سلام پروفسور!
هرکدوم از شما به اندازهی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلقهای پیشگویی و روشهای انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونهست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق میشین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد میخورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)نارلک سفت تخم طلایش را در بغل گرفت. آخر میدانید، آن تخم، تخم مورد علاقهاش بود و هرگاه که نارلک به او نیاز داشت، در کنارش بود. حتی زمانی که بعد از نُه ماه نشستن رو تخم، منتظر جوجه لکلک خوشگل و سیاه و طلاییای بود نیز، این تخم دست از سرش بر نداشتهبود و به جای آن بچه لکلک گوگولی، همین تخم ماندهبود. حتی هنگامی که نارلک به این پی برد که از این تخم آبی گرم نمیشود و این فقط برای املت شدن ساخته شدهاست، با انواع و اقسام روشها، از جمله تقتق به میز زدن، بکار بردن اره برقی و حتی صحبت با تخم و درخواست بابت اینکه بکشند، جواب نداد و باز هم تخم طلایی لکلک ما سر جای خودش، در بغل صاحبش ماند.
نارلک هم از این همه توجهی که از سوی تخم روانهی او میشد، به وجد آمدهبود. آخر میدانید، او برای همیشه از جامعهی لکلکی طرد شدهبود و حال اینکه تخمی که از یک لکلک زاده شدهباشد انقدر به او وفادار باشد، برایش موجب شور و شعف میشد. اما باید اطمینان خاطر میکرد که این تخم هیچگاه او را ترک نخواهد کرد. به این خاطر به کلاس پیشگویی آمدهبود تا از فردی که به گفتهی پروفسور این درس، یعنی سدریک دیگوری، سردمدار عرصهی پیشگویی در میان مشنگها بود، بپرسد و از وفاداری همیشگی تخمش اطمینان حاصل کند.
- هوی! لکلکزاده نارلکِ چیژکش، بدو برو تو و تکلیف این پروفسوره رو انجام بده! پیرمرد پیری که نامش خیلچ بود، این را گفت و نارلک را از تفکر نسبت به تخم طلایش درآورد و به داخل اتاق شرجی و دمکردهای فرستاد.
اتاق خلوتی بود. بر روی پردهها طرح افرادی خواب بود، که همه در هنگام خواب و با خواب دیدن توانستهبودند پیشگوییهای بزرگ بکنند.
در یک گوشهی اتاق، پسری مو قهوهای، ابرو کمون و چشم عسلیای بود، که خواب تشریف داشت و در گوشهی دیگر پیرمردی هراسان و شتابان. نارلک قدمی به سمت پیرمرد برداشت.
- فال میگیرم، فال پـشـــه! شاید بشه شاید نشه! پیرمرد این سخن را میگفت و با هربار تکرار، یکدانه عنبر نساراء را در آتش میانداخت.
نارلک به سمت پیرمرد رفت. در کنار میز کوچک چوبیاش، نام نوستراداموس حک شده بود. پیرمرد ظاهر عجیبی داشت، ریش و سیبیلش کثیف و بلند بود، چشمانش بزرگ بود و یکی از چشمهایش نیز چپ بود.
او که به قصد انجام تکلیف پروفسور سدریک دیگوری، با نیشهای تهدیدآمیز لینی و همچنین برای اطمینان از اینکه تخم طلایش هیچگاه او را ترک نخواهد کرد، آمدهبود، به سمت نوستراداموس چند قدم برداشت. چون که نارلک هنوز از نوستراداموس فاصلهی زیادی داشت، چند قدم دیگر نیز به سمتش برداشت. بر روی زمین، در نزدیک میز نوستراداموس نشست و سپس با صدایی آرام شروع به صحبت کرد.
- نوستراداموس؟
- هــــــــــــــــــای! ای اجــنــوی گـــرفـــتـــار در دام مـــنــدل! بشنو فــریــاد مــرا!
نوستراداموس فریادی زد و نارلک یکه خورد و به حالت دراز کشیده درآمد. نارلک پس از چند دقیقه دوباره نشست. اینبار تصمیم گرفت عزمش را جزم کند و پیش از فریادی دوباره کارش را تمام بکند.
- ببینین فقط به من بگو تا کِی این تخم طلایش من وفادار میمونه پیشم؟ به مرلین من اصلا جن من نیستم به جان خودم! اصلا من جسم مادی دارم، اجنه که جسم مادی ندارن. درست میگم؟ نوستراداموس آن یکی چشمش را که سالم بود باز کرد و به نارلک نگاهی انداخت. سپس صدایش را دورگه کرد و گفت:
- آه، ای لکلک تخم طلا! تخم طلای تو میشکند... زیاد هم میشــــکـــــنـــــــد! مگر در یک صورت... در یک صورت سخت...نارلک گریهاش گرفت. تخم طلایش هم م میرفت، او هم بیوفا بود، بیوفا! او پرهایش را به زمین میکوبید ولی چون که پر بود و چندان وزنی نداشت، موجب لرزش زمین و آن حس و حال و فاز دپرسی نمیشد. اما به هر حال نارلک میزد و میزد...
- بابا چرا خودزنی میکنی؟ گفتم یه راهی هست! حتی نوستراداموس هم که خودش سلطان آلودگی صوتی و دادزدن بود، صدایش در آمد.
- چه راهی؟
- فین همایونی منو بهش بچسبون. به همین راحتی. نارلک که هنوز ناامید بود، حاضر بود دست به هرکاری بزند که تخمش از دست نرود، حتی اگر این کار به منزلهی گرفتن خلط دماغ یک فرد غریبه بود.
- تو فقط فین بده! نوستراداموس یکی از پر های نارلک را به جلوی دماغش گرفت. سپس با نهایت قدرت، سرش را به پشت برد و خلطهای دماغش را جمع کرد، جمع کرد و...
پـــــــــــــــــــــخ! مقادیر زیادی از خلط دماغ نوستراداموس بر روی پر نارلک ریخت.
نوستراداموس در اثر فشار زیادی که بهش وارد شدهبود، به پشت غش کرد.
نارلک با چندش پر خلط دماغیاش را به تخم چسباند.
لامصب خلط بدقلقی بود و کنده نمیشد. نارلک چندین بار دستش را به تخم کشید و هربار قسمتی از خلط سبزرنگ دماغ به تخم میچسبید، تا اینکه در پنجمین بار دیگر خلطی بر روی دست نارلک نماندهبود. نارلک تخم طلایش را که حال با سبز دماغی مزین شدهبود را بدست گرفت و از کلاس خارج شد. هنوز هم نگران بود اما دیگر زمین را مشت نمیزد. او به سمت تالار ریونکلاو به راه افتاد.
روز بعد- نـــارلـــک! اون تخم دماغی رو بیرون بنداز! تالار شده پر از مگسهای جانی!
- نارلک اون تخم رو گم و گور کن! بوش داره خفهم میکنه!
- دِ برو بندازش دیگه لکلک پرو!
- اونو میندازی یا میندازمش نارلک. اعضای تالار ریونکلاو، از بوی بد و مگسهایی که دور تخم دماغی نارلک جمع شدهبودند، خسته و آشفته شدند.
لینی که از بقیه اعضای تالار مستعد بود، مستقیم به لانهی نارلک رفت و تخم طلا را برداشت و به سمت نزدیکترین پنجره رفت. بیتوجه به زارهایی که نارلک میزد، تخم را از پنجره به پایین انداخت. تخمی که تا چند هفته پیش با توپ و تفنگ نیز نمیشکست، شکست.
نارلک نوکش باز ماند. خلط سبز رنگ دماغ نوستراداموس، اثر معکوس گذاشتهبود.