هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پرنتیس_لسترنج)



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#11
خاطرات مرگخواران



غرش رعد و برق، سکون ایستگاه را درهم می شکند. صدای قدم های باران که بر روی زمین گام می نهد، در گوش رهگذران طنین می اندازد. مسافران با عجله چمدان های خود را می کشند و با عزیزانشان خداحافظی می کنند. صدای سوت قطار، ایستگاه را پر می کند و لحظه ای بعد، قطاری سرخ رنگ وارد ایستگاه "پترزبورگ" می شود.

آخرین مسافر درحالی که چمدان زرشکی رنگی را به دنبال خود می کشد، به باربند قطار نزدیک می شود. باد، گیسوان بور و کوتاهش را می رقصاند و به نظر می رسد نسبت به چمدانش زیادی ریزنقش است. با این وجود چمدان را طوری در دستانش تاب می دهد که گویی " پر از خالی " است! نگهبانی در لباس فرم سورمه ای رنگ می پرسد:
- خانم، می خواین وسایلتون رو تو این قسمت تحویل بدین؟

نگاه دختر به مامور، قطار و یا هیچ چیز دیگری نیست. سکه ای را میان انگشتانش می چرخاند و کف دست مامور می اندازد، برای آخرین بار نگاهی به آسمان خاکستری رنگ شهر تولدش می اندازد و سوار قطار می شود. بی توجه به قطرات آبی که از بارانی اش بر کف قطار می چکد، روی اولین صندلی خالی می نشیند.

سرش را به پنجره ی مستطیل شکل کوچک تکیه می دهد و صدای پایکوبی تگرگ پشت شیشه در گوشش می پیچد. زنی میانسال کنارش بر روی صندلی می نشیند. دخترک نگاه کوتاهی به او می اندازد. پوست روشن، چشمان عسلی و موهای بور اهالی پتررزبورگ را دارد.

زن سرش را برمی گرداند و لبخندی به او می زند. برای یک لحظه او دیگر شبیه "یکی از اهالی پترزبورگ" نیست. دخترک به سرعت سرش را برمی گرداند و پیشانیش را به شیشه ی یخ زده می فشارد. اهمیتی نداشت که این زن مانند مادرش لبخند می زد، او پترزبورگ را برای یافتن پدرش ترک می کرد، برای همیشه!

چشمانش آبی رنگش را می بندد و وانمود می کند به خواب فرورفته. قطار به آرامی تکان می خورد و صدای غرش رعد و برق، سکوت را درهم می شکند.
***


فلش بک

- چرا برگشتی؟ می دونستی که این کار اشتباهه؛ می دونستی که اینجا امن نیست! برای چی هیچوقت به حرف مادرت گوش نمی کنی؟!
- من فقط می خوام مثل بچه های دیگه تعطیلات تابستونی رو تو خونه بگذرونم، نه توی مدرسه! این توقع زیادیه؟ مامان، توقع زیادیه که بخوام وقت بیشتری با تو بگذرونم؛ مثل قدیما؟!

مادر با خشم سوییشرت سبزرنگی به سمت دخترک پرتاب می کند و فریاد می زند:
- باید هرچی زودتر از اینجا بری، پرنتیس! قبل از اینکه برای بردن تو سر برسن... تو نباید اینجا بمونی!

آتش خشم در چشمان آبی دخترک شعله ور شد و با بی زاری زمزمه کرد:
- ازت متنفرم! تو زندگی منو خراب کردی... تو و اون انتخاب های احمقانه ات! حتی رفتار اخیرت باعث شد مامورای انجمن مخفی به ما شک کنن!

پرنتیس چوب دستی اش را بیرون کشید و ادامه داد:
- دیگه اهمیتی نمی دم! به قوانین احمقانه ی این انجمن درمورد کشتن جادوگرا اهمیت نمی دم! اونا درهر صورت منو پیدا می کنن، بذار معطلشون نکنیم!

چشمان وحشتزده ی مادرش نمی توانست اورا از این تصمیم بازدارد. دستش را بالا برد و زیر لب طلسمی زمزمه کرد...

***


فلش فوروارد

- خانم، قهوه میل ندارین؟

پرنتیس به سختی پلک هایش را از هم گشود و به دخترک خیره شد. چرخ دستیِ سنگین را با هر دو دست گرفته و موهای تیره اش به پیشانی خیسش چسبیده بود. ساحره سری تکان داد و لیوان کاغذی را از او گرفت. فشار چوب دستی را داخل آستین بارانی اش احساس می کرد. ماموران انجمن مخفی به زودی جستجو برای پیدا کردن او را آغاز می کردند؛ به محض آنکه می فهمیدند مادرش ساحره ای نیست که به دنبالش می گردند.

دخترک مایع تیره و غلیظ درون لیوان را یک نفس سر کشید و بی اختیار نگاهی به ته لیوان انداخت، درست مانند مادرش. با این وجود، مثل همیشه چیزی ندید. لیوان کاغذی را مچاله کرد و کنار گذاشت. هنوز بیشتر از آن شوک زده بود که بتواند حرفی بزند. آخرین کلمات مادرش در سرش می پیچید، بلندتر از صدای قطار و مسافرانش.

- پرنتیس، باید همین الان از اینجا بری! همین حالا با اولین قطار به لندن برو، اونجا می تونی پدرت و خونوادش رو پیدا کنی! هرکسی که بتونه کمکت کنه...

پرنتیس با عجله درون کمد مخفی شد و لحظه ای بعد، زنگ به صدا درامد. اشک بی اختیار از گونه هایش فرو می ریخت و از روزنه ای درون گنجه ی قدیمی، می دید که چطور مادرش را بدون آن که جرمی انجام داده باشد، می برند. مادرش را به جای او می بردند و او حتی تا دم مرگ هم اعتراف نمی کرد که تنها یک ماگل است.

دخترک ساعت ها درون کمد باقی ماند و وقتی دوباره پا به اتاق گذاشت، دیگر هیچ احساسی در صورتش به چشم نمی خورد. چیزی باقی نمانده بود تا با خود ببرد؛ در لحظه ی جنون، همه چیز را ویران کرده و سوزانده بود . چمدان زرشکی رنگش را از کمد بیرون آورد. یک مسافر همیشه چمدانش را با خود می برد، حتی اگر چیزی بجز رنج و درد نبود تا در آن بچیند.
***

از پشت قاب مستطیلیِ پنجره، آسمان خاکستری رنگ پترزبورگ، جای خود را به آسمان آبی لندن داده بود. قطار لحظه ای به شدت تکان خورد و بعد، ایستاد.
مسافران یکی پس از دیگری با هیجان پیاده شدند، به کسانی که برای استقبال از آن ها آمده بودند، پیوستند و هرکدام راهی را در پیش گرفتند.

آخرین مسافر قبل از پیاده شدن، لحظه ای درنگ کرد. چمدان زرشکی رنگش را برانداز کرده و بعد، آن را همان جا رها کرد. هیچ مسافری بدون چمدان سفر نمی کرد اما پرنتیس حالا به "خانه" رسیده بود.
ساحره در آستانه ی در قطار، "شکسته ترین و خمیده ترین ایستاده ی دنیا" بود.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#12
نام:
پرنتیس لسترنج

سال تولد:
1978

محل تولد:
روسیه

جارو:
آذرخش

گروه:
اسلیترین

چوب دستی:
از چوب بید و موی تک شاخ.سریع و مناسب افسون کردن

ویژگی ظاهری:
پرنتیس دختری ریزنقش و پرشور است،موهای طلایی رنگ خود را کوتاه نگه میدارد.رنگ چشمان آبی و درشتش را از مادر به ارث برده.مانند اغلب مردم روسیه،پوستی روشن دارد.

ویژگی اخلاقی:
مسلما اولین خصوصیتی که با شنیدن نام پرنتیس به یاد می آوریم،لجباز بودن بیش از اندازه اس.برای رسیدن به خواسته هایش دست به هر کاری میزنه...زیرکه و بدون فکر کردن تصمیم نمیگیره.در نهایت،تنها زندگی خودش براش اهمیت داره...
یک دختر جامعه گریز که با وجود موقعیت خوب فعلی،هرگز خاطرات بد کودکیش رو از یاد نمیبره.

خلاصه ای از زندگی نامه:
پرنتیس در سال 1978 در روسیه متولد شد.او فرزند رودولف لسترنج و یک زن روسی است.گرنتیس در دورمشترانگ تعلیم جادوگری دیده است.
در تعطیلات اخرین سال تحصیلش،مادرش به طرز ناگهانی ناپدید شد!پرنتیس هم به دنبال پدرش - که قبل از بدنیا امدن او به همراه بلاتریکس در زندان به سر میبرد - به انگلستان آمد.او مدتی را هم در پرتیوت درایو،در همسایگی خانواده دورسلی زندگی میکرد.
مکان فعلی وی در حال حاضر نامعلوم است.



شناسه قبلی:نارسیسا مالفوی

تایید شد.
ولکام بک!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۲۱:۴۲:۵۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.