هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#21
لرد با انزجار به آتش عشق محفلیا که با آتش آتش زنه آمیخته شده بود، نگاه میکرد.
- اون لباس تابستونه ما رو بیارین، داریم کباب میشیم تو این گرما! گرمای هوا کم بود، اینا هم آتشکده راه انداختن! برین اون گربه رو بیارین، سوختیم!

و مرگخوارا، اون لباس تابستونه لرد رو آوردن و دور هم جمع شدن تا برای برگردوندن آتش زنه، راهی پیدا کنن.

- ببین، تو از اون ور برو، تو هم از اون ور، منم از این ور میرم!
- چرا تو از اون ور بری؟ من از اون ور میرم!
- اصلا چرا تو تعیین کنی کی از کدوم طرف بره؟ ما مرگخواریم! نباید به قانون پایبند باشیم! به هیچی نباید پایبند باشیم! پاشین بریم!

این از اون ور رفت، اون از این ور، این از این ور... و همه مرگخوارا در هم گره خوردن!

- چیز... ارباب... ما گره خوردیم!
- کروشیومون بر شما باد که هیچ کاری رو نمیتونین درست انجام بدین!



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#22
سمت محفلیا

- دیدی فرزندم؟ امید همیشه جواب میده!
- بله پروف! امید جواب میده.
- امید چه پسر خوبیه!

همه با تعجب به ماتیلدا که بعد از مصدومیت توی دو سه تا سوژه و نا توانی در رزرو، تازه سرحال اومده بود نگاه کردن.
- امید کیه؟
- امید... چیز... جرالد! بیا که اینا ماتیلداتو کشتن! ...

قبل از اینکه فریاد ماتیلدا راه به جایی ببره، فریاد الاف شنیده شد و بلافاصله، تونلی از جنس مرگخوار، رویت!

- آتش زنه ایز آن فایر!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۱:۳۱:۰۷


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#23
- چیکار میکنی؟ من اون شاخا رو لازم دارم!
- شاخای منو...

ریموند آرزو میکرد کاش شاخهاش از کله ش جدا میشدن، ولی دیگه هیچوقت به عنوان پایه تلسکوپ آملیا استفاده نمیشدن. ترجیح می داد شاخهاش خورد بشن، ولی گردنش برای تنظیم کردن تلسکوپ خورد نشه. ترجیح میداد...

پـــــــــــــــاق!

-

حالا دیگه ریموند ترجیح نمیداد هیچکدوم از این اتفاقا بیفته؛ چون میدونست وقتی تلسکوپ رو جوری دم دست بذارن که دست بچه بهش برسه چی میشه.

- تلسکوپمو داغون کردین! داغونتون میکنم!

دامبلدور، دنبال بازی های آملیا و بچه ویزلی ها رو تماشا میکرد... ولی نباید میکرد! اونا قرار بود مرگخوارها رو به سزای اعمالشون برسونن، نه همدیگه رو. آرمان های محفل داشت زیر سوال میرفت...

- فرزندان!

فرزندان سرگرم کار خودشون بودن...

- فرزندان. ... فرزندان!

توجه همه فرزندان، حتی ریموند، این بار به دامبلدور جلب شد. انگار، بعضی وقتا استفاده از خشونت بد نبود... این بار هم از همون وقتا بود!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸
#24
تـــــــــــق!

- شکست! مالی ببینه ریز ریزمون میکنه! میگم چپ!
- پیچیدم چپ دیگه!
- این چپ نه، اون یکی چپ!
- خب فیتیل، مگه چندتا چپ داریم؟
- مگه من ریونیم که بدونم چندتا چپ داریم؟ زودباش دیگه، داره دیر میشه!

ریموند سعی کرد بدون اینکه با وسیله ای که روی شاخهاش بود، به چیز دیگه ای صدمه بزنه، به سمتی که آملیا بهش گفته بود بچرخه.

- چپ، میگم چپ!
- خب چپ چرخیدم دیگه!

تــــــــــــــق!

چیزی که روی سر ریموند بود، با دیوار برخورد کرد، اما قبل از اینکه محکم به زمین بیفته، آملیا سریعا زیرش شیرجه زد. با دستپاچگی، درحالیکه وسیله توی بغلش رو نوازش میکرد، رو کرد به ریموند.
- دیدی چه بلایی سر بچه آوردی؟

ریموند به "بچه" نگاه کرد. چیزیش نشده بود. حتی یه خراش بر نداشته بود. آملیا که دید ریموند چقد پشیمونه، آهی کشید و به سمتش رفت.
- بیا، ایندفعه دیگه مواظبش باش، باشه ری؟

ری چاره ای جز قبول نداشت. درحالیکه وسیله رو روی سرش تنظیم میکرد، دوباره چرخید سمت پنجره. سعی کرد ایندفعه بفهمه منظور آملیا، دقیقا از چپ، کدوم سمته.

- چپ، چپ تر، چپ تر، آفرین! چقد خوبه اگه بیای هافل!

ریموند ریونی بود و میدونست چرا آملیا دوست داره بره هافل!
- گردنم خورد شد فیتیل! خب مگه تلسکوپت پایه نداره؟
- دیشب خیلی اتفاقی خورد تو سر دورا، پایه ش شکست. دلار هم رفته بالا، نمیتونم بخرم. حالا یه کم سرتو بیار پایین... پایین تر... عالیه!



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#25
سریع و خشن
VS

ترنسیلوانیا

پست دوم

- بریم برای کشف بازیکن بعدی!
- کشف بازیکن؟ بازیکنه کشف شده، اسمش تو این لیسته ست.

ارنست و کریستف به لیست نگاه کردن.
- تلسکوپ؟...
- خودتی!
- نه، هیت، خودتو کنترل کن. توضیح میدم.

کریستف و ارنی با خودشون فکر میکردن که کجا باید این بازیکنی رو پیدا کنن که نزدیک بود دنیا رو درگیر جنگ جهانی سوم کنه.

- اینکه آدرس نداره.
- چرا ارنی، تو چرا سعی نمیکنی چیزا رو کشف کنی. ایناها، من کشفش کردم.

ارنی باطنش جوون بود، ولی این باعث نمیشد چشمش خوب ببینه. ظاهرش پیر بود به هر حال. عینکشو از جیبش درآورد و روی نوشته زوم کرد.
- دست صاحابش؟ مگه تلسکوپ دست کس دیگه ای هم میتونه باشه؟! ...

در همین حین که درمورد صاحاب تلسکوپ بحث میکردن، ارنی یه مسافر دید و طبق عادت، زد روی ترمز. با این کارش، هیتلر و کریستف و آفتاب پرست به جلو پرتاب شدن.

- دربست؟!
- اینو باید قبل از سوار شدن داد بزنی خانوم، نه بعد از سوار شدن.
-

دختر که سوار شد، توجه ارنی به تلسکوپ توی دستش جلب شد.
- ببخشید خانوم... تلسـ... چیز... کجا تشریف میبر...
- چشماتو درویش کن آقا!
- من فقط به تلسکوپت نـ...
- پس اعتراف میکنی؟!

امروز همه میخواستن جنگ جهانی راه بندازن. ارنست سعی کرد به خودش مسلط بشه؛ احتمالا این تنها تلسکوپی بود که میتونست مفتی گیر بیاره، اما تا الان همه سعیش بر چاپلوسی، به باد فنا رفته بود. شاید مجبور میشد راه آخر رو استفاده کنه و کاری رو بکنه که دلش نمیخواد...

- جهنم و ضرر! معذرت بخوام خوبه؟
- آره.

...

- خب؟
- معذرت بخواه دیگه!

اگر بنا بر سر موقع رسیدن نبود، حتما یه جایی پیادش میکرد که حتی تاکسی مشنگی هم گیرش نیاد برگرده، تا حساب کار دستش بیاد؛ اما الان پای مسابقه وسط بود.
- ما... من... مذ...
- معـ... ذ... رت! بگو معذرت!
- اه، باشه بابا مذغرت میخوام! کجا تشریف فرما میشین خانوم، بگین بریم، هزارتا کار داریم، زندگی داریم!

دختر دست از نوازش کردن تلسکوپش کشید. توجه ارنی به هم تیمیاش جلب شد که بد طور بهش نگاه میکردن. اونا برای مسابقه اومده بودن، نه مسافر کشی. دیگه خسته شده بودن.

- میخوام بچمو ببرم کوییدیچ بازی کنیم. قربونش برم، اینقد نزده کسی رو، داره میپوسه بی استفاده، میخوام ببرمش بزنه زیر توپ، حالش قشنگ جا بیاد.

ارنی و همگروهیاش، نفس راحتی کشیدن؛ هم مسیر بودن و این باعث میشد کمتر وقتشون تلف بشه. وقتی اتوبوس دوباره به راه افتاد، همه مثل بچه های جادوگر، نشستن سر جاشون و کمربنداشون رو بستن. اونا از ترمز ارنی، درس بزرگی گرفته بودن.

- خب، تلسکوپم جور شد، بریم مسافر بعدی... آملیا فیتلوورت. کریس، بابا جان، بیا این نوشته اینجایی رو هم کشف کن، آفرین پسرم.

کریستف که برای اولین بار توی زندگیش، تصمیم گرفته بود چیزی به اسم برخورد کردن سرش با شیشه اتوبوس و متلاشی شدن مغزش رو تجربه نکنه، زیر لب چیزی گفت و بلند شد بره سمت ارنی.

- هـــــــــــــــی! بیتربیت!

کریستف سمت دختر برگشت که دستاشو دور سر تلسکوپ حلقه کرده بود تا از شنیده شدن حرفای بدآموزی احتمالی بعدی توسط تلسکوپ جلوگیری کنه. کمی چشماشو در حدقه چرخوند و ذکر گویان، با احتیاط، به سمت ارنی حرکت کرد. ارنی که سه تا عینک روی هم گذاشته بود و هنوز نمیتونست نوشته رو بخونه، کاغذ رو به سمت کریس گرفت.
- اینا چرا هر خط که میریم پایین تر نوشته هاش ریزتر میشه؟ بیا، این دختره آملیا رو بخون ببین کجا باید پیداش کنیم.

با این جمله ارنی، دختر تلسکوپ به دست، روی صندلیش جابه جا شد و یه کم جلوتر اومد.
- من آملیا...
- خب... نوشته...
- میگم من آملیا...
- وای ارنی، باید راهی که اومدیم رو برگردیم. آملیا اونجاست.


دختر دیگه رسما داشت بال بال میزد. اگه به جای تلسکوپ، دوتا پر توی دستش بود، میتونست به راحتی تا پیش ستاره ها بالا بره. به نظرش فکر خوبی اومد و تصمیم گرفت بعد از کوییدیچ امتحانش کنه. ولی الان سعی داشت چیزی رو به ارنی و کریستف بگه...
- آقا؟ صدامو میشنوین؟ میگم من...

ولی نه، نمیشنیدن! اتوبوس شوالیه، راهی که اومده بود رو برگشت. وقتی ارنی در رو باز کرد و دختر بال بال زنون رو کنار زد تا به مسافر بعدی خوش آمد بگه...
- اینجا که نیست.
- مطمئنی درست کشف کردی بابا جان؟
- نیست.
-

تقصیر آفتاب پرست نبود که سایت ایموجی آفتاب پرست نداشت...
دختر که دیگه داشت کلافه میشد، دهانه تلسکوپش رو گذاشت جلوی دهنش، و سر تلسکوپ رو گرفت سمت همگروهیا که دم در جمع شده بودن.
- میگم من آملیام!

همگروهیا، انگشت کوچیکشون رو توی گوششون چرخوندن.
- خب از اول میگفتی.
- عه، تویی؟
-

ارنی که خیالش از بابت یه همگروهی دیگه هم راحت شده بود، رفت تا برسه به همگروهی بعدی.
- چرا اینا رو اینقد ریز مینویسن؟ کریس جان، بابا، بیا اینو هم کشف کن.
- اگه من نبودم، این تیم چیکار میخواست بکنه؟ ام... چیز... ارنی جان، من حروف رو کشف کردم ولی معنیش قابل کشف نیست.
- چی نوشته مگه؟
- آزکابان.

ارنی زد روی ترمز و کریس، چیزی که اصلا دوست نداشت کشف بکنه رو، تا حدودی کشف کرد. هنوز مغزش متلاشی نشده بود. سرش رو آورد بالا تا از ارنی گله کنه، ولی...
- ا... ارنی؟
- میخوای یه چیز هیجان انگیز تجربه کنی؟
- یعنی هیجان انگیز تر از متلاشی شدن مغز؟ آره!

زندان آزکابان

زندان خیلی خالی بود؛ خیلی! پر از خالی بود حتی. هیچکس جرئت نمیکرد از سلولش بیرون بیاد. نه بخاطر دمنتورا، نه بخاطر نگهبانا، نه بخاطر زندانبان شماره 1 که وزیر بود، بلکه بخاطر زندانبان شماره 2!

- آهای، تو! چرا سرتو از تو سلولت آوردی بیرون؟ اکسپلیارموس!

اکسپلیارموس، معمولا طلسم خلع سلاح بود؛ اما معمولا! برای زندانبان شماره 2، اکسپلیارموس همه کار میکرد به جز خلع سلاح! سلول زندانی که سرش رو بیرون آورده بود، روی سرش خراب شد.

- هی تو! نگهبان! چرا خمیازه کشیدی؟ اکسپلیارموس! آخ!

با این کار آریانا، دیوار زندان فرو ریخت... و اینجوری شد که سیریوس بلک فرار کرد... و احتمالا بعدها، بلاتریکس لسترنج!
- چرا اینجوری میکنی؟ من که خمیازه نکشیدم! خواستم جواب اینایی که پشت دیوارن رو بدم!
- پشت دیوارن؟ کیا؟
- اینا!

نگهبان، با دستش به چهار نفری که پشت دیوار ایستاده بودن، موهاشون توی باد تکون میخورد و همزمان یه آهنگ حماسی پخش میشد، به اضافه یه آفتاب پرست، اشاره کرد.

- خودشون درو باز کردن! چه مهمون نواز!
- شما اینجا چیکار میکنین؟ کی هستین؟ اکسپـلیارموس!

این اکسپلیارموس رو به نگهبان زد
- کوییدیچ!

هیچکدومشون هیچوقت فکر نمیکردن کلمه کوییدیچ، یه روزی جونشونو نجات بده، چون بلافاصله، آریانا از شدت ذوق، به نگهبان اکسپلیارموس زد، و نگهبان، جیک جیک کنان دور شد.

بالاخره، تیم تکمیل شده بود...

- چی چی تکمیل شده؟ دو نفر دیگه مونده هنوز.
- نه بابا، کامله دختر. اینا دو نفر دیگه.
- کو؟
- من پیرم چشمام نمیبینه، شما چتونه. اینا، این تلسکوپه و این آفتاب پرسته.
- آو! خب، خب، حله راوی، ادامه بده.

... بله، تیم تکمیل شده و حالا که همه چیز انجام شده، اونا آماده تمرینن...

- چی چی آماده تمرینیم؟ یه بار دیگه چرت و پرت بگی اکسپلیارموس میزنما!
- نه، نه، باباجان، اکسپلیارموس نزن فعلا، پایان خیلی باز می مونه. بذار موقعش که شد بهت میگم. بگو مشکل چیه، حلش کنیم.
- مشکل بزرگتر از این؟ تیم اسم نداره!

همه به هم نگاه کردن. یعنی چه اسمی میتونست برازنده هر هفت تاشون باشه؟ همه به فکر فرو رفتن، البته غیر از آفتاب پرست و تلسکوپ.
فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن... هیچی به ذهنشون نرسید. بازم فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن... بازم هیچی به ذهنشون نرسید.

- خب حالا، بیاین بریم تمرین، تو راه دربارش فکر میکنیم...
- خاک به سرمون شد! آفتاب پرست نیست!
- چی؟ کو؟ کجا؟...
- با کی؟ چیکار؟ ایناهاش، کشفش کردم، رو لباست چسبیده.

ارنی از این شوخی خرکی آفتاب پرست اصلا خوشش نیومد. اون رو از لباسش کند و با انزجار گذاشتش روی شونه آریانا.
توی راه، هر کسی، درحالیکه صندلیش رو سفت چسبیده بود که اتفاقی که قبل تر برای کریستف افتاد، براش نیفته، ایده هاش رو برای اسم تیم ارائه می داد.

- اکسپلیارموسیان؟
- کهکشان راه شیری؟
- مکتشفان شریف؟
- جنگ جهانیون اعظم؟
-
- سریع و خشن!

این رفتار از ارنی بعید بود، ارنی پیرمرد متواضعی بود. ولی خب، خیلی از اسمی که ارائه داده بود، راضی بود. اما چرا این اسم؟ نمیدونست. برچه اساس؟ نمیدونست. ولی اینو میدونست که با استقبال زیادی رو به رو شد. اسمی که...

- فست اند فیوریس! لتس گو پرکتیش! راستی آریانا جان، بابا؟
- بله؟
- یه اکپلیارموس بزن به این راوی، یه بار دیگه به اسمامون توهین نکنه!
-


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۰۹:۲۱
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۱۰:۲۶


پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#26
۱- اگه واقعا خوبید، روحیه ی پلید ندارید، قصد شورش ندارین و... به این جبهه بپیوندین.
ندارم! هیچکدومو ندارم! واقعا خوبم ندارم! فقط تلسکوپ دارم! تلسکوپ خوبه؟

۲- دلیلتون برای پیوستن به این گروه چیه؟
ستاره ها گفتن!

۳- وقتی عضو شدید، برای دفاع کردن و یا بهتر کردن این جبهه چیکار می کنید؟
با تلسکوپ دفاع میکنم! ... از چی باید دفاع کنم؟ برای بهتر کردن جبهه، از ستاره ها مشورت میگیرم، حرفاشونو بهتون منتقل میکنم. میبینین چقد زحمت میکشم؟

۴- چجوری عضو شدید؟ ( کمتراز هفت جمله و بیشتر از چهار جمله)
پست زدم، تایید کردی! بیشتر از چهار جمله؟ گفتم سلام، گفتی چطوری؟ گفتم خوبم. ستاره ها گفتن بیام. بیام؟ گفتی بیا. بعد پست زدم، تایید کردی!

۵- اخلاقیاتتون رو با حداقل دو جمله و حداکثر سه جمله شرح دهید.
تلسکوپ دوست دارم!
ستاره دوست دارم!
ماتیلدا رو هم دوست دارم!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۲ ۲۲:۲۶:۳۰


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#27
- دامبل بات، ببین...
-
- ببین...
-
- تو باید...
-
- دامبل!
-

دامبل بات، رسما دچار بحران هویت شده بود. مشکل دیر فهمی داشت، مشکل نفهمی هم بهش اضافه شده بود، الانم مشکل بحران هویت بهش اضافه شده بود.

- من دامبل بات نیستم، لیکتور جیدمورتم!
- کی هستی؟
- وینسنز گوارد!
- چی؟
- آستوراکو ویزلیانر!
- کجا...
- مدرسان شریف!

هر ثانیه مشکلات مرگخوارا بیشتر میشد. الان خیلی بیشتر به یه راه چاره نیاز داشتن.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#28
سلام لرد! خوبی لرد؟

اینو همینجوری زدم، فقط زدم رو کیبورد، خودش اومد.


سلام...ما خوبیم!

پست های "خودش اومد" معمولا خوب می شن.

نقد پست شما ارسال شد!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۲ ۲۲:۲۴:۰۹
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۳ ۱۷:۲۶:۲۱


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#29
کوچه دیاگون، خیلی شلوغ بود. همیشه چند روز مونده به شروع ترم جدید هاگوارتز، این میزان شلوغی به بیشترین حد خودش می رسید؛ اون قد که کسی هم قد آملیا، به راحتی میتونست زیر پای مردم، له بشه.

- ببخشید... معذرت میخوام... ببخشید... ببخشید...

زیر لب غر می زد و جلو میرفت. از مسئولیت جدیدی که بهش سپرده شده بود، به شدت ناراضی بود. هر قدمی که جلو میرفت، یه بار خشم ستاره ها رو بر کریس روا می داشت.
- خشم زحل بر تو باد کریس! ببخشید... در گرمای زهره ذوب بشی کریس، به حق پروف! آخ ببخشید... به کپلر 186f بپیوندی کر... آخ!
- آخ... ببخشید، چیزیتون نشد؟
- نه، فقط یه ذره کمرم خورد شد.

زن که دید آملیا اعصاب نداره، یه "مرلین به دور" گفت و دور شد. آملیا با عصبانیت بلند شد، خاک لباسش رو تکوند و دوباره قدم زدن و غر زدن رو از سر گرفت.
- اینم مسئولیته به من دادن؟! مدیریت هاگوارتز رو که دادن آلکتو، بهش میگن خانوم مدیر! شهر لندن رو دادن رابستن، بهش میگن جناب شهردار! دهکده هاگزمید رو دادن به هکتور، بهش میگن آقای دهدار! همشونم میخورن و میخوابن فقط! اما من چی؟ بهم یه کوچه دادن، کوچه نگو، کشور بگو. قد یه کشور مغازه داره، هر دقیقه هم باید از اول تا آخرشو برم و برگردم، مبادا خلافی توش صورت بگیره، کریس بهم غر بزنه. آخه کوچه؟! بهم حتی کوچه دارم نمیگن... ای مرلین، ای پروف!

دوتا اسم آخر رو با فریاد گفت. همه اطرافیان برگشتن و بهش خیره شدن. آملیا که با این داد آخر دیگه حسابی خالی شده بود، سرشو انداخت پایین، نفس عمیقی کشید، و وقتی سرشو آورد بالا...

- به کوچه دیاگون خوش اومدین! از خریدتون لذت ببرین!

کسایی که بعد از انتخاب ناظر جدید کوچه، اولین بار نبود به اونجا اومده بودن، شونه بالا انداختن و دوباره به خریدشون مشغول شدن؛ اما کسایی که اولین بار بود ناظر جدید کوچه رو می دیدن، حتی به فکرشون نمیرسید که ممکنه این کار هرروز خانوم کوچه دار باشه!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#30
- سنگ، کاغذ، قیچی... نه نشد. سنگ، کاغذ، قیچی... نشد...
- صد نفره نمیشه که!
- من میگم لیگ برگزار کنیم! لیگ سنگ کاغذ قیچی!

همه با استقبال از این فکر هکتور، دو به دو نشستن و مشغول گفتن «سنگ، کاغذ، قیچی» شدن. در همین حین، کراب موقعیت رو مناسب دید و یواش یواش، جوری که کسی نفهمه، به سمت در خروجی رفت، و وقتی دید همه مشغول لیگ سنگ کاغذ قیچی ن، فلنگ رو بست.

یک ساعت بعد

- من بردم!
- نه خیرم، من بردم!

لیگ هنوز حتی به مرحله دوم هم نرسیده بود. هیچکس نمیخواست قبول کنه که باخته. همه سعی میکردن خودشون رو برنده نشون بدن، و اینقد مشغول این برنده نشون دادن خودشون بودن که سعی نمیکردن راه حلی برای این مشکل ارائه بدن. بعد از چند دقیقه تلاش بی نتیجه، بلاتریکس بلند شد که خودش شخصا حساب کراب، و رقیبش رودولف رو برسه.
- کراب! بیا اینجا!

کراب نیومد اونجا.

- کراب؟ کراب! کجایی؟

کراب نبود.

- کراب! بیا اینجا کارت ندارم!

وقتی با این جمله، کراب خودشو نشون نداد، همه به عمق ماجرا پی بردن.
- کراب! میکشمت!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.