هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۹:۳۴ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶
سلام، پروفسور...

با اجازه تون میخوام عضو محفل بشم

عدم فعالیتم هم بخاطر کلاس های کمک درسی مشنگیمونه

که توی ماه آتی تموم میشن

اجازه دارم؟

سلام آملياي عزيز...
براي عضويت نياز به انجام ماموريت داري!
ماموريت ميخواى؟ حاضري به مقر رقيب بري براي انجامش؟
برو به...
قصر خانوادگي مالفوي
يك قصه ي عاشقانه!
شاهد يك ناكامي هستيم؟
هيچكس نميدونه...
همگي نياز داريم كه به جواب سوال نزديك بشيم...
در اين ماموريت، دوشيزه زلر رو براي پشتيباني از تو مي فرستم. اين حق رو داري كه ازش كمك بخواي و همچنين اگر نياز ديدي، ميتوني درخواست كني كه قبل از تو پستي ارسال كنه تا سوژه براي رول زدن تو آماده بشه!
براي ماموريتت زمان كافي بذار تا راضي به قبول درخواستت بشم.
منتظرم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۱ ۷:۵۱:۲۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۱ ۷:۵۲:۵۳


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶
سعی میکردم اشک هایم را پنهان کنم؛ دعوایم با برادر بزرگم آنقدرها هم بد نبود، اما غصه ام از این بود که همیشه طرف او گرفته میشد و من همیشه، آدم بده قصه ها بودم. همیشه به این فکر میکردم که "کاش من هم مانند هانا، تنها فرزند خانواده بودم.

شب بود و حتی زیر چراغ های کم سوی شهر، تشخیص اشک هایم از قطرات بارانی که بیرحمانه بر صورتم میباریدند، غیر ممکن بود.

از دعوای امشب ناراحت نبودم، از این ناراحت بودم که چرا همیشه طرف دعوای من طرفداران زیادی دارد؟ چه احساسی پیدا میکنید اگر به این باور برسید که حتی پدر و مادرتان نیز هوادار شما نیستند؟ وقتی خواهری ندارید که روی شانه اش گریه کنید یا برادری که به خاطر شما خودش را توی دردسر بیندازد؟ من برادر داشتم؛ اما برادری نبود که خاطر من را بخواهد... او همواره جلوی راه من بود...

مخصوصا حالا که میخواستم مدرس ستاره شناسی هاگوارتز بشوم و پروفسور مک گوناگال این اجازه را به من داده بود، او میخواست مانعم شود...

حرفهایش مثل خنجر، ضربه بر دلم میزدند:

- چرا ستاره شناسی؟
.تو ستاره شناس؟!
.حق نداری!

من ارتباط آینده ام را به او و نظراتش که میگفت باید در وزارت سحر و جادو شروع به کار کنم، نمیفهمیدم... من حتی درس معجون سازی را قبول نشده بودم!

سالها بود رویای تدریس در برج ستاره شناسی هاگوارتز را میدیدم... راستش... حالا احساس میکنم که بیشتر ناراحتیم از دعوای امشب است... چه احساسی پیدا میکنید اگر مانع دست یابی به رویایی که ده سال در ذهن میپروراندید، خانواده تان باشند و از شما بخواهند کاری را انجام دهید که نه مطابق میلتان باشد، نه مطابق روحیه تان؟ گذشته از اینکه در درس های مورد نیاز آن قبول نشده اید!

پدر و مادرم هم با نظر او موافق بودند، اما چه کاری از دست من ساخته بود؟! شاید...

تصمیم داشتم فرار کنم... حالا که اجازه داشتم خارج از مدرسه جادو کنم، جادوگر بالغی بودم و میتوانستم زندگی خودم را داشته باشم... اما به این نتیجه رسیدم که دردسر فرار کردن، از مفایدش بیشتر است...

زانوانم دیگر تاب نداشتند... کنار تیر چراغ برق، در پیاده رو، نشستم و زانوانم را در بغل گرفتم. خیابان کاملا خلوت بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای شرشر باران بود. کاش هانا اکنون کنارم بود.... بیش از هر لحظه به او نیاز داشتم...

سرم را پایین بردم و شروع به گریه کردم. این بار صدای صدای هق هق من با صدای شرشر باران تلفیق شد؛ صدای نا خوشایندی بود... گریه خودم را تمام کردم تا به صدای غم انگیز باران گوش دهم...انگار این باران قرار نبود تمام شود...



پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه

*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها💥
✅صفحه 6

===================
جیمز بسیار متعجب شده و از تعجب خشکش زده بود؛ به چشمان آنجلا نگاه کرد و فورا پشیمان شد و سرش را پایین انداخت.

"با تو ام! گفتم جادوگره؟"

جیمز با تردید سرش را بالا برد و بریده بریده گفت:" ن... نمیدونم!"

آنجلا چشمانش را بست و یقه جیمز را به آرامی ول کرد. عقب عقب رفت و تعادلش را از دست داد و اگر وکتور به موقع او را نگه نداشته و روی صندلی ننشانده بود، مطمئنا اتفاقی برایش می افتاد.

جیمز با نگرانی جلو رفت؛ هنوز میترسید خیلی به او نزدیک شود. میتوانست نگرانی را به وضوح در چهره وکتور و آنجلا ببیند... با کنجکاوی پرسید:" چرا ورنون و دادلی نباید بفهمن؟"

آنجلا نفس نفس میزد..."از خونه میندازنش بیرون! دادلی قلب نداره... اون... اون حتی اگه لازم باشه، برای این کار، من رو هم میکشه!"

جیمز کمی عقب رفت؛ چطور مردی میتواند آنقدر بی رحم باشد که برای حفظ آبرویش، همسر و یا حتی فرزندش را از خانه بیرون بیندازد؟! به آنجلا نگاه کرد که با درماندگی دست وکتور را گرفته بود. وکتور که چشم از آنجلا برنمیداشت، با صدای لرزان پرسید:" اگه نرم به اون مدرسه... اونوقت چی؟"

جیمز نگاهی به او انداخت:" اونقدر به این کارات ادامه میدی تا یکی یا خودتو به کشتن بدی! اون مدرسه جائیه که یاد میگیری چطور قدرتتو کنترل کنی و به نحو احسن ازش استفاده کنی..."

آنجلا سرش را بلند کرد؛ انگار چیزی به ذهنش خورده بود:" ما فردا می ریم خونه پاتر!"

وکتور و جیمز نگاهی به هم انداختند؛ هردو میدانستند که امکان نداشت ورنون دورسلی اجازه دهد نوه اش به خانه پاترها برود، و اگر اجازه ورنون نباشد، امکان ندارد دادلی هم این اجازه را بدهد. وکتور سکوت پیش آمده را شکست:" چطور ممکنه بابا... بزرگ... همچین اجازه ای بده؟! فکر اینجاشو کردین؟!"

آنجلا، قطره اشکی که از چشمش سرازیر شد، پاک کرد:" اونا خیلی خیلی از بی آبرویی میترسن... آره، همینه... میگم جیمز سرشام دلش درد گرفته و میگه باید برگرده خونه اما بدون وکتور هم از اینجا نمیره... و اگه هری بفهمه، میاد اینجا و آبرو ریزی راه میندازه..."

وکتور سعی میکرد طوری حرفش را جمله بندی کند که آنجلا را ناراحت نکند:" ببخشید مامان... ولی بابا چرا باید... خب... بذاره من برم؟!"

آنجلا لبخند دلنشینی زد و گفت:" تا موقعی که من باهات باشم و اون مطمئن باشه که من مواظبم تا کسی راجب جادو چیزی بهت نگه، کاری باهات نداره – اون بهم در این رابطه اعتماد کامل داره!"

وکتور ترجیح داد در این رابطه چیزی نپرسد؛ پس فقط ایستاد و روبه جیمز گفت:" با خودت پتو آوردی؟ اگه نیاوردی باید بگم مجبوری باهام زیر پتو کوچولوم بخوابی!"

آنجلا ایستاد که برود، متوجه جیمز شد که کمی عقب رفت، مثل اینکه هنوز از او میترسد. لبخندی زد و رو به جیمز گفت:" بابت رفتارم متاسفم جیمز!"

و چشمکی زد و از در بیرون رفت. وکتور به سمت کمد رفت و گفت:" هردومون رو زمین میخوابیم، رو تخت برا هردومون جا نیست."

جیمز به سمت چمدانش رفت و در آن را باز کرد و گفت:" مگه قرار نبود شب تا صبح بیدار بمونیم و داستان ترسناک بخونیم؟"

وکتور پتو ها را از کمد بیرون کشید، رو یش را به سمت جیمز کرد و با خنده گفت:" چرا! ولی میترسم از شدت هیجان، خونه رو رو سرمون خراب کنم!"

جیمز خندید؛ لباس هایش را کنار زد که چشمش به شنل نامرئی افتاد:" هی وکتور! حدس بزن این چیه؟!"
===============


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۷ ۲۲:۳۸:۳۸


پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۷:۲۲ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
روزی که توی تمام سایت هایی که ثبت نام کرده بودم افتادم هافل



پاسخ به: به نظر شما ممکنه ولدمورت از چیزی بترسد؟
پیام زده شده در: ۷:۱۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
خیلی خلاصه بگم:

عشق
دامبلدور
*مرگ*

این سومیه اسمش هم از اینی که بود رنگ پریده ترش میکرد



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
تکلیف درس موجوداتجادویی = جلسه اول = 14 تیر ماه 1396
========================
نقل قول:
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای و به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

========================

آملیا در حال قدم زدن در کنار دریا بود و به اطرافش نگاه میکرد. موهای قهوه ای تیره اش با جریان باد به اینطرف و آنطرف میرفتند. با خودش فکر میکرد که بعد از کریسمس، برای بهترین دوستش چه چیزی هدیه ببرد...

آن اطراف بسیار خلوت بود؛ آملیا به دور و برش نگاهی انداخت و زمزمه کرد:" هوای اینجا که عالیه، امکاناتش هم خوبه... چرا کسی زیاد نمیاد اینجا؟ من اگه میتونستم اینجا برای خودم یه خونه میساختم..."
اما او هم مانند عده انگشت شماری که آنجا بودند، نمیدانست چه چیزی در انتظارش است...

کنار درخت نخلِ کنار دریا دراز کشید و کلاه آفتابیش را روی صورتش گذاشت تا از مزاحمت گرما جلوگیری کند؛ کم کم خوابش میبرد که ناگهان با صدای فریاد مادرش از جا پرید:" آملیا! از اونجا برو کنار!"

آملیا با ترس، کلاهش را کنار زد و با حیرت وصف ناپذیر، خودش را در برابر موجودی عجیب که شبیه به یک شنل متحرک بود دید؛ اگر این موجود حتی خطرناک هم نبود، ظاهر بی اندازه عجیبش که در نگاه اول، قربانی آن را مانند دمنتور میدید، یه خودی خود آن را خطرناک و ترسناک نشان میداد.
موجود عجیب نزدیک میشد... آملیا تا آمد عقب برود، با درخت برخورد کرد و زمین افتاد. از ترس چشمانش را بست، دست هایش را جلوی صورتش برد و منتظر مرگ شد، اما صدای جیغ یکی از ساحره های اطراف، راه فرار را برای او یاد آور شد:" مرگ پوشه! همه قایم بشین!"
قبلا چیزهایی در باره این موجود، در خوابگاه گفته شده بود... مرگ پوشه...


ناخودآگاه چوبدستیش را بدست گرفت و فریاد زد:" اکسپکتو پاترونوم!" با بیرون آمدن اسب ماده نورانی و شفاف آبی و سفید از چوبدستی اش، موجود مانند برگی که هنگام باد به پرواز در می آید، به هوا رفت و کم کم کوچک و سپس کاملا ناپدید شد.

مادر آملیا ابتدا با حیرت به صحنه نگاه کرد، سپس با سرعت به سمت آملیا دوید و او را، که بدنش میلرزید و از شدت ترس و حیرت، روی زمین دراز کشیده و دستش را روی سرش گذاشته بود، در آغوش گرفت و درحالیکه اشک هایش سرازیر میشدند با صدای لرزان زمزمه کرد:" فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیبینمت!"
=========================



پاسخ به: اگر هري بخواهد نقشه غارتگر را به يكي از بچه هايش بدهد به كدام یکی از بچه هایش می دهد؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۶
به نظر من که ربطی به شخصیت اصلی بودن نداره چون تا سال پنجم فرد و جرج(سال سوم هری)، دست اونا بود... مگه اونا نقش اصلی بودن؟ اونا حتی رو نکردن که نقشه دستشون بوده، همونطور که جیمز قرارنیست رو نمیکنه نقشه دستشه
فکر کنم نظرمو به خوبی گفتم



پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه

*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها💥
✅صفحه 3
=========================
به خانه دورسلی ها رسیدند؛ دادلی داخل رفت و جیمز و کتور به کمک همدیگر، چمدان جیمز را داخل بردند. در حینی که از پله ها بالا میرفتند، جیمز مرد چاقی را دید که روی مبل لم داده و تلویزیون تماشا میکرد.

به بالای پله ها رسیدند؛ وکتور همچنان که چمدان جیمز را در کمد خود جای میداد، به جیمز اشاره کرد که روی تخت بنشیند و خودش، پس از اینکه چمدان کاملا در کمد جای گرفت، روبه روی جیمز نشست و شروع به صحبت کرد:" از اونجایی که توی دردسر درست کردن سابقه قابل توجهی داری، لازم دونستم اینو بهت بگم..."

و صدایش را پایین تر آورد:" اون مرد توی اتاق پذیرایی... بابابزرگمه، ورنون..."

جیمز با بی میلی گفت:"چیزای زیادی ازش شنیدم."

وکتور ادامه داد:" پس خوب حواستو جمع کن، خواهش میکنم! من خیلی دوست دارم تو اینجا بمونی، اما اون همه کاره ست، و همونطور که احتمالا بدونی، از جادو و جادوگر و مخصوصا بابا و آبا اجداد تو اصلا خوشش نمیاد، پس لطفا کاری دستش نده که بندازتت بیرون!"

نفسی تازه کرد و اجازه داد تا جیمز، حرفهایی که شنیده بود را هضم کند و ادامه داد:" اون مرد، اگه اشاره کنه، بابام حتی منو از خونه میندازه بیرون... یعنی یجورایی انگار بابابزرگ، رئیسشه... میدونی که چی میگم؟"

جیمز سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:" خب، حالا من چیکار کنم؟"

وکتور با صدای آرامتری گفت:" اون کافیه اسم هایی مثل :هری، جیمز، لی لی و از این قبایل بشنوه..."

جیمز با ناباوری گفت:" جیمز؟! با من چیکار داره؟!"

وکتور با اشاره از او خواست صدایش را پایین بیاورد:" با تو که نه... بابابزرگت که اسمش جیمز بود... ببین، این اسامی به هیچ وجه نباید آورده بشه... باشه؟"

جیمز با لجبازی گفت:" پس چجوری میخوای منو صدا کنی؟!"

وکتور لبخندی زد:" من به همه جاش فکر کردم _ جیمی! اسم خوبی نیست؟" و با نگرانی به جیمز گفت:"لطفا جیمی! لطفا کاری نکن که بندازنت بیرون! من هرشب رویای اینو میدیدم که تو میای پیشم!"

جیمز لبخندی زد و گفت:" باشه... ولی چرا نمیذارن تو بیای خونه ما؟" وکتور با اخم گفت:" میخوان از جادو و اینا چیزی نشنوم!"
=============================
لطفا انتقادات و پیشنهاداتتون رو باهام در میون بذارین



پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها

✅صفحه 2

برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
====
هری، درحالیکه با دقت شنل نامرئی را در چمدان جیمز قرار میداد، از او پرسید:
- حاضری؟!

جیمز که از شادی سر از پا نمیشناخت، با خنده گفت:
- من همیشه حاضرم!

هری سری تکان داد و گفت:
- بجز مواقعی که مامان ازت میخواد یه کاری انجام بدی!

جیمز سرش را پایین انداخت؛ زیر چشمی نگاهی به هری انداخت و پرسید:
- چرا اینقدر با دقت باهاش رفتار میکنی؟ اون مثل یه شنل معمولیه فقط...

هری حرفش را قطع کرد:
- نامرئی میکنه، درسته! ولی خب... یه چیز خیلی خیلی ویژه داره!

و با اشاره از جیمز خواست سرش را نزدیک ببرد. جیمز سرش را نزدیک گوش هری برد. هری از او، طوریکه فقط جیمز بشنود، پرسید:
- کتاب بیدل نقال رو خوندی؟ داستان سه برادر؟

جیمز گفت:
- اره... ولی...

ناگهان چیزی به ذهنش رسید و درحالیکه با اشاره هری صدایش را پایین می آورد، گفت:
- این سومین یادگار مرگه؟؟؟

هری با لبخند سرش را به علامت مثبت تکان داد. جیمز با دهانی باز به شنل نگاه میکرد که صدای در به گوش رسید. صدای آلبوس بلند شد:
- من باز میکنم!

جیمز به هری نگاهی کرد:
- وکتور اومد! من دیگه برم!

همینکه دستش را به دسته چمدان گرفت، هری اورا متوقف کرد:
- جیمز، ببین... میخواستم قبل از اینکه بری، چند نکته رو بهت بگم...

جیمز ایستاد و به هری نگاه کرد که نمیدانست از کجا شروع کند:
- خب... نمیدونم اونجا چطوری باهات رفتار میشه... اما یادت باشه... ببین،تو برای دیدن وکتور میری درسته؟

جیمز با حرکت سر تایید کرد.

- پس فقط موقع صبحونه، ناهار و شام میری پایین.من دخالت کردم تا ورنون بذاره تو بری ولی هرجا میری باید با وکتور باشی...فهمیدی؟ در غیر این صورت... با ورنون دورسلی، پدربزرگ وکتور در میفتی...

و نگاهی به جیمز که با نگرانی به او نگاه میکرد انداخت:
- خب... بریم؟

جیمز با صدای گرفته گفت:
-آره... بریم.

هری اورا در آغوش گرفت. صدای وکتور به وضوح شنیده می شد:
- جیمز کجاست؟ خیلی طول کشید تا این سه شب جور شد!"

جیمز و هری از اتاق بیرون آمدند. جیمز بعد از اینکه از همه خداحافظی کرد، به سمت ماشین دادلی رفت و هری و جینی، چمدانش را در صندوق عقب جای دادند. وکتور متوجه حالت نگران جیمز شد و آرام گفت:
- نمیدونستم اینقد وابسته ای! اگه میخوای برگردی... خب...

جیمز سرش را تکان داد:
- نه مشکل اون نیست...فقط...

به چهره کنجکاو وکتور نگاه کرد:
- بعدا بهت توضیح میدم!

وکتور سرش را تکان داد:
- نگران نباش پسر! داریم میریم خونه ما!
=====================


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۳:۰۵:۰۲


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
اسم: آملیا فیتلوورت

گروه: هافلپاف

نژاد: دورگه - پدر اصیل زاده (گریفندوری) مادر مشنگ زاده (هافلپافی)

چوبدستی: چوب درخت سیب، مغز موی تک شاخ، 11/5 اینچ، انعطاف پذیر

پاترونوس: مادیان سفید

==============

آملیا فیتلوورت دختری باهوش، مهربان و کمی دمدمی مزاج است. مهارت افسانه ای در دروس پرواز و ستاره شناسی و ریاضیات جادویی دارد که به گفته پروفسور سینیسترا، "می تواند جای اورا بگیرد".

او علاقه خاصی به برج نجوم هاگوارتز دارد.

جانورنمای ثبت نشده است و جانور او اسب سفید تبدیل است.

چشمان و موهای قهوه ای تیره و قد متوسط او، ظاهر دلنشینی به او داده.

برای دفاع از دوستانش هرکاری میکند.

سخت کوش و با اراده است، و در حالت عادی اورا درحال دروغ گفتن نخواهید یافت؛ معمولا اگر راستش را هم نگوید، دروغ نمیگوید.

با "ضد مشنگ زاده" ها مخالف است (برخلاف خانواده پدرش) و با اینکه "هاگوارتز جای مشنگ زاده ها نیست" مخالف است.


جایگزین شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۳ ۲۰:۰۲:۲۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.