دامبلدور از سرکادوگان خداحافظی کرد و قدم زنان راه افتاد تا به یک مغازه ی مشنگی رفته و یک گوشی بگیرد. در همان حال که در راهرو ها آرام آرام جلو می رفت آدر از یکی از اتاق های راهرو بیرون آمد. خشکش زده و بهت زده به دامبلدور خیره شده بود. هری قلب آدر در سینه فرو ریخت. تا پروفسور دهانش را باز کرد که بگوید:« چیه؟ مگه خوشتیپ ندیدی؟ » آدر داد زد :
- ولدرمورت؟
آدر حتی مهلت یک کلمه حرف زدن هم به دامبلدور نداد و بلافاصله چوبدستی اش را از غلاف بیرون کشید و طلسمی پرتاب کرد.
دامبلدور بیچاره ، در حالی که جیغ می زد همه ی دست و پایش به لرزه افتاد. الکتریسیته آبی از نوک چوبدستی آدر بیرون می زد و دامبلدور را به رقص آورده بود. آرنولد از آن سوی راهرو در حالی که به سمت آدر می دوید فریاد زد:
- آره ، خودشه. ولدرمورته. بزنش.
وقتی آدر تشویق های آرنولد را شنید طلسم ها را سنگین تر کرد. حالا از سر کچل دامبلدور دود بیرون می زد و چشم هایش سفیدی رفت و مثل بید می لرزید. بعد یک دفعه آدر یادش آمد که آرنولد همه چیز را برعکس می گوید. هری قلبش ریخت و چوبدستی اش را پایین آورد. بر سرش کوبید و گفت :
- وای! نه! پروفسور؟
حالتون خوبه؟ چی شد؟
دامبلدور بر زمین افتاد. مثل آهن داغی که در آب فرو رفته جلز جلز صدا می داد و در حالی که پخش زمین شده بود آه و ناله می کرد. درواقع این شکلی شده بود :
آرنولد و آدر به سمت پروفسور دویدند. سر و صورتش سیاه شده بود و چشم هایش به زور باز بودند. آدر حیران و سرگشته مانده بود چه کند؟ نکند پروف بمیرد؟ زانو زد و سر دامبلدور را با دست هایش گرفت و گفت :
- ببخشید ، فکر کردم شما ولدرمورت هستین. حالتون خوبه؟ زنده این؟ صدامو می شنوین؟ پروف!
آرنولد با تشر گفت :
- مگه می بینی؟ انقدر طلسم نزدیش که دود از کلش بلند نمی شه!
دامبلدور بر زمین نشست و ناله کرد :
- چرا با من پیرمرد اینطور می کنین؟ نمی گید قلبم وایمیسته؟
- زخمی که نشدید پروفسور؟ جاییتون درد نمی کنه؟
بعد از کمی بررسی آدر تندی رفت و برای دامبلدور آب قند آورد. پروفسور بعد از چند دقیقه به سختی و با کمک آرنولد و آدر برخاست. آدر گفت :
- من هیچ وقت شما رو کچل ندیده بودم. چرا خودتونو این شکلی کردین؟
- می خوام زن بگیرم.
- چی؟
- می خوام این آخر عمری یک کسی کنارم باشه و تنها نباشم. به خاطر همین مالی منو کچل کرد و ریشامو زد. سرکادوگان هم پیشنهاد کرد برم یکی از ادوات ارتباطی مشنگا رو بخرم. داشتم می رفتم به یک مغازه ی مشنگی که تو پیدات شد.
آدر و آرنولد به هم نگاه کردند. آدر نیشخندی زد و گفت :
- خب ، بزارید به خاطر این گندی که زدم کمکتون کنم. وگرنه وجدانم آروم نمی شه. بیاین با هم بریم. من می تونم کمکتون کنم. پول مشنگی هم دارم و هر چی باشه با رودولف تو یک گروهم. یک چیزایی ازش یاد گرفتم. بیاین بریم.
نیم ساعت بعد در مغازه ی موبایل فروشی :
دامبلدور با انگشت اشاره اش چیزی را نشان داد و پرسید :
- این مستطیلا چی ان آدر؟ ادوات ارتباطی مشنگی؟
مغازه دار با تعجب به دامبلدور نگاه کرد و پوزخندی بر لبانش ظاهر شد.
- بله ، پروفسور. اسمشون گوشی لمسیه. ببخشید آقا ، یک آیفون سیکس می خواستم.
مغازه دار از بین قفسه های گوشی یک آیفون سیکس نقره ای بیرون آورد و پرسید :
- این خوبه؟
- پروفسور؟ نظرتون چیه؟ اینو بگیریم؟
- آره ، خوبه.
آنها از مغازه ی گوشی فروشی بیرون آمدند. بیرون ماشین ها بوق و بوق می کردند و مردم در پیاده روها می رفتند و می آمدند. روز شلوغی بود. دامبلدور مشغول ور رفتن با گوشی بود. یکی از دکمه های کناری گوشی را فشار داد که یک دفعه نور از صفحه ی سیاه بیرون زد. دامبدور به عقب پرید و گفت :
- از تاریکی به روشنایی؟ اینا چطور کار می کنن؟
آدر گفت :
- بعدا می فهمیم. فعلا باید بریم به یک مغازه ی پوشاک مشنگی.
دامبلدور چند لحظه ای به صفحه خیره شد و بعد آن را خاموش کرد و در جیبش گذاشت.
آنها بعد از کمی گشتن وارد اولین مغازه ی پوشاکی که پیدا کردند شدند. مغازه ی بسیار بزرگی بود. با کفی سرامیکی. لباس ها و شلوار های مختلف بر دیوار و جا لباسی های آهنی ای آویزان شده بود و آهنگ ملایمی پخش می شد. دامبلدور با تعجب به اطرافش نگاه می کرد. شلوار و لباس ها یکم زیادی عجیب و غریب به نظر می رسیدند. آدر گفت :
- اونجا. خودشه. بیاین پروفسور. این شلوار چطوره؟
آدر شلوار را از میخ روی دیوارش پایین آورد و به آن دست کشید.
- این که نصفش پاره است. یعنی مجبورم از این شلوارا بپوشم؟
- آره ، آخه مد روزه پروف. چاره ای نیست. اینطوری بیشتر به چشم میاین.
دامبلدور با انزجار شلوار را از آدر گرفت و به پارگی هایش نگاه کرد. لب هایش ور آمده بود و انگار که بوی گندی را حس کرده باشد دماغش چروک شد. شلوار لی بود که سر زانوانش سفید بودند و بقیه ی قسمت هایش به رنگ آبی کم رنگ و پارگی هایی از سر تا پای شلوار به چشم می خورد. تقریبا نصفش جر خورده بود. آدر پرسید :
- آقا این شلوار چنده؟
مرد به سمت آنها آمد و شلوار را بر انداز کرد و گفت :
- ده دلار و پنج سنت.
- پروفسور. اونجا می تونین شلوار رو بپوشین.
آنها به سمت اتاقکی رفتند و دامبلدور در آنجا شلوار را پوشید. پروفسور چندین و چند شلوار با رنگ ها و مقدار پارگی های مختلف را آزمایش کرد و لباس های متفاوتی پوشید. بعد نیم ساعت آدر کاری کرد که هیچ کدام از محفلی ها نمی توانستند پروفسورشان را بشناسند. وقتی که داشتند به محفل و دنیای جادویی بر می گشتند سر و وضع دامبلدور به این شکل بود:
شلواری تنگ و پر از پارگی به پا ، یک لباس تنگ و بدن نما و قرمز رنگ به تن ، یک کلاه پهن و خاکستری بر سر و یک عینک دودی گرد و براق به چشم داشت.
من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.