارهايی که آقای پاتر می داد و به خاطر برگزاری انتخابات کاملا عادلانه و جلوگيری از تقلب افراد ذی نفع من را به باد تهمت ديکتاتوری و چه و چه گرفت. اشتباه کردم که چنين لکه ننگی را همان روز از دامن سايت پاک نکردم. گرچه مقصر نيستم چرا که هرگز گمان نمی کردم پای عمل که برسد از هر کودکی کم فهم تر باشد.
* اشتباه کردم وقتی در برابر اينکه عده ای سود جو حاصل تلاش ماههای بسيارم را به سود خود مصادره کردند ساکت ماندم. در تغيير و تحولاتی که به نام جابجا شدن سايت و تغيير نام آن پاتر از يک کاربر ساده و هيچ کاره يک شبه به همه کاره سايت تبديل شد و مملی هم که دوستی برايش صرفا کلمه ای بی معناست به داشتن پستی راضی شد و چشمش را به روی همه چيز بست.
اينکه اين آدم چطور خود يا ديگران را توجيه می کند و يا اينکه چطور دارک لردی که حتی يک روز در سايت گذشته ما نبوده و دخالتی نداشته ناگهان به يکی از مديران ارشد سايت تبديل می شود, بسيار بی ارزش تر از آن است که بخواهم با چنين افرادی به خاطر آن وارد بحث شوم.
* اينکه چطور کسی که تمام سختی های يک سايت نوپا را به دوش کشيده بود و حتی در روزهايی که مملی با نااميدی ايده "تخته کردن سايت" را مطرح کرده بود, به تلاش دوگانه برای اميدوار کردن همه مجبور شده بود, ناگهان مخرب و برای اهداف سايت زيان آور تشخيص داده می شود و فردی چون پاتر که به جرات در سايت قبلی کاری جز ايجاد اغتشاش و گرفتن ايراد های بی اساس و تهمت های پوچ نداشت به ناگاه به دايه مهربان تر از مادر سايت تبديل می شود!
* اينکه چطور عده ای يک شبه دلسوزان سايت می شوند و فردی چون من دشمن منافع آن و اينکه چطور يک غريبه برای بچه ديگری از مادرش دلسوزتر می شود خود بسی جای فکر دارد.
* به جرات می گويم که آنچه شما اکنون داريد و تمام هويتتان قدرت زورگويی به ديگران و ... است و تمام آنچه در اين مدت به حساب خود گذاشته ايد چيزی جز يک دزدی رسمی نبوده است و البته چنين دزدی می دانم که نزد شما بسيار کار شريفی است!
* حتی ارزشش را نداشتيد که لحظه ای از شما دلگير و يا مکدر باشم و خود سايت نيز از لحظه ای که از اهداف والايی که به خاطر آن ايجادش کرده بوديم و من از تمام وجود برايش زحمت کشيده بودم, خارج شد نيز هرگز ارزشی برايم نداشته است.
من عقده مديريت داشتم و اين حرف شما بود و خود در عمل ثابت کرديد که چه کسي شيفته داشتن پستي هرچند کوچک و بی مقدار است.
از تمام قلبم می گويم شرمتان باد که در سراسر عمرم انسانهايی چنين فرومايه و بی مقدار نديده ام.
* به جرات می گويم اگر از روزی که سايت را چپاول کرديد و به ناگاه خود را که هيچ بوديد از من بر حق تر دانستيد, ابتدا به خاطر درخواست علياحضرت خون آشام و پس از آن نيز به خاطر نيرنگ فرومايگانی که زمانی دوست خودم می پنداشتمشان, در اين مکان متعفن بوده ام.
افسوس که باز هم اشتباه کردم و در ازای اعتماد به کودکی بسيار کودک تر از شما ناگزير شدم تاوان بزرگتری را بپردازم.
دوستان
روزی شما را دوستان خود می دانستم. اما فرد به فردتان در لحظه های حساس نشان داديد که چه در چنته داريد و من خاطره تلخ اعتماد به چهره های پر لبخند و لب های دروغگوی شما را هرگز از ياد نخواهم برد.
شما به من آموختيد که تا فردی را واقعا نيازموده ام به عنوان دوست خود نپذيرم چرا که تک تکتان روزی که نوبتتان شد رياکارانه صحنه مبارزه آنچه را سابقا دوستی ناميده می شد ترک کرديد و من اکنون تعجب نمی کنم که کوفيان چگونه با وعده حتی يک اسب! از جانب معاويه به مولای خود خيانت کردند!
شما همان مردمانيد و بی شک اگر گلوله بر سرمان ببارد (که اين گونه نيز هست!) کسی جز خودمان مقصر نيستيم. گله از که می کنيد؟ وجود بی مقدارتان شما را به اينجا کشانده است.
...
* اشتباه کردم روزی که لقب سائورون خدای تاريکی ها را که واقعا برايم شخصيت زيبا و جذابی داشت به کودکی سپردم که حتی لايق اورک بودن نيز نبود!
* اشتباه کردم روزی که لقب بلاتريکس لسترنج را که آن نيز برايم شخصيتی بسيار مورد احترام و مظهر وفاداری و ايمان حقيقی بود به مار خوش خت و خالی دادم که تا چندين روز پيش او را يکی از دوستان صميمی خود (و شرم دارم بگويم که خواهر بزرگتر خود!) می دانستم. و مسلم می دانم روزی که کتاب شش را بخوانم لذتی را که از اين شخصيت در کتاب 4 و 5 برده ام هرگز نخواهم برد چرا که در ذهنم نام او به طور وحشتناکی با خيانت و دروغ و ريا و نامردی عجين شده است.
هميشه خيانت اطرافيان است که امارت ها و عمارت ها را ويران نموده و اگر نبودند خائنانی که شهره اند به نمک دان شکستن هرگز جنگی پاياپای را پيروزی نبود!
و اما دوستان جديدی که پس از اين ماجراها با شما آشنا شدم و از بسياری از شما نيز هيچ بدی نديدم. و البته افرادی چون دوست عزيزم جناب کينگزلی که بارها او را در سخت ترين شرايط آزمودم و همچنان به آنچه گفته بود وفادار ماند.
به عنوان آخرين حرفهايم از شما چند خواهش دارم. نه به عنوان لرد ولدمورت نه به هيچ عنوان ديگر. حرفهايم را بشنويد بی آنکه فکر کنيد چه کسی آنها را گفته است:
- دوستان من, هرگز بيهوده به کسی اعتماد نکنيد. تا اطرافيانتان را در ميدان عمل نيازموده ايد حرف های زيبا و پر فريبشان را باور نکنيد. کسی را دوست واقعی خود ندانيد مگر آنکه دوستي و وفاداريش را بر شما آشکار کند. هرگز, هرگز به کسی تکيه نکنيد مگر آنکه به يقين بدانيد که روزی محتاج او شويد شما را بر زمين نخواهد زد.
حرفم اين نيست که از ديگران روی گردان باشيد. حرفم اين است هرکس را آنقدر دوست خود بدانيد و در وجود خود شريکش کنيد که لايق آن مقدار باشد تا اگر روزی نمکدان را شکست و خود را آشکار کرد انگشت حسرت به دهان نگزيد.
دوستان عزيزم
بيش از اين وقتتان را نمی گيرم. نمی توانم بگويم دلم برای اينجا تنگ می شود چون آنقدر نامردمی ها ديده ام که خاطرات خوبم را نيز فراموش کرده ام. آنقدر دشمنی ها و رياکاری ها ديده ام که باور دوست واقعی را از دست داده ام.
برای هميشه از پيش شما می روم. و هيچ رويدادی هرگز نخواهد توانست مرا به قتله گاه آرمان ها و افکار روشنم که همگی در اينجا به خاک و خون کشيده شد باز گرداند.
کسی خود را برای نوشتن پاسخی خسته نکند چرا که بی شک آن را نخواهم خواند.
و اگر شاد می شوند عده ای بدانند که هر آنچه از لرد سياه باقی مانده است همين است و بس و همان گونه که باقی زحماتش را آنگونه مزد داديد اگر اين نامه را پاک کنيد از بی حرمتی دوباره تان دلگير نخواهد شد!
برويد و به جای لرد ولدمورت, لوسيوس مالفوی, ... افرادی را - چون بلاتريکس رودولف لسترنج - بيابيد که تنها اين نام ها را به دوش بکشند و در حقيقت برده و گوش به فرمان شما باشند و آن روز به قدرت خود بباليد! که حتی يک روز تاب نبرد پاياپای و حقيقت را نداشته ايد.
دوستان
آخرين حرفم را برای شما می زنم.
از شما خواهش می کنم, تمنا می کنم, التماس می کنم که همواره تا آخر عمر اين حرف مرا به ياد داشته باشيد و باز تمنا می کنم که آن را در زندگی خود عمل کنيد:
- هرگز, هرگز, هرگز از حقيقت روی گردان نباشيد. هرگز حق را کتمان نکنيد. ناحقی را هيچوقت صحه نگذاريد. اگر روزی حقيقت را يافتيد از آن دست مکشيد حتی به قيمت از دست دادن جانتان.
هرگز تملق کسی را نگوييد. سرتان بالا باشد و در زندگی اجازه ندهيد چيزی شما را بنده کسی مثل خودتان کند.
بنده هيچ چيز نباشيد. نه ثروت نه شهرت نه مقام ... که اينها انسان را به خواری و ذلت می کشاند.
همواره با صدای بلند حقيقت را فرياد بزنيد و تا روزی که جان در بدن داريد نگذاريد لحظه ای دهانتان را به هر شيوه ای ببندند.
دوستان در خيلی از شما ديده ام که خود را به کوچکترين قيمتی می فروشيد و به کمترين وعده ای حقيقت را کتمان می کنيد. بسيار در شما ديده ام که در برابر ناحقی سکوت می کنيد و تنها به مصلحت خود می انديشيد.
از شما به عنوان يک برادر کوچکتر تقاضا می کنم. هرچه در اينجا بوده و باشد چون خواب و خيال بی ارزشی بيش نيست اما بدانيد که خداوند وعده داده است که کسانی که حقيقت را به خاطر مصلحت انديشی کتمان می کنند و در برابر تضييع حقی دانسته سکوت می کنند و به خاطر منافع خويش با ظلم و بی عدالتي سازش می نمايند, هرگز رستگار نخواهند شد.
خداوند را شاهد می گيرم به تمام آنچه گفته ام عمل کرده ام. آنها که مرا می شناسند می دانند هيچ چيز نمی تواند دهانم را برای گفتن حقيقت بسته نگه دارد. نه وعده و نه تهديد. هرگز برای گفتن حرفی که يقين داشته ام حقيقت است از چيزی هراس نداشته ام و بيرون گذاشته شدن از يک سايت بی اهميت که ارزشی ندارد, حتی به قيمت جانم نيز هرگز از حقيقت روی گردان نبوده و نخواهم بود.
از شما می خواهم که در زندگی آزاد باشيد و خود را و حقيقت را به هيچ بهايي مفروشيد!
و همگی می دانيد که اگر ما اينطور نبوديم اوضاع زندگی و کشورمان اين گونه نمی شد.
...
و حرف آخرم
با عزيزانی است که روزگاری خيلی روی آنها حساب می کردم.
اول از همه تانکس که هرکه نداند خودش خوب می داند که برايم بينهايت ارزشمند بوده تا آنجا که حسادت سرورم عليا حضرت خون آشام را بر انگيزد.
به خاطر حقيقت و تمام آنچه گفته ام مجبور شدم از ذهنم و خاطره ام هرچه از تو به ياد دارم را پاک کنم و اگر واقعا جادويی وجود داشته باشد گواهی می دهم که بی شک افسون فرمانی با تو چنين کرده است.
و نفر بعد دوست عزيزم پروفسور مک گونگال
از ايشان هرگز جز خوبی چيزی نديده ام و تا به اين لحظه نيز همينطور بوده است. اما دوستانه می گويم از شما خيلی بيش از اينها انتظار داشتم گرچه به يقين می دانم لا اقل اشتباهات شما تنها اشتباه است و نه غرض ورزی.
مسلما عده ی ديگری نيز هستند که به خاطر بودنشان و لحظات خوبی که برايم ايجاد نموده اند شايسته صميمانه ترين تشکرات من باشند. از آنها عذر می خواهم و برای آنها بخصوص آنها که نام بردم و دوست عزيزم جناب کينگزلی آرزوی بهترين ها را می نمايم چون برايم مسلم شده است که لايق بهترين ها هستند.
و در پايان از تمام کسانی که با حرفهايم آزرده شده اند و مستحق آن نبوده اند برادرانه پوزش می خواهم.
لرد ولدمورت به خاطره ها خواهد پيوست. و اين خاطره است که جاودان می ماند. و زمان تمام رازها را بر ملا و حقيقت را آشکار خواهد کرد.
به اميد اينکه خدای متعال همگی مان را هدايت کند و با آرزوی موفقيت برای تمام کسانی که می شناسم در تمامی مراحل زندگی.
برادر کوچک همه شما
لرد ولدمورت
کسی که هنوز هم نبايد اسمش را برد!و آخرین نمایشنامه ام رو هم می نویسم:
------------------------
... لرد ولدمورت بعد از مدت ها به قلعه جادوگران باز می گردد. در و دیوار قلعه چنان بوی مرگ می دهد که انگار سال هاست کسی گذارش نیز به اینجا نیفتاده است.
بدون معطلی به سمت مرکز فرماندهی ارتش جادوی سیاه حرکت می کند. لرد اریک وفادارترین خادم لرد سیاه به تازگی توسط خائنین از پشت هدف حمله قرار گرفته و لرد بزرگ تصمیم گرفته تا برای انجام کارهای باقیمانده به آنجا باز گردد.
اما با ورود به ارتش جادوی سیاه با منظره بسیار عجیبی روبرو می شود.
اوضاع با گذشته های دور بسیار تفاوت کرده است. دست نا اهلان شکوه و جلال ارتش جادوی سیاه را از بین برده و اوضاع و احوال تالار مرکزی را به شکل رقت باری در آورده است.
در گوشه ای از تالار وسائل عجیب و غریبی روی زمین ریخته رفت. لرد ولدمورت به سمت آنها می رود و با کمال شگفتی می بیند که آنها وسائل بازی بچه ها هستند.
با حسرت آه می کشد. ارتش جادوی سیاه ملعبه دست کودکان شده است!
روی دیوارها تابلو های بسیاری جابجا شده است. تابلوی با شکوه سلزار اسلیترین توسط خائنینی که خود را پیروان او می دانند پوشانده شده و عده بسیار زیادی از باقی تابلو ها نیز با پوشش ضخیمی پوشانده شده است.
تصویر با شکوه بازگشت لرد ولدمورت نیز بین این تصاویر است. کسانی که خود را مرگ خوار می نامند و در حقیقت خائنینی بیش نیستند کاملا فراموش کرده اند که وجود خود را که به اندازه پر کاهی نمی ارزد مدیون چه کسی هستند.
لرد با حسرت پوشش تابلو ها را کنار می زند. در یکی از تابلو ها منظره جشن تولد علیاحضرت خون آشام به تصویر کشیده شده است. همه حاضرین در تصویر شامل سر لوسیوس مالفوی, سوروس اسنیپ, لیدی ولدمورت, گیلبرت و خود لرد ولدمورت و علیاحضرت خون آشام در حال خندیدن و شادی کردن هستند.
لرد ولدمورت همچنان با حسرت به عکس نگاه می کند. همه حضار همچنان مشغول جشن و پایکوبی هستند. با تلاش بسیاری خاطره آن روز را از ذهنش پاک می کند.
در تابلویی دیگر تصویر کینگ کینگزلی در حین تاجگذاری دیده می شود. فردی که با کودتایی که توسط شخص لرد سیاه انجام شد به قدرت رسید. در کنار صندلی وزیر لوسیوس مالفوی به عنوان نماینده ارتش جادوی سیاه ایستاده و نامه ای را قرائت می کند:
... به نام سلزار اسلیترین و با درود به لرد سیاه سرور تمامی جادوگران ...
لرد پرده را روی تابلو می افکند. باقی تابلو ها نیز هریک گوشه ای از خاطرات خوب گذشته است. عکسی دست جمعی در کافه دوئل تا پای مرگ, تابلویی از مسابقه کوییدیچ دوستانه در حیاط قلعه هاربی, عکسی از دوران مدرسه لرد ولدمورت, و صحنه ای از اولین روز ملاقات لرد و علیاحضرت خون آشام.
لرد به تابلوی آخری خیره می شود. خودش و علیاحضرت خون آشام در تابلو بدون کوچکترین حرکتی به یکدیگر خیره شده اند. اما هرچه که در دستهایشان جریان ندارد در چشم هایشان دیده می شود. لرد با خود می اندیشد:
اگر تمام عمرم را در ازای یافتن تو می دادم, باز هم معامله ای بسیار پر سود کرده بودم.
دو نفر درون تابلو به سوی او بر می گردند و لبخند می زنند.
لرد برای اینکه بیش از این دچار حسرت نشود پرده روی تابلو را می اندازد.
سایر تابلو ها نیز مطلقا دیدن ندارد. چیزی را جز حسرت روزهای خوب گذشته به یاد او نخواهد آورد. از تالار اصلی می گذرد و به سوی اتاق مشاوره ارتش حرکت می کند.
در اتاق مشاوره همه چیز مثل گذشته است. چرا که کسی اجازه ورود به آن را نداشته. لرد ولدمورت در صندلی مخصوص خود روبروی پنجره و مشرف به قلعه هاربی می نشیند.
به یاد روزی می افتد که سربازان ارزشی و نوشابه ای وزارت خانه برای کمک گرفتن از ارتش جادوی سیاه در برابر ساختمان صف کشیده بودند :
ارباب, ارباب ...
لوسیوس مالفوی در را می گشاید: چه خبر است؟
- جناب سر لوسیوس, جناب وزیر کینگزلی تقاضای کمک فوری کردند.
لوسیوس: باید با جناب لرد صحبت کنم ...
اما پیش از آنکه صحبتشان تمام شود 300 دیوانه ساز به منظقه اعزام و کودتا را به پیروزی نهایی رسانده بودند.
در گوشه ای از اتاق روی میز کوچک سبز رنگی که نشان سلزار اسلیترین روی آن حک شده بود, پیپ مخصوص سر لوسیوس با نشان مار متحرک و زیبایش دیده می شد. لیوان مخصوص خون گلاسه علیاحضرت خون آشام, قوطی روغن فوری سوروس اسنیپ, کلاه خود شوالیه گیلبرت, ردای زیبای علیاحضرت لیدی ولدمورت و تعدادی وسائل شخصی دیگر در گوشه و کنار اتاق پراکنده بود. هریک از این وسائل سال ها خاطره در دل خود داشت. لرد به پیپ سر لوسیوس نگاه کرد:
* لوسیوس!
- بله ارباب؟
* چرا انقدر معطل می کنی؟ باید بریم کار داریم!
- آخه ارباب یه چیز جالب دیدم.
*
چی؟
- یه پیپ واقعا زیبا! می تونم بخرمش؟
* باشه قیمتش چقدره؟
- 101 گالیون!
*
چی؟ چقدر گرون!
-
* باشه باشه بیا. ارزش تو برای من بیش از اینهاست.
لوسیوس با عجله از مغازه ادوات جادویی سن پتروس بیرون آمد:
- ارباب ببینید چقدر قشنگه!
* آره راست میگی. واقعا ارزش 101 گالیون رو داره.
- فقط یه مشکلی هست!
* چه مشکلی؟
- این مار روش حرکت نمی کنه!
* این که کاری نداره. بیا
- وای چه عالی شد!
* آره خیلی خوب شد. چقدر هم که به عصات میاد! خب دیگه بیا بریم.
- بله سرورم ...
لرد خود را از جادوی خاطرات رها می کند و به سمت کمد جادویی کنار اتاق می رود. در کمد با رمز "جغد شوم" باز می شود و بیش از هرچه درون آن قوطی های روغن موی سوروس اسنیپ به نظر می رسد. وسائل شخصی بسیاری از کسانی که قعله جادوگران را با عجله ترک کردند در کمد دیده می شود.
اما در گوشه ای دیگر شنل لرد ولدمورت گذاشته شده است. لرد آن را برداشته و روی میز وسط اتاق می گذارد: تترکیوس!
شنل ناگهان تغییر حالت داده و به قدح اندیشه ای با رنگ سبز ملایم تبدیل می شود. روی سطح آب آن نوشته است: بخش 1 خاطرات خوب. بخش 2 خاطرات بد. بخش 3 اسرار ارتش.
لرد بخش اسرار ارتش و خاطرات بد را از قدح اندیشه بیرون می آورد. سپس با بی میلی کامل به سمت کمد باز می گردد.
در قمستی مخفی از کمد چوبدستی او قرار دارد. به یاد روز رفتن علیاحضرت خون آشام می افتد:
* تانیای عزیزم. هر وقت که کارم تموم بشه هر جا که باشی دنبالت خواهم اومد .
- نمی دونم چقدر دور از تو دووم میارم!
*
من هم نمی دونم!
- توماس ازت یه خواهشی دارم.
* شما امر بفرما.
- ازت می خوام که دیگه از چوب جادوت استفاده نکنی.
*
چی؟ چرا اینو می خوای؟
- دوست ندارم بیش از این خودت را کسانی درگیر کنی که ارزشش رو ندارن.
* گرچه مایل نیستم اما امر امر شماست ...
از آن روز تا به حال به چوب دستی اش دست نزده بود.حق با علیاحضرت خون آشام بود. ارزشش را نداشتند. چوب دستی اش را دوباره در دست گرفت. چوب دستی ای که داغ بزرگی در دل داشت: داغ روزی که بازگشته بود و مجبور شده بود از دادن کیفر دروغگویان ریاکاری که 13 سال او را تنها رها کرده بودند بگذرد.
یاد آن روز قلبش را به درد می آورد. به سمت قدح اندیشه رفت و با حرکتی ساده ان را هزاران قسمت تبدیل کرد. بدون شک افسون Reparo نیز هرگز نمی توانست آن را به حال اولش باز گرداند.
سایر وسائل شخصی خود و مرگ خوارانش را نیز برداشت. احساس عجیبی داشت. پشیمانی نبود, ناراحتی هم نبود, چیز عجیبی بود. بیشتر به احساس کسی می مانست که مجبور شده بود خانه اش را که بیگانگان اشغال کرده بودند ترک کند.
به سمت در اتاق رفت. برای آخرین بار برگشت و به درون اتاق نگاه کرد. خاطراتش را پشت درهای اتاق گذارد و در را پشت سرش طوری قفل کرد که دیگر هرگز باز نشود. از میان وسائلی که همراه آورده بود نامه های عاشقانه خودش و علیاحضرت خون آشام را در دست داشت. می دانست که جرات خواندن آنها را ندارد. دوست نداشت تا به قعله هاربی برسد انها را بگشاید.
راهرو بزرگ را پشت سر گذاشت و به تالار اصلی رسید. برای آخرین بار به بقایای ارتشی که روزی با هزاران امید ساخته بود و امروز لانه موش کورها شده بود نگریست. تابلو سلزار اسلیترین را برداشت و با نگاهش با جد بزرگوارش سخن گفت. در همان حال صدای خنده و شادی از بیرون به گوش می رسید. خوب گوش سپرد تا صاحبان صدا را بشناسد. باورش نمی شد.
ناگهان کسی او را صدا زد: توماس!
قلبش به تپش افتاد, تنها یک نفر او را توماس صدا می زد. در را گشود و بیرون رفت. در بیرون قعله علیاحضرت خون آشام با لباس سرخ بسیار زیبایش از همیشه زیباتر شده بود.
- توماس کجایی؟ چقدر دیر کردی.
لرد گیج شده بود. کسی را از امدنش مطلع نکرده بود. اریک جلو آمد و گفت:
- ارباب با عرض پوزش من دوستان رو خبر کردم. و امشب به افتخار شما جشن بزرگی در قعله هاربی ترتیب داده شده ...
با ورود به قعله هاربی صد ها هزار مرگ خوار وفادار با صدای بلند هورا کشیدند و به افتخار لرد سیاه شروع به خواندن اشعار مخصوص او کردند.
لرد همچنان حیرت کرده بود. علیاحضرت خون اشام دست در دست لرد پیشاپیش دیگران حرکت می کرد. لحظاتی بعد به اتاق عجیبی رسیدند. لرد تا به حال این اتاق را ندیده بود.
علیاحضرت خون آشام در برابر لرد ایستاد و دستان او را گرفت. سپس با نگاه زیبایی که داشت به او خیره شد و گفت: این اتاق به افتخار تو و تمام زحماتت در این مدت ساخته شده. اونجا رو ببین.
لرد به سمتی که علیاحضرت خون آشام اشاره کرده بود نگاه کرد. بالای در اتاق نوشته شده بود: ورود خاطرات ممنوع!
اما آن اتاق به راستی جادویی بود. با ورود به آن تمام غم و اندوه چند ساعت قبلش رفته بود و دوباره موج شادی او را در بر گرفته بود. با حالتی سرشار از سپاس به سوی علیاحضرت خون آشام رفت و او را در آغوش گرفت. همه مهمانان حیرت زده شدند. کسی تا ان روز لرد سیاه را احساستی ندیده بود.
همه سر جای خود نشستند. در یک سر میز لرد سیاه و علیاحضرت خون آشام و سر لوسیوس مالفوی, سوروس اسنیپ, لیدی ولدمورت, گیلبرت, لرد اریک و سایر یارانش و در سر دیگر میز سلزار اسلیترین بزرگ و وزیر اعظم کینگزلی به همراه عده ای دیگر از میهمانان اختصاصی جشن نشسته بودند. لرد از دیدن تک تک حاضرین در اتاق شاد شد.
ناگهان وزیر اعظم کینگ کینگزلی از جایش برخاست و ایستاد. سپس بعد از مکثی کوتاه گفت: هم باده ها رو بالا بگیرند. تمام یاران وفادار لرد باده هایشان را بالا آوردند.
کینگزلی ادامه داد: همه با هم به افتخار لرد سیاه باده ها را می نوشیم.
جمعیت با صدای هلهله شادی خود را نشان می داد.
علیاحضرت خون اشام آهسته پرسید: خوبی توماس عزیزم؟
* هرگز بهتر از این نبودم تانیای عزیزم.
و در حالی که دست علیاحضرت خون اشام را در دست گرفته بود از پنجره به سمت قعله جادوگران نگاه کرد.
و با تعجب بسیار دریافت که دیگر اندوهی را در خود احساس نمی کند. هیچ احساسی جز آزادی نداشت ...
------------------------