محفلی ها هنوز نتوانسته بودند تشخیص دهند که او یک بوگارت است. پس بی توجه به حرف های فنریر، شروع کردند به صحبت کردن با دامبلدور...
_خر خورا خروار خوار!
_پروف! هافل میگه از این رفتار شما تعجب کرده است!
_اینجا چقدر تاریک است! لوموس!
ناگهان بوگارت شروع کرد به تغییر شکل تا محفلی ها را بترساند و به جای تاریکی برود؛ اما چون محفلی ها زیاد بودند نتوانست انها را بترساند و گیج شد. اخرین چیزی که بوگارت به او تبدیل شد، مقداری استخوان و یک دم مار و صورت ولدمورت شده بود که اصلا ترسناک نبود و محفلی ها فهمیدند که فنریر به انها دروغ گفته است؛ پس ریموند شاخش را به طرف فنریر گرفت و گفت:
_فولگاری!
و دست و پای فنریر بسته شد. محفلی ها همچنان نگران این بودند که پروف کجا است. پس فنریر بار دیگر فکری به سرش زد و گفت:
_دوست دارید جای پروفتون رو بگویم؟ ازادم کنید تا بفهمید.
محفلی ها کمی فکر کردند تا ببینند کار درست چیست. وین گفت که به نظرش ازاد کردن فنریر کار درستی نیست مخصوصا الان که پروف گم شده است. و سرانجام محفلی ها فهمیدند که ازاد کردن فنریر، کار درستی نیست. پس فنریر را رها کردند و به طرف چرخ و فلک رفتند تا از ان بالا پروف را پیدا بکنند. پس برای خرید بلیط،90 سیکل پول دادند و سوار چرخ و فلک شدند؛ اما اثری از دامبلدور نبود. پس از پیاده شدن از چرخ و فلک، سوجی با حالت ماتم زده ای گفت:
_باید در پارک پخش بشویم!
_مرلینا! خودت بگو پروف کجاست!
یک ساعت گذشت و هیچکس موفق به دیدن دامبلدور نشد. پس محفلی ها مجبور شدند بروند و فنریر را ازاد بکنند تا به انها این را بگوید،اما...
_خداحافظ دوستان محفلی من!
محفلی ها چوبدستی هایشان را در اوردند تا او را بگیرند و به او معجون حقیقت بخورانند؛ اما فنریر به سرعت میدوید...