سریع و خشن
VS
ترنسیلوانیا
پست دوم
- بریم برای کشف بازیکن بعدی!
- کشف بازیکن؟ بازیکنه کشف شده، اسمش تو این لیسته ست.
ارنست و کریستف به لیست نگاه کردن.
- تلسکوپ؟...
- خودتی!
- نه، هیت، خودتو کنترل کن. توضیح میدم.
کریستف و ارنی با خودشون فکر میکردن که کجا باید این بازیکنی رو پیدا کنن که نزدیک بود دنیا رو درگیر جنگ جهانی سوم کنه.
- اینکه آدرس نداره.
- چرا ارنی، تو چرا سعی نمیکنی چیزا رو کشف کنی. ایناها، من کشفش کردم.
ارنی باطنش جوون بود، ولی این باعث نمیشد چشمش خوب ببینه. ظاهرش پیر بود به هر حال. عینکشو از جیبش درآورد و روی نوشته زوم کرد.
- دست صاحابش؟
مگه تلسکوپ دست کس دیگه ای هم میتونه باشه؟!
...
در همین حین که درمورد صاحاب تلسکوپ بحث میکردن، ارنی یه مسافر دید و طبق عادت، زد روی ترمز. با این کارش، هیتلر و کریستف و آفتاب پرست به جلو پرتاب شدن.
- دربست؟!
- اینو باید قبل از سوار شدن داد بزنی خانوم، نه بعد از سوار شدن.
-
دختر که سوار شد، توجه ارنی به تلسکوپ توی دستش جلب شد.
- ببخشید خانوم... تلسـ... چیز... کجا تشریف میبر...
- چشماتو درویش کن آقا!
- من فقط به تلسکوپت نـ...
- پس اعتراف میکنی؟!
امروز همه میخواستن جنگ جهانی راه بندازن. ارنست سعی کرد به خودش مسلط بشه؛ احتمالا این تنها تلسکوپی بود که میتونست مفتی گیر بیاره، اما تا الان همه سعیش بر چاپلوسی، به باد فنا رفته بود. شاید مجبور میشد راه آخر رو استفاده کنه و کاری رو بکنه که دلش نمیخواد...
- جهنم و ضرر! معذرت بخوام خوبه؟
- آره.
...
- خب؟
- معذرت بخواه دیگه!
اگر بنا بر سر موقع رسیدن نبود، حتما یه جایی پیادش میکرد که حتی تاکسی مشنگی هم گیرش نیاد برگرده، تا حساب کار دستش بیاد؛ اما الان پای مسابقه وسط بود.
- ما... من... مذ...
- معـ... ذ... رت! بگو معذرت!
- اه، باشه بابا مذغرت میخوام! کجا تشریف فرما میشین خانوم، بگین بریم، هزارتا کار داریم، زندگی داریم!
دختر دست از نوازش کردن تلسکوپش کشید. توجه ارنی به هم تیمیاش جلب شد که بد طور بهش نگاه میکردن. اونا برای مسابقه اومده بودن، نه مسافر کشی. دیگه خسته شده بودن.
- میخوام بچمو ببرم کوییدیچ بازی کنیم. قربونش برم، اینقد نزده کسی رو، داره میپوسه بی استفاده، میخوام ببرمش بزنه زیر توپ، حالش قشنگ جا بیاد.
ارنی و همگروهیاش، نفس راحتی کشیدن؛ هم مسیر بودن و این باعث میشد کمتر وقتشون تلف بشه. وقتی اتوبوس دوباره به راه افتاد، همه مثل بچه های جادوگر، نشستن سر جاشون و کمربنداشون رو بستن. اونا از ترمز ارنی، درس بزرگی گرفته بودن.
- خب، تلسکوپم جور شد، بریم مسافر بعدی... آملیا فیتلوورت. کریس، بابا جان، بیا این نوشته اینجایی رو هم کشف کن، آفرین پسرم.
کریستف که برای اولین بار توی زندگیش، تصمیم گرفته بود چیزی به اسم برخورد کردن سرش با شیشه اتوبوس و متلاشی شدن مغزش رو تجربه نکنه، زیر لب چیزی گفت و بلند شد بره سمت ارنی.
- هـــــــــــــــی! بیتربیت!
کریستف سمت دختر برگشت که دستاشو دور سر تلسکوپ حلقه کرده بود تا از شنیده شدن حرفای بدآموزی احتمالی بعدی توسط تلسکوپ جلوگیری کنه. کمی چشماشو در حدقه چرخوند و ذکر گویان، با احتیاط، به سمت ارنی حرکت کرد. ارنی که سه تا عینک روی هم گذاشته بود و هنوز نمیتونست نوشته رو بخونه، کاغذ رو به سمت کریس گرفت.
- اینا چرا هر خط که میریم پایین تر نوشته هاش ریزتر میشه؟ بیا، این دختره آملیا رو بخون ببین کجا باید پیداش کنیم.
با این جمله ارنی، دختر تلسکوپ به دست، روی صندلیش جابه جا شد و یه کم جلوتر اومد.
- من آملیا...
- خب... نوشته...
- میگم من آملیا...
- وای ارنی، باید راهی که اومدیم رو برگردیم. آملیا اونجاست.
دختر دیگه رسما داشت بال بال میزد. اگه به جای تلسکوپ، دوتا پر توی دستش بود، میتونست به راحتی تا پیش ستاره ها بالا بره. به نظرش فکر خوبی اومد و تصمیم گرفت بعد از کوییدیچ امتحانش کنه. ولی الان سعی داشت چیزی رو به ارنی و کریستف بگه...
- آقا؟ صدامو میشنوین؟ میگم من...
ولی نه، نمیشنیدن! اتوبوس شوالیه، راهی که اومده بود رو برگشت. وقتی ارنی در رو باز کرد و دختر بال بال زنون رو کنار زد تا به مسافر بعدی خوش آمد بگه...
- اینجا که نیست.
- مطمئنی درست کشف کردی بابا جان؟
- نیست.
-
تقصیر آفتاب پرست نبود که سایت ایموجی آفتاب پرست نداشت...
دختر که دیگه داشت کلافه میشد، دهانه تلسکوپش رو گذاشت جلوی دهنش، و سر تلسکوپ رو گرفت سمت همگروهیا که دم در جمع شده بودن.
- میگم من آملیام! همگروهیا، انگشت کوچیکشون رو توی گوششون چرخوندن.
- خب از اول میگفتی.
- عه، تویی؟
-
ارنی که خیالش از بابت یه همگروهی دیگه هم راحت شده بود، رفت تا برسه به همگروهی بعدی.
- چرا اینا رو اینقد ریز مینویسن؟ کریس جان، بابا، بیا اینو هم کشف کن.
- اگه من نبودم، این تیم چیکار میخواست بکنه؟
ام... چیز... ارنی جان، من حروف رو کشف کردم ولی معنیش قابل کشف نیست.
- چی نوشته مگه؟
- آزکابان.
ارنی زد روی ترمز و کریس، چیزی که اصلا دوست نداشت کشف بکنه رو، تا حدودی کشف کرد. هنوز مغزش متلاشی نشده بود. سرش رو آورد بالا تا از ارنی گله کنه، ولی...
- ا... ارنی؟
- میخوای یه چیز هیجان انگیز تجربه کنی؟
- یعنی هیجان انگیز تر از متلاشی شدن مغز؟
آره!
زندان آزکابانزندان خیلی خالی بود؛ خیلی! پر از خالی بود حتی. هیچکس جرئت نمیکرد از سلولش بیرون بیاد. نه بخاطر دمنتورا، نه بخاطر نگهبانا، نه بخاطر زندانبان شماره 1 که وزیر بود، بلکه بخاطر زندانبان شماره 2!
- آهای، تو! چرا سرتو از تو سلولت آوردی بیرون؟ اکسپلیارموس!
اکسپلیارموس، معمولا طلسم خلع سلاح بود؛ اما معمولا! برای زندانبان شماره 2، اکسپلیارموس همه کار میکرد به جز خلع سلاح! سلول زندانی که سرش رو بیرون آورده بود، روی سرش خراب شد.
- هی تو! نگهبان! چرا خمیازه کشیدی؟ اکسپلیارموس!
آخ!
با این کار آریانا، دیوار زندان فرو ریخت... و اینجوری شد که سیریوس بلک فرار کرد... و احتمالا بعدها، بلاتریکس لسترنج!
- چرا اینجوری میکنی؟ من که خمیازه نکشیدم! خواستم جواب اینایی که پشت دیوارن رو بدم!
- پشت دیوارن؟ کیا؟
- اینا!
نگهبان، با دستش به چهار نفری که پشت دیوار ایستاده بودن، موهاشون توی باد تکون میخورد و همزمان یه آهنگ حماسی پخش میشد، به اضافه یه آفتاب پرست، اشاره کرد.
- خودشون درو باز کردن! چه مهمون نواز!
- شما اینجا چیکار میکنین؟ کی هستین؟ اکسپـلیارموس!
این اکسپلیارموس رو به نگهبان زد
- کوییدیچ!
هیچکدومشون هیچوقت فکر نمیکردن کلمه کوییدیچ، یه روزی جونشونو نجات بده، چون بلافاصله، آریانا از شدت ذوق، به نگهبان اکسپلیارموس زد، و نگهبان، جیک جیک کنان دور شد.
بالاخره، تیم تکمیل شده بود...
- چی چی تکمیل شده؟ دو نفر دیگه مونده هنوز.
- نه بابا، کامله دختر. اینا دو نفر دیگه.
- کو؟
- من پیرم چشمام نمیبینه، شما چتونه. اینا، این تلسکوپه و این آفتاب پرسته.
- آو!
خب، خب، حله راوی، ادامه بده.
... بله، تیم تکمیل شده و حالا که همه چیز انجام شده، اونا آماده تمرینن...
- چی چی آماده تمرینیم؟ یه بار دیگه چرت و پرت بگی اکسپلیارموس میزنما!
- نه، نه، باباجان، اکسپلیارموس نزن فعلا، پایان خیلی باز می مونه. بذار موقعش که شد بهت میگم. بگو مشکل چیه، حلش کنیم.
- مشکل بزرگتر از این؟ تیم اسم نداره!
همه به هم نگاه کردن. یعنی چه اسمی میتونست برازنده هر هفت تاشون باشه؟ همه به فکر فرو رفتن، البته غیر از آفتاب پرست و تلسکوپ.
فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن... هیچی به ذهنشون نرسید. بازم فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن... بازم هیچی به ذهنشون نرسید.
- خب حالا، بیاین بریم تمرین، تو راه دربارش فکر میکنیم...
- خاک به سرمون شد! آفتاب پرست نیست!
- چی؟ کو؟ کجا؟...
- با کی؟ چیکار؟
ایناهاش، کشفش کردم، رو لباست چسبیده.
ارنی از این شوخی خرکی آفتاب پرست اصلا خوشش نیومد. اون رو از لباسش کند و با انزجار گذاشتش روی شونه آریانا.
توی راه، هر کسی، درحالیکه صندلیش رو سفت چسبیده بود که اتفاقی که قبل تر برای کریستف افتاد، براش نیفته، ایده هاش رو برای اسم تیم ارائه می داد.
- اکسپلیارموسیان؟
- کهکشان راه شیری؟
- مکتشفان شریف؟
- جنگ جهانیون اعظم؟
-
- سریع و خشن!
این رفتار از ارنی بعید بود، ارنی پیرمرد متواضعی بود. ولی خب، خیلی از اسمی که ارائه داده بود، راضی بود. اما چرا این اسم؟ نمیدونست. برچه اساس؟ نمیدونست. ولی اینو میدونست که با استقبال زیادی رو به رو شد. اسمی که...
- فست اند فیوریس! لتس گو پرکتیش!
راستی آریانا جان، بابا؟
- بله؟
- یه اکپلیارموس بزن به این راوی، یه بار دیگه به اسمامون توهین نکنه!
-