-لی! سوکسا رو فرستادی؟
لی به استرجس نگاهی انداخت و با سر جواب مثبت داد. سپس نگاهی به جیمز و چارلی انداخت؛ داشتند پنجمین پاکت چیپس را تمام می کردند. لبخندی زد. به سمت پنجره ی رختکن رفت و نگاهی به ورزشگاه کرد. تا به حال اینقدر ورزشگاه را شلوغ ندیده بود. چه چشم ها، چشم انتظار او و چه دست ها چشم انتظار و چه انگشت ها، انگشت انتظار دماغ بودند.
سوسک هایش دلشوره ی خواهرشان را داشتند. او هم کمی دلشوره داشت. تا به حال کاری به این مهمی نکرده بود. البته غیر از نگهداری از سوسک ها. خانواده اش کجا بودند که او را در این وضعیت ببینند. شاید اگر او را میدیدند، حرف هایشان را پس می گرفتند. آن برادر خودخواهش، کاتون، که به خاطر قد بلندش همیشه او را تحقیر می کرد. اما تا کمی در بسکتبال پیشرفت کرد و با یک باشگاه ماگلی قرار داد بست، اسمش را به مایکل تغییر داد و از اصل و نسبش فاصله گرفت.
نگاهی به افق و غروب خورشید انداخت. با تاریک تر شدن هوا، نورافکن ها یکی پس از دیگری روشن می شدند و با روشنایی کم نظیرشان، خرمگس ها را خر می کردند. هر چقدر بیشتر می گذشت، بیش تر آرزو می کرد که ای کاش به همان کار قبلیش -گزارشگری- چسبیده بود. چشمانش باز و بسته کرد. نه به خاطر ساحره هایی که او را دیده بودند؛ نه! بلکه به خاطر اینکه، ماگلی که در وسط ورزشگاه ایستاده بود را بهتر ببیند. هیچ جادوگری تا به حال کت و شلوار خاکستری نپوشیده بود. مگر مغز تسترال خورده بود؟ اصلا آن ماگل وسط زمین کوییدیچ چه کار می کرد؟
-الله اکبر و الله اکبرلی لبخندی زد. یادش افتاد ماه رمضون است. ولی چرا موذن را ماگل انتخاب کرده بودند؟ به ملت متدین جادوگر و به اعضای تیم نگاهی کرد. جیمز و چارلی که مشغول تمام کردن دهمین پاکت چیپس بودند و گودریک و بیل تاکتیک ها را مرور می کردند. استرجس فریاد زد:
- بچه ها بریم تو زمین!!
با فریاد استرجس، اعضای تیم سوار بر جارو هایشان شدند و به سمت زمین کویدیچ حرکت کردند. اولین چیزی که توجه تیم را جلب کرد -که البته قبلا توجه لی را جلب کرده بود- همان موذن بود که هنوز داشت اذان می گفت. البته نه فقط بازیکنان بلکه توجه تمام ورزشگاه به آن ماگل جلب شده بود. در همین حین داور، کاپیتان های دو تیم را برای شروع بازی فراخواند.
همین موقع- پشت در های بسته ی ورزشگاهلرد ولدمورت کبیر به در های بسته ی ورزشگاه خیره شده بود. چرا انبار کوییدیچ؟ چرا یک اسنیچ؟ آخر این چه حماقتی بود که در جوانی انجام داد؟ همان طور که به در نگاه می کرد در خاطراتش غرق شد...
فلش بکیک روز سرد پاییزی. ولدمورت و مرگخوارانش سوار بر جارو بودند. ولدمورت که هنوز کچل نشده بود و بینی داشت و کمی تا قسمتی به انسان های عادی شبیه بود، چوبدستی اش را در آورده و مرگخواری را نشانه گرفته بود.
- کی به تواجازه داد اسنیچو بگیری و بازی رو ببری؟!
- مـ... من نگرفتم ارباب! خودش اومد تو دستم...
- باشد که درس عبرتی باشی برای مرگخواران... آوداکدورا!
-
پایان فلش بکدوباره به خودش آمد.پیش خود به خود و جد بزرگوارش برای این تاخیر هزاران لعنت می فرستاد و در همین حال سعی داشت بر روی موذنی که از سالن والیبال دزدیده بود تمرکز کند. بعد از این که کمی بر طلسم فرمان مسلط تر شد، گفت:
-جد بوقی من کجاست؟ مگه نگفته بودم در ها رو باز بزاره؟
مورفین که از طی کردن مسیر وزارت-زمین کوییدیچ حسابی خسته شده بود، گفت:
-ارباب ژون! الانه که اشنیچ گم و گور شه! شما پرواژ کن برو تا حواششون پرته ماگله، اسنیچ رو بردار!
دایی بزرگوار راست می گفت، لرد آماده پرواز شد و گفت:
- بهتره تا حواسشون پرته پرواز کنم و برم اسنیچ رو بردارم!
لرد بلافاصله پرزد و رفت و فرصتی برای مورفین که بگوید "من که همین الان اینو گفتم" باقی نگذاشت.
دوباره همین موقع- زمین بازی کویدیچموذن همچنان داشت اذان می گفت. بیل که عصبانی شده بود، ارتفاعش را کم کرد و پس کله ای بر موذن که داشت برای بار پنجم اذان می گفت زد. با حرکت حماسی لی، که تشویق همگان را بر جای گذاشت، اثر طلسم فرمان لرد، از بین رفت و توجه تماشاچیان دوباره به بازی جلب شد.
-گودریک کوافل رو به چارلی میده، چارلی کوافل رو بر می گردونه، گودریک به چارلی، چارلی به گودریک، گودریک به چارلی، چارلی به گودریک، بچه ها دهنتون سرویس و دورود بر روان پاک آماندا! ضربه ی جانانه ای بود! و حالا کوافل میفته دست داف نه! جیمز نگاهی به داف نه کرد که کوافل رو قاپیده بود و داشت به سمت دروازه های گریفیندور حرکت می کرد. چشمکی به تد زد. نگاهی به بلاجری انداخت که داشت به سمتش می آمد. چرخی به چماغش داد. صبر کرد بلاجر نزدیک تر شود. و ضربه ای محکم نثار بلاجر کرد.
- چه ضربه ای میزنه این جیمز! اما نه! داف نه جاخالی میده! اما نه! یکی دیگه رو از جارو میندازه... صب کن ببینم، اون که اصن جارو نداره! اون دیگه کیه؟ هم سیاهه، هم کچله! اگه گفتید چیه؟ آورین عمو درسته! لرد ولدمورته! وات دِ... ولدمورت؟لرد با خشم نگاهی به جیمز انداخت. حساب او را هم خواهد رسید. فعلا اسنیچ مهم تر بود. به نقطه ای خیره شد. نقطه ای که جستجوگر های دو تیم به سوی آن حرکت کرده بودند. اسنیچ به سمت بالا پرواز می کرد، لرد هم به دنبال آن پرواز کرد. بازیکنان دو تیم وقتی جستجوگر هایشان را همراه با لرد دیدند، به دنبال آنها پرواز کردند. بازیکنان و لرد، همین طور بالا و بالاتر می رفتند. اما نمی دانستند با مقصد نهایی اسنیچ-هورکراکس چقدر زیاد فاصله دارند.
آسمان اول- اتمسفر
بیل خمیازه زنان، رو به استرجس کرد و گفت:
-یکم بنفش نشدیم کاپیتان؟استرجس نگاهی به اطراف کرد. حق با بیل بود. همه بنفش شده بودند.
-راست میگی بیل؛ حتی دیالوگ هامون هم بنفش شده فک کنم واسه کمبود اکسیژن ــه! خیلی راه نمونده، فک کنم کم کم داریم میرسیم.اسنیچ-هورکراکس پیش خود گفت:
-داریم میرسیم؟ یه داریم میرسیم ـی نشونش بدم؛ آه...لعنتی... منم بنفش شدمو با این حرف، از بقیه پیشی گرفت.
آسمان پنجم- مکان ناشناختهداف نه، حساب زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعتش انداخت. اما او که ساعت نداشت! نگاهی فلور کرد. خواست از او ساعت را بپرسد که با نگاه بهت زده او مواجه شد. نگاه او را دنبال کرد. به دروازه ای طلایی، که بالای آن با خط زرین نوشته بودند "السما السابع"، رسید. و به دو نگهبانی که از آن محافظت می کردند، نگاه کرد. روی لباس یکی کارت شناسایی ای با نام منکر و دیگری با نام نکیر دیده میشد. منکر به بلافاصله پیش لرد رفت و او را سوال و جواب کرد. لرد با عصبانیت گفت:
-ما تَطلَبُ من نفسی؟ یا مرلین! انا حیّ حتی الان!
(راوی تحت تاثیر این همه معنویت قرار گرفته است
) الجیمز سَاَلَ مِن اللّی:
-
?why Voldak speaks Arabic? and why we speak English
اللّی أجاَبَ:
-I don't know! let's ask Nackir to change the language!
ثمّ اللّی ذهب عند النکیر و سَاَلَ:
-hey nack! we aren't dead yet. we are jadoogar! can you change the language?
(دهن راوی سرویس شده است
) نکیر سری تکان داد. به سمت لپتاپ خود رفت و زبان دیفالت را به فارسی تغییر داد
سپس به منکر گفت که آن موجود کم روح را ول کند. منکر سرش را به نشانه تایید تکان داد. تا به حال مرده با این همه عصبانیت،جهالت و کچالت ندیده بود. سپس گفت:
- اینجا چی کار دارید؟ مگه نمیدونید خدا مهمونی داره؟ سر همه شلوغه.
لرد با عصبانیت گفت:
-مرتیکه بوقی! هیچ کس نمیتونه به ارباب دستور بده! بدم تسترالام شقه شقت کنن؟
لرد خون خونش را می خورد. چوبدستی خود را در اورد. اما مرگخواران حاضر، لرد بنفش شده را از صحنه دور کردند و در محدوده ی امن وی را مهار کردند. در همین حال استرجس رو به نکیر کرد و گفت:
-مستر نکیر! ما دنبال یه گوی طلایی پرنده ایم. نمیدونید کجاست ایشون؟
نکیر خنده ای زد و گفت:
-آهان! شما ها دنبال برادر اسنیچ هستید! پشت این دروازه دست راست یه آسانسوره. برید طبقه هفت رو بزنید یه راست میرید آسمون هفتم. دوباره هفتاد و هفت قدم دست راست برید میرسید به زمین کوییدیچ. اونجا می تونید برادر اسنیچ رو پیدا کنید.
استرجس از او تشکر کرد. سپس نکیر، دروازه را با کمک منکر برای آنها باز کرد. ابتدا استرجس، سپس لرد و بقیه تیم گریفیندور به دنبال آنها رفتند. اما لی صبر کرد. به سمت تیم راونکلاو که هاج و واج مانده بودند، رفت. سوتی بلبلی زد. ناگهان سوسکی با چادر گلگلی از آستین لودو در آمد و به سمت لی رفت. با خروج سوکسا، جیغی بنفش از سوی ساحرگان صادر شد. لی پوزخندی به آنها زد و گفت:
-شانس اوردید ارباب زود تر سر و کله اش پیدا شد! وگرنه خدا میدونه سوکسا تا کجاها که نرفته بود
سپس سوکسا را در جیبش قرار داد و به دنبال بقیه اعضای تیمش، از دروازه گذشت.
همین که تیم راونکلاو خواست وارد دروازه بشود، در بسته شد. نکیر به ساحره ها نگاهی کرد. نیشش تا بنا گوش باز شد. اشاره ای به منکر کرد. بلافاصله منکر تلفن را برداشت و مسیجی داد. لبخند نکیر دو چندان شد. در کمتر از سی ثانیه، ونی سفید رنگ، با خط های سبز رنگ ظاهر شد که روی آن با خط جهنمی نوشته بودند:"گشت ارشاد ". بلافاصله چند تن از خواهران بسیجی جهنمی ظاهر شدند.
منکر خنده ای کرد و رو به ساحرگانی که تقلا می کردند گفت:
- شما ها خجالت نمی کشید؟ حتی جلو چشم ماموران سوال و جواب هم حجاب تونو رعایت نمی کنید؟ بدم از مو هاتون به سقف آویزونتون کنن؟ خواهرا ارشاد شون کنید!
داف نه که داشت تقلا می کرد، رو به نزدیک ترین مرد (کلا دو تا مرد بیشتر نداره این تیم
) کرد و گفت:
-لودو! یه کاری بکن! نزار منو از سقف آویزون کنن
لودو گفت:
-نمیشه داف! من فقط یه بازیکن مجازی ام
لودو این را گفت و با لذت زجر کشیدن ساحرگان را تماشا کرد. پس از ناپدید شدن آن ها، لودو هم خود به خود از دیتا سرور سایت پاک شد.
آسمان هفتم- مکان ناشناختهلرد و اعضای تیم گریفیندور از آسانسور خارج شدند و قدم به آسمان هفتم گذاشتند. آسمان هفتم با آسمان پنجم تفاوت زیادی داشت. بسیار بزرگ تر بود. و سرسبز تر. از دور ساختمان بزرگی نمایان بود. بیشتر شبیه به ورزشگاه کوییدیچ می ماند با این تفاوت که بسیار زیبا تر و باشکوه تر بود. لرد به استرجس رو کرد و گفت:
- فکر کنم اونجا باشه!
استرجس از این که لرد او را خطاب کرده بود متحیر شد. در همین هین که هی متحیر می شد، فرشته ای نازل شد و از آن ها پرسید:
- خدمتکارای جدید شمایید؟ چقدر هم کریه هستید شما ها! اه اه اه. دنبالم بیاید. تو زمین کوییدیچ شام باید سرو کنید!
لرد از اینکه کسی اینگونه او را خطاب کند، متنفر بود. اما به هر حال. آن فرشته او را به هورکراکسش می رساند. پس سکوت کرد و همراه همراهانش، به دنبال فرشته رفت.
زمین کوییدیچ الهی- مکان ناشناختهجیمز با دقت به بازیکن ها نگاه می کرد. یکی از آنها چقدر آشنا می زد. رو به لی کرد و گفت:
- اون بازیکن رو میبینی! چقدر شبیه "هایده" ـست!
- اونو میگی؟ نه بابا! بیشتر می خوره شهید فیروزآبادی باشه
-مگه هرچی گرده و قلنبس شهید فیروزآبادیه؟ صب کن ببینم...سرلشکر که هنوز زنده ـس!
در همین حال، جبرئیل(ع) از نا کجا آباد ظاهر شد و گفت:
-شما چهار تا! چرا بیکار نشستید؟ چرا پذیرایی نمی کنید؟
لرد به دیگران نگاه کرد. تعداد را شمرد. با خودش میشدند هشت نفر. رو به جبرئیل کرد و گفت:
- ما که هشت نفریم!
جبرئیل پوزخندی زد و گفت:
-مجازی ها که حساب نمیشن
سپس ادامه داد:
- حالا برید به کارتون برسید!
استرجس که کمی جرئت پیدا کرده بود، گفت:
-حقیقتش ما واسه کار نیومدیم. دنبال یه چیز زرد رنگ پرنده می گردیم. بروبچه ها بهش میگن اسنیچ.
جبرائیل دستی بر ریش نداشته (یا داشته) اش برد و بعد از کمی تامل، خنده ای کرد و گفت:
-آهان! برادر اسنیچ رو میگید! اونجاست!
جبرائیل به اسنیچ اشاره می کرد. حتی از آن فاصله هم گوی زرین قابل مشاهده بود. جبرائیل، لرد را که آماده ی پرواز بود سر جای خود نشاند و گفت:
-من موندم چه موذنی تونسته همچین تاثیری رو ایشون بزاره. به هر حال؛ ایشون الان رستگار شده و متعهد شده که تا آخر مهمونی به خدا خدمت کنه. درست مثل شما!
-کی؟ ما؟ ما کی متعهد شدیم؟!
-همینکه وارد اینجا شدید ینی تعهد کردید. نکیر بهتون نگفته؟ یادش رفته حتما.
پیر شده دیگه. حالا عیبی نداره که. مهمونی تموم بشه آزادید. شاید بتونید برادر اسنیچ رو هم راضی کنید باهاتون برگرده.
جیمز با خوشحالی گفت:
-عمو استر! عمو ولدک! تو رو خدا قبول کنید دیگه. یه ماه که بیش تر نیست. تازه من میتونم از مرحوم هایده هم امضا بگیرم!
جبرائیل خنده ای کرد و گفت:
-یک ماه؟ خدا ترسید شما انسان ها از زیادی معنویات بترکید، شونزده هزار سال مدت شو کم کرد، اینجا خدا شونزده هزار سال و یک ماه مهمونی میگیره. در ضمن اونی که شما اینجا دیدید هایده نبود! مهستی بود. هایده تو این مهمونی نیست! خواهرن دیگه، شبیه همن. منم چند بار اشتباه گرفتمشون.
جبرائیل با همین سرعتی که پدید شده بود، ناپدید شد. لرد و سه بازیکن را، سه بازیکن حقیقی را، به حال خود برای شونزده هزار سال و یک ماه رها کرد و آن ها از مهمان ها پذیرایی کردند و پذیرایی کردند و پذیرایی کردند...