هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#1
از جاروی جیغ تا مرلین v.s چهار چوب دستی دار

پست دوم

در اکثر اوقات، پیرمرد ها ممکن است حافظه ی چندان خوبی نداشته باشند. بخصوص آنهایی که بعد از صد‌ و پنجاه سال زندگی و کشف هزاران کاربرد خون اژدها، همچنان زنده باشند.
برای همین متاسفانه، سخنرانیِ حیاتی دامبلدور، درمورد هندوانه و خربزه ها که تمام شب در حال آماده کردنش بود، حالا از ذهنش پریده بود و تنها، کلماتی جسته و گریخته به یاد داشت. او تقریبا مطمئن بود که این سخنرانی میتوانست بازی‌شان را نجات بدهد.
-بچه های بابا... بابا رو ببخشید. سخرانیم رو یادم رفت!

برخلاف تصور او، بچه های تیم که روی رخت‌خواب هایشان نشسته بودند و فکر میکردند، سرزنشش نکردند و آنطور که او تصور میکرد، ناراحت نشدند. چقدر بچه های با گذشتی بودند.
-میگم پروفسور... الان چطوری باید در خصوص هندونه های و اینا بینشون صلح ایجاد کنیم؟
-سوال... سوال خوبیه فرزندم!

باید میدانست. چطور ممکن بود نداند؟ شخصی که کل تخصصش در لغتی به نام "صلح" خلاصه میشد.
دامبلدور دستی به ریش هایش کشید.
-راستش باید بگم... که میوه های خیلی چیزهای پیچیده‌ای هستند! نمیتونم به طور قطعی... میدونی؟ اونها فرزندان گیاهان و حاصلـ...
-شاید درواقع خربزه ایهام از یه چیز دیگه ست.
-شاید باید بریم برای بالا شلمرودی ها هندونه بکاریم تا جبران شه؟

هیچ کدام نظر خاصی نداشت. شانه بالا انداختند و رفتند که برای رفتن به بالا شلمرود، و گرفتن مجوز بازی، آماده شوند.
***

پیکت با امیدواری، مشتِ پر از دانه اش را بالا گرفت.
رئیس، نگاهی به او انداخت.

-اینا رو خودمون صبح زود رفتیم پیدا کردیم. برای کاشت خربزه و اینا. راستی میدونستید قراره ما اینجا یه بازی داشته باشیم و شما و رئیس پایین شلمرود باید این اجازه نامه رو...

خوشبختانه کاتانا به موقع عمل کرد؛ ضربه ای که کاملا اتفاقی بر سر پیکت فرود آمد، شانس دوباره ای به آنها داد.
-چرا این عضو تیمتان اینشکلی شد یهو؟ چه داشت میگفت؟
-خب راستش... ما یکی از تیم های خیلی معروف و زیادی خفن هستیم که افتخار دادیم اینحا توی این ورزشگاه یه بازی کوییدیچ داشته باشیم. مطمئنم این بازی برای شما که رئیس هستید خیلی اعتبار میاره!

رئیس آستین لباسش را مرتب کرد.
-خب... برای ما هم افتخار هست... ولی ورزشگاه شلمرود فقط با امضای من نمیشه باز بشه. باید اون یکی رئیسِ... رئیس پایین شلمرود هم این ورقه رو امضا کنه.
-خب میدیم اونم امضا کنه...
-ولی اگه اون امضا کنه من امضا نمیکنم! چنین ننگی قابل تصور نیست!

ایوا که ظروف نقره و چینی های با ارزش دکوری را یواشکی بلعیده، و بازهم حوصله اش سر رفته بود، موهایش را با فوت از روی صورتش کنار زد.
-ببینم... یعنی شما واقعا به خاطر یه زمین هندونه با هم قهر کردید؟ حتی من هم واسه ی یه زمین هندونه قهر نمیکنم. واسه ی دو تا زمین ولی چرا.

رئیسِ بالا شلمرود، نگاهی به دیس میوه ای که در دهان ایوا ناپدید میشد انداخت.
-شما اهمیت این قضیه رو درک نمیکنید! اون زمین خربزه، مهریه ی دختر من بود!

همه سکوت کردند. مهریه چه بود؟ هیچ کدامشان نمیدانستند.
ایوا فکر کرد حتما باید برای خودش یک مهریه تهیه کند.
-یعنی چی مهریه؟
-خب پسرِ رئیس پایین شلمرود دختر ما رو میخواست. ما هم بهش گفتیم که یه زمین خربزه مهریه میخوایم. توی اینجا اینشکلیه. رسم و رسوم ما خیلی کامله. ولی اونا به جاش یه زمین هندونه کاشتن اینجا. من نمیتونم چنین حقارتی رو از یاد ببرم.
-خب ما براتون دونه آوردیم که خربزه بکارید. از طرف اونا. ولی لطفا این ورقه رو امضا کنید. این بازی آخر خیلی مهمه برای ما.

دامبلدور که از آن موقع سکوت کرده، و توانسته بود متن سخنرانی جدیدی آماده کند، لبخندی تحویل آنها داد.
-انسان ها باید در زندگی گذشت داشته باشن فرزندم... یکی از اصول زندگی همینه... میدونی در علم فلسفه...

تاتسویا به رئیس نزدیک شد و در گوشش پچ پچ کرد:
-ببین نخوای قبول کنی، حاضرم شرط ببندم که تا هفته‌ی بعد میتونه براتون سخنرانی کنه که قانع شید. الان قبول کنی به نفعته برادر.
***
این تنها باری بود که در یک مراسم خواستگاری شرکت میکردند. که به نظر میرسید پرتنش ترینش هم باشد.
دو رئیس، در دو سر اتاق نشسته بودند و به یک دیگر چشم غره میرفتند.
دو خانواده‌ی متشنج، به اضافه ای اعضای تیم کوییدیچ، مضطربانه ظروف میوه را دست به دست میکردند. اما بین راه، وقتی دیس به دست ایوا میرسید، خوراکی ای برای افراد بعد از او باقی نمیماند.
پس از جر و بحث بسیار و شروط مختلف، بالاخره دو خانواده به نتیجه رسیدند که کاملا هم به درد هم میخورند و هیچ خصومتی بینشان وجود نداشته و نخواهد داشت. اصلا هم به خاطر این نبود که پایین شلمرودی به اصرار خانواده ی عروس، یک زمین خربزه ی بیشتر به مهریه افزودند.

-ایشالا که مبارکه بابا جانیا. به خوبی و خوشی زندگی کنید کنار هم.
-مبارکه. حالا دستتون درد نکنه اگه میشه این اجازه نامه رو امضا کنید. مرسی.

دو رئیس، در حالی که دستشان را دور شانه های هم انداخته بودند و انگار نه انگار که تا چند روز پیش سایه های یکدیگر را با تیر میزدند، به سوی او برگشتند.
-اها راستی من و دوست عزیزم، به این نتیجه رسیدیم حالا که این دو تا اتفاق قشنگ، یعنی بازی شما و عروسی بچه های ما دارن همزمان اتفاق میفتن، چرا عروسی رو توی ورزشگاه شلمرود نگیریم؟ مطمئنیم شما موافقید.

دامبلدور اب دهانش را قورت داد.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#2
از جاروی جیغ تا مرلین
پست اول


شعله های آتش، گرمای سوزان. مردمی که در حاله ای از گناهانشان در خورد می‌پیچند و در حالی که به شکل های مختلف شکنجه میشوند، فریاد میکشند...

خب، میتوان گفت که کتاب مقدس تعریف نادرستی از جهنم به آنها ارائه داده بود.
نه تنها از آتشی که در جایگاه مخصوص میسوخت و شعله میکشید و موجودات را می‌بلعید خبری نبود، بلکه تقریبا آنجا حتی یک وسیله‌ی شکنجه هم‌‌ دیده نمیشد؛ تنها وسیله‌ی موجود، صفحه‌ای چرخان بود که گناهکار را به آن می‌بستند و از دور به او چاقو پرت‌میکردند.
که خب این هم حساب نبود چون کسانی که به جهنم می‌آمدند قبلا مرده بودند و نمیشد دوباره با چاقو کشتشان. تازه چرم کنارش هم پوسیده بود.
مسئولین جهنم که از روی ریخت و قیافه‌شان نمیشد حدس زد چه‌نوع موجودی باشند، پرسه میزدند و هرزاگاهی به بعضی‌از گناهکاران کله‌خراب گیر میدادند.
_اینجا جهنمِ سوسول‌هاست؟ تنها شکنجه ی اینجا اینه که یخورده گرمه.
_فک کنم اینجا کسایی میان که نکته‌ی یه عکسی رو فهمیدن.

سامورایی متفکرانه ادامه داد:
_اینجا تازه ورودیه... احتمالا طبقه های آخر طبق کتاب مقدسه... میدونی؟

ایوا نمیدانست.
_خودم میدونستم. یعنی به نظرت طبقه‌ی هفتم کیا هستن؟ همونا میان تماشای کوییدیچِ‌ ما؟
_تصور بودن در کنار اون آدما لرزه بر اندام کاتانا میندازه.

ایوا آه کشید. جهنم، دستِ کم در حالِ حاضر به اندازه‌ای که قبلا فکر میکرد مهیج و باحال نبود؛ در صفی طولانی و بی‌پایان در انتطار گرفتن مجوز برای رفتن به طبقه ی هفتم جهنم بودند تا در بازیِ تمرینی کوییدیچ، قبل از مسابقه‌ی اصلی شرکت کنند. درضمن، کادر بی‌عرضه و تنبلِ آنجا، چک کردن دفترچه‌ی اعمال افراد را صد ساعت طول میدادند. گرچه اگر اصلا زمان در آن مکان، حقیقت میداشت.
تمام این افکار، سر و صداها، جیغ و داد افراد داخل صف و انتظار، ایوا را دیوانه میکرد.

_باباجانیا یادتونه یه بار رفتیم ورزشگاه آزادی توی اون کشوره؟ مسئولینِ هر اداره ای که رفتیم به اندازه ی مال اینجا کند بودن. عجب گیری افتادیما.

پیکت با برگ هاش که به خاطر گرما از ریخت افتاده بودند، به پرونده ای که زیرِ بغل یکی از افراد داخل صف بود اشاره کرد.
_این یکی خیلی انگار بچه‌ی بدی بوده. کلی کاغد هستش توی پرونده‌ش. کاغذا رو حروم کرد... میدونید جقدر درخت...

حتی دامبلدور هم در آن شرایط نمیتوانست به سخنرانی او در مورد دوست داشتنِ درخت ها گوش بدهد. با نگرانی پرونده های خود و اعضای تیمش را بررسی کرد.
_چیزه عزیزانِ پدر... ورزشگاه طبقه ی هفتمه؟
_اوهوم...
_طبقه ی هفتم جهنم همونجاییه که باید بدترین گناها رو انجام داده باشیم تا راهمون بدن؟

ایوا شانه بالا انداخت. یک ایوا نمیتواند چنین نکاتی از کتاب مقدس را حفظ باشد.
_ما به اندازه‌ی کافی بد هستیم پروفسور. لااقل من نه خیلی خیلی بدم. مثلا همین دیروز سهم صیحونه ی تاتسویا رو خوردن به اضافه‌ی نیمروی شما. این خیلی گناه زشتیه.
_یا من پروفسور... من‌همین دیروز یکی‌از فامیل های پیکت رو با کمک خودش و کاتانا از ریشه کندم.

پیکت با خوشحالی تایید کرد. دامبلدور نفسش را در سینه اش حبس کرد.
_ای وای... اینا کاملا خلاف روشنایی هستن! لطفا بعد از برگشتن از کوییدیچ، این کارا رو تکرار‌نکنید.

دامبلدور که خیالش راحت شده بود و دیگر به پرونده های کم‌برگ خود و تیمش فکر نمیکرد، دستش را در ریشش فرو برد و به صف رو به رویش چشم دوخت... تبهکارانی به چهره های وحشتناک، شخصی که دماغ نداشت، و حتی انسان های کت و شلواری ای که در صف ورود به طبقه‌ی هفتم‌ جهنم ایستاده بودند، ترسناک به نظر می‌رسیدند.
دامبلدور خیالش راحت بود.

***

بعد از گذراندن ساعت های متوالی در انتظار رسیدن نوبتشان برای رسیدگی به نامه های اعمالشان، ایوا نه تنها متوجه شده بود که جهنم ذره ای مهیج نیست، بلکه جهنم واقعا جهنم است!
مسئولِ بی‌قابلیت‌ای با لباس های سیاه پاره و آستین های توری پشت میزِ بازرسی اش نشسته بود و دفترچه های اعمال بسیار طولانی را با ارامش بررسی میکرد و انگار گرمایی که هر لحظه بیشتر میشد، تاثیری بر آرایش عجیبش نداشت. احتمالا برای مسئولان کولر تهیه کرده بودند. شاید ایوا میتوانست یکی از آنها باشد.

_به نظرتون اگه بهشون بگیم بازکنای کوییدیچ هستیم زودتر کارمون رو راه نمیندازن؟
_پارتی بازی خیلی کار زشتیه تاتسویای پدر!

اما سر و صدایی که از پشت صف طولانی به گوش رسید، مانع به گوش رسیدن غر زدن تاتسویا شد:
_ببخشید برید کنار... ما تیم کوییدیچ هستیم که قراره چند روز دیگه اینجا مسابقه داشته باشه.

مردم در حالی که کنار میرفتند، سرک کشیدند تا یک نظر بازیکنان را تماشا کنند.

_عه پروفسور! اینا که...
_ترنسیلوانیا؟

اعضای تیم حریف، با اعتماد به نفس تمام گناهکاران را کنار زده و به بازرس رسیدند. کمی جاروهایشان تکان دادند و در حالی که لبخند از روی صورتشان کنار نمیرفت به سمت او خم شدند:
_به ما گفتن بیایم اینجا و بعد از نشون دادن مدارک و کارنامه مون، برای بازی کوییدیچ وارد طبقه‌ی...
_فکر کنم باید توی صف وایسید!

سولی لبخند دلربایی تحویل تاتسویای عصبانی داد.
_خب... ما بازیکنا و تیمِ افتخاری هستیم! زودتر کارمون رو راه میندازن.
_پس ماهم، ماهم هستیم!

سو که خنده ی عصبی‌اش به اخم تبدیل میشد، کلاهش را روی موهای بلندش جا به جا کرد.
_بهرحال ما توی صف نمی‌ایستیم. و زود تر از بقیه وارد اینجا میشیم.
_ما هم وارد میشیم!

دامبلدور با دست هایش که با آساین های بلند پوشانده شده بودند، آن دو را از هم دور کرد.
_خب... حالا دعوا لازم نیست بکنید که. اصلا مگه همیشه نمیگن بازیِ دوستانه؟ الان مثل دو تا تیمِ دوست وارد میشیم.

سپس با لبخندی مضطربانه به خانمِ مسئول آنجا اشاره کرد.
_آبجیِ بابا زحمت بکش این کارنانه های ما رو یه چکی کن بفرستمون اون بالا.
_به نظر میرسه سیستم اجازه نمیده.

دامبلدور با نگرانی به مانیتور کامپیوتر او که با برچسب های رنگی پوشانده شده بود خیره شد.
_اونوقت... چرا بابا جان؟
_کافی نیست! میگه پرونده ی شما برای رفتن به طبقه ی هفتم کافی نیست.

دامبلدور دسته‌ای از ریش هایش را کند.
_ولی ما فقط میریم یه بازی کوییدیچ انجام بدیم و برگردیم. نمیریم بمونیم که!
_نچ. ممکن نیست. این قانونشه. توی سیستم هم چیزی راجع به شرایط کسایی که میخوان اینجا کوییدیچ بازی کنن ننوشته. ببخشید.

سو که دیگر لبخندی روی صورتش نمانده بود، کلاه کجش را پایین گذاشت روی میز او کوبید.
_ خب پس..‌ حالا ما چی کار باید کنیم؟

مانیتور او با تمام برچسب هایش شروع به لرزیدن کرد.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
#3
از جاروی جیغ تا مرلین

پست دوم


کارشان ساده بود؛ تحت هیچ شرایطی نایستید، حتی وقتی که نیاز به دستشویی داشتید. مار نیشتان نزند در حالی که دارید در یک جنگل که دست کمی از آمازون ندارد راه میروید. از قسمت ضربدر خورده ی داخل نقشه که سر راهتان است و مجبورید از آن بگذرید، نگذرید! این مشکل خودتان است.
بهرحال هرطور که بود، اعضای تیم کوییدیچِ سرگردان، با آن نقشه‌ی مرباییشان داخل جنگل به راه افتادند.
به تاتسویا سپرده بودند که حواسش باشه و در صورت دیدن مار بهشان خبر بدهد. ولی طبق ادعای او، در طول مسیر، حتی حشره ای هم دیده نشده است. که خب دیگران زیاد آن را جدی نگرفتند چون آنجا جنگل بود بهرحال.

-بابا جانیا به نظرتون داریم راه رو درست میریم؟ به نظرم چشمم کمی ضعیف تر از قبل شده نمیتونم نقشه رو درست ببینم...
-شاید هم به خاطر اینکه مربای صبحونه ی اون خانمه رو هم به نقشه و هم به شیشه های عینکتون مالیدید؟

تاتسویا چند لحظه به آلبوس دامبلدور که نقشه را در دور ترین نقطه از صورتش گرفته بود و سعی در خواندن آن داشت، نگاه کرد. سپس نقشه را از دست او قاپید و سعی کرد از پشت لکه های بنفش آن را بخواند. خیلی وقت بود که هیچ کدام چیزی نخورده بودند و این حتی به تاتسویا هم فشار آورده بود.
-خب معلوم نیست کجاییم!

نقشه را به کناری پرتاب کرد و یک جا نشست و با عصبانیت به نقطه ای خیره شد. دست برد که کاتانا را بردارد. که البته کاتانا جای همیشگی اش کنار کمر او بسته نشده بود. غصه اش بیشتر شد. پیکت ساقه اش را دور پای او پیچید.

-ناراحت نباشید. میتونیم این لکه رو پاک کنیم عزیزانِ بابا. یه جا یه دستور خاص برای پاک کردن لکه های... نقشه کجا رفت بچه‌ها جان؟

ایوا آروغ زد و تکه های ریز کاغذ از دهانش بیرون پرید.
-مربا... گفتید مربا هست. خب...
-

به نظر نمیرسید دامبلدور دیگر فرصتی داشته باشد که از دستور عملی که برای پاک کردن لکه ها، که از اینترنت یاد گرفته بود، استفاده کند.
***


هرچه پیش میرفتند به نظر میرسید که بیشتر دارند به دور خود میچرخند. هرچه بیشتر میرفتند راه های صاف و هموار کمتر و کمتر میشدند. درست مثل خوراکی هایشان که ثانیه به ثانیه در دهان ایوا غیب میشد؛ آنها به این نتیجه رسیدند که با دادن خوراکی ها به ایوا احتمالا خورده شدنشان توسط او کمتر میشود.
پایشان در میان خزه ها گیر میفتاد و صدای بد و بیراه زیرلبی شان به گوش میرسید. دیگر حتی نیش خوردن توسط مارِ سفیدِ خالدار برایشان کمترین اهمیت را داشت.
تنها کسی که به نظر میرسید مشکل چندانی با این وضعیت ندارد، پیکت بود که با ریشه‌‌هایش از درخت‌ها آویزان میشد و تاب تاب میخورد.

-ببخشید که مزاحم گردش های سیصد و شصت درجه‌ایتون میشیم. به نظر ورزش خوبی میاد. فقط مطمئنید گم نشدید؟

اعضای تیم، با سردرگمی ایستادند و به آنها نگاه کردند.
گروهی از انسان‌هایی کوچک با صورت هایی سیاه دور آتش حلقه زده بودند و با لبخند به آنها نگاه میکردند.
-خب... فکر کنم این بار سی و دوم بود که از جلوی ما گذشتید... راستی شما قوم و خویش تارزان هستید؟

کسی جواب او را نداد.
-شما چی هستید؟ خوراکی دارید؟ خوراکی هستید؟

دامبلدور یقه‌ی ایوا را گرفت تا حمله نکند. سپس به خوراکی های خوشمزه‌ی آنها چشم دوخت.
-منظور این خواهرمون این بود که... شما میتونید کمک کنید خودمون رو هرچه سریع تر به یه رستوران برسونیم و راهو نشونمون بدید؟
-ما اومپا لومپا هستیم. بعد از اینکه چارلی، کارخونه ی شکلات سازی رو از ویلی به ارث برد ما رو از اونجا بیرون کرد... و اینکه... رستوران! تا چندین مایل اونور تر هیچ انسانی وجود نداره. پس فک میکنی ما چرا "اون" رو به عنوان ارباب جدیدمون انتخاب کردی؟
-باشه فقط "اون" کیه باباجان؟

اومپالومپا که به جای لباس چندین برگ را مثل دامن به دور پایش پیچیده بود، از جایش بلند شد. ایوا جلوی چشم هایش را گرفت.
مرد سیاه، در حالی که به غار رو به رویشان اشاره میکرد.
-مار سفید خالدار. میدونید... خب ما دقیقا نمیدونیم راز پشتش چیه ولی خب هروقت براش یه قربانی میفرستیم داخل غارش، اونم بهمون غذا میده.
-مار... چی؟ قربانی میدید؟! عزیزانِ بابا اینجا دیگه جای موندن نیست. بریم. ما رفع زحمت میکنیم...
-صبر کنید! خود قربانی رو نمیخوره ها! فقط یه نیش کوچولو... بعدش قربانی رو با یه عالمه غذا بهمون پس میده. تنها چیزی که هست اینه که قربانی ها یکمی تغییر میکنن... گرچه خب تغییر در جهت مثبت! در واقع این افسانه وجود داره که مار سفید خالدار درواقع یه روان‌شناس بوده و خب هروقت که ما کسی رو میفرستیم پیشش...
-خوراکی میدن؟

ایوا صحبت او را قطع کرد. اعضای تیمش به او خیره شدند.
غذا. خب غذا خیلی چیز خوبی بود. همه ی آنها غذا میخواستند. و ایوا... ایوا میتوانست تغییر کند. یک تغییر مثبت! او بیشتر از همه ی آنها به یک تغییر مثبت نیاز داشت.
-گفتی تغییر در جهت مثبت بابا جان؟ میدونستی من یکی از حامیان جنبش تغییر در جهت مثبت هستم؟

اومپا لومپا لبخند زد.
***


دامبلدور قاشق و چنگالش را پایین گذاشت، سرش را کج کرد و به صورت ایوا زل زد. ایوا با وقار خاصی که تاکنون در او دیده نشده بود به او نگاه کرد.
-ببخشید موجب تکدر خاطر شما شدم؟ رفتار ناخوشایندی از من سر زده؟
-نه... نه! بابا جان غذات رو بخور خیلی وقته چیزی نخوری. بعد نیش مار چند ساعت خواب بودی. ولی مهم اینه که الان غذا داریم!
-اوه بله. راستی غذای شما کافیه؟

دامبلدور پلک زد.

-راستش من رژیمم. فقط سبزیجاتمو میخورم.
-آها!

ایوا نگاهی به اومپالومپاهای دور میز انداخت.
-و درضمن اون نوع گرفتن چنگال و کارد توی دست درست نیست. کارد دست راست و چنگال دست چپ. سوپ رو هم هورت نکشید لطفا.

مسلما اومپا لومپاها توجهی نکردند.
دامبلدور سرش را به گوش رهبرشان نزدیک کرد:
-اومپای لومپای بابا... میگم این ایوای ما چرا اینشکلی شده. چرا انقدر... با نزاکت؟
-اون دختر پلشت رو یادت میاد؟ الان دیگه نیست. بهتون که گفتم. تغییر در جهت مثبت. روان درمانی! کشف شخصیت درونی خود!

دامبلدور چیزی نگفت. بشقاب غذایش را برداشت و به تاتوسیا و پیکت اشاره کرد که دنبالش بیایند. سر انجام چند متر دورتر از میز، روی تخت‌سنگی جاخوش کردند.
-چرا ایواچان اینشکلی شده؟ به من گفت که نباید استیکمو با شمشیری که از اومپا لومپا گرفتم، تیکه تیکه کنم! ولی آخه چه فرقی داره... چاقو هم همون...
-به من گفت باید چاقو رو توی دست راست بگیری چنگال رو اون یکی دست. ولی من فقط یه ریشه دارم!
-ولی بابا...
-ببخشید!

ایوا که از سرمیز بلند شده بود سرفه‌ای کرد و ادامه داد.
-ببخشید ولی ترک میز غذا بدون اطلاع قبلی جزو آداب غذا خوردن نیست. ما همگی دوستان هم هستیم. چه اشکالی داره که...

نگاهی بین سه نفر رد و بدل شد. رفتن به آمازون از بابازون، حتی از آنچه که به نظر میرسید سخت‌تر شده بود.

"آن طرف ماجرا"

ایوا دماغش را بالا کشیده. تا زانو در شن فرو رفته بود و نمیدانست کجاست. تا جایی که به یاد می‌آورد، لحظاتی قبل در یه جنگل انوبه با اعضای تیشم به سر میبرد. گرچه خب هیچ وقت به حافظه‌ی او اطمینانی نبود.
جای نیش مارش را محکم خاراند.
_هی پس... بچه ها کجان؟ اینجا بیابونه؟ اینا... آسمون خراشن؟

زنی‌با کفش پاشنه بلند و غرق در شن به او نزدیک شد.
_عزیزم دلیل نمیشه چون بیابونه، شهر نداشته باشه. راه شهر از اون وره.

ایوا به زن که موقع راه رفتن شن را به هر طرف میپاشید نگاه کرد. به دیدن آدم های رندوم در خیابان که به سویش می‌آمدند و شروع به صحبت میکردند، عادت داشت.
_پس راه شهر از اون طرفه... باید به کوییدیچ برسیم.




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#4
از جاروی جیغ تا مرلین v.s بی نام

پست دوم

تنها کسی که در آن لحظه، زیاد ناراحت به نظر نمی‌رسید، تاتسویا موتویاما بود که حتی با وجود دستبندی که به دست هایش زده بود خونسرد به نظر می‌آمد.
-یه مولانا که این حرف ها رو نداره... کاتانا میگه ما عمل حقی رو انجام دادیم. مگه نه کاتانا؟

پروفسور دامبلدور به نظر موافق نمیرسید. با قیافه‌ی متفکر همیشگی خود که حالا آن آرامش همیشگی در آن به چشم نمی‌آمد به اطراف نگاه کرد.
-این خلاف روشناییه. این خلاف کائنات و زیبایی هاست. آه فرزندانم... ما چه کردیم؟!
-ولی پروفسور اون داشت از ظاهر و ریش شما تقلید میکرد.

ایوا که اگر با بازداشت شدنشان، خوراکی های داخل یخچالش را از دست نمیداد، احتمالا این قضیه اهمیت خاصی برایش نداشت، این را گفت، شانه بالا انداخت و به دست بند های آهنین خیره شد. گویی در ذهن داشت مزه‌ی احتمالی آن را می‌سنجید.
دامبلدور توجهی نکرد و به بازی کردن با ریش هایش ادامه داد.
همان لحظه، درِ اتاقی که در آن مبحوس مانده بودند باز شده، و شخصی دراز وارد شد و در حالی که با چشم های ریزش آنها را نگاه میکرد روی صندلی اش نشست. انگشت هایش را در هم گره کرد و اخم کرد.
-از بین بردن آثار ادبی و علمی؟
-نه سلامی. نه هیچی. یه لحظه فرصت بده بازجو چان. ولی اون که یه اثر ادبی نبود...
-دیگه بدتر! یکی از سرمایه های ادبی، شخص مولانای ما رو از بین بردید!

تاتسویا با عصبانیت تکان خورد و کاتانایش که فراموش کرده بودند از او بگیرند و کسی متوجهش نبود، محکم به کله ی ایوا خورد.
-کاتانا به من میگه سرمایه‌ی ادبی شما چندین قرن پیش زندگی...
-وسط حرف من نپر! از بین بردن سرمایه، تلف کردن وقت تماشاگرها، زیر پا گذاشتن قوانین بازی، ورود یک گیاه به عنوان بازیکن، قایم کردن یخچال زیر لباستون... نکنه توش بمب جاساز کردید؟ همه ش کار شما جاسوس ها... یا شایدم جواسیسه!
دامبلدور با تعجب و نگرانی پلک زد...
-بابا جان حالا اینطور که میگی هم نیستش... درضمن به نظرم وجود گیاه توی تیم ما به اندازه وجود مولانا توی تیم اونا روشنی بخش و زیباست!

بازجو در حالی که با سه قدمِ بلند طول اتاق را می‌پیمود، ناگهان ایستاد. انگشت اشاره اش را به سمت ایوا دراز کرد و فریاد زد:
-از همه مهم تر! بدحجابی! کارهای ضد فرهنگی!

ایوا با خجالت یقه‌ی تیشرتش را روی سرش کشید و از تاریکی به بیرون خیره شد.
-اما بازجو چان... کاتانا میگه که حجاب...
-حجاب! چطور ممکنه اینو فراموش کنید وقتی توی ورزشگاه ما هستید؟

دامبلدور ردایش را در مشتش پیچاند و با امیدواری پرسید:
-خب... حالا تکلیف ما چیه؟ بابا جان باور کن ما نمیدونستیم که اون بازیکن انقدر مهمه...
-تازه داشت از استایل و ریش پروفسور هم تقلید میکرد!

دامبلدور چشم‌غره‌ای ترسناک که از او بعید بود به ایوا رفت تا دهنش را ببند و ادامه داد:
-و همینطور اینکه... خب ما اینجا برای یه بازی دوستانه اومده بودیم...
-ولی مولانا شروع کرد به دزدی ادبی! خود پروفسور اینو بهم گفت. و بعدشم...

بازجو دست از نوشتن برداشت و پرسشگرانه به آنها نگاه کرد.
-منظورت از دزدی ادبی چیه؟ نکنه شما میخواید آثار اون مرحوم رو به اسم خودتون بزنید؟ نکنه این پیری رو آوردید کشور ما که بعدش اونو به جای مولانا جا بزنید؟ نکنه شماها، دستیاران دشمن جایگزینی هم برای شمس دارید؟!

قبل از اینکه دامبلدور تلاش کند با دست های دستبند زده اش، جلوی دهان او را بگیرد، تاتسویا تصمیم گرفت جواب بازجو را بدهد.
-کاتانا درمورد شمس و مولانا زیاد میدونه. ما میتونیم گریندلوالد رو جایگزین...

دامبلدور که از خشم و خجالت سرخ شده بود فریاد زد:
-دخترم این موضوع کمکی به این وضعیت نمیکنه! بعدشم اصلا این شمس کیه؟! نمیتونید با هم مقایسه کنید! من و گریندلوالد فقط...

بازجو دیوانه‌وار خودکارش را روی تخته شاسی اش به پرواز درآورده بود با هیجان چیزهایی نوشت و خواند:
-قصد جعل هویت، سرقت آثار ادبی کشور، و اوه... این یکی رو نمیتونم بلند بخونم.

دامبلدور دهانش را باز کرد که فریاد بزند. اما خب او مدیر مدرسه بود و مدافع آرامش و این حرف‌ها. برای همین فقط منتظر ماند و به بازجو که هرلحظه داشت پرونده‌ی آنها را سنگین و سنگین تر میکرد چشم دوخت.

-پرفسور میخواید حس آرامش و روشنایی رو بهتون هدیه کنم؟
-بله فرزندم... من واقعا الان بهش احتیاج دارم...

تاتسویا لبخند پر از آرامش همیشگی خود را تحویل داد.
به نظر میرسید دیگران از یاد برده بودند که او یک سامورایی است و احتمالا میتواند زنجیر خود را باز کرده، جهتِ ایجاد آرامش ابدی برای خود و گروهش و صد البته آن بازجو، کاتانا را بالا بگیرد و...
لحظه ای بعد، کله‌ی بازجو در حالی که روی زمین غلت میخورد و آرام عبارتِ "حمل غیرقانونی اسلحه" را زمزمه میکرد، پشت میز بازجویی پنهان شد.

راستش... نمیشود دقیقا گفت که این اتفاق آرامش همیشگی را برای آنها به ارمغان آورد. به جز آقای بازجو.
تقریبا همه مطمئن بودند که او الان در جای خوبی سیر میکند.
بهرحال، تمام اعضای آن گروه کوییدیچ شکست خورده را به جرم های "از بین بردن آثار ادبی و علمی، از بین بردن سرمایه‌ی ادبی( شخص مولانا)، تلف کردن وقت تماشاگرها، زیر پا گذاشتن قوانین بازی، ورود یک گیاه به عنوان بازیکن، جاسازی بمب در یخچال، بدحجابی، کارهای ضد فرهنگی، قصد جعل هویت، سرقت آثار ادبی کشور، ترویج ... ، قتل یکی از ماموران قانون، حمل غیرقانونی اسلحه" به آمریکا، یا لااقل جایی در همان نزدیکی تبعید کردند!
***
حقیقتش را بخواهید، طی کردن مسیر ایران-آمریکا با دسته ای تسترال در آسمان کمی سخت است. به خصوص اگر یک ایوا به همراه داشته باشید که نتوانسته باشد از خیر بردن یخچال با خودش به آسمان بگذرد، این امر سخت تر هم میشود. فقط کمی.
به جز این، به نظر میرسید همه چیز دارد درست پیش میرود. خب تبعید به آمریکا... شاید زیاد تبعید به حساب نیاید... میدانید؟ و قطعا که هیچ کدوم از اعضای گروه لزومی ندیده بودند این را به قاضی بگویند.
تنها چیزی که کمی باعث نگرانی تاتسویا موتویاما میشد، کاتانا بود. کاتانا حرف های ترسناکی راجع به بلایی که سر هواپیماهایی که بی اجازه وارد مرز هوایی آمریکا میشدند می‌آمد، زده بود. البته آنها سوار تسترال بودند و شاید نیروی امنیتی آمریکا برای این موجودات تخفیف قائل میشد.
سعی کرد سرش را از زیر یخچالی که روی پاهای ایوا بود در بیاورد.
-پروفسور به نظرم... یه مشکلی وجود داره. شاید بهتر باشه نریم آمریکا...؟

دامبلدور لبخند دلگرم کننده ای به او زد.
-باباجان نگران چی هستی؟ همه حواسشون هست به ما. خب... یعنی امیدوارم بهشون گفته باشن که ما داریم وارد کشورشون میشیم... یعنی گفتن؟

تاتسویا نمیدانست. شانه بالا انداخت و بی سر و صدا زیر یخچال خزید. اما به نظر میرسید تسترال ها میدانستند.
طی یه حرکت ناگهانی، به سمت چپ پیچیدند و اعضای گروه کوییدیچ را به لرزه درآوردند.
پیکت مانند یک پیچک سمی محکم به پای یکی از آنها چسبید. ایوا با غصه به یخچالش را که با سقوطی دلپذیر به زمین افتاد و خرد شد، نگاه کرد.
-تسترال های... عزیزم فکر کنم مقصد ما آمریکای شمالی بود نه جنوبی میدونید؟

تسترال ها توجهی نکردند. سکوت ترسناکی بر فضا حاکم بود. راستش وقتی بین زمین و آسمان معلق هستید، کار زیادی از دستتان برنمی‌آید.
تسترال ها بال هایشان را بر هم زدند و به سمت جایی در نزدیکی برزیل به راه افتادند!




پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۱
#5


پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
#6
اوضاع... کمی معذب به نظر میرسید.
تام جاگسن اینطور احساس میکرد. اما به نظر نمی‌رسید الکساندرا ایوانوا، که حالا دوره ی وزارتش به پایان رسیده بود، احساس ناراحتی کند؛ به نظر او خیلی هم عادی بود که اعضای کابینه ی هر دوره ی وزارت، در پایان دوره ی حکومتشان، دور یکدیگر جمع شوند، از یکدیگر تقدیر کنند، و از خاطراتشان بگویند. این امری کاملا عادی بود.
سرسرایی که اعضای کابینه در آن جمع شده بودند، بزرگترین اتاق ساختمان وزارت خانه بود که ایوا هنگامی که بی هدف داشت صندلی های چیده شده در راهروها را میخورد، مانند هانسل و گرتل به آن رسیده بود.
ایوا بعد از کشف آنجا، ذره ای به نظر بقیه که گفته بودند لازم نیست جلسه را در جایی به آن بزرگی برگزار کنند توجه نکرده بود.
و نتیجه ی این تصمیم، ایوایی بود که در ابتدای میزی طویل نشسته بود و برای خود در بشقابش غذا میکشید. و حدودا یک کیلومتر آن ور تر، دقیقا در آن سر میز و مقابل ایوا، تام جاگسن نشسته بود.
ایوا صدایش را صاف کرد و اعلام کرد:
-خب دوستان! امروز شما کابینه ی کوشا و با وفا رو اینجا جمع کردم که...

صدای ایوا از آن سوی سالن، مانند پچ پچ مورچه بود. تام جاگسن از آن سر سالن فریاد زد:
-صدات نمیاد!

ایوا از جا بلند شد، روی میز ایستاد و با فریاد بلندی ادامه داد:
-شما کابینه ی عزیزم رو اینجا جمع کردم! تا با هم دیگه افتخاراتمون رو مرور کنیم و از خاطره های وزارت امسال بگیم! بعدش هم بهتون چنتا مدال و اینا میدم. فهمیدی؟!

تام جاگسن مکث کرد. سپس او هم با داد و بیداد جواب داد:
-چیزه... باشه ها! فقط... نمیخوام توی ذوقت بزنم ولی کابینه ای که میگی درواقع فقط منم... و خودت که وزیری.

جوابی از آن سو نیامد. تام جاگسن به سختی میتوانست چهره ی ایوانوا را از آنجا تشخیص دهد. عینکش را درآورد و آن را پاک کرد.

-یعنی میگی اینهمه لوح و مدال طلا رو الکی گفتم ساختن؟

تام جاگسن شانه بالا انداخت. از پشت صندلی اش بلند شد و به سوی ایوا رفت.
-ببین اشکالی هم نداره. میتونی همه ی مدال های طلات رو به من تقدیم کنی.

تام جاگسن اصلا قصد نداشت از شور و شوق ایوا سوءاستفاده کند. اصلا هم از مدال طلایی خوشش نمی‌آمد. میدانید که.
-یعنی دعوت نامه های من به دستشون نرسید؟
-چیزه... مثکه چند وقتیه که سیستم نامه بری جغد ها... قاطی کرده! آره دقیقا همین.

ایوا آه کشید. سپس به مدال های روی میز نگاهی انداخت. تام هم با امیدواری به آنها نگاه کرد.
-خب پس... فکر نکنم بتونیم طبق برنامه پیش بریم. خاطره و مدال و افتخار و فلان.

تام به فکر فرو رفت...خاطرات ترسناکی در ذهن داشت. مثلا آن روزی که ایوا به جان وزارت خانه افتاده و هرچه که سر راهش میدید را یک لقمه کرده بود.
یا آن روزی که چیزی نمانده بود با یک سیب ازدواج کند و یک آناناس را جانشین خود کند.
انقلاب جادویی از آن بدتر بود. تام یاد جمعیت عظیمی از مردم و همینطور میوه ها افتاد که اعتراض میکردند. و همینطور پروژه های عجیب ایوا که طی انجامشان به مشکل خورده بودند. مثلا همان رود شیر کاکائویی که میخواست در وزارت خانه به جریان درآورد.
بهتر که دیگر لازم نبود راجع به خاطره هایشان صحبت کنند!
ایوا هم که گویا مانند تام یاد آن اتفاق ها افتاده بود سکوت پیش آمده را شکست:
-به نظرم من بهترین وزیر سحر و جادو بودم. مطمئنم که توئم باهام موافقی مگه نه؟

تام میدانست که اگر موافق نباشد، ممکن است به عنوان آخرین شامِ وزیر سحر و جادو خورده شود. سرش را تکان داد و حرف او را تایید کرد.
ایوا با خوشحالی لبخند ترسناکی تحویل او داد. سپس لیست بلند بالایی را از جیبش در اورد و به او نشان داد.
-اینم اطلاعیه‌ی تمام کاراییه که توی این یه سال انجام دادیم. ولی خب... چون کسی توی جلسه شرکت نکرده میتونیم بزنیمش به دیوار تا بقیه ی افراد بخونن.

اطلاعیه را به دست او داد و خواست که بلند شود و برود.
-چیزه ایوا! مدال ها رو یادت رفتش فکر کنم...
-عه... راستش به این نتیجه رسیدم که درواقع بودن توی این وزارت خونه خودش یه افتخار و مدال محسوب میشه. واسه همین...

ثانیه ای بعد، دسته ی مدال های طلایی رنگ در دهان ایوا ناپدید شدند.
-خب... شنیده‌م طلا مفیده. میدونی؟

تام جاگسن دهانش را باز کرد که چیزی بگوید. سپس آن را بست و حالتی شبیه ماهی قرمز به خود گرفت. بعد هم تصمیم گرفت به جای اعتراض و جر و بحث، برود و آخرین اطلاعیه ی وزارت سحر و جادو را نصب کند.

الکساندرا ایوانوا... خب او برنامه ی خاصی برای آینده نداشت.
شاید به نزدیک ترین دکه ی برگر فروشی میرفت و کل غذاها را همراه با دکه اش میخورد. سپس به خانه ی ریدل ها برمیگشت و به اذیت و آزار دیگران و خوردن مداد شمعی های پلاکس و مار های اربابش میگذراند.
کسی چه میدانست. شاید به زودی با سیب مورد علاقه اش قرار ملاقاتی تنظیم میکرد!


تصویر کوچک شده


آخرین اطلاعیۀ دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه:
پایان!


وزارت هفدهم جادوگران، با عنوان «دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه» از تاریخ 20ام تیر ماه 1400، کار خود را به صورت رسمی با این اطلاعیه آغاز نمود.
کابینۀ این دولت به عنوان اولین وزارتِ بدون کنترل بر موزه‌ی تاریخ جادوگری، متشکل از 4 نفر تشکیل شد. الکساندروا ایوانوا، مروپ گانت، آرکوارت راکارو و تام جاگسن به ترتیب در سمت‌های وزیر سحر و جادو، معاون وزیر، زندانبان آزکابان و رئیس اداره‌ی کارآگاهان شروع به کار کردند.
بعد از گذشت چندماه، با پایان کار مروپ گانت و آرکوارت راکارو در وزارت هفدهم، چینش کابینه دچار تغییر شده و به شکل نهایی خود در آمد:
وزیر سحر و جادو - الکساندروا ایوانوا
معاون وزیر - تام جاگسن

این ترکیب وزارتی تا پایان این دوره‌ و زمان نگارش این اطلاعیه، دست‌نخورده باقی ماند تا دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه با 2 عضو به کار خود پایان دهد.

خلاصه‌ای از فعالیت‌های وزارت هفدهم


- تشکیل اداره‌ی کارآگاهان
- نظارت انجمن‌های آزکابان و وزارت سحر و جادو
- برگزاری مسابقات انقلاب جادویی
- برگزاری مصاحبه‌های خورندگان معجون راستی

آمار و ارقام پایانی وزارت هفدهم


با مشارکت‌های اعضای ایفای نقش جادوگران، آمار زیر در طول دوره‌ی قریب به یک‌ساله این وزارت رقم خورد:

رویداد انقلاب جادویی: 315 پست ایفای نقش
انجمن وزارت و آزکابان: 242 پست ایفای نقش

سخن پایانی


- از تمامی افرادی که در طول وزارت هفدهم با کمک‌های خود کار را برای این دولت راحنت نمودند و با مشارکت در فعالیت‌ها در برگزاری هرچه بهتر آن‌‌ها ما را یاری کردند، تشکر ویژه‌ای می‌کنیم.
- از مروپ گانت و آرکوارت راکارو برای همراهی با کابینه‌ی وزارت کمال تشکر را داریم.
- از مدیریت ترم هاگوارتز سال 1400 جهت اعتماد به وزارت سحر و جادو برای برگزاری اردوی هاگوارتز و لرد ولمورت جهت انتخاب وزارت برای ماموریت خود و کمک به فعالیت این انجمن قدردانی می‌نماییم.

و در نهایت، به امید آنکه فعالیت‌های وزارت توانسته باشند برای لحظاتی هر چند کوتاه، شادی و نشاط را به ایفای نقش جادوگران بیاورند
با آرزوی موفقیت برای وزارت‌های بعدی.

در پناه مرلین،
تا می‌توانید بخورید!


تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۵ ۲۲:۵۲:۰۳



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۱
#7
خلاصه:
ایوا عاشق یه سیب شده. مروپ اشتباهی سیب رو توی استخری پر از سیب پرت میکنه و ایوا سیب رو گم میکنه. تا اینکه میبینه سیبش پیش یه آناناس، و بالای درخت جا خوش کرده. بعدِ صحبت با آناناس برای پس گرفتن سیب، متوجه میشن آناناس درصورتی حاضر به پس دادنِ سیبه، که ایوا در عوض وزارت رو بهش تحویل بده. مروپ هم با این امید که یه وزارت میوه ای تشکیل بده، طرفِ آناناس رو میگیره و همدستش میشه.
اما حالا ایوا آناناس رو خورده و مروپ دستشو کرده توی حلقش و داره دنبالش میکرده. اما ونیتی هم با وسایلی که تا اون لحظه از معده ی ایوا برای پیدا کردن آناناس بیرون اومده داره کاسبی میکنه.
***


مروپ که از خطر بسته شدن دهان ایوا به خاطر سرفه و قطع شدن دست هایش آگاه شده بود، عقب رفت و دست به سینه و با اخم به او نگاه کرد.
_اصلا از رفتارت راضی نیستما. :yutalk:

ایوا از سرفه دست کشید و با ناراحتی و خجالت سرش را پایین انداخت.
_میخواستم پسش بدم. خودش رفته دیگه نمیاد.

مروپ گانت که به فکر فرو رفته بود، به حراجی ای که اما ونیتی با استفاده از اشیاء داخل معده ی ایوا راه انداخته بود، خیره شد.

_ بانو ولی عیبی نداره‌. عوضش الان من و شما با هم دوباره متحدیم... و تازه! سیب منم الان بالای درخته و میتونیم بربم بدون دردسر برش داریم مگه نه؟!

مروپ به نظر نمیرسید چندان موافق باشد. چون بی توجه به ایوا، به یخچال ساید بای سایدی که در وسایل اما ونیتی به چشم میخورد اشاره کرد:
_ممکنه آناناس مامان توی اون یخچاله باشه؟

ایوا چیزی‌ نگفت.
_عه بانو! این چه وضعیتیه... اردک پلاستیکی هایی که خورده بودم رو هم چرا دزدیدن بردن؟!

مروپ دست ایوا را گرفت.
_آناناس مامان باید همونجاها باشه. الان مثل بقیه ی اجناس میفروشنش...باید عجله کنیم ایوای مامان!

ایوا عجله ای نداشت... سفت و سخت سرجایش ایستاد. اما خب به نظر میرسید مروپ گانت بیشتر از آنچه که به نظر میرسید زور دارد.
ثانیه ای بعد مروپ و ایوا که با صورت روی زمین کشیده میشد، به سمت یخچال ساید بای ساید و باقی اشیاهء به راه افتادند.




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
#8
خلاصه:
ایوا دچار گرسنگی مفرط شده و داره هرچیزی که توی وزارت خونه هست رو میخوره. مروپ گانت بهش سدریک رو میده که بخوره. سدریک که خورده میشه، به این نتیجه میرسه که میتونه مغز ایوا رو تسخیر کنه و اونو کنترل کنه. اینجوری هم وزیر و قدرتمند میشه، و هم دیگه لازم نیستش مثل دنیای واقعی دائم تو حرکت باشه و میتونه توی بدن ایوا استراحت، و اونو هدایت کنه.
برای اینکه بتونه اعتماد مغز ایوا (که به شکل یه خانم زیبا در سرش قرار داره) رو بدست بگیره، باید بره و سعی کنه یک سری ویروس که در گوش چپ ایوا تجمع کردن و باعث پارگی پرده ی گوش ایوا شدن رو شکست بده. سدریک پس از نبردهای دلیرانه با ویروس ها، اونا رو شکست میده و حالا که خودشو ثابت کرده، میخواد پیش مغز ایوا بره.

______

رسیدن به چنین موفقیتی، کمی دور از تصور سدریک بود. به صحنه ی قتل‌عام ویروس ها و میکروب ها نگاه کرد. سپس از شدت نگرانی و تعجب، پلک هایش کم کم روی هم افتادند، سرش را زمین گذاشت و به خواب رفت.
خب... نگرانی یک سدریک، دلیل قانع کننده ای برای اینکه او نتواند بخوابد نیست. خواب امری حیاتی و مقدس است به هر حال.

سدریک نمیدانست که ده ثانیه خوابیده است، ده ساعت یا ده سال. زمان در عالمِ یک سدریک قابل اندازه گیری نیست؛ خب... خواب این کار را مشکل میکند. به خصوص حالا که او در بدن ایوا به سر میبرد و آسمان را نمیدید، نمیتوانست زمان تقریبی را حدس بزند. در دنیای بیرون، اگر خورشید در آسمان نبود، یعنی وقت خواب بود. اگر خورشید در آسمان بود... وقت خواب بود. باز هم.
حالا دادن اینهمه اطلاعات اضافی، برای این بود که بگویم، سدریک وقتی چشم هایش را باز کرد، نمیدانست کجاست، چه کسی او را به آنجا آورده است یا ساعت چند است. در راهرویی چسبناک و پیچ در پیچ قرار داشت که فقط تابلوی راهنمایی با این عنوان در آن آویزان بود:
"مرکز فرماندهی- لوب پیشانیِ مغز"
همان موقع زن زیبا رو، یا همان خانومِ کنترل کننده ی مغز از دری بیرون آمد و لبخند زد.
-سدریک! چقدر خوشحالم که زنده از دست ویروس ها برگشتی.

سدریک هم خوشحال بود.
-چیزه... حس میکنم لیاقتمو ثابت کردم. میدونید؟

خانوم کنترل کننده، در حالی که او را به سمت اتاقش راهنمایی میکرد جواب داد:
-آره آره حتما! اتفاقا منم میخواستم بعد از بیست سال کنترل کردنِ این دختره، یه استراحتی به خودم بدم. واسه همین... این کلیده رو میبینی؟ اینو بزنی، میز کارم راه میفته. بعدش هم میتونی با فشار دادن دکمه های مختلف ایوا رو کنترل کنی...

سپس به قیافه ی گیج سدریک لبخندی زد، و بدون اینکه راهنمایی دیگری کند، چمدانش را از گوشه ی اتاق برداشت و سدریک را با میزِ کنترل کننده ی ایوا، تنها گذاشت.





پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۰:۱۱ شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۰
#9
مردم جادویی هیچ گاه تا این لحظه، آنقدر احساس پیروزی نکرده بودند.
مردم به هواپیمایی که با ایوای درونش دورتر و دورتر میشد خیره شدند. خب... آنها هرگز حدس نمیزدند که ایوا داخل هواپیما در حقیقت چه حسی دارد.
ایوا خب... ایوا اصولا آدم شادی بود که اعتقاد داشت زندگی دو روز است. او در حالی که در هواپیما با هیجان نشسته بود، رو به نگهبانش کرد:
-ببخشید آقا کی میرسیم؟
-حدودا دو ساعت دیگه.

نگهبان کمی این پا و آن پا کرد. کِی باید خبر مرگ سیب، و تکه تکه شدنش توسط ملت جادویی را به ایوا میداد. ایوا حتما او را میخورد.
-خانم...

ایوا با خوشحالی به او نگاه کرد:
-چی شده؟
-خانم ببخشید... موقعی که خواستید سوار هواپیما بشید، سیبِ محترمتون جا موند. مردم هم که دنبال انتقام از شما بودن، گرفتنش و باهاش سالاد درست کردن.

ایوا بهت زده به او خیره شد. در چشم های گنده ی ترسناکش اشک پر شد.
-ای وای من... چظور تونستم جاش بذارم... حتما بعد از سخنرانی تاثیر گذارم این اتفاق افتاد.

نگهبان با دستمال اشک خودش و ایوا را پاک کرد.
-من متاسفم خانم. باید حواسم میبود.

ایوا در صندلی اش جا به جا شد و محکم به بازوی او ضربه زد.
-عب نداره. خیلی هم متاسف نباش. پیش میاد دیگه. حالا بگو ببینم ناهار هواپیما چیه؟
-خورشت قیمه ی له شده در ظرف آلومینیومی... خانم.

خب، گفتم که. ایوا اعتقاد داشت این زندگی ارزش نگرانی هایش را ندارد.

از سوی دیگر بخواهیم به ماجرای انقلاب جادویی نگاه بکنیم، فارغ از ناراحتی ها و افسردگی ها و نگرانی های بیش از حد وزیر قبلی، مردمِ هیجان زده و پیروزِ جادوگرانی را میبینیم که مشتاقانه خواهان دیدن رهبری جدید هستند که قرار است به زودی به خاک کشورشان پا گذاشته، و بالاخره آنها را از این ظلم و ستم رها سازد.
وزیری مقتدر، با ابهت، محترم، و مردمی. وزیر که قرار است به حکومتِ غذاگرایانه ی ایوا خاتمه دهد. مردم بی صبرانه منتظر دیدن او بودند.
این وزیر و رهبر جدید را، مروپ گانت، معاون وزیر قبلی به مردم معرفی کرده بود. او با شادی بیان کرده بود:
-مردمِ مامان! درسته که مامان جزو کابینه ی ایوای مامان بودش... ولی مامان قول میده و تاکید میکنه که هیچ خدمتی به اون نکرد و همیشه معتقد بودش که باید وزیری لایق تر جای ایوا رو بگیره تا مامان بهش خدمت کنه. مامان طی این مدتی که ایوا وزیر بودش... تحقیقات انجام میداد و بالاخره تونست کسی که بتونه این مردم رو رهبری کنه و کاااملا به نفع مردم عمل کنه رو، پیدا کنه!

بعد از این، مردم کل کشیده بودند و جیغ و هورا و این حرفا. مردم بودند دیگر. تحمل ظلم و ستم را نداشتند؛ به زودی، هواپیمایی حاوی وزیرِ جدید مردم سر میرسید و مردم به خودشان قول داده بودند که هروقت او رسید دست هایش را بوسه باران کنند.
گرچه مروپ... خب او فکر میکرد ممکن است وزیر جدید زیاد مایل نباشد، گرچه این را به مردم نگفت.
دقایقی بعد، مردم به استقبال رهبر جدیدشان میرفتند. فرودگاه دسته دسته پر بود از شعار های:
"بوی گل محمدی، به لندنت خوش آمدی!" یا "وزیر چه قد بلنده، ایشالا مبارکش باد!"

و این در حالی بودش که مردم هیچ ایده ای راجع به اینکه رهبرشان چه کسی میتواند باشد، نداشتند. به این میگویند عشق خالصانه!
و بعد... لحظه ی موعود فرارسید.
هواپیما ی وزیر روی زمین نشست و فریاد شادمانه... وحشت زده ی مردم بلند شد. هواپیما با تکانی ناگهانی روی زمین نشست و مردمِ مشتاق، از ترس له شدن پراکنده شدن.
نه نه مشکلی نبود. پیش می‌آید بهرحال.
فریاد وحشت زده ی مردم به هورا تبدیل شد.
دو تا نگهبان در هواپیما را باز کردند و با شکوه و وقار، وزیر را از هواپیما بیرون آوردند.
انقدر نور زیاد بود که مردم جلوی چشم هایشان را گرفتند. حتما چهره ی وزیرشان نورانی بود!
-مرلین... بالاخره نجاتمون دادی.

مرلین از آسمان ها به سوی فردی که این حرف را زده بود، فریاد کشید:
-بخدا تقصیر من نبود!

و بالاخره چهره ی معصوم رهبرشان نمایان شد. مردم روی نوک پاهاشان ایستاده بودند تا بهتر ببینند.
-اون... چی؟

مردم چشم هایشان را باز و بسته کردند. چند نفر عینک هایشان را ها کردند تا تمیز شود.
آناناسی با عینک دودی از هواپیما پیاده شد. حکومتی مخالف با حکومت غذاگرایانه؟ مردم کور خوانده بودند. چرا لحظه ای فکر کرده بودند وزیری که مروپ گانت قرار بود برایشان بیاورد، چیز دیگه ای به جز میوه ای مانند آناناس میتوانست باشد؟

-آناناس... حالا... خیلی هم بد نیست.
-این همه پست زدیم.... عه چیز. تظاهرات کردیم که آخرش برامون آناناس بیارن؟

خب... هیچ گاه هیچ کس فکر نمیکرد زنی مانند مروپ گانت، چنین تشنه ی قدرت باشد. اما بهرحال در هر انقلاب، از این چیزهای هم پیش میاید دیگر.
به سبک تمام انقلاب ها، مردم باید از رهبرشان استقبال میکردند. همگی شان مشت هایشان را بالا بردند و بر او درود فرستادند.
آناناس برگ هایش را برای آنها بالا گرفت.
***


پایان انقلاب جادویی، و پیروزی اون رو به جادوگرانی های انقلابی تبریک میگم!


بعد از اینهمه حرف و پست و اینا... بالاخره این انقلاب باید یه حزب برنده داشته باشه دیگه! از اونجایی که در هر انقلاب همواره آناناس ها برنده... چیز... مردم همیشه برنده ن، از لحاظ معنوی تمام حزب ها برنده محسوب میشن!

ولی خب الکی نبود اونهمه پستی که زدیم و امتیازا و اینا. بنابراین امتیاز های گروه ها با توجه به تاپیک هایی که تونستن تا لحظه ی آخر تصاحب کنن، و امتیاز های گروه برنده از لحاظ مادی به این شکل است:

حزب خلق انقلابی جادوگر: 27 امتیاز از تاپیک وزارت خونه + 5 امتیاز تاپیک از انجمن لندن + 3 امیتاز تاپیک از هاگزمید + 10 امتیاز تاپیک بانک گرینگوتز= 45
حزب جنبش چوب و جارو: 3 امتیاز از دهکده ی هاگزمید + 9 امیتاز از شهر لندن= 12 امتیاز
حزب نئوپان جادوییسم: 3 امتیاز از دهکده ی هاگزمید + 9 امیتاز از شهر لندن= 12 امتیاز
________
مبارکتون باشه حزب خلق انقلاب جادوگر. بسیار زحمت کشیدید برای بیرون کردن ایوای بدبخت از وزارت خونه.
نمیفهمم چطوری وزیری که داشتید علیه ش انقلاب میکردید هم تو گروهتون بودش... ولی خب شاید این انقلاب علیه خود باعث پیروزیتون شد. کسی چه میدونه. فقط یادتون باشه شما فقط از لحاظ مادی برنده بودید ها! بفرمایید جامتون رو تحویل بگیرید!
تصویر کوچک شده


_________

اما این وسط از حق نگذریم... و جایزه ی بهترین مدافع رو بدیم به سدریک دیگوری که تا آخرین قطره ی خونش، هم در بیداری و هم در خواب از پایگاه هاش دفاع کرد. شما لیاقت داشتن لقب محافظ زرین رو دارین.
این نشان افتخار هم برای شما:
تصویر کوچک شده


مبارکتون باشه! جامعه ی انقلابی به شما افتخار میکنه.
________

و در آخر از همه ی کسایی که شرکت کردن تشکر میکنم. دمتون گرم بسیار.
حالا برید خونه تون نمایش تموم شد. خدافظ.


تصویر کوچک شده







پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۹:۲۵ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#10
خلاصه:
ایوا عاشق یه سیب شده. اما مروپ باعث میشه سیب بیفته داخل یه استخر پر از سیب و پیدا کردنش سخت بشه. اما یهو مروپ و ایوا متوجه آناناسی میشن، که بالا درخت سیب نشسته و دوست ایوا رو کنارش داره.
آناناس میگه در صورتی حاضره سیب رو به ایوا بده که ایوا بهش وزارت رو به صورت کتبی تحویل بده. مروپ هم این وسط به این نتیجه میرسه که اناناس وزیر خیلی لایق تری از ایوا میشه و تصمیم میگیره باهاس همکاری کنه.
مروپ و آناناس تصمیم گرفتن امضای ایوا رو جعل کنن و وزارت رو به نام آناناس بزنن و امضای ایوا خیلی پیچیده ست.
***


آناناس که از فرط تمرکز، زبانش بیرون مانده بود و اخم شدیدی کرده بود، روی کاغذ رو به رویش تمرکز کرد.
چند بار خودکارِ شکل ذرتش را که از مروپ قرض گفته بود در دست هایش چرخاند و به کاغذ زل زد.

-میگما... آناناس مامان موقع فکر کردن خیلی خوشتیپ میشه.

آناناس نیمچه لبخندی تحویلش داد.

-...اما اگه تا چند دیقه دیگه نتونه امضا جعل کنه معلوم نیست ایوای اون پایین چی کار ممکنه بکنه.

لبخند آناناس محو شد. به پایین، جایی که ایوا ایستاده بود و با بغض به مروپ خیره شده بود نگاه کرد.

-بانو مروپ حالا بیاید پایین... با هم راجع بهش حرف بزنیم... شما کدوم قسمت از وزات خونه رو میخواید... آشپزخونه؟ مزرعه ی ی سبزیجات؟ بگید دیگه...

آناناس بیشتر تمرکز کرد. نباید به این راحتی ها این فرصت، را از دست میداد.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.