هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲:۴۶ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
- مشکلی نیست. اونم جادوگره، با ما تو یه اتاق می‌مونه.

تام این را گفت و منتظر جواب مرد ماند.

- نمی‌شه. اون که اصلا زمینی نیست که معلوم باشه مذکره یا مونث!

به رابستن برخورد و غرورش را جریحه‌دار کرد.
- یعنی چی شدن می‌شه آقا؟ مگه ما فضایی‌‌ها چه مشکلی داشتن می‌شیم؟ اتفاقا خیلیم مشخص شدن هست که مذکر بودن می‌شیم یا نه! من یه مذکر قوی بودن می‌شم و تو باید اینو فهمیدن کنی!

با این که مرد حتی یک کلمه هم از حرف‌های رابستن نمی‌فهمید، اما متوجه خشم بیش از اندازه‌ی درونش می‌شد. بنابراین در حالی که سعی می‌کرد فاصله‌اش را با فضایی خشمگینی که معتقد بود خطرناک است، حفظ کند، گفت:
- خیلی خب، هرطور راحتین. حالا که بالاخره به توافق رسیدیم، بیاین بریم اتاقاتونو نشون بدم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۶ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
همه جا سرسبز و آباد بود. درختان و گل‌ها در سرتاسر زمین به چشم می‌خوردند و صدای پرندگان و گنجشکان در فضا می‌پیچید. چمنی سبز و نرم زیر پایش گسترده شده و نهری از وسط آن عبور می‌کرد.

سدریک کم‌کم داشت مجذوب آن همه زیبایی می‌شد که ناگهان بخاطر آورد حقیقتا جهنمی‌ست و نباید از بهشتی که جایش نیست، خوشش بیاید. او آدم سیاه و پلیدی بود.

جلوتر رفت. یادش آمد فرشته گفته بود هر چه بخواهد را با صدای بلند بگوید. مدت زیادی می‌شد که نخوابیده بود. بنابراین اولین چیزی را که در آن لحظه به ذهنش رسید با صدای بلند بر زبان آورد.
- یه جای گرم و نرم برای یه خواب راحت می‌‌خوام.

چیزی نگذشت که درست مقابل چشمانش، تخت بزرگی نمایان شد با تعداد زیادی بالش و پتوهای نرم و راحت که به رنگ سفید بودند.

سدریک بی‌توجه به رنگ سفید آن‌ها، با عجله روی تخت پرید، چشمانش را بست و فوری به خوابی عمیق فرو رفت.
تا به حال چنین خواب راحتی را تجربه نکرده بود. نه بانو مروپی بود که با لیوانی آب پرتقال بالای سرش ظاهر شده و او را بیدار کند تا آن را بخورد، نه گابریلی که با تی بیاید و او را از جایش بلند کند که زیرش را تی بکشد. صدای دعواهای بلاتریکس و رودولف هم مزاحمش نمی‌شد. حتی دود پیپ اگلانتاین و بوی تهوع‌آور معجون‌های هکتور هم نبود!

تصورش را هم نمی‌کرد که بهشت تا این حد خوب و مطابق میلش باشد. تمام چیزی که از دنیا می‌خواست، یک خواب راحت بود که حالا در بهشت به دست آورده بود. کم‌کم داشت نظرش نسبت به بهشتی بودن تغییر می‌کرد.




فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
سدریک ذاتا آدم سیاه و بدی بود و تحمل خوبی‌های بهشت را نداشت. اما حاضر بود این رنج و مشقت را بخاطر بالشش تحمل کند. هر چه باشد، سال‌های زیادی را در خوشی‌ها و سختی‌ها، با هم بودند.

- خب، حالا دیگه برو تو و لذت ببر. هر چی خواستی کافیه با صدای بلند درخواست کنی تا در کمتر از سه ثانیه بهش برسی. فقط چند تا نکته هست که باید بهت بگم؛ سمت طبقه‌ی پیامبرا نرو چون خوششون نمیاد مزاحم داشته باشن؛ با درختا برخورد خوبی داشته باش چون خیلی زودرنج هستن، بخصوص درختای سیب؛ و حواستم به فرشته‌ها باشه که وقتی دارن رد می‌شن، بهشون برخورد نکنی، اعصابشون یکم ضعیفه.

فرشته نگاه دیگری به سدریک انداخت و حرفش را به پایان رساند.
- همینا دیگه. نکات مهم اینا بودن. حالا برو تو.

سدریک برگشت و به داخل بهشت قدم برداشت. چشمانش کمابیش به نور زننده عادت کرده بود و دیگر مثل قبل درد نمی‌کرد. با ورودش، نسیم ملایمی به صورتش وزید که موهایش را بهم ریخت و صدالبته سدریک را ناخشنود کرد.
- اه...باد مزخرف! برو یه جا دیگه بِوز!

باد ناراحت شد. به غرورش برخورد. بنابراین با حالتی قهرآمیز راهش را کشید و رفت.

سدریک درحالی که همچنان زیرلب غر می‌زد، محو تماشای فضای اطرافش شد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
فرشته، راحت‌تر از چیزی که سدریک انتظار داشت، قانع شده و گول خورده بود. همین موضوع باعث می‌شد سدریک احساس شور و شعفی بیش از اندازه کرده و هنگامی که دو نفر آمدند تا به سمت بهشت روانه‌اش کنند، بدون هیچ مقاومتی، کمال همکاری را با آنان داشته باشد. البته این که مقصدش بهشت بود هم چندان بی‌تاثیر نبود.

هنگامی که به جلوی دروازه‌های بزرگ و درخشنده‌ی بهشت رسیدند، فرشته‌ی دیگری، بالش در دست به آنان نزدیک شد و آن را به سمت سدریک گرفت.
- بفرمایین آقای دیگوری. این هم بالشتون صحیح و سالم. پر شده از پرهای تازه‌ی قو برای راحتیِ هر چه بیشتر شما.

سدریک بالشش را گرفت. نرم‌تر از چیزی بود که انتظار داشت. درحالی که آن را همچون کودکِ نداشته‌اش در آغوش می‌فشرد، از دروازه‌های ورودی بهشت گذشت.
- آی، چشمام...چشمام!

نور بینهایت درخشان و سفیدرنگِ بهشت، چشمان سدریک را آزار می‌داد.

- چی شد؟ چشمات درد گرفت؟
- خیلی!
- مگه آدم خوبی نبودی؟ این نور فقط چشم کسایی که حقیقتا به بهشت تعلق ندارن رو می‌سوزونه...

سدریک لحظه‌ای به فرشته زل زد. سپس با خنده‌ای مصنوعی، درحالی که سعی می‌کرد درد چشمانش را نادیده بگیرد، گفت:
- نه بابا...داشتم شوخی می‌کردم. وگرنه چشمام اصلا درد نمی‌کنه. به‌به، چه نور دل‌انگیز و زیبایی...

شرایط اصلا به آن آسانی که سدریک فکر می‌کرد، نبود.



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۴:۵۹ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
- خب، راستش من آدم خیلی خوبی بودم. همش نیکوکاری می‌کردم و اموالمو به نیازمندان می‌بخشیدم...حتی چندین مدرسه‌ی فنون جادوگری هم تو مناطق محروم و نیازمند تاسیس کردم. از چیزاییم که وقف کردم نگم براتون و...
- ولی ما اینجا ثبت کردیم که تو مرگخوار بودی!

سدریک اندکی به فرشته زل زد. سپس درحالی که سعی می‌کرد این را موضوعی پیش پا افتاده جلوه دهد، گفت:
- اها خب، درمورد اون باید بگم که...من درواقع مرگخوار نبودم. فقط جاسوس یه گروه سری بودم که همش کارای خوب انجام می‌داد. وظیفه‌م این بود که ببینم تو گروه مرگخواران چه کارای پلیدی انجام می‌دن، بعد برم اینارو گزارش بدم و با اعضای گروهمون سعی کنیم که با کارای خوب، این شرارت‌ها رو پاک کنیم.
- پس یعنی هدفت از مرگخوار شدن، کمک به مردم و انجام کارهای خیر بوده؟
- دقیقا!

فرشته ابتدا با شک و تردید به سدریک خیره شد. اما درست هنگامی که سدریک فکر می‌کرد حرفش را باور نکرده و می‌خواهد او را به قعر جهنم بفرستد، چیزی گفت که سدریک را بسیار خرسند و درعین حال متعجب کرد.
- خیلی خب، پس تو طبق کارای خوبی که در دنیا انجام دادی، فردی نیکوکار شناخته شده و به بهشت می‌ری!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱:۳۳ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
- بفرمایین. اینم از اصطبلتون.

اسکار در حالی که با یک دستش در را برای ورود مرگخواران باز نگه داشته بود، با لبخندی ملیح بر لب، به آنان نگاه می‌کرد.

- این...این بوی چیه؟
- چرا یهو هوا انقدر سنگین شد؟
- ارباب، فکر کنم این بو از اون جایی میاد که اون یارو بهش گفت اصطبل.

طبیعتا گوینده‌ی جمله آخر، مرگخوار دوراندیشی نبود و به آخر و عاقبت حرفش فکر نکرده بود. و سزای این حرفش را هم با کروشیوی بلا که به دستور لرد بود، داد.

- چطور جرعت کردی به اصطبل شکوهمندمان این تهمت ناروا رو بزنی؟ ما همین الان تشخیص دادیم که این بو از خود توست.
- ارباب، پرتش کنم اونور که بوش اذیتتون نکنه؟

بلاتریکس پس از کسب تاییدیه از طرف لرد، مرگخوار مذکور را از مچ پا گرفت و چندین دور در هوا چرخاند. سپس با نهایت توان به دوردست‌ها پرتاب کرد.

- خیلی خب، حالا مایلیم از اصطبلمان دیدن کنیم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۱۴ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
- برای بار پنجم می‌پرسم؛ اون دنیا چطور آدمی بودی؟ خوب یا بد؟

سدریک که همچنان غم و اندوه فراوانی را متحمل بود، سعی می‌کرد بر خود مسلط باشد. سرش را بالا آورد و به فرشته نگاهی انداخت.
- چرا از من می‌پرسین؟ شما باید بگین آدم خوبی بودم یا نه.
- خب...راستش، تمام اطلاعاتی که از زندگیت تو اون دنیا داریم اینه که مرگخوار بودی. چیز دیگه‌ای در دسترس نیست.
- یعنی چی؟ یعنی شما نمی‌دونین تو زندگیم چه کارایی کردم؟
- نه.
- چرا؟ مگه اون دوتا فرشته‌ی کوچیک رو شونه‌هام اعمالمو ثبت نمی‌کردن؟

فرشته دستی به صورتش کشید.
- چرا، ولی از اونجایی که تو بیشتر روزای زندگیت رو خواب بودی، این دوتا فرشته‌ی بی‌نوا هم شاکی شدن. حوصله‌شون سر می‌رفت به هرحال. تا این که یه روز فرشته‌ی شونه‌ی چپت، استعفا داد. اوضاع به حدی حوصله‌سربر بود که حتی فرشته‌ی شونه‌ی راستت هم که ذاتا نماد نیکی و خوبیه و به وظایفش پایبنده، ترجیح داد کارشو ول کنه. هر دوتاشون استعفا دادن و دیگه کسیم نبود که جایگزین بشه.

سدریک از چنین موقعیت خوبی که به دست آورده بود، بی‌نهایت خوشحال و متعجب شد. حالا می‌توانست خود را انسانی نیکوکار و خیرخواه معرفی کند تا جان بالشش را نجات دهد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
- تموم شد؟
- بله. دیدین چقدر همه‌مون با هم فامیل بودیم؟
- بله دیدم. ولی باید بگم برای اثبات حرفاتون باید مدرک داشته باشین. همینجوری که نمی‌تونم قبول کنم. مدرک شناسایی می‌خوام.

مرگخواران به یکدیگر نگاه کردند. سپس در گوشه‌ای جمع شدند تا به صحبت بپردازند و نقشه‌ای بکشند.

- ارباب می‌تونیم یه کروشیو بهش بزنیم و مجبورش کنیم کلید اتاقا رو بهمون بده.

مرگخواران نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای به گوینده‌ی این پیشنهاد انداختند.
- فقط که همین یه نگهبان نیست! اگه به این کروشیو بزنیم بقیشون میان و می‌ندازنمون بیرون و تنها جای خوابمون رو هم از دست می‌دیم!
- اصلا چه اصراری هست که اتاق بگیریم؟ همینجا بخوابیم دیگه. راهروشونم که بزرگه، همه‌مون جا می‌شیم.

سدریک پس از این حرف، بالشش را کنارش روی زمین انداخت و به سرعت به خواب رفت.

- ارباب، من یه پیشنهاد فوق‌العاده دارم! می‌تونیم مدرک جعلی بسازیم!
- یاران ما، یک لحظه سکوت کنید. ایده‌ای خارق‌العاده به ذهنمان رسید...مدرک جعلی درست می‌کنیم.

فنریر که به نادیده گرفته شدن حرف‌هایش عادت داشت، حرفی نزد و ساکت شد. یا شاید هم جرعت این را نداشت که حرفی بزند و با لرد سیاه مخالفتی کند.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۵ ۲۰:۳۳:۰۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۳:۳۲ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
- اممم...خوشتون نیومد ارباب؟ می‌خواید بگم یه چیز دیگه بخونن؟
- دیگر مایل نیستیم چیزی بشنویم. مرگخوارانمان نیز به اندازه کافی استراحت کردند. یاران ما، حرکت می‌کنیم!

لرد پس از این حرف، از روی صندلی بلند شد و به سمت هتل به راه افتاد. مرگخواران نیز به ناچار خود را از روی زمین جمع کرده و به دنبال اربابشان حرکت کردند.

ثانیه‌ای نگذشته بود که صدای خش‌خشی از پشت سرشان توجهشان را جلب کرد. لرد سیاه سرش را برگرداند و با درخت مواجه شد که با سرعت پشت سرشان می‌آمد و صدای کشیده شدن ریشه‌هایش بر آسفالت به گوش می‌رسید.

- تو کجا؟ چه کسی گفت دنبالمان بیایی؟
- ارباب خودتون گفتین یاران ما، حرکت می‌کنیم! منم جزو یارانتونم دیگه. بنابراین منم طبق دستور حرکت کردم.

درخت برای اثبات مرگخوار بودنش، یک بار دورِ خودش چرخید تا ردای بلند و سیاهی که پوشیده بود را به نمایش بگذارد؛ که البته با این کار برگ‌هایش را در سر و صورت مرگخواران فرو برد. سپس شاخه‌ای که علامت شومش را روی آن حک کرده بود، پایین آورد و درست مقابل صورت لرد نگه داشت و منتظر عکس‌العمل لرد ماند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۱۹ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
درست در همان حالی که سدریک برای از دست دادن بالشش سوگواری می‌کرد، دو نگهبان به سرعت آمدند و دو بازویش را گرفتند. سپس او را به اتاق کوچکی بردند که درونش فرشته‌ای پشت میز نشسته بود.
او را مقابل فرشته بر روی صندلی نشاندند و از اتاق بیرون رفتند.

فرشته نگاهی به سدریک انداخت و سپس گفت:
- خب، یه راست می‌ریم سر اصل مطلب...اون دنیا آدم خوبی بودی یا بد؟
- بالشم.
- چی؟ دارم می‌گم اون دنیا آدم خوبی بودی یا بد؟
- بالشم.
- دیگه داری شورشو در میاریا...جوابمو می‌دی یا نه؟
- بالشم. چه بلایی سر بالشم میاد؟

فرشته متعجب به سدریک زل زد. سپس درحالی که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
- خیلی خب، درمورد بالشِت باید بگم که اگه بهشتی تشخیص داده بشی، توشو پر از پرهای تازه‌ی قو می‌کنن و بهت بر می‌گردونن. اما اگه متعلق به جهنم شناخته بشی، اونو جلوی چشمت تیکه تیکه می‌کنن و بعد آتیش می‌زنن تا قشنگ زجر بکشی.

سدریک با وحشت به فرشته خیره شد. اصلا دلش نمی‌خواست به سرنوشت بالشش فکر کند. آن هم باتوجه به این موضوع که جایش قطعا در جهنم بود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.