آرتور ویزلی و جیسون ساموئلز: «محافظ و بادیگارد یک آدم معروفِ ماگل»
جیسون درِ کوچیک ساختمونی که رو سر درش نوشته شده بود "ساختمان برادران جعفر بجز اصغر" رو باز کرد، کورمال کورمال از پله های تاریک پایین رفت و بعد از رسیدن به زیر زمین، صدایی گفت: بشین.
و یکدفعه چراغ خوابی روشن شده و اتاق پر نور شد. مردی که دیالوگ "بشین" رو گفته بود، مردی با پوست تیره عضله هایی در حد آرنولد بود. جیسون گفت:
- برای مصاحبه اومدم. میخوام بادی گارد بشم!
- هووم... این فرم رو پر کن.
و یه برگه از ناکجا آباد ظاهر کرد و به جیسون داد. جیسون شروع به جواب دادن کرد.
- رنگ مورد علاقه...قرمز...غذای مورد علاقه...زرشک پلو...تیم مورد علاقه...صنعت نفت نیویورک...ام...مطمئنی این سوالا برای مصاحبه بادی گاردی مناسبه؟
مرد لبخندی دراکولا مانند تحویل جیسون داد.
- معلومه که نه! سر کار بودی! استخدام شدی!
جیسون:
مرد:
سوالا:
فردا صبح:جیسون کت و شلوار خفن و جدیدش رو پوشیده بود و به سمت ساختمان برادران جعفر بجز اصغر میرفت. بعد از خوردن یک بستنی در راه و رسیدن به مقصد پیرمردی نحیف رو دید. رفت جلو و گفت:
- پدر جان شما اینجا چیکار میکنی؟
- پسرم تو قراره بادی گارد من باشی!
- جان؟!
- گفتم دیگه. بادی گارد منی تو!
نیم ساعت بعد - جمعه بازار نیویورک:-به نظرت این خوبه پسر؟
و لباسی سه ایکس لارج رو نشون جیسون داد.
- نمیدونم پدر جان. هرچی خودتون بهتر میدونید.
و زیر لب اضافه کرد "فکر میکردم بادی گارد بودن خیلی باحاله."
چهل دقیقه بعد - رستوران:پیرمرد سرش رو از تو منو درآورد و گفت:
-فِرِنی بگیر پسر! فرنی!
- باشه. واسه خودم هم یه چیز دیگه میگیرم.
- نه! فقط فرنی!
جیسون:
پیرمرد:
بیست دقیقه بعد - دم در ساختمان برادران جعفر بجز اصغر:جیسون که دیگه از داستان های بی مزه ی پیرمرد در راه خسته شده بود، خوشحال شده بود که روز بالاخره تموم شده بود.
- خب پدرجان دیگه رسیدیم. خودافظ.
اما قبل از اینکه یه آهنگ شاد پلی بشه و جیسون دوان دوان با خوشحالی در افق محو بشه، پیرمرد گفت:
- نخیر! باید منو کول کنی از پله ها ببری بالا. من نا ندارم پسر!
- یه چیزی بگم؟
- بگو پسر.
- من استعفا میدم...
استعفا!...تو خیلی بوقی هستی! خــیــلــی! اون شکلک پیرمرد رو هم که ول نمیکنی!
- میدونی من کیم؟! من پدربزرگ راکیَم پسر! ماهیانه چند میلیون دلار از نوه ام میگیرم!
جیسون سرخورده شد. جیسون افسردگی گرفت. چون جیسون مطمئن بود درآمد پیرمرد از درآمد اون بیشتره. چون جیسون کلاً جایی کار نمیکرد و حقوقی نمیگرفت. برای همین لباس های خود را دریده و سر به بیابان گذاشت.