فنریر ترجیح میداد بیرون نیاد. میدونست که اگر حتی یک لحظه دیده بشه، احتمالا لرد تیکه تیکه ش میکنه.
- فنر! با توییم! گستاخ!
لرد سیاه حتی در لحظه سقوط هم ابهت اربابانه ش رو حفظ کرده بود. و فنریر نمیتونست جلوی این میزان از ابهت اربابش ایستادگی کنه، بنابراین فقط گفت:
- ارباب میشه نیام؟
همین کافی بود که لرد بیاد بالای سر فنریر که زیر یکی از صندلی ها قایم شده بود، و بعد از یقه بگیرتش و بیارتش بیرون.
و یک ثانیه بعد، لرد سیاه و فنریر چشم تو چشم شده بودن.
- ملخ میشی یا از پنجره پرتت کنیم بیرون؟
- ارباب من ترس از ارتفاع دارم.
- تو و ترست و ارتفاع با هم غلط میکنید خب!
فنریر، ترسش و ارتفاع با هم غلط کردن.
ولی به نظر میرسید کافی نباشه... فنریر به انگیزه قوی تری نیاز داشت...
- ببین فنر، اینا همه ش به خاطر خودته. ما میخوایم ترست از ارتفاع رو بریزونیم. این یه آموزشه برات اصلا. ما اربابی هستیم معتقد به آموزش در حین کار.
- جدی میگید ارباب؟
- ما باهات شوخی داریم تو این وضعیت مرتیکه بی دندون؟
فنریر دلش میخواست یه آینه داشته باشه و دندونای تیزشو ببینه، ولی چون نداشت، مجبور شد بی دندون بودنش در اون زمان خطیر رو قبول کنه.
- فنر، حالا مثل یه گرگینه واقعی مرگخوار برو و به عنوان ملخ هواپیما ایفای نقش کن.
و فنریر به سمت در هواپیما رفت. اصولا عقلش به این چیزا قد نمیداد که اگر در هواپیما رو باز کنه، همه شون به بیرون مکیده میشن! و مرگخوارای دیگه هم به نظر نمیومد در شرایطی باشن که بخوان بهش چنین موضوعی رو یادآوری کنن!
- دِ بیا برو دیگه الان میخوریم زمین دوباره میریم جهنم همه مون!