بیلی وارد بانک شد!
او قسمتی از لرد ولدمورت را در وجودش داشت...معلوم بود که حرص و طمع در تک تک سلول هایش موج میزد!
بیلی به سمت باجه رفت و به کارمند بانک گفت:
_ب...
_نوبت بگیر اول!
بیلی هنوز حتی دومین حرف از اولین کلمه جملهی "ببخشید..یه سوال داشتم!" را هم نگفته بود...
_گفتم نوبت بگیر قبل از هر چیزی!
بیلی اینبار فقط یک نفس کشیده بود...اما مشخص بود که باید نوبت میگرفت...پس نفسش را نگه داشت و به دیگر حاضران در بانک نگاه کرد. شخصی که تازه وارد بانک شده بود، به سمت دستگاهی رفت و دکمهای را فشار داد...سپس کاغذی از آن دکمه خارج شد و مرد آن کاغذ را گرفت و نشست!
بیلی فهمید که این همان نوبت گرفتن است...پس او هم به سختی خودش را به دستگاه رساند و به آن نگاه کرد...دکمه های زیادی برای کارهای مختلفی آنجا بود...بیلی نمیدانست که کدام یک را باید فشار دهد...همچنین دیگر داشت خفه میشد و باید نفس میکشید...پس رو به پیرمردی که کنار دستگاه در حال پر کردن فرمی بود انداخت و از او پرسید:
_ببخشید...من میخوام پول بگیرم ازشون...کدوم رو بزنم؟
قبل از اینکه پیرمرد پاسخی بدهد، همان کارمند بانک که بیلی را به گرفتن نوبت مجبور کرده بود، از همان پشت باجه فریاد کشید:
_مگه نگفتم اول نوبت بگیر؟
بیلی دوباره نفس را گرفت و به پیرمرد نگاه کرد..پیرمرد هم گفت:
_خب...فکر کنم وام میخوای یعنی...این دکمه رو بزن!
بیلی دکمه را زد و کاغذی از آن خارج شده که شمارهی نوبتش روی آن نوشته شده بود..بیلی بلاخره نفس کشید اما با دیدن شمارهی روی کاغذ، دوباره احساس خفگی کرد...
_الان نوبت شماره هشتاد و پنجه و من نوبتم...هشتصد و پنجاه؟