بیلی را پیش کارشناس بردند و کارشناس با بررسی آن تصمیم گرفت آن را به موزه ی اشیاء عجیب و غریب با خواص جادویی منتقل کند.
بیلی خوشحال بود و لبخند از چهره ی چوبی اش محو نمی شد.
مأمور ویژه با احتیاط فراوان او را در جایگاه شیشه ای حفاظت شده با اسپل هفت افسون قرار داد و با ورد خاصی شیشه را مهر و موم کرد.
حالا بیلی به آرزوی خود رسیده بود و در موزه برای خود جایگاهی ویژه داشت.
به اطراف چرخید و سعی کرد اشیاء ارزشمند دیگری بیابد تا هم بتواند به هورکراکس ها بیافزاید و هم شاید برخی از آنها را بفروشد و پول هنگفتی برای خریدن مزدور به جیب بزند.
«چه بوی عجیبی میاد.»
پشت سرش، دقیقاً پشت سرش یک آفتابه ی قرمزرنگ رخ نمایی می کرد.
«این چیه؟!»
آفتابه به حرف آمد: «منم آن آفتابه ی اعظم! آفتابه ای مهم و پیچیده در عین سادگی و خاکی بودن! منم آن آفتابه ی نورانی که هیچ کس نمی دانست چیست و فکر می کردند صرفاً به بزرگ جادوگر تاریخ، مرلین کبیر، تعلق دارد! اما چه می دانستند من بیش از یک تعلق ساده به یک جادوگر کهن هستم...»
بیلی گفت: «چقدر زر می زنی! چی هستی دقیقا؟»
آفتابه: «واقعاً عجب هورکراکس ابلهی هستی که هورکراکس های دیگه رو نمیتونی تشخیص بدی!»
بیلی: «تو... هورکراکسی؟...»
آفتابه با افتخار گفت: «بله. تکه ای از روح شیطانی و قدرتمند مرلین را در خود دارم! موهاهاهاها!»
بیلی: «مرلین که هیچ وقت نمی گه موهاهاهاها؟!»
«آره این بخشش از شخصیت خودم بود.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)
»
بیلی: «چند وقته اینجایی؟ اصلا چرا اینجایی؟!»
«من اومدم اینجا به این امید که بتونم ارتشی تشکیل بدم...»
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
قابلیتهای ویژه:
دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمانبرگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بیانتها (به لطف ابرچوبدستی)