هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
#11
آخ یادم رفت کتاب شاهزاده دورگه رو هم می خوام


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
#12
نظرم عوض شد اون گوی زرینشم می خوام


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
#13
نقشه غارتگر و سه یادگاران مرگ


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
#14
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!


_ای بابا این آرسینوس هم چقدر درسای عجیب میده.

_آره،تازه معلوم هم نیست این یارو چند سال عمر می کنه.

_حالا من از کجا بفهمم مثلا بابای بابا بزرگم کی بوده؟

_اِهِم.

_پروفسور آرسینوس!

_گفتی نمیدونی از کجا بفهمی بابای بابا بزرگت کی بوده خب از بابات بپرس.

_چشم پروفسور حتما.

بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.

_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟

_ولش کن،اون کلا عجیب غریبه.

چند ساعت بعد.

_بابا،یه سوال

_بگو

_بابای بابا بزرگم کی بوده؟

_ببینم این مشقتونو آرسینوس جیگر داده؟

_آره تو از کجا میدونی؟

_این آرسینوس با همه دانش آموزاش همین کارو می کنه.بیا تا بهت شجره نامه مون رو نشونت بدم. گفتی بابای بابا بزرگت یعنی بابا بزرگ من؟

_آره

_خب ببین بابا بزرگ من که اتفاقا اسمشو روت گذاشتن اسم کاملش استوارت کارن مک کینلی بوده و الان اسم تو هم استوارته.

-وای چقدر طولانی. الان که فقط اسم کوچیکتو می خوان.

_آره پسرم به خودت نگا نکن که الان اینقدر راحت زندگی می کنی اون موقع حتی اونا غذاشونم خودشون می پختن.

_ها؟ مگه میشه حتما می خوای بگی روباتم نداشتن!

_نه معلومه که نداشتن من خودم وقتی بچه بودم ربات ها اینقدر باهوش شدن وگرنه اگرم اون زمان رباتی بوده اینقدر کودن بوده که ازش استفاده نمی کردن. تازه اون موقع ها هاگوارتز شبانه روزی بوده.

_ یعنی بچه ها بعد از اینکه سر چند تا کلاس می نشستن خونه نمی اومد؟

_درسته.

فرداش در کلاس آرسینوس

_در زمان بابای بابا بزرگ من زندگی خیلی سخت بوده و من اصلا دوست ندارم که در آن زمان زندگی کنم تازه بچه ها بابام گفته که قبلا باید می اومدیم مشقامون رو روی کاغذ تحویل می دادیم و یا وسط کلاس همش رو می گفتیم نه مثل الان که فایل رو به معلم می دیم و فقط یه توضیح کوچولو وسط کلاس می دیم بچه ها خدارو شکر کنید که در اون زمان زندگی نمی کنیم.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۶
#15
دیوانه سازان


روزی سرد و زمستانی.دقیقا یک روز بعد از کریسمس بود که استوارت برای کاری با خواهرش به جنگل ممنوعه رفته بود.اون سال هوا به حدی سرد بود که اگر یک لیوان آب را روی زمین می ریختی بعد ده ثانیه یخ می بست.

_استوارت مطمعنی اومدنمون به اینجا کار درستیه؟

_نه،ولی اگه می خوای برو.

_نه بابا میمونم.اووه چقدر سرده.

_آره.

_دقیقا برای چی اومدی اینجا؟

_برای آشنایی بیشتر با دیوانه ساز ها.

_چی؟

_نکنه نمیدونی دیوانه ساز ها چی هستن؟

_می دونم ولی، آخه مگه دیوانه شدی؟

_نه،ولی میخوام یه تحقیق خیلی ریز در موردشون بکنم.

_میدونستی حرفات اصلا معنی نداره داداشی، یه خورده واضح حرف بزن خو.

_ببین،دیوانه ساز ها اصلا موجودات اهلی نیستن و من میخوام ببینم میشه اهلی شون کرد یا نه.

_خوب چرا منو داری می بری اونجا؟

_بالاخره باید یه قربانی داشته باشم دیگه.

_چی؟ بابا این دیوونست.

_شوخی کردم می خوام اگه نتونستم اهلیش کنم یکی باشه که پاترونوس رو اجرا کنه. راستی بلدی؟

_آره،بریم ببینیم میتونم از دستت خلاص بشم یا نه.

استوارت و خواهرش چند صد متر که جلو رفتن به جایی رسیدن که پر از دیوانه ساز بود.

_حالا می خوای چیکار کنی عقل کل؟

_یه ورد هست که برای چند ساعتی حیوون هایی مثل گربه و سگ رو اهلی می کنه.

_بعد انتظار داری این رو دیوانه ساز ها کار کنه؟

_آره، چرا که نه.

استوارت با همین خیال احمقانه اش به راهش ادامه داد و وقتی جلوی دیوانه ساز رسید بلند گفت

_اهلی بشونوس.

و در کمال نا باوری دیوانه ساز اهلی شد.و دهان خواهر استوارت باز موند ولی این چیزی بود که تا الان استوارت داشت در ذهن خود می دید در واقعیت استوارت این ورد را گفت و دیوانه ساز نه تنها اهلی نشد بلکه به استوارت حمله کرد و بقیه دیوانه ساز هایی که اونجا بودند هم داشتند به استوارت و خواهرش نزدیک می شدند که دو صدا با هم آمد.

_اکسپکتو پاترونوم.

و گرگی از سر چوبدستی استوارت و روباهی از سر چوبدستی خواهر استوارت در آمده و دیوانه ساز ها رو دور کردند.

_احمق روانی داشتی خودتو به کشتن می دادی.

_عه خب اینکه برای تو خوبه دیگه کسیو نداری که اذیتت کنه.

_آره ای کاش می ذاشتم اونا بکشنت.من دیگه با تو اینجور جاها نمیام.

_باشه بابا حالا منو نخوری.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
#16

رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

استوارت باز هم برای وقت گذرانی به بیرون از هاگوارتز اومده بود.

_اه اه اه،آخه چرا من اینقدر بد بختم؟

این چیزی بود که استوارت داشت توی ذهنش به خودش می گفت.تا اینکه یکی از پشت زد رو شونش.

_بهً،چطوری؟

_اصلا حوصلتو ندارم برو از جلو چشمام فقط دور شو تا تیکه تیکت نکردم.

_بابا رامبو، تو اصلا بیا منو بخور. حالا چته؟

_بی کارم از بیکاری هم بدم میاد.

_چرا بیکاری خوبه که.

_نه،اصلا هم خوب نیست.

_حالا اگه میخوای من میتونم یه کاری برات جور کنما.

_واقعاچیکار؟

_بیا با هم بریم شیکار.

_واقعا؟

_نه بابا شوخی کردم نه اینکه قافیه داشت گفتم بگم، من می خوام یه کاری کنم که بابام بهم افتخار کنه.

_خب این به منچه؟

_ببین برای یه خانواده ماگلی مثل من خیلی خوبه که یه اختراع باحال کنم. حالا هستی کمکم کنی؟

_باشه،بریم ببینیم چیکار میشه کرد.

و اینطوری بود که اصغر استوارتو خر کرد تا بهش کمک کنه.

_خوب حالا چی میخوای بسازی؟

_نمیدونم ولی باید یه چیزی باشه که مردم احتیاج دارن.

_اووهوم،راستی چندتا گریفیندوری مثل تو ماگله اصغر؟

_ من چمی دونم ،میگم بیا یه اسپینر بسازیم.

_اسپینر؟

_آره ازینا که مردم میگیرن تو دستشون می چرخونن.از اینا الان خیلی مده.

_باشه، ولی اگه اسپینر بسازی که دیگه بابات بهت افتخار نمی کنه آخه اسپینرو یکی قبلا ساخته.

_میدونم واسه همینه که تو فکر یه اسپینر خاصم،مثلا اسپینری که.......نمی دونم؟

_خب مثلا یه اسپینر بساز که دهنو مسواک بزنه.

_ها؟

_ببین یه سری از بچه ها از مسواک برقی هم متنفرن چرا چون اسمش مسواکه. ولی اگه تو یه اسپینر یه موتور بذاری که خودش بچرخه سر اسپینره هم از این چمیدونم پرز ها بزنی مردم هی میخوان باهاش مسواک بزنن چون کلاس داره.

_آره،ایول چه فکر بکری تازه می تونیم یه باطری مخصوص براش درست کنیم که فقط خودمون بتونیم بفروشیمش.

_ ایول پس بزن بریم تو کاره ساختش.

ولی چیزی که در ذهن استوارت می گذشت کمی متفاوت بود.

دو ماه بعد در سالن اجتماعات هافلپاف

_آهای کدومتون از مسواک زدن با دست خسته شده؟ بیاد اینجا که براش یه چیز خوب دارم اسپینر مسواک زن. فقطو فقط پنج گالیون و باطری مخصوصش دونه ای یک گالیون.

و اینطوری بود استوارت یه هزار گالیونی گیرش اومد آخه خیلی از هافلپافی ها تنبل بودن.



استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
#17
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

استوارت که وسایل کوهنوردیش رو جمع کرده بود نگاه به وسیله ای کرد که به تازگی به دستش رسیده.گوی زرین بازی کویدیچی که در بازی اول اون رو گرفته بود.مثل اون گویی بود که دامبلدور به هری پاتر داد.ولی یه فرق داشت اونم این بود که اونو هری قورتش داد ولی استوارت با دست گرفتش،مال هری توش سنگ رستاخیز بود ماله استوارت نه و مهم تر از همه اونو از مدیر نگرفته بود فقط یک نفر که هیچ اسم و نشانی نداشت برای اون فرستاده بود.استوارت راه افتاد.وقتی به کوه رسید با خود گفت:

_چه کوه بلندیه،امید وارم ارزشش رو داشته باشه.

استوارت از کوه بالا رفت و در عرض نیم ساعت به بالای کوه رسید.ولی اونجا هیچ ردی از اژدها نبود.و در همین حین بود که اون گوی طلایی از جیب استوارت به پرواز در آمد و به سمت دیگری از کوه رفت که یک دفعه یک نفر جلوی او ظاهر شد.

_ببینم پسر اومدی کوه برای ورزش یا واسه کار دیگه ای.

_شما فکر کن اومدم برای کار دیگه ای.

_نه دیگه اینجا همه چی به من ربط داره باید بگی اینجا چیکار داری.

_نمی خوام!

_عه،باشه خودت خواستی پسر جون. بال طلایی بیا بیرون یکی اینجا تنش می خاره.

و در اون لحظه بود که استوارت گرخید چون چیزی که می دید باور نمی کارد یه اژدهای تنو مند که قابلیت ناپدید شدن داشت.و از همه مهم تر اون زیرش یه گنج بود و اون همون چیزی بود که استوارت می خواست.

_یا خود ننه هلگا حالا چه غلطی بکنم من.

ولی از اونجایی که شانس همیشه با استوارت یاربود اون گوی زرینی که داشت از پشت سر اژدها اومد و وقتی اژدها دهانش را باز کرد تا استوارت را کباب کند گوی زرین در حلق اژدها رفت و اژدها رو خفه کرد.

_آخیش نزدیک بود کباب بشم.

_بال طلایی نه،می کشمت بیشعور اژدهامو خفه کردی.

_بابا به من چه .

_ الان که خودم از بین بردمت میفهمی به تو چه ربطی داره.

_عه،این یارو دیوونس بگیر اینو:استوپ فای.

و اینطوری بود که آقای بی اعصاب از کوه پرت شد پایین و مطمعنن استخوناش هم پودر شد.

_حیف شد گوی باحالی بود.

و باز هم استوارت جون سالم به در برده بود ولی فکر می کرد که متاسفانه گویش رو از دست داده ولی بازم در همین حین بود که صدای ویز ویزی از کنار گوشش گذشت و گوی زرین جلوی چشمش ظاهر شد. استوارت گوی رو گرفت و صندوق گنج رو هم برداش و اینطوری بود که باز همه چیز به خوبی و خوشی داشت تموم می شد که دوباره اون آقای بی اعصاب جلوش ظاهر شد.

_سلام پسر جون اومدم تا انتقام بگیرم.

_تو چطوری هنوز نمردی؟

_الان نشونت میدم بایه طلسم نا بخشودنی چطوری:اواد

ولی چون استوارت کمی سریع تر بود سریع چوبدستیش رو جلوی پیر مرد نشونه رفت و سریع گفت

_ری دِکتو

و خوشبختانه پیر مرد واقعا مرد.


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

لیسا داشت به کفش های پاشنه بلندش قصه می گفت تا بخوابن که یهو یکی در نزده و آروم اومد توی اتاق و لیسا اونقدر غرق در کفش هایش بود که نفهمید کسی اومده تو دفترش.

_کالین گفتی با کدوم دکمه دوربینت فیلم می گیره؟ آها فهمیدم الان فیلمو شروع میکنم.


چند ساعت بعد صفحه اول روز نامه هاگوارتز:

خانوم لیسا تورپین به خاطر فیلمی که آقای پیوز برای مدیر هاگوارتز فرستادند از شغل خود بر کنار شد و تنها دلیل اینکار
این بود که خانوم تورپین آنقدر دیوانه شده بود که داشت برای کفش های پاشنه بلندش داستان تعریف می کرد تا آنها خوابشان ببرد.و برای اینکه حال خانوم تورپین بهترشود همه کفش های ایشان را بعد ساعت نهار در حیات مدرسه به آتش می کشند.و از این به بعد آقای پیوز کلاس درس خانوم تورپین را اداره می کند

و دوباره چند ساعت بعد :

لیسا تورپین_با همتون قهرم نامردا با همتون

پیوز_هاهاها

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفشای لیسا یه جور کفشای مسخره هستن که از پاشنه های ده سانتی داره تا فکر کنم یک متری که همه اینا مخصوص چشم کور کردنن. به نظر من اینا کفش نیست که اسلحس اگرم ولدمورت از این کفشا برای از بین بردن دشمناش استفاده می کرد الان هاگوارتز ماله اون بود.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
#18
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!


استوارت داشت کیک شکلاتی اش را تمام می کرد که صدای یک نفر توجهش را جلب کرد.

_همیشه میای بیرون هاگوارتز ؟

_اوه،خانوم لاوگود بله من همیشه میام بیرون تا گشتی بزنم.

_منو لونا صدا کن،پس همیشه میای معمولا همه در طول سال تحصیلی از این کارا نمیکنن.

_چیزی میل دارید؟

_نه،ممنون.

در همین حین بود که پسری که به نظر می اومد سال اولی باشه سریع اومد طرف استوارت و گفت

_همین الان این نامه واست رسید.

_ممنون،تونی همیشه سریع میرسی.

استوارت که کیکش را تمام کرد پول رو روی میز گذاشت و خارج شد که خواهرش سریع دست اورا گرفت و گفت

_کارل ترو جون هر کی دوست داری بیا یه سری اسلیترینی عوضی دوستم که یه ماگله رو دارن اذیت می کنن.

استوارت و خواهرش راه افتادن به سمت هاگوارتز و خودشون رو در عرض یک ثانیه رسوندن.

_اوه،اوه،بچه ها نگاه کنید دوست این گند زاده رفته بزرگترش رو اورده ولی اشتباه کردی عزیزم اون هیچ کاری نمیتونه بکنه.

_واقعا،فکر کنم تو نمی دونی من چه کارایی می تونم بکنم؟ میخوای نشونت بدم؟

_آره نشون بده ببینم.

استوارت پوز خندی زد و کارش رو شروع کرد اسلیترینی فکر کرده بود قراره با هم بجنگن ولی چون استوارت حال کم شدن نمره و غر زدن ارشد هافلپاف رو نداشت از قدرت مخصوص خود که کنترل بدن بود استفاده کرد. اسلیترنی در یه لحظه حس بدی پیدا کرد و به طور غیر عمد هی سرش را به نیمکت های دورو اطراف می کوبید و در حالی که داشت خون ازدماغ و دهن او بیرون می ریخت بی اختیار به سمت درختی بزرگ دوید و با صورت رفت توی درخت.استوارت به بالای سر او رفت و مو هایش را گرفت و به بالا کشید که باعث شد سرش هم به سمت بالا بیاید و در گوشش گفت

_دیگه با ماگل ها کاری نداشته باش فهمیدی؟

و خیلی ریلکس راحش را ادامه داد و خورده کیکی که روی لباسش بود را تکاند.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
#19
یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.

همگروهی دورا ویلیامز



استوارت داشت به این فکر می کرد که آیا اومدن به همچین جای خطر ناکی با یه دختر کاره درستیه؟ اما نمی شد به کارل گفت دختر اون واسه خودش پسری بود.استوارت داشت همینطور داخل جنگل ممنوعه می شد که یکی زد پس کله اش و گفت

:داری همینطوری بدون من وارد جنگل میشی کارن؟

این صدای کارل یا همون دورا بود که داوطلب شده بود با استوارت به جنگل ممنوعه برای شکار خون آشام اومده بره.

:کارل یه بار نمی تونی مثل بچه آدم با من رفتار کنی؟

کارل :فعلا وقت دعوا نیست بگو ببینم زمان برگردان رو آوردی؟

استوارت:نمی دونم کجاست. شوخی کردم ایناهاش بیا بگیرش.

کارل:خب آماده ای بریم شکار؟

استوارت:آره بزن بریم.

کارل زمن برگردان را راه انداخت و اونا رفتن .استوارت احساس کرد که همه چی دارد تکان می خورد و او داشت حالت تهوع می گرفت که یک دفعه خورد زمین.

کارل:حالت خوبه؟

استوارت آره فکر کنم.

کارل:حالا خودتو لوس نکن پاشو بریم.

اونها راه افتادن دنبال خون آشام . ولی متاسفانه اونا نمی دونستن چه خطری می خواد تحدید شون کنه.


استوارت:حالا چی کار کنیم که خون آشام بیاد بگیم خون آشام جان بیه بیه واست آبنبات آوردم؟

کارل: نه باید یه منبع خون پیدا کنیم اگر نتونیم لاشه حیوانی که تازه مرده باشه پیدا کنیم باید از خون خودمون استفاده کنیم تا تله بسازیم.

استوارت:آها باشه بیا بگردیم ولی باید حتما تازه باشه خونش وگرنه خون آشام سمتش نمیاد.

کارل:هی اونجارو باش کارن یه آهوی مرده .

استوارت و دورا به سمت آهو رفتن که

استوارت:کارل این اصلا نشونه خوبی نیست جای گاز گرفتگی روی بدن آهو رو نگاه کن مثل دندون های.... وایسا ببینم ماه کامله و این یعنی ما بیچاره شدیم.

و در این حین بود که صدای زوزه گرگ آمد و این نشانه این بود که اونها گیر یک گرگ نما افتادن.


استوارت:تکون نخور کارل تکون نخور فکر کنم یه کرگدن بتونه کارشو بسازه.

استوارت به کرگدن تبدیل شد و به سمت گرگ نما خیز برداشت و اومد به اون گرگ نما حمله کنه که دید خفاشی دارد دور سرش می چرخد و استوارت برای دور کردن آن خفاش باید آدم می شد و همین کار را هم کرد که از آنطرف جنگل یکی گفت

:شما برید بچه ها من حسابشو می رسم.

و وقتی جمله تمام شد زوزه ای کشید که گرگ نما را به سمت خود جذب کرد.

کارل:به نظرت کی بود.

استوارت:ما الان چند قن به عقب اومدیم به نظرت باید بدونم؟ راستی این خفاشه چرا هی دور سرم می چرخه؟


کارل: اوه استوارت فکر کنم خون آشامی که می خواستیم پیدا کردیم. سریع فرار کن تا خونمون رو نخورده.

و بچه ها شروع به فرار کردن و خون آشام هم به دنبال اونها افتاده بود تا اینکه استوارت برگشت و خواست خون آشام رو تلسم کنه که با مغز خورد توی درخت و بیهوش شد.

کارل:اه الان آخه وقت این کار بود؟




استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#20
استوارت معجونش رو از دیگ ذره ذره ریخت توی یک بطری شیشه ای با رنگ آبی.و آرام به سمت کلاس رفته و در کلاس راباز کرد. استوارت نمی دانست که معجونش درست کار می کند یا نه. وارد کلاس شد دعا دعا می کرد استاد در کلاس نباشد.وقتی چشمش به داخل افتاد نفس راحتی کشید و بطری را روی میز گذاشته و روی کاغذی اسمش را نوشت و آن را به بطری چسباند. داشت از کلاس بیرون می رفت که پروفسور جلوش سبز شد.

:آقای مک کینلی خوشحالم که تکلیفتان را انجام دادین حالا بفرمایید.

خیلی زود کلاس را ترک کردم و باز دعا دعا می کردم که معجونم مورد تایید باشد.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.